در بابِ جُستار و جُستارنویسی با نگاهی به کتاب «فقط روزهایی که مینویسم» آرتور کریستال
ملالِ دلچسبِ ادبیات
علی شروقی
آرتور کریستال در جُستاری به نام «سخنگوی تنبلها» از یکی از رؤیاهایش سخن میگوید که ظاهرا به دلیل تنبلی تحقق نیافته است: رؤیای نوشتن «رمانهای کتوکلفت» و پول پاروکردن. با این حساب چهبسا باید سپاسگزار این تنبلی باشیم چون شاید اگر کریستال که اکنون یکی از جُستارنویسهای قدر آمریکایی است پشتکار لازم را برای نوشتن رمانهای کتوکلفت داشت الان از لذت خواندن همین جستار «سخنگوی تنبلها» و دیگر جستارهایش که پنجتاشان در کتابی با عنوان «فقط روزهایی که مینویسم» گردآوری و ترجمه شده محروم بودیم و هیچ بعید نبود که بهجای این جُستارهای درجهیک رمانهایی حجیم و چهبسا متوسط از او پیشرویمان داشتیم که از خواندنشان دچار همان سرخوردگی میشدیم که کریستال در یک جستارِ دیگر همین کتاب، «دیگر کتاب نمیخوانم»، در صحبت از آثار ادبی امروز جهان و میانمایهبودنشان نسبت به شاهکارهای کلاسیک از آن حرف میزند. البته اگر بخواهیم به شیوه بازیگوشانه خود کریستال با این فرض برخورد کنیم حتما بهسرعت میتوانیم دلایلی در غلطبودن آن بیاوریم. شاید کریستال اگر پشتکار لازم را داشت رمانی بزرگ، همتراز «جنگ و صلح» و «برادران کارامازوف»، مینوشت.
شاید با رمانهای کتوکلفت او نقطه عطف تازهای در تاریخ رمان رقم میخورد، شاید آن رمانها اگر نوشته میشدند اکنون یک رماننویس و جستارنویس درجهیک را با هم و در هیئت یک تن داشتیم، شاید... شایدها را میتوان تا ابد همینطور ردیف کرد. آنچه عجالتا پیشروی ماست جستارنویس موفقی است که نتوانسته رمان بنویسد اما توانسته است نتوانستنها و کاستیها را به سوژههایی جذاب برای جستارهایش بدل کند. ادبیات آنقدر بخیل و تنگنظر نیست که راههایی محدود پیش پای کسانی بگذارد که میخواهند نویسنده شوند. یکبار چندسال پیش در مقالهای درباره یادداشتهای روزنامهای مارکز نوشتم که هنر مارکز یادداشتنویس همیشه در این نیست که حرف خیلی مهم و تاکنون بیاننشدهای میزند، هنرش در این است که حرفهای بیاهمیت را به درستترین شکلهای ممکن میزند و از درستترین زوایای ممکن به پیشپاافتادهترین قضایا نگاه میکند؛ آنقدر درست که قضایای بیاهمیت ناگهان برای خوانندهای که این نوع یادداشتها را میخواند مهم میشوند یا بستری فراهم میکنند برای اینکه از خلال آنها به کشفیات مهمی دست پیدا کنیم. رمز موفقیت یک جُستارنویس خوب در این است که هیچ گزارهای را
بدیهی و تکراری تلقی نمیکند و نمیترسد از گفتن بعضی دغدغهها که چهبسا خیلیها، حتی بسیاری از همتایان نویسندهاش، از بیان آنها شرم یا هراس داشته باشند یا خیال کنند اینها بدیهیات است و لابد همه میدانند. جستارنویس خوب اما حتی از ملال، نوشتهای قبراق پدید میآورد و این شاید وجه مشترک جستارنویس و قصهنویس باشد؛ چیزی که قصه و جستار را جاهایی به هم نزدیک و حتی با هم یکی میکند. جستارنویس خوب همواره بارقههایی از یک رماننویس را در خود دارد، حتی اگر در جوانی نخواسته باشد مثل کریستال رمانهای بزرگ بنویسد. توانایی شککردن در امور بدیهی و نیز شککردن در واقعا بدیهیبودنِ آنچه بدیهی انگاشته میشود یکی از وجوه مشترک رماننویس و جستارنویس است. آرتور کریستال در کتاب «فقط روزهایی که مینویسم» از موضوعاتی نوشته که برای اهل ادبیات، چه نویسندگان و چه مخاطبان آثار ادبی، شاید آنقدرها ناآشنا نباشد. به احتمال زیاد دیگرانی هم که به نحوی با عالم ادبیات سروکار دارند به بیتناسبی سیمای ملالانگیز بسیاری از نویسندگان و تضاد این ملال با سیمایی که از خلال آثارشان بر ما پدیدار میشود دقت کردهاند و چهبسا دستکم پیش خود اندیشیده
باشند که چرا مثلا مصاحبههای خورخه لوئیس بورخس به جذابیت قصههایش نیست و یا ولادیمیر ناباکف نمیتواند آنطور که مینویسد ماهرانه سخن بگوید. هستند نویسندگان جوانی که از تنبلی خود هراس دارند و وقتی خود را با نویسندگان فعالتری قیاس میکنند ناامید میشوند و با خود فکر میکنند شاید بهتر باشد قید این کار را بزنند. کمتر نویسندهای است که فکر نکرده باشد به اینکه نویسندهبودن او را در کجای جهان قرار میدهد و اصلا چرا مینویسد و کمتر مخاطبی است که تهِ آثار ادبی کلاسیک را درآورده باشد و بتواند آثار نویسندگان همعصر خود را با لذت و بدون مشقت بخواند. دمدستیتر و آشناتر از تمام این حسها لذتبردن یواشکی نویسندگان و مخاطبان جدی از آثار عامهپسند است. اینها هیچیک برای یک آدم ادبیاتی حسها و تجربههایی غریب و ناآشنا نیستند. بعضی از آنها چهبسا آنقدر بدیهی باشند که کسی آگاهانه به آنها فکر نکند. کار جستارنویس سعی در وضوحبخشیدن به این حسها و تجربههاست و کشف و بیان منشأ و ماهیتشان البته نه با استدلالات عصاقورتداده آکادمیک بلکه به شیوهای رها از قیدوبند که امکان نزدیکی سرخوشانه با موضوع را فراهم کند. جستارنویس، مسلح به
شوخی و طنز و کنایه، به قلعههای آکادمیسینهای جدی حمله میکند و میکوشد مفاهیمی را که در این قلعهها محصور و به اموری صلب بدل شدهاند از چنگ آنها بیرون بکشد. از این فراتر او مفاهیمی را انتخاب میکند که آکادمیسینها پرهیزکارانه از آنها حذر میکنند. بعید است بشود یک آکادمیسین جدی را ترغیب به نوشتن مقالهای درباره تنبلی نویسندگان کرد، یا حتی او را مجاب کرد مقالهای دراینباره بخواند یا حتی دقایقی به این موضوع فکر کند.
«فقط روزهایی که مینویسم» چنانکه در عنوان فرعیاش آمده پنج جستار روایی درباره نوشتن و خواندن است. در جستار اول این کتاب با عنوان «سخنگوی تنبلها» و زیرعنوانِ «چرا موفقنبودن آسان نیست؟» آرتور کریستال ریشههای تنبلی خودش را جستوجو کرده، از شکلهای گوناگون تنبلی نوشته و نیز از اینکه وقتی از تنبلی نویسندگان و متفکران حرف میزنیم منظور از این تنبلی دقیقا چیست؟ آیا آنها واقعا هیچ کاری نمیکنند؟ شواهد که اینگونه نشان نمیدهد. پس این تنبلی دقیقا چیست و آیا لزوما مذموم است؟ کریستال با شوخطبعی در هزارتوی امکانها و فرضیات پیش میرود و به ابعاد تنبلی وضوح میبخشد اگرچه این وضوح خود وجهی کنایی دارد. آیا همه چیز واقعا در پرتو نوری که کریستال میکوشد به همه زوایای موضوع بتاباند روشن میشود؟ نه، چنین نیست، اما او خوب بلد است در مسیر جستوجو نور چراققوهاش را به کجاها بیندازد و نور را چطور بتاباند که اشکال تازهای را از امور آشنا نشانمان دهد.
جُستار دوم با عنوان «لذتهای گناهآلود» و زیرعنوانِ «آیا دعوای داستان ادبی و داستان ژانر رو به پایان است؟» درباره دعوای آشنای طرفداران ادبیات فاخر و نخبهگرا با هواداران ادبیات عامهپسند است. کریستال در این جستار با طرح این موضوع که زمانی خود رمان بهطور کلی و از اساس لذتی گناهآلود به حساب میآمده، به آنها که ادبیات را به والا و پست تقسیم میکنند و جانب ادبیات والا را میگیرند متلک میپراند.
جستار سوم با عنوان «وقتی نویسنده حرف میزند» و زیرعنوانِ «چرا بهتر است خالقان متون محبوبمان را نبینیم؟» از این حرف میزند که چرا نویسندگانی که نوشتههاشان این همه دلچسب است موقع حرفزدن، وقتی مصاحبه میکنند و درباره نوشتههای خودشان توضیح میدهند تا این حد نچسب و ملالآورند. کریستال از تصویر ناباکف شروع میکند؛ نویسندهای که کلمات وقت نوشتن در دستان او مثل موم نرماند اما وقتی حرف میزند بهشدت کسالتبار مینماید. پرسش اساسی این جستار البته نه از چرایی این دوگانگی که از چرایی توقعی است که مخاطبان از نویسندگان محبوبشان دارند؛ توقعی که به اعتقاد کریستال یک توقع بیجا و سادهانگارانه است. آنچه کریستال میکوشد ضمن این جستار به مخاطب بقبولاند این است که اغلب نویسندگان بزرگ سخنگویانی نچسب بودهاند و آنها که خوب حرف میزنند نویسندگان ماهری هستند که به اشتباه بزرگ پنداشته میشوند: «قبول میکنم نویسندههای زیادی در اطراف و اکناف وجود دارند که به دلایلی ورای گستره ادراک من، عاشق حرفزدن درباره آثارشان هستند و این کار را به شایستگی هم انجام میدهند. جان آپدایک فقید، چنین نویسندهای بود و کلمات شفاهیاش گاهی شیوایی
فرحبخش کلمات مکتوبش را داشت. بریتانیاییها هنوز بهترین نمونههای ترکیب گفتوگوی ادبی با بازاریابی هستند و شک دارم در جلسات مارتین اِیمیس و یان مکیوئین حاضرین ناامید شده باشند. اما همچنان به نظرم حرفهایشان همتراز آثارشان است. آنها شنونده را ناامید نمیکنند چون رمانهایشان در ما انتظار یک تولستوی یا پروست دیگر را برنمیانگیزد. حاضرم شرط ببندم اگر تولستوی و پروست در شوی لری کینگ حاضر میشدند قطعا تماشاگران را ناامید میکردند». این عبارات کریستال البته حاوی متلکی به نویسندگان همدورهاش هم هست. نویسندگانی که او در جستار آخر کتاب آنها را اساسیتر مینوازد.
چهارمین جستار کتاب با عنوان «زندگی و نویسندگی» و زیرعنوان «چرا زندگی و حرفه نویسنده از هم جدا نیست؟» موضوعی نسبتا آشنا را پیش میکشد: زندگی نویسندگی چه فرقی با زندگیهای دیگر دارد و رابطه نویسنده با زندگی معمولی و روزمره چه نوع رابطهای است و آیا اینکه نویسنده تافتهای جدابافته است تلقی درستی است؟ اصلا نویسنده به دنبال چیست و چرا مینویسد. اینها پرسشهایی ناآشنا در عالم ادبیات نیستند. به اعتقاد کریستال زندگی نویسندگی «زندگیای با هدف تحصیل هویت» است. او در پایان این جستار در چند سطر دغدغهای را پیش میکشد که چه بسا هر نویسنده و هر کتابخوان جدی، هرکس واقعا با آنچه میخواند درگیر است احتمالا دستکم یک بار آن را تجربه کرده باشد: تقلا برای درک هویت نویسندهای دیگر در زمانی و مکانی دیگر، تلاش برای درک اینکه یک سطر ناب چطور و در چه حال و هوایی نوشته شده است. تصور لحظه نوشتهشدن غزلی از حافظ، سعدی، فصلی از «جنایت و مکافات» و... کریستال مینویسد: «دانستن این نکته تسلیبخش است زمانی، جایی، کسی حس کرده باید حرف بزند، کسی که به یک برگ کاغذ خیره شده و سفیدی بداخمِ ابدیت را با علائمِ کوچک و ناموزونی آلوده که فارغ از
شکل و ترکیبشان همیشه میگویند: مرا بشناس».
و جستار پایانی: «دیگر کتاب نمیخوانم». در این جُستار که عنوان فرعیاش هست: «آیا خواننده واقعی آخر داستان معلوم میشود؟» کریستال زیراب ادبیات امروز جهان را زده است. این جستار دلِ همه کلاسیکخوانهای قهاری را که از ادبیات میانمایه امروز دل پری دارند خنک میکند. همه آنها که حسرت عصر غولها را میخورند و با افسوس میبینند دیگر تولستوی و شکسپیر و هومر و دانتهای ظهور نخواهد کرد چون دیگر هیچ رازی در پرده وجود ندارد و رازها در کوچه و خیابان، در انظار و از تلویزیون و... جار زده میشوند. در چنین جهان راززداییشدهای غولی هم پدید نخواهد آمد چون عصر عجایبالمخلوقات به سر آمده است. کریستال تلویحا و به طنز به مخاطبش هشدار میدهد که مرعوب غولسازیهای جعلی نشود و گول نوشتههایی را نخورد که در آنها نوشتههای معمولی شاهکار نموده میشوند: «نمیدانم کدامش بدتر است: آدم بیذوقی که برای درک یک اثر نامأنوس، هیچ تلاشی نمیکند یا خواننده نیمهادبی - نیمهباهوشی که به خاطر مقالات فاخر و وزین نیویورکر یا نیویورکریویو آف بوکز فکر میکند جان اشبری و ریتا داو، شاعران درجه یکی هستند».
جستارهای آرتور کریستال بیانی ساده دارند اما پیچیدگیها را مینمایانند و از رازهایی میگویند که حتی در بدیهیترین امور پنهاناند. کریستال خوب میتواند عمق را به سطح بیاورد و این هم یکی از ویژگیهای جستارنویس کاربلد است.
آرتور کریستال در جُستاری به نام «سخنگوی تنبلها» از یکی از رؤیاهایش سخن میگوید که ظاهرا به دلیل تنبلی تحقق نیافته است: رؤیای نوشتن «رمانهای کتوکلفت» و پول پاروکردن. با این حساب چهبسا باید سپاسگزار این تنبلی باشیم چون شاید اگر کریستال که اکنون یکی از جُستارنویسهای قدر آمریکایی است پشتکار لازم را برای نوشتن رمانهای کتوکلفت داشت الان از لذت خواندن همین جستار «سخنگوی تنبلها» و دیگر جستارهایش که پنجتاشان در کتابی با عنوان «فقط روزهایی که مینویسم» گردآوری و ترجمه شده محروم بودیم و هیچ بعید نبود که بهجای این جُستارهای درجهیک رمانهایی حجیم و چهبسا متوسط از او پیشرویمان داشتیم که از خواندنشان دچار همان سرخوردگی میشدیم که کریستال در یک جستارِ دیگر همین کتاب، «دیگر کتاب نمیخوانم»، در صحبت از آثار ادبی امروز جهان و میانمایهبودنشان نسبت به شاهکارهای کلاسیک از آن حرف میزند. البته اگر بخواهیم به شیوه بازیگوشانه خود کریستال با این فرض برخورد کنیم حتما بهسرعت میتوانیم دلایلی در غلطبودن آن بیاوریم. شاید کریستال اگر پشتکار لازم را داشت رمانی بزرگ، همتراز «جنگ و صلح» و «برادران کارامازوف»، مینوشت.
شاید با رمانهای کتوکلفت او نقطه عطف تازهای در تاریخ رمان رقم میخورد، شاید آن رمانها اگر نوشته میشدند اکنون یک رماننویس و جستارنویس درجهیک را با هم و در هیئت یک تن داشتیم، شاید... شایدها را میتوان تا ابد همینطور ردیف کرد. آنچه عجالتا پیشروی ماست جستارنویس موفقی است که نتوانسته رمان بنویسد اما توانسته است نتوانستنها و کاستیها را به سوژههایی جذاب برای جستارهایش بدل کند. ادبیات آنقدر بخیل و تنگنظر نیست که راههایی محدود پیش پای کسانی بگذارد که میخواهند نویسنده شوند. یکبار چندسال پیش در مقالهای درباره یادداشتهای روزنامهای مارکز نوشتم که هنر مارکز یادداشتنویس همیشه در این نیست که حرف خیلی مهم و تاکنون بیاننشدهای میزند، هنرش در این است که حرفهای بیاهمیت را به درستترین شکلهای ممکن میزند و از درستترین زوایای ممکن به پیشپاافتادهترین قضایا نگاه میکند؛ آنقدر درست که قضایای بیاهمیت ناگهان برای خوانندهای که این نوع یادداشتها را میخواند مهم میشوند یا بستری فراهم میکنند برای اینکه از خلال آنها به کشفیات مهمی دست پیدا کنیم. رمز موفقیت یک جُستارنویس خوب در این است که هیچ گزارهای را
بدیهی و تکراری تلقی نمیکند و نمیترسد از گفتن بعضی دغدغهها که چهبسا خیلیها، حتی بسیاری از همتایان نویسندهاش، از بیان آنها شرم یا هراس داشته باشند یا خیال کنند اینها بدیهیات است و لابد همه میدانند. جستارنویس خوب اما حتی از ملال، نوشتهای قبراق پدید میآورد و این شاید وجه مشترک جستارنویس و قصهنویس باشد؛ چیزی که قصه و جستار را جاهایی به هم نزدیک و حتی با هم یکی میکند. جستارنویس خوب همواره بارقههایی از یک رماننویس را در خود دارد، حتی اگر در جوانی نخواسته باشد مثل کریستال رمانهای بزرگ بنویسد. توانایی شککردن در امور بدیهی و نیز شککردن در واقعا بدیهیبودنِ آنچه بدیهی انگاشته میشود یکی از وجوه مشترک رماننویس و جستارنویس است. آرتور کریستال در کتاب «فقط روزهایی که مینویسم» از موضوعاتی نوشته که برای اهل ادبیات، چه نویسندگان و چه مخاطبان آثار ادبی، شاید آنقدرها ناآشنا نباشد. به احتمال زیاد دیگرانی هم که به نحوی با عالم ادبیات سروکار دارند به بیتناسبی سیمای ملالانگیز بسیاری از نویسندگان و تضاد این ملال با سیمایی که از خلال آثارشان بر ما پدیدار میشود دقت کردهاند و چهبسا دستکم پیش خود اندیشیده
باشند که چرا مثلا مصاحبههای خورخه لوئیس بورخس به جذابیت قصههایش نیست و یا ولادیمیر ناباکف نمیتواند آنطور که مینویسد ماهرانه سخن بگوید. هستند نویسندگان جوانی که از تنبلی خود هراس دارند و وقتی خود را با نویسندگان فعالتری قیاس میکنند ناامید میشوند و با خود فکر میکنند شاید بهتر باشد قید این کار را بزنند. کمتر نویسندهای است که فکر نکرده باشد به اینکه نویسندهبودن او را در کجای جهان قرار میدهد و اصلا چرا مینویسد و کمتر مخاطبی است که تهِ آثار ادبی کلاسیک را درآورده باشد و بتواند آثار نویسندگان همعصر خود را با لذت و بدون مشقت بخواند. دمدستیتر و آشناتر از تمام این حسها لذتبردن یواشکی نویسندگان و مخاطبان جدی از آثار عامهپسند است. اینها هیچیک برای یک آدم ادبیاتی حسها و تجربههایی غریب و ناآشنا نیستند. بعضی از آنها چهبسا آنقدر بدیهی باشند که کسی آگاهانه به آنها فکر نکند. کار جستارنویس سعی در وضوحبخشیدن به این حسها و تجربههاست و کشف و بیان منشأ و ماهیتشان البته نه با استدلالات عصاقورتداده آکادمیک بلکه به شیوهای رها از قیدوبند که امکان نزدیکی سرخوشانه با موضوع را فراهم کند. جستارنویس، مسلح به
شوخی و طنز و کنایه، به قلعههای آکادمیسینهای جدی حمله میکند و میکوشد مفاهیمی را که در این قلعهها محصور و به اموری صلب بدل شدهاند از چنگ آنها بیرون بکشد. از این فراتر او مفاهیمی را انتخاب میکند که آکادمیسینها پرهیزکارانه از آنها حذر میکنند. بعید است بشود یک آکادمیسین جدی را ترغیب به نوشتن مقالهای درباره تنبلی نویسندگان کرد، یا حتی او را مجاب کرد مقالهای دراینباره بخواند یا حتی دقایقی به این موضوع فکر کند.
«فقط روزهایی که مینویسم» چنانکه در عنوان فرعیاش آمده پنج جستار روایی درباره نوشتن و خواندن است. در جستار اول این کتاب با عنوان «سخنگوی تنبلها» و زیرعنوانِ «چرا موفقنبودن آسان نیست؟» آرتور کریستال ریشههای تنبلی خودش را جستوجو کرده، از شکلهای گوناگون تنبلی نوشته و نیز از اینکه وقتی از تنبلی نویسندگان و متفکران حرف میزنیم منظور از این تنبلی دقیقا چیست؟ آیا آنها واقعا هیچ کاری نمیکنند؟ شواهد که اینگونه نشان نمیدهد. پس این تنبلی دقیقا چیست و آیا لزوما مذموم است؟ کریستال با شوخطبعی در هزارتوی امکانها و فرضیات پیش میرود و به ابعاد تنبلی وضوح میبخشد اگرچه این وضوح خود وجهی کنایی دارد. آیا همه چیز واقعا در پرتو نوری که کریستال میکوشد به همه زوایای موضوع بتاباند روشن میشود؟ نه، چنین نیست، اما او خوب بلد است در مسیر جستوجو نور چراققوهاش را به کجاها بیندازد و نور را چطور بتاباند که اشکال تازهای را از امور آشنا نشانمان دهد.
جُستار دوم با عنوان «لذتهای گناهآلود» و زیرعنوانِ «آیا دعوای داستان ادبی و داستان ژانر رو به پایان است؟» درباره دعوای آشنای طرفداران ادبیات فاخر و نخبهگرا با هواداران ادبیات عامهپسند است. کریستال در این جستار با طرح این موضوع که زمانی خود رمان بهطور کلی و از اساس لذتی گناهآلود به حساب میآمده، به آنها که ادبیات را به والا و پست تقسیم میکنند و جانب ادبیات والا را میگیرند متلک میپراند.
جستار سوم با عنوان «وقتی نویسنده حرف میزند» و زیرعنوانِ «چرا بهتر است خالقان متون محبوبمان را نبینیم؟» از این حرف میزند که چرا نویسندگانی که نوشتههاشان این همه دلچسب است موقع حرفزدن، وقتی مصاحبه میکنند و درباره نوشتههای خودشان توضیح میدهند تا این حد نچسب و ملالآورند. کریستال از تصویر ناباکف شروع میکند؛ نویسندهای که کلمات وقت نوشتن در دستان او مثل موم نرماند اما وقتی حرف میزند بهشدت کسالتبار مینماید. پرسش اساسی این جستار البته نه از چرایی این دوگانگی که از چرایی توقعی است که مخاطبان از نویسندگان محبوبشان دارند؛ توقعی که به اعتقاد کریستال یک توقع بیجا و سادهانگارانه است. آنچه کریستال میکوشد ضمن این جستار به مخاطب بقبولاند این است که اغلب نویسندگان بزرگ سخنگویانی نچسب بودهاند و آنها که خوب حرف میزنند نویسندگان ماهری هستند که به اشتباه بزرگ پنداشته میشوند: «قبول میکنم نویسندههای زیادی در اطراف و اکناف وجود دارند که به دلایلی ورای گستره ادراک من، عاشق حرفزدن درباره آثارشان هستند و این کار را به شایستگی هم انجام میدهند. جان آپدایک فقید، چنین نویسندهای بود و کلمات شفاهیاش گاهی شیوایی
فرحبخش کلمات مکتوبش را داشت. بریتانیاییها هنوز بهترین نمونههای ترکیب گفتوگوی ادبی با بازاریابی هستند و شک دارم در جلسات مارتین اِیمیس و یان مکیوئین حاضرین ناامید شده باشند. اما همچنان به نظرم حرفهایشان همتراز آثارشان است. آنها شنونده را ناامید نمیکنند چون رمانهایشان در ما انتظار یک تولستوی یا پروست دیگر را برنمیانگیزد. حاضرم شرط ببندم اگر تولستوی و پروست در شوی لری کینگ حاضر میشدند قطعا تماشاگران را ناامید میکردند». این عبارات کریستال البته حاوی متلکی به نویسندگان همدورهاش هم هست. نویسندگانی که او در جستار آخر کتاب آنها را اساسیتر مینوازد.
چهارمین جستار کتاب با عنوان «زندگی و نویسندگی» و زیرعنوان «چرا زندگی و حرفه نویسنده از هم جدا نیست؟» موضوعی نسبتا آشنا را پیش میکشد: زندگی نویسندگی چه فرقی با زندگیهای دیگر دارد و رابطه نویسنده با زندگی معمولی و روزمره چه نوع رابطهای است و آیا اینکه نویسنده تافتهای جدابافته است تلقی درستی است؟ اصلا نویسنده به دنبال چیست و چرا مینویسد. اینها پرسشهایی ناآشنا در عالم ادبیات نیستند. به اعتقاد کریستال زندگی نویسندگی «زندگیای با هدف تحصیل هویت» است. او در پایان این جستار در چند سطر دغدغهای را پیش میکشد که چه بسا هر نویسنده و هر کتابخوان جدی، هرکس واقعا با آنچه میخواند درگیر است احتمالا دستکم یک بار آن را تجربه کرده باشد: تقلا برای درک هویت نویسندهای دیگر در زمانی و مکانی دیگر، تلاش برای درک اینکه یک سطر ناب چطور و در چه حال و هوایی نوشته شده است. تصور لحظه نوشتهشدن غزلی از حافظ، سعدی، فصلی از «جنایت و مکافات» و... کریستال مینویسد: «دانستن این نکته تسلیبخش است زمانی، جایی، کسی حس کرده باید حرف بزند، کسی که به یک برگ کاغذ خیره شده و سفیدی بداخمِ ابدیت را با علائمِ کوچک و ناموزونی آلوده که فارغ از
شکل و ترکیبشان همیشه میگویند: مرا بشناس».
و جستار پایانی: «دیگر کتاب نمیخوانم». در این جُستار که عنوان فرعیاش هست: «آیا خواننده واقعی آخر داستان معلوم میشود؟» کریستال زیراب ادبیات امروز جهان را زده است. این جستار دلِ همه کلاسیکخوانهای قهاری را که از ادبیات میانمایه امروز دل پری دارند خنک میکند. همه آنها که حسرت عصر غولها را میخورند و با افسوس میبینند دیگر تولستوی و شکسپیر و هومر و دانتهای ظهور نخواهد کرد چون دیگر هیچ رازی در پرده وجود ندارد و رازها در کوچه و خیابان، در انظار و از تلویزیون و... جار زده میشوند. در چنین جهان راززداییشدهای غولی هم پدید نخواهد آمد چون عصر عجایبالمخلوقات به سر آمده است. کریستال تلویحا و به طنز به مخاطبش هشدار میدهد که مرعوب غولسازیهای جعلی نشود و گول نوشتههایی را نخورد که در آنها نوشتههای معمولی شاهکار نموده میشوند: «نمیدانم کدامش بدتر است: آدم بیذوقی که برای درک یک اثر نامأنوس، هیچ تلاشی نمیکند یا خواننده نیمهادبی - نیمهباهوشی که به خاطر مقالات فاخر و وزین نیویورکر یا نیویورکریویو آف بوکز فکر میکند جان اشبری و ریتا داو، شاعران درجه یکی هستند».
جستارهای آرتور کریستال بیانی ساده دارند اما پیچیدگیها را مینمایانند و از رازهایی میگویند که حتی در بدیهیترین امور پنهاناند. کریستال خوب میتواند عمق را به سطح بیاورد و این هم یکی از ویژگیهای جستارنویس کاربلد است.