دشوار اما چسبنده
از بهمن فرسي پيش از اين هشت نمايشنامه در قالب شش كتاب در نشر بيدگل به چاپ رسيده بود. «موش»، «آرامسايشگاه»، «صداي شكستن»، «چوب زير بغل، دو ضرب در دو مساوي بينهايت»، «گلدان، بهار و عروسك» و «پلههاي يك نردبان» عنوان اين شش كتاب است و مدتي پيش نيز كتاب هفتم فرسي توسط بيدگل به چاپ رسيد. «خردهنسيان» عنوان اين كتاب است كه شامل اين متنها است: «دسهگل»، «منكار»، «هويت: مستعار»، «خودربايي» و «من».
بهمن فرسي سالهاست كه از ايران دور است اما او امروز بهعنوان يكي از نمايشنامهنويسان پيشرو و مهم ايران به شمار ميرود. همچنين او چهره مهمي هم در داستاننويسي معاصر ما به شمار ميرود.
آنچه پيشتر از او در نشر بيدگل منتشر شد، آثاري بود مربوط به چند دهه پيش اما در «خردهنسيان» ميتوانيم با متنهايي تازهتر از فرسي آشنا شويم. نمايشنامههاي «گلدان» در سال 1340، «چوب زير بغل» در سال 1341، «پلههاي يك نردبان» و «صداي شكستن» در سال 1348، «بهار و عروسك» در سال 1344 و «آرامسايشگاه» در سال 1356 به چاپ رسيده بودند.
در توضيحات خود كتاب درباره «خردهنسيان» ميخوانيم: «خردهنسیان، برای سلیقههای اینگونه و آنگونه، میتوان گفت، که عنوانی است اندکی دورتاب و چیستانوار. کدام خرده؟ کدام نسیان؟ واژه خرده به تنهایی شناخته و معلوم است. یک پیوند دیرین دارد با یک کتاب آئینی، و قرنها بست و پیوست دارد با شرح و شاخ زبانِ همگان از دیرباز تا اکنون. نسیان نیز همان است که عاقلان دانند. و با کس نگویند. و نشستهاند رودررو. با من با تو. تافته بافتۀ سخن فرسی همواره اینگونه بوده است: دشوار اما چسبنده. شیفتگان هنرهای نمایشی در خردهنسیان با چندگونه تابش بدیع هنرهای صحنه و پرده درگیر میشوند. بدعت و ابداع، سادهتر بگوییم: دیگرگونهگی، ریاضتی است که دل و جان سخن نویسنده بیآن وزیدن نمیتواند. استحاله داستان به بازی یک حرکت از حرکاتی است که در این میدانک خیال تجربه میشود. حرکتی که برای ورزندگان صحنه و پرده یک نیاز و ضرورت است. خردهنسیان باز هم، مانند همیشه، از تنفسی دیگر در گامی دیگر میگوید».
«دسهگل» اولين متن نمايشي يا به قولي اولين بازي كتاب است و آدمهاي بازي عبارتاند از: داستانگو، بالابلند و عصبي، يارو، كوتاه و عضلاني و جاهلمآب. چشمانداز بازي نيز يك پرده در فضاي صحنه است براي نشاندادن فيلم كه روي آن برشي از داخل يك واگن قطار زيرزميني شهري در لندن و دوتاونصفي صندلي قطار نشان داده ميشود. كمي پس از ساعت ازدحام غروب است. يك تكه فيلم از راهروها، پلهها و سروصداي قطار زيرزميني روي پرده ميآيد. داستانگوي بازي در پارهاي از پلانهاي فيلم ديده ميشود كه در مجموع گيج و بيهدف مينمايد. آگهيهاي ديواري را با حيرت نگاه ميكند. يكي، دو بار هم داستانگوي زنده، نه در فيلم، در صحنه و سالن بازي پيدايش ميشود. بالا و پايين ميرود. تصوير فيلم هم در حين گذشتن از صحنه روي صورتش ميافتد. سرانجام، داستانگو از پشت صحنه وارد ميشود. پشت به تماشاچي در جايي از صحنه ميايستد. فيلم ميرسد به يك سوي قطار و فريز ميشود. ناگهان تمامي نورها و تصوير فريزشده فيلم سياه ميشوند. داستانگو در تاريكي با فريادي قوي و عصبي فرياد ميزند كه: «نميدونم كجا ميرفتم!» و اين اولين ديالوگ بازي است. بعد او نگاهي به مردم
مياندازد و ميپرسد: «مگه شما ميدونيد؟ شايد ميرفتم سراغ يكي از اون پرسههاي كور و بيسروته كه آخرش باز هم برمميگردوند به مثلا چارديواري، خير! اختياري نه! چارديواري بياختيار خودم». داستانگو در ادامه ميگويد كه در سكوي قطار زيرزميني بوده اما نه در انتظار قطار. در سكوي قطار يكي ديگر از آدمهاي بازي، «يارو»، بهسراغ داستانگو ميآيد و به «زبون بيزبوني انگليسي» آدرسي ميپرسد و داستانگو با «فارسي خودماني» جوابش را ميدهد و ارتباطي ميان آنها به وجود ميآيد و بازي پيش ميرود: «تلگرافش به زبون بيزبوني انگليسي كه تموم شد، با يه فارسي خودموني گفتم تا سه ايستگاه مونده به مقصدت باهمايم. از اونجا به بعدئم خيالت راحت باشه... ديگه نميتوني عوضي بري يا گم بشي. موضوع سه ايستگاه مونده به مقصد يارو نميدونم از كجا ريشه گرفت و روي زبونم سبز شد. سه ايستگاه مونده به مقصد اون كه ايستگاه نيزدن باشه، ميشه ايستگاه كيلبرن. من، بنا بود، يا بنا شده كيلبرن، پياده بشم؟ مسلما نه. توي دل من همچين بنايي نبوده و نيست. در هر صورت، اگه تو خيال ميكني جواب من به يارو، زيادي از سر دلسيري يا دلپري بوده، از تو معذرت ميخوام. به خود
يارو كه ديگه دسترسي نداريم. اما از اين صحبتها گذشته بذارين خيال خودم و شما رو راحت كنم. اصلا از اينجا به بعد، به جاي يارو ميگم مشدي! كه تصور بياحترامي و تبعيضئم پيش نياد. مشدي به معناي عالي! خوشگل! برازنده! خوبه؟».
از بهمن فرسي پيش از اين هشت نمايشنامه در قالب شش كتاب در نشر بيدگل به چاپ رسيده بود. «موش»، «آرامسايشگاه»، «صداي شكستن»، «چوب زير بغل، دو ضرب در دو مساوي بينهايت»، «گلدان، بهار و عروسك» و «پلههاي يك نردبان» عنوان اين شش كتاب است و مدتي پيش نيز كتاب هفتم فرسي توسط بيدگل به چاپ رسيد. «خردهنسيان» عنوان اين كتاب است كه شامل اين متنها است: «دسهگل»، «منكار»، «هويت: مستعار»، «خودربايي» و «من».
بهمن فرسي سالهاست كه از ايران دور است اما او امروز بهعنوان يكي از نمايشنامهنويسان پيشرو و مهم ايران به شمار ميرود. همچنين او چهره مهمي هم در داستاننويسي معاصر ما به شمار ميرود.
آنچه پيشتر از او در نشر بيدگل منتشر شد، آثاري بود مربوط به چند دهه پيش اما در «خردهنسيان» ميتوانيم با متنهايي تازهتر از فرسي آشنا شويم. نمايشنامههاي «گلدان» در سال 1340، «چوب زير بغل» در سال 1341، «پلههاي يك نردبان» و «صداي شكستن» در سال 1348، «بهار و عروسك» در سال 1344 و «آرامسايشگاه» در سال 1356 به چاپ رسيده بودند.
در توضيحات خود كتاب درباره «خردهنسيان» ميخوانيم: «خردهنسیان، برای سلیقههای اینگونه و آنگونه، میتوان گفت، که عنوانی است اندکی دورتاب و چیستانوار. کدام خرده؟ کدام نسیان؟ واژه خرده به تنهایی شناخته و معلوم است. یک پیوند دیرین دارد با یک کتاب آئینی، و قرنها بست و پیوست دارد با شرح و شاخ زبانِ همگان از دیرباز تا اکنون. نسیان نیز همان است که عاقلان دانند. و با کس نگویند. و نشستهاند رودررو. با من با تو. تافته بافتۀ سخن فرسی همواره اینگونه بوده است: دشوار اما چسبنده. شیفتگان هنرهای نمایشی در خردهنسیان با چندگونه تابش بدیع هنرهای صحنه و پرده درگیر میشوند. بدعت و ابداع، سادهتر بگوییم: دیگرگونهگی، ریاضتی است که دل و جان سخن نویسنده بیآن وزیدن نمیتواند. استحاله داستان به بازی یک حرکت از حرکاتی است که در این میدانک خیال تجربه میشود. حرکتی که برای ورزندگان صحنه و پرده یک نیاز و ضرورت است. خردهنسیان باز هم، مانند همیشه، از تنفسی دیگر در گامی دیگر میگوید».
«دسهگل» اولين متن نمايشي يا به قولي اولين بازي كتاب است و آدمهاي بازي عبارتاند از: داستانگو، بالابلند و عصبي، يارو، كوتاه و عضلاني و جاهلمآب. چشمانداز بازي نيز يك پرده در فضاي صحنه است براي نشاندادن فيلم كه روي آن برشي از داخل يك واگن قطار زيرزميني شهري در لندن و دوتاونصفي صندلي قطار نشان داده ميشود. كمي پس از ساعت ازدحام غروب است. يك تكه فيلم از راهروها، پلهها و سروصداي قطار زيرزميني روي پرده ميآيد. داستانگوي بازي در پارهاي از پلانهاي فيلم ديده ميشود كه در مجموع گيج و بيهدف مينمايد. آگهيهاي ديواري را با حيرت نگاه ميكند. يكي، دو بار هم داستانگوي زنده، نه در فيلم، در صحنه و سالن بازي پيدايش ميشود. بالا و پايين ميرود. تصوير فيلم هم در حين گذشتن از صحنه روي صورتش ميافتد. سرانجام، داستانگو از پشت صحنه وارد ميشود. پشت به تماشاچي در جايي از صحنه ميايستد. فيلم ميرسد به يك سوي قطار و فريز ميشود. ناگهان تمامي نورها و تصوير فريزشده فيلم سياه ميشوند. داستانگو در تاريكي با فريادي قوي و عصبي فرياد ميزند كه: «نميدونم كجا ميرفتم!» و اين اولين ديالوگ بازي است. بعد او نگاهي به مردم
مياندازد و ميپرسد: «مگه شما ميدونيد؟ شايد ميرفتم سراغ يكي از اون پرسههاي كور و بيسروته كه آخرش باز هم برمميگردوند به مثلا چارديواري، خير! اختياري نه! چارديواري بياختيار خودم». داستانگو در ادامه ميگويد كه در سكوي قطار زيرزميني بوده اما نه در انتظار قطار. در سكوي قطار يكي ديگر از آدمهاي بازي، «يارو»، بهسراغ داستانگو ميآيد و به «زبون بيزبوني انگليسي» آدرسي ميپرسد و داستانگو با «فارسي خودماني» جوابش را ميدهد و ارتباطي ميان آنها به وجود ميآيد و بازي پيش ميرود: «تلگرافش به زبون بيزبوني انگليسي كه تموم شد، با يه فارسي خودموني گفتم تا سه ايستگاه مونده به مقصدت باهمايم. از اونجا به بعدئم خيالت راحت باشه... ديگه نميتوني عوضي بري يا گم بشي. موضوع سه ايستگاه مونده به مقصد يارو نميدونم از كجا ريشه گرفت و روي زبونم سبز شد. سه ايستگاه مونده به مقصد اون كه ايستگاه نيزدن باشه، ميشه ايستگاه كيلبرن. من، بنا بود، يا بنا شده كيلبرن، پياده بشم؟ مسلما نه. توي دل من همچين بنايي نبوده و نيست. در هر صورت، اگه تو خيال ميكني جواب من به يارو، زيادي از سر دلسيري يا دلپري بوده، از تو معذرت ميخوام. به خود
يارو كه ديگه دسترسي نداريم. اما از اين صحبتها گذشته بذارين خيال خودم و شما رو راحت كنم. اصلا از اينجا به بعد، به جاي يارو ميگم مشدي! كه تصور بياحترامي و تبعيضئم پيش نياد. مشدي به معناي عالي! خوشگل! برازنده! خوبه؟».