|

حداقل‌های بزرگ

گیتی صفرزاده

پیشرفت تکنولوژی و مصرف‌گرایی رابطه تنگاتنگی با هم دارند، اما از سروته این رابطه چیزی که عاید من می‌شود (و البته بسیاری دیگر) این است که هر چندسال یک‌بار باید گوشی موبایلمان را عوض کنیم، چون دیگر جوابگوی کارهای محیرالعقول جدیدی که می‌خواهیم انجام دهیم نیست. باری به همین نیت، چندوقت پیش، نگران از تأثیر حوادث اخير و با اندرز دوستانی که می‌گفتند امروز نخری فردا معلوم نیست چند باید بخری، خودم را به یکی از پاساژهای موبایل‌فروشی رساندم. از آنجا که همیشه فکر می‌کنم خدمات پس از فروش حتما چیز خوبی است، به یک نمایندگی رفتم و بر اساس اندوخته جیبم مناسب‌ترین گوشی را که می‌شد، خریدم. طبق روال ماجرا به همان نمایندگی برای نصب گلس مراجعه کردم. مسئول آنجا بعد از سروکله‌زدن با چند گلس آخرسر گفت که هیچ‌کدام از این گلس‌ها خوب نیستند و مرا به سراغ یک مغازه‌دار فرستاد. صاحب آن مغازه کوچک هم بی‌چک‌وچانه یک گلس نصب کرد و پولش را گرفت و من خوش و خرم از عملیات انجام‌شده، فاتحانه و موبایل‌دردست به خانه برگشتم.

یک روز بعد از عملیات متوجه شدم که صفحه موبایلم هنگام مکالمه سیاه می‌شود. با اهل فن مشورت کردم و گفتند بی‌تردید مربوط به همان صفحه گلس است و باید به سراغ فروشنده بروم. یک هفته‌ بعدی را در عزای کامل به‌سر بردم. چرا؟ چون با خودم فکر کردم اول به نمایندگی مراجعه می‌کنم و آنها می‌گویند گلس را که از ما نگرفتید، بعد به سراغ آن مغازه کوچک می‌روم، آنها هم می‌گویند مگر از ما برگه خرید گرفتید؟ خلاصه اینکه مرا به‌هم پاس می‌دهند و در نهایت با دادن هزینه یک گلس نو شاید مشکلم حل شود. راستش حوصله این برخوردها را نداشتم، اما بالاخره یک روز صبح که از خواب بلند شدم، در آینه نگاهی به خودم انداختم و چند جمله انگیزشی یادگرفته از کانال‌های اجتماعی مجازی را برای خودم تکرار کردم و با صولتی رستم‌گونه از خانه بيرون آمدم و به سوی کارزار رفتم. مسئول نمایندگی با خوش‌رویی فراوان مرا پذیرفت و گفت که مشکل از گلس است، به همان مغازه مراجعه کنم، اگر نپذیرفت، خودش برایم درست می‌کند. رفتم سراغ مغازه‌دار، ایشان هم همان ماجرا را تأیید کرد، با عذرخواهی فراوان گلس را تعویض کرد و هیچ هزینه‌ای هم نگرفت. کل ماجرا در کمتر از یک‌ربع ساعت به پایان رسید و وقتی موبایل‌دردست به داخل خیابان آمدم، احساس سبک‌بالی و ظفرمندی عجیبی داشتم. بعد با خودم فکر کردم برای چه حالم این‌قدر خوش شده؟ واقعیت این است که اشتباه در نصب گلس نامناسب کار آنها بود و باید مسئولیتش را می‌پذیرفتند و تعویضش می‌کردند، به همین سادگی. اما دیدم چیزی که حال مرا خوش کرده بود، نه فقط قبول اشتباهشان، بلکه احترام‌گذاشتن به حرف من و عذرخواهی‌شان بود. این حداقل‌ترین، اما اخلاقی‌ترین رفتار انسانی است که بیشتر از هر کار و شعاری حال آدم‌ها را خوب می‌کند؛ حتی در حد یک تعویض گلس، چه برسد به سقوط هواپیما.

پیشرفت تکنولوژی و مصرف‌گرایی رابطه تنگاتنگی با هم دارند، اما از سروته این رابطه چیزی که عاید من می‌شود (و البته بسیاری دیگر) این است که هر چندسال یک‌بار باید گوشی موبایلمان را عوض کنیم، چون دیگر جوابگوی کارهای محیرالعقول جدیدی که می‌خواهیم انجام دهیم نیست. باری به همین نیت، چندوقت پیش، نگران از تأثیر حوادث اخير و با اندرز دوستانی که می‌گفتند امروز نخری فردا معلوم نیست چند باید بخری، خودم را به یکی از پاساژهای موبایل‌فروشی رساندم. از آنجا که همیشه فکر می‌کنم خدمات پس از فروش حتما چیز خوبی است، به یک نمایندگی رفتم و بر اساس اندوخته جیبم مناسب‌ترین گوشی را که می‌شد، خریدم. طبق روال ماجرا به همان نمایندگی برای نصب گلس مراجعه کردم. مسئول آنجا بعد از سروکله‌زدن با چند گلس آخرسر گفت که هیچ‌کدام از این گلس‌ها خوب نیستند و مرا به سراغ یک مغازه‌دار فرستاد. صاحب آن مغازه کوچک هم بی‌چک‌وچانه یک گلس نصب کرد و پولش را گرفت و من خوش و خرم از عملیات انجام‌شده، فاتحانه و موبایل‌دردست به خانه برگشتم.

یک روز بعد از عملیات متوجه شدم که صفحه موبایلم هنگام مکالمه سیاه می‌شود. با اهل فن مشورت کردم و گفتند بی‌تردید مربوط به همان صفحه گلس است و باید به سراغ فروشنده بروم. یک هفته‌ بعدی را در عزای کامل به‌سر بردم. چرا؟ چون با خودم فکر کردم اول به نمایندگی مراجعه می‌کنم و آنها می‌گویند گلس را که از ما نگرفتید، بعد به سراغ آن مغازه کوچک می‌روم، آنها هم می‌گویند مگر از ما برگه خرید گرفتید؟ خلاصه اینکه مرا به‌هم پاس می‌دهند و در نهایت با دادن هزینه یک گلس نو شاید مشکلم حل شود. راستش حوصله این برخوردها را نداشتم، اما بالاخره یک روز صبح که از خواب بلند شدم، در آینه نگاهی به خودم انداختم و چند جمله انگیزشی یادگرفته از کانال‌های اجتماعی مجازی را برای خودم تکرار کردم و با صولتی رستم‌گونه از خانه بيرون آمدم و به سوی کارزار رفتم. مسئول نمایندگی با خوش‌رویی فراوان مرا پذیرفت و گفت که مشکل از گلس است، به همان مغازه مراجعه کنم، اگر نپذیرفت، خودش برایم درست می‌کند. رفتم سراغ مغازه‌دار، ایشان هم همان ماجرا را تأیید کرد، با عذرخواهی فراوان گلس را تعویض کرد و هیچ هزینه‌ای هم نگرفت. کل ماجرا در کمتر از یک‌ربع ساعت به پایان رسید و وقتی موبایل‌دردست به داخل خیابان آمدم، احساس سبک‌بالی و ظفرمندی عجیبی داشتم. بعد با خودم فکر کردم برای چه حالم این‌قدر خوش شده؟ واقعیت این است که اشتباه در نصب گلس نامناسب کار آنها بود و باید مسئولیتش را می‌پذیرفتند و تعویضش می‌کردند، به همین سادگی. اما دیدم چیزی که حال مرا خوش کرده بود، نه فقط قبول اشتباهشان، بلکه احترام‌گذاشتن به حرف من و عذرخواهی‌شان بود. این حداقل‌ترین، اما اخلاقی‌ترین رفتار انسانی است که بیشتر از هر کار و شعاری حال آدم‌ها را خوب می‌کند؛ حتی در حد یک تعویض گلس، چه برسد به سقوط هواپیما.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها