|

رستم در آغاز راه

مهدی افشار- ‌پژوهشگر

رستم در سال‌هاي پاياني شهرياري منوچهر به دنيا آمد، پرورده و باليده شد و چون منوچهر روي در نقابِ خاك كشيد و اين جهان را وداع گفت، نوذر در جاي پدر بنشست، ولي ديري نپاييد كه شيوه بي‌داد در پيش گرفت و مردم خويش را خوار گرداند و آيين‌هاي مردم‌دوستي پدر را زير پا گذاشت و در‌نتيجه در جاي‌جاي ايران شورش برخاست و خروش برآمد و نوذر از بيم سقوط به دنبال سام، پهلوان ايران زمين فرستاد.

چو او رسم‌هاي پدر در نوشت/ ابا موبدان و ردان تيز گشت/ همي مردمي نزد او خوار شد/ دلش برده گنج و دينار شد/ چو از روي كشور برآمد خروش/ جهانی سراسر برآمد به جوش/ بترسيد بيدادگر شهريار/ فرستاد كس نزد سام سوار
جاسوسان، پشنگ، پادشاه توران و پدر افراسياب را آگاه كردند كه نوذر در ايران به جاي منوچهر بر اورنگ شهرياري تكيه زده و طريق بي‌داد در پيش گرفته است و مردم از او ناخشنودند. پشنگ تصميم گرفت به‌بهانه كين‌خواهي سلم و تور به آن‌سوي جيحون و به خاك ايران روي آورد و افراسياب را برانگيخت تا فرماندهی سپاه او را به عهده گیرد. افراسياب به فرماندهي سپاه توران، آماده مبارزه با ايرانيان شد و چون بهار فرارسيد و سرما فرونشست، افراسياب با سپاهي عظيم از جيحون گذشته، به آمل و گرگان وارد شد و سپاه ايران به فرماندهي نوذر و سرداري قارن، نواده كاوه آهنگر به مقابله با سپاه توران شتافت و در اين ميان خبر رسيد كه سام نريمان در پيران سالگي درگذشته و زال او را در دخمه نهاده است. افراسياب از اين آگاهي بسيار شادمان شد و سپاه 400 هزار نفره خود را روانه میدان کارزار کرد، در‌حالی‌که تعداد سپاهیان ايران، دشوار به 140 هزار نفر مي‌رسيد. دو سپاه با فاصله دو فرسنگی در برابر یک‌دیگر صف کشیدند. در این هنگام از سپاه توران، پهلواني به نام بارمان پاي در ميدان گذارد و مبارز طلبيد. اما از سپاه ایران کسی داوطلب نشد و سرانجام قباد پير آمادگی خود را برای نبرد اعلام کرد. قارن از روانه‌كردن برادر خويش به ميدان خشنود نبود ولي از آنجا كه داوطلب ديگري وجود نداشت، با اين مبارزه موافقت كرد و بارمان در نبردي نه چندان دشوار، قباد را از پاي درآورد و با كشته‌شدن قباد، دو سپاه درهم آميختند و جنگي خونين درگرفت. قارن به هر سويي كه حمله مي‌آورد، ده‌ها كشته به جاي مي‌گذاشت و چون تاريكي شب فرارسيد، دو سپاه از يك‌ديگر جدا شدند. در روز دوم نبرد، ايرانيان سخت پايمردي از خود نشان دادند و سرانجام خستگي بر بازوان سپاه ايران نشست و با فرارسيدن تاريكي، دو سپاه از يك‌ديگر جدا شدند. افراسياب كه بيم آن داشت نتواند بر سپاه ايران چيره شود، بخشي از سپاه را به فرماندهي كروخان راهي پارس كرد و قارن از بيم آنكه پوشيده‌رويان ايراني اسير تركان شوند، باوجود مخالفت نوذر، نبرد را در نيمه راه رها كرد تا به مقابله با كروخان بپردازد و در راه بازگشت از ميدان نبرد با بارمان، فرزند پيران‌ويسه و كشنده برادر خويش مواجه شد و او را با ضربه‌اي از پاي درآورد و چون نوذر آگاه شد كه قارن از سپاه جدا شده، در پي او تاخت تا او را بازگرداند و افراسياب به تصور اينكه سپاه ايران با شكست مواجه شده، در تعقيب نوذر برآمد و نوذر و همراهانش را به اسارت گرفت.
به فرمان افراسياب، شماساس به فرماندهي 30 هزار سپاهي توراني و سرداري خزروان سوي سيستان رفت در‌حالي‌كه زال هنوز در سوگ سام نشسته بود. شماساس، دو مرد چرب‌زبان را نزد مهراب كابلي، پدر رودابه و همسر زال فرستاد تا او را تشويق كنند كه به سپاه تورانيان بپيوندد و در ازاي آن همه كابل و زابل را به او سپارد. مهراب به ظاهر به اين پيشنهاد روي خوش نشان داد و سواري تيزتك را بفرستاد تا زال را از اين ترفند آگاه کند. زال به مهراب پيام فرستاد كه به‌زودي در كابل خواهد بود و به نشانه ورود به كابل، كمان را به‌زه كرد و در محلي كه دو نماينده توراني استقرار يافته بودند، سه تير بيفكند كه هر سه در يك نقطه فرود آمد و صبحگاهان چون بر آن تيرها نگريستند كه بر هدف نشسته بود، همه يك‌صدا فرياد زدند اين تيرها از كمان زال بيرون جسته است. سپس زال با سپاهي انبوه بر تورانيان تاخت و خزروان چون زال را پيشاپيش سپاه بديد، با عمود و سپر به سوي زال حمله آورد و زال، گرز گاوسر را بر سر او كوفت و زمين از خون او چون پشت پلنگ پرپيسه شد.
زال، شماساس را به مبارزه طلبيد كه وحشت‌زده پاي پس كشيد و يكي از فرماندهان سپاه توراني به نام كلباد را به ميدان فرستاد كه زال او را با تيري به زين اسبش دوخت. شماساس بيمناك و ترس‌خورده بگريخت و خود را پنهان كرد و آن‌گاه دو سپاه زابلستان و كابلستان به يكديگر پيوستند و بر تورانيان تاختند و چنان از كشته، پشته ساختند كه سم اسبان به سرخي گراييد. سپاه شماساس راه بيابان در پيش گرفت ولي به ناگاه با سپاه قارن مواجه شد و قارن آنان را بشناخت و آن‌چنان كشتاري از آنان كرد كه تنها اندكي از آنان با شماساس توانستند بگريزند و چون اين آگاهي به افراسياب رسيد، چنان پريشان و خشمگين شد كه نوذر به اسارت درآمده را گردن زد و آن‌گاه که توس و گستهم، فرزندان نوذر از كشته‌شدن پدرشان آگاه شدند، بسيار مويه کردند و به نزد زال رفته، از او ياري طلبيدند. زال گفت تا انتقام خون نوذر را نگيرد، شمشير او رنگ نيام به خود نخواهد ديد. از ديگر سوي اسيران ايراني كه از كشته‌شدن شهريارشان آگاه شده بودند، به نزد برادر افراسیاب، اغريرث رفتند و از او ياري خواستند. اغريرث فرمان داد كه همه آنان را آزاد كنند و چون افراسياب از آزادسازي اسيران ايراني آگاهي يافت، چنان خشمگين شد كه شمشير بركشيد و كمر برادر را به دو نيم كرد.
اگرچه توس و گستهم فرزندان نوذر بودند ولي زال و قارن و ديگر موبدان آنان را شايسته تاج و تخت شهرياري نمي‌دانستند و سرانجام مردي به نام زو، فرزند تهماسب را برگزيدند كه خون كياني در رگ‌هايش و والايي در انديشه‌هایش جاري بود. اما زو كهنسال بود و در هشتادسالگي پس از پنج سال شهرياري بخردانه درگذشت و پس از او فرزندش، گرشاسب را برگزيدند. چون افراسياب دانست كه زو نيز اورنگ شهرياري را خالي كرده، به رغم خشم پدر از او براي كشتن برادرش، اغريرث سپاهي بركشيد و به آن سوي جيحون آمد. ايرانيان از زال ياري خواستند، زال از پيوستن به آنان به بهانه پيري تن زد و گفت: «اكنون رستم چون سرو سهي شايسته پهلواني ايران‌زمين است. از او خواهم خواست كه به دفاع از ايران برخيزد».
كنون گشت رستم چو سرو سهي/ بزيبد بر او بر، كلاه مهي/ بخوانم به رستم بر اين داستان/ كه هستي بدين كار هم‌داستان/ كه بر كينه تخمه زادشم/ ببندي ميان و نباشي دژم
و رستم در پاسخ گفت من مرد رزم هستم و اين پيچيدگي بازوان و اين فراخي سينه برای پرورش‌يافتن به ناز نيست و تنها اسبي مي‌خواهم كه توان كشيدن مرا داشته باشد پس در زابلستان و كابلستان هرچه گله اسب بود به پيش رستم آوردند. رستم بر پشت هر اسبي دست گذارد، كمر خم كرد و در فسيله اسبان كابل، مادياني يافت كه كرّه‌اي به همراه داشت. كرّه مياني لاغر و اندامي شيرگونه داشت و رستم چون كمند بگرداند تا آن كرّه را به بند كشد، چوپان پير گفت: «آن كره را فراموش كن كه به هيچ روي مادرش اجازه نخواهد داد زين بر پشت او بگذاري. به همين روي است كه تاكنون آن كرّه بي‌سوار مانده». رستم كمند بيفكند و كرّه را به سوي خود كشيد. ماديان، خروشان به سوي رستم تاخت تا با دندان سر رستم را از تن جدا كند. رستم مشتي بر گردن اسب زد كه لرزه بر اندام ماديان افتاد به گونه‌ای که شتابان از رستم روي گرداند و به گله پيوست. چون رستم دست بر پشت اسب گذاشت، كمر خم نكرد، گويي هرگز متوجه آن فشار نشد و رستم در دل گفت اين هماني است كه آرزو مي‌كردم و از گله‌بان بهاي اسب را جويا شد. گله‌بان گفت: «اگر تو رستم هستي، بهاي اين اسب، سامان‌دادن و نجات ايران از چنگال تورانيان است».
ز چوپان بپرسيد كاين اژدها/ به چند است و اين را كه خواهد بها/ چنين داد پاسخ كه گر رستمي/ برو راست كن روي ايران زمي/ مر اين را بروبوم ايران بهاست/ بدين بر تو خواهي، جهان كرد راست

رستم در سال‌هاي پاياني شهرياري منوچهر به دنيا آمد، پرورده و باليده شد و چون منوچهر روي در نقابِ خاك كشيد و اين جهان را وداع گفت، نوذر در جاي پدر بنشست، ولي ديري نپاييد كه شيوه بي‌داد در پيش گرفت و مردم خويش را خوار گرداند و آيين‌هاي مردم‌دوستي پدر را زير پا گذاشت و در‌نتيجه در جاي‌جاي ايران شورش برخاست و خروش برآمد و نوذر از بيم سقوط به دنبال سام، پهلوان ايران زمين فرستاد.

چو او رسم‌هاي پدر در نوشت/ ابا موبدان و ردان تيز گشت/ همي مردمي نزد او خوار شد/ دلش برده گنج و دينار شد/ چو از روي كشور برآمد خروش/ جهانی سراسر برآمد به جوش/ بترسيد بيدادگر شهريار/ فرستاد كس نزد سام سوار
جاسوسان، پشنگ، پادشاه توران و پدر افراسياب را آگاه كردند كه نوذر در ايران به جاي منوچهر بر اورنگ شهرياري تكيه زده و طريق بي‌داد در پيش گرفته است و مردم از او ناخشنودند. پشنگ تصميم گرفت به‌بهانه كين‌خواهي سلم و تور به آن‌سوي جيحون و به خاك ايران روي آورد و افراسياب را برانگيخت تا فرماندهی سپاه او را به عهده گیرد. افراسياب به فرماندهي سپاه توران، آماده مبارزه با ايرانيان شد و چون بهار فرارسيد و سرما فرونشست، افراسياب با سپاهي عظيم از جيحون گذشته، به آمل و گرگان وارد شد و سپاه ايران به فرماندهي نوذر و سرداري قارن، نواده كاوه آهنگر به مقابله با سپاه توران شتافت و در اين ميان خبر رسيد كه سام نريمان در پيران سالگي درگذشته و زال او را در دخمه نهاده است. افراسياب از اين آگاهي بسيار شادمان شد و سپاه 400 هزار نفره خود را روانه میدان کارزار کرد، در‌حالی‌که تعداد سپاهیان ايران، دشوار به 140 هزار نفر مي‌رسيد. دو سپاه با فاصله دو فرسنگی در برابر یک‌دیگر صف کشیدند. در این هنگام از سپاه توران، پهلواني به نام بارمان پاي در ميدان گذارد و مبارز طلبيد. اما از سپاه ایران کسی داوطلب نشد و سرانجام قباد پير آمادگی خود را برای نبرد اعلام کرد. قارن از روانه‌كردن برادر خويش به ميدان خشنود نبود ولي از آنجا كه داوطلب ديگري وجود نداشت، با اين مبارزه موافقت كرد و بارمان در نبردي نه چندان دشوار، قباد را از پاي درآورد و با كشته‌شدن قباد، دو سپاه درهم آميختند و جنگي خونين درگرفت. قارن به هر سويي كه حمله مي‌آورد، ده‌ها كشته به جاي مي‌گذاشت و چون تاريكي شب فرارسيد، دو سپاه از يك‌ديگر جدا شدند. در روز دوم نبرد، ايرانيان سخت پايمردي از خود نشان دادند و سرانجام خستگي بر بازوان سپاه ايران نشست و با فرارسيدن تاريكي، دو سپاه از يك‌ديگر جدا شدند. افراسياب كه بيم آن داشت نتواند بر سپاه ايران چيره شود، بخشي از سپاه را به فرماندهي كروخان راهي پارس كرد و قارن از بيم آنكه پوشيده‌رويان ايراني اسير تركان شوند، باوجود مخالفت نوذر، نبرد را در نيمه راه رها كرد تا به مقابله با كروخان بپردازد و در راه بازگشت از ميدان نبرد با بارمان، فرزند پيران‌ويسه و كشنده برادر خويش مواجه شد و او را با ضربه‌اي از پاي درآورد و چون نوذر آگاه شد كه قارن از سپاه جدا شده، در پي او تاخت تا او را بازگرداند و افراسياب به تصور اينكه سپاه ايران با شكست مواجه شده، در تعقيب نوذر برآمد و نوذر و همراهانش را به اسارت گرفت.
به فرمان افراسياب، شماساس به فرماندهي 30 هزار سپاهي توراني و سرداري خزروان سوي سيستان رفت در‌حالي‌كه زال هنوز در سوگ سام نشسته بود. شماساس، دو مرد چرب‌زبان را نزد مهراب كابلي، پدر رودابه و همسر زال فرستاد تا او را تشويق كنند كه به سپاه تورانيان بپيوندد و در ازاي آن همه كابل و زابل را به او سپارد. مهراب به ظاهر به اين پيشنهاد روي خوش نشان داد و سواري تيزتك را بفرستاد تا زال را از اين ترفند آگاه کند. زال به مهراب پيام فرستاد كه به‌زودي در كابل خواهد بود و به نشانه ورود به كابل، كمان را به‌زه كرد و در محلي كه دو نماينده توراني استقرار يافته بودند، سه تير بيفكند كه هر سه در يك نقطه فرود آمد و صبحگاهان چون بر آن تيرها نگريستند كه بر هدف نشسته بود، همه يك‌صدا فرياد زدند اين تيرها از كمان زال بيرون جسته است. سپس زال با سپاهي انبوه بر تورانيان تاخت و خزروان چون زال را پيشاپيش سپاه بديد، با عمود و سپر به سوي زال حمله آورد و زال، گرز گاوسر را بر سر او كوفت و زمين از خون او چون پشت پلنگ پرپيسه شد.
زال، شماساس را به مبارزه طلبيد كه وحشت‌زده پاي پس كشيد و يكي از فرماندهان سپاه توراني به نام كلباد را به ميدان فرستاد كه زال او را با تيري به زين اسبش دوخت. شماساس بيمناك و ترس‌خورده بگريخت و خود را پنهان كرد و آن‌گاه دو سپاه زابلستان و كابلستان به يكديگر پيوستند و بر تورانيان تاختند و چنان از كشته، پشته ساختند كه سم اسبان به سرخي گراييد. سپاه شماساس راه بيابان در پيش گرفت ولي به ناگاه با سپاه قارن مواجه شد و قارن آنان را بشناخت و آن‌چنان كشتاري از آنان كرد كه تنها اندكي از آنان با شماساس توانستند بگريزند و چون اين آگاهي به افراسياب رسيد، چنان پريشان و خشمگين شد كه نوذر به اسارت درآمده را گردن زد و آن‌گاه که توس و گستهم، فرزندان نوذر از كشته‌شدن پدرشان آگاه شدند، بسيار مويه کردند و به نزد زال رفته، از او ياري طلبيدند. زال گفت تا انتقام خون نوذر را نگيرد، شمشير او رنگ نيام به خود نخواهد ديد. از ديگر سوي اسيران ايراني كه از كشته‌شدن شهريارشان آگاه شده بودند، به نزد برادر افراسیاب، اغريرث رفتند و از او ياري خواستند. اغريرث فرمان داد كه همه آنان را آزاد كنند و چون افراسياب از آزادسازي اسيران ايراني آگاهي يافت، چنان خشمگين شد كه شمشير بركشيد و كمر برادر را به دو نيم كرد.
اگرچه توس و گستهم فرزندان نوذر بودند ولي زال و قارن و ديگر موبدان آنان را شايسته تاج و تخت شهرياري نمي‌دانستند و سرانجام مردي به نام زو، فرزند تهماسب را برگزيدند كه خون كياني در رگ‌هايش و والايي در انديشه‌هایش جاري بود. اما زو كهنسال بود و در هشتادسالگي پس از پنج سال شهرياري بخردانه درگذشت و پس از او فرزندش، گرشاسب را برگزيدند. چون افراسياب دانست كه زو نيز اورنگ شهرياري را خالي كرده، به رغم خشم پدر از او براي كشتن برادرش، اغريرث سپاهي بركشيد و به آن سوي جيحون آمد. ايرانيان از زال ياري خواستند، زال از پيوستن به آنان به بهانه پيري تن زد و گفت: «اكنون رستم چون سرو سهي شايسته پهلواني ايران‌زمين است. از او خواهم خواست كه به دفاع از ايران برخيزد».
كنون گشت رستم چو سرو سهي/ بزيبد بر او بر، كلاه مهي/ بخوانم به رستم بر اين داستان/ كه هستي بدين كار هم‌داستان/ كه بر كينه تخمه زادشم/ ببندي ميان و نباشي دژم
و رستم در پاسخ گفت من مرد رزم هستم و اين پيچيدگي بازوان و اين فراخي سينه برای پرورش‌يافتن به ناز نيست و تنها اسبي مي‌خواهم كه توان كشيدن مرا داشته باشد پس در زابلستان و كابلستان هرچه گله اسب بود به پيش رستم آوردند. رستم بر پشت هر اسبي دست گذارد، كمر خم كرد و در فسيله اسبان كابل، مادياني يافت كه كرّه‌اي به همراه داشت. كرّه مياني لاغر و اندامي شيرگونه داشت و رستم چون كمند بگرداند تا آن كرّه را به بند كشد، چوپان پير گفت: «آن كره را فراموش كن كه به هيچ روي مادرش اجازه نخواهد داد زين بر پشت او بگذاري. به همين روي است كه تاكنون آن كرّه بي‌سوار مانده». رستم كمند بيفكند و كرّه را به سوي خود كشيد. ماديان، خروشان به سوي رستم تاخت تا با دندان سر رستم را از تن جدا كند. رستم مشتي بر گردن اسب زد كه لرزه بر اندام ماديان افتاد به گونه‌ای که شتابان از رستم روي گرداند و به گله پيوست. چون رستم دست بر پشت اسب گذاشت، كمر خم نكرد، گويي هرگز متوجه آن فشار نشد و رستم در دل گفت اين هماني است كه آرزو مي‌كردم و از گله‌بان بهاي اسب را جويا شد. گله‌بان گفت: «اگر تو رستم هستي، بهاي اين اسب، سامان‌دادن و نجات ايران از چنگال تورانيان است».
ز چوپان بپرسيد كاين اژدها/ به چند است و اين را كه خواهد بها/ چنين داد پاسخ كه گر رستمي/ برو راست كن روي ايران زمي/ مر اين را بروبوم ايران بهاست/ بدين بر تو خواهي، جهان كرد راست

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها