عذرخواهي در تاجيکستان-1
بخشش
مجيد موثقي
در صف انتظار گذرنامه هستم و در حال غرزدن به روسي و گاه فارسي سر مسافري كه وسايل من را در هواپيما جابهجا كرده بود و حالا بعد از کلي حرصوجوشخوردن وسايل پيدا شده. به او ميگويم: «عزيزم شما وقتي اين پاكت رو از بالاي سر من برداشتي نبايد ميپرسيدي مال كيه؟».
با لهجه تاجيكي چند بار گفت: «بخشش» سكوتي ردوبدل شد و دوباره گفت «بخشش! پاکت شما همرنگ پاکت من بود، اشتباه شد». با خودم زير لب گفتم: «مگه خودت بارها از اين اشتباهها نکردي؟ حالا از جون اين آدم چي ميخواي! وسايلت و سوغاتيهايي که خريدي پيدا شد و ديگه شاکي نباش!». نگاهي به اين مسافر انداختم که 40سالگي را همچون من طي کرده بود. چشماني معصوم و دستاني پررنج داشت، صف مسافران كمي جابهجا شد. من بيخيال جروبحث با او شدم و شادمان براي پيداشدن سوغاتيهايي بودم كه براي دوست قديميام «عزيز» با خود آورده بودم. نوبت صف به من رسيد و پاسپورتم را به پليس فرودگاه نشان دادم. گفتم براي عروسي دوستم دعوت شدم. مهر ورود بر پاسپورتم خورد و خوشحال بودم كه تأخير اين پرواز را از تهران به عزيز خبر داده بودم. اصلا دوست ندارم کسي را منتظر خود نگه دارم، چون براي خودم عذابآور است که به خاطر کسي ساعتها صبر کنم! منتظر صف بار نشدم و مستقيم از سالن فرودگاه خارج شدم. چند سالي هست كه بهندرت چمداني براي سفرهايم برميدارم و فقط با كولهاي كوچك دل به جادهها ميسپرم! به همين دلیل وقتم براي دادن و گرفتن بار هدر نميرود! البته کمردرد و زانودردي که چند سالي گريبانگيرم شده، بهانه خوبي براي اين سبکباري يا سبکبالي است. از فرودگاه بيرون ميآيم و عزيز را در گوشهای از سالن ميبينم كه ايستاده است! مثل هميشه نگاههاي سريع و ريزي به اطراف خود ميکند و بعد به چشمان کسي که در برابرش ايستاده است، نگاه ميکند؛ نزديك به هفت سال از آخرين ديدارمان در مسكو ميگذشت! او بعد از سفرها و عزلتنشيني در مسکو، نپال و هند، تصميم ميگيرد از مسكو به زادگاه خود دوشنبه كوچ كند. مدتي پيش با دختري به نام فرزانه از پاميرِ تاجيكستان آشنا شد و با محبت، هنر هميشگياش، دل اين دختر را تا پاي ازدواج كشاند. به غير از من، گيوم از فرانسه و يک همدانشگاهي ديگر به نام فرانس از آلمان نيز براي عروسي به تاجيکستان دعوت شدهاند. ما سه نفر، دوستان صميمي او در مسكو بوديم و از قرار معلوم من اولين ميهماني هستم كه يک هفته قبل از عروسي او به دوشنبه آمدهام! با درآغوشگرفتن عزيز به 15 سال قبل ميروم؛ زماني که به عشق ادبيات، هنر و سينماي روسيه به زادگاه چخوف، داستايفسکي، پوشکين، ميرهولد، گوگول، استانيسلاوسکي، ماياکوفسکي، آخماتووا، کوزنتسف، تارکوفسکي و هنرمندان بزرگ ديگري رفتم. شش سال زندگي در مسكو بدون عزيز كه تنها همزبان من در «دانشگاه سينمايي مسكو» بود، امكانپذير نبود. ما با هم در صحنه تئاتر و سينما بازي كرديم، فيلم کوتاه ساختيم، قهقهه سر داديم و چه «قهر و آشتيها» كه نكرديم. اصلا تعجبآور نيست كه اين بار هم بعد از اين همه سال دوري، جروبحث نكنيم كه همينطور هم شد و فرداي روزي كه به دوشنبه رسيدم، از صبح تا شب در خانه عزيز بياينترنت تنها نشستم و بعد متوجه شدم او دنبال كارهاي عروسياش رفته است! وقتي كه برگشت، به او گفتم: «عزيزجان همه روز را در خانه آنهم بدون اينترنت و تلفن تنها بودم، اگر ميخواستي اينقدر دير كني، ميگفتي خودم يه جايي ميرفتم يا برنامهاي تدارک ميديدم». دوباره همان جواب هميشگي که در تاجيکستان مرسوم است؛ «مجيدجان بخشش!».
در صف انتظار گذرنامه هستم و در حال غرزدن به روسي و گاه فارسي سر مسافري كه وسايل من را در هواپيما جابهجا كرده بود و حالا بعد از کلي حرصوجوشخوردن وسايل پيدا شده. به او ميگويم: «عزيزم شما وقتي اين پاكت رو از بالاي سر من برداشتي نبايد ميپرسيدي مال كيه؟».
با لهجه تاجيكي چند بار گفت: «بخشش» سكوتي ردوبدل شد و دوباره گفت «بخشش! پاکت شما همرنگ پاکت من بود، اشتباه شد». با خودم زير لب گفتم: «مگه خودت بارها از اين اشتباهها نکردي؟ حالا از جون اين آدم چي ميخواي! وسايلت و سوغاتيهايي که خريدي پيدا شد و ديگه شاکي نباش!». نگاهي به اين مسافر انداختم که 40سالگي را همچون من طي کرده بود. چشماني معصوم و دستاني پررنج داشت، صف مسافران كمي جابهجا شد. من بيخيال جروبحث با او شدم و شادمان براي پيداشدن سوغاتيهايي بودم كه براي دوست قديميام «عزيز» با خود آورده بودم. نوبت صف به من رسيد و پاسپورتم را به پليس فرودگاه نشان دادم. گفتم براي عروسي دوستم دعوت شدم. مهر ورود بر پاسپورتم خورد و خوشحال بودم كه تأخير اين پرواز را از تهران به عزيز خبر داده بودم. اصلا دوست ندارم کسي را منتظر خود نگه دارم، چون براي خودم عذابآور است که به خاطر کسي ساعتها صبر کنم! منتظر صف بار نشدم و مستقيم از سالن فرودگاه خارج شدم. چند سالي هست كه بهندرت چمداني براي سفرهايم برميدارم و فقط با كولهاي كوچك دل به جادهها ميسپرم! به همين دلیل وقتم براي دادن و گرفتن بار هدر نميرود! البته کمردرد و زانودردي که چند سالي گريبانگيرم شده، بهانه خوبي براي اين سبکباري يا سبکبالي است. از فرودگاه بيرون ميآيم و عزيز را در گوشهای از سالن ميبينم كه ايستاده است! مثل هميشه نگاههاي سريع و ريزي به اطراف خود ميکند و بعد به چشمان کسي که در برابرش ايستاده است، نگاه ميکند؛ نزديك به هفت سال از آخرين ديدارمان در مسكو ميگذشت! او بعد از سفرها و عزلتنشيني در مسکو، نپال و هند، تصميم ميگيرد از مسكو به زادگاه خود دوشنبه كوچ كند. مدتي پيش با دختري به نام فرزانه از پاميرِ تاجيكستان آشنا شد و با محبت، هنر هميشگياش، دل اين دختر را تا پاي ازدواج كشاند. به غير از من، گيوم از فرانسه و يک همدانشگاهي ديگر به نام فرانس از آلمان نيز براي عروسي به تاجيکستان دعوت شدهاند. ما سه نفر، دوستان صميمي او در مسكو بوديم و از قرار معلوم من اولين ميهماني هستم كه يک هفته قبل از عروسي او به دوشنبه آمدهام! با درآغوشگرفتن عزيز به 15 سال قبل ميروم؛ زماني که به عشق ادبيات، هنر و سينماي روسيه به زادگاه چخوف، داستايفسکي، پوشکين، ميرهولد، گوگول، استانيسلاوسکي، ماياکوفسکي، آخماتووا، کوزنتسف، تارکوفسکي و هنرمندان بزرگ ديگري رفتم. شش سال زندگي در مسكو بدون عزيز كه تنها همزبان من در «دانشگاه سينمايي مسكو» بود، امكانپذير نبود. ما با هم در صحنه تئاتر و سينما بازي كرديم، فيلم کوتاه ساختيم، قهقهه سر داديم و چه «قهر و آشتيها» كه نكرديم. اصلا تعجبآور نيست كه اين بار هم بعد از اين همه سال دوري، جروبحث نكنيم كه همينطور هم شد و فرداي روزي كه به دوشنبه رسيدم، از صبح تا شب در خانه عزيز بياينترنت تنها نشستم و بعد متوجه شدم او دنبال كارهاي عروسياش رفته است! وقتي كه برگشت، به او گفتم: «عزيزجان همه روز را در خانه آنهم بدون اينترنت و تلفن تنها بودم، اگر ميخواستي اينقدر دير كني، ميگفتي خودم يه جايي ميرفتم يا برنامهاي تدارک ميديدم». دوباره همان جواب هميشگي که در تاجيکستان مرسوم است؛ «مجيدجان بخشش!».