|

تأملی بر زیبایی‌شناسی هنر

جاده‌ای بی‌انتها به زیبایی آنجا که افلاطون می‌آید

علیرضا کریمی‌صارمی. عکاس و مدرس دانشگاه  

چشمانم را می‌بندم تا نسیم، احساس غربت نکند و راحت بوزد. خود را در جاده‌ای بی‌انتها به مقصد زیبایی می‌یابم. سالیان درازی است که در این جاده به دنبال زیبایی هستم. در ایستگاهی متروک منتظر می‌مانم تا شاید در این جاده پرپیچ‌وخم، کسی از راه رسد و مرا با خود همراه کند تا شاید بیابم آنچه را سال‌هاست می‌جویم؛ زیبایی.
از لابه‌لای بوته‌های صبور بیابان آوای گذر باد را می‌شنوم، گویا با کسی ملودی صحرا را زمزمه می‌کند. ناگهان مرغکی رنگین روی شاخه‌ای از بوته آوازه‌خوان می‌نشیند و او نیز هم‌آواز می‌شود. در این میان خورشید تابان میزبان سایه ابرهای سپید در آسمان است و سایه‌گستر روی زمین خشک بیابان و جاده تنها.
سرم را بالا می‌گیرم و در جست‌وجوی مهربان خورشید، تصویری خیال‌انگیز از پرواز هزاران پرنده رقصان در آسمان آبی، مرا مسحور می‌کند. انگار آنان همراه با آواز باد و بوته و مرغک رنگین بر فراز جاده، صحنه‌ای خیال‌انگیز را رقم زده‌اند. حرکت‌های نمایشی و چرخان هزاران مرغ عاشق که با هم نجوای عاشقانه سر داده‌اند من را به دنیای پُررمزوراز موسیقایی مشرق‌زمین می‌برد و لحظه‌ای از خود بیخود می‌کند. با چشمانی خیره، همچنان در ایستگاه متروکه، منتظر مرکبی برای رسیدن به مقصد زیبایی هستم. یکباره مرغکی دیگر از راه می‌رسد، او نیز بر شاخه‌ای از بوته خشکیده می‌نشیند و در کنار جفت خود آواز سر می‌دهد؛ گویی رازی است میان آنها و هستی.
در یک لحظه خود را بیگانه یافتم. انگار تلاش می‌کردم تا خود را به سایه‌ام معرفی کنم زیرا سایه‌ام در کنار سایه ابرهای سپید، در سکون کوتاه و کوتاه‌تر می‌شد و من با او احساس بیگانگی می‌کردم. در آن زمان به ناگهان سخنی از افلاطون در ذهنم جاری شد که می‌گفت ادراک و تعریف زیبایی چنان معضل کلیدی‌اي است که هرگاه رازش گشوده شود، امکان فهم نکته‌های بسیاری در گستره آفرینندگی و تولید انسانی فراهم می‌شود و یکی از این نکته‌ها اثر هنری است.[1] یکباره قلبم فرو ریخت و انگار در خلسه‌ای طولانی، ذهن کاوشگرم برای لحظه‌ای در آن بیابان اندیشه و ایستگاه متروک و جاده‌ای نامعلوم خود را بیننده یک اثر هنری و زیبا یافت. آیا این رازی از حقیقت بود؟ پس چرا سقراط می‌گوید که اینها می‌توانند زیبا باشند، اما به هر حال «خود زیبایی» نیستند.[2] پس خود زیبایی چیست و کجاست؟ ما به طور معمول تمام مواردی را که زیبا می‌خوانیم با هم مقایسه می‌کنیم و آنها را به زیباتر و زشت‌تر تقسیم می‌کنیم، یعنی به وجود سطح‌بندی در بحث از زیبایی باور داریم.[3] اما به نظر افلاطون هنر و آفرینش زیبایی محصول از خود به درشدگی (از خود بیرون‌شدن) هنرمند در لحظه آفرینش هنری است که این نکته ما را به مفهوم الهام می‌رساند[4] شاید برای هر تحلیلی از زیبایی باید بیشتر به درون خود بنگریم تا به ذات اشیا. این نظر را یکی از برجسته‌ترین فلاسفه قرن هجدهم یعنی دیوید هیوم بیان کرده است. او می‌گوید زیبایی چیزی است که در ذهن مشاهده‌گر وجود دارد بنابراین درست نیست که آن را به اشیاي خارج از این ذهن نسبت دهیم[5] نظریه مشابهی را سانتایانا، فیلسوف آمریکایی، در کتابی به نام «حس زیبایي» که در سال ۱۸۹۶ انتشار یافته، بیان کرده است. سانتایانا می‌گوید یک واقعیت عجیب و در عین حال رایج این است که ما آنچه را به ادراک حسی‌مان مربوط می‌شود (یعنی حس زیبایی) به ویژگی‌های شئ خارجی نسبت دهیم. بنابراین وقتی می‌گوییم دیگران باید آن زیبایی‌اي را ببینند که ما می‌بینیم، به علت آن است که فکر می‌کنیم آن زیبایی‌ها مانند رنگ، تناسب یا اندازه در خود شئ وجود دارند. ولی این تصور اساسا بی‌معنا و تناقض‌آمیز است. زیبایی نمی‌تواند هستی مستقلی پنداشته شود. زیبایی در ادراک ما وجود دارد و نمی‌تواند به گونه دیگری وجود داشته باشد. آن زیبایی که مشاهده نشود، مانند لذتی است که احساس نشود که نقض غرض است[6]. گفته‌های هیوم و سانتایانا این سخن را به یاد می‌آورد که «زیبایی در چشم مشاهده‌گر است» و ما آن را چشم دل می‌نامیم. آری به واقع زیبایی همان‌جا بود و من در آن جاده سرگشتگی، این همه زیبایی را در کنار خود ندیده بودم و همواره به دنبال زیبایی در جاده‌ای افسونگر و ناشناخته به انتظار ایستاده بودم؛ در جاده‌ای بی‌انتها به زیبایی و آنجا بود که افلاطون آمد.
[1] احمدی، بابک (1382)، حقیقت و زیبایی، مرکز، تهران، ص 55.
[2] همان.
[3] همان.
[4] همان، ص 58.
[5] هنفلینگ، اسوالد (1381)، چیستی هنر، ترجمه علی رامین، هرمس، تهران، صص 68-69.
[6] همان، صص 71-72.
چشمانم را می‌بندم تا نسیم، احساس غربت نکند و راحت بوزد. خود را در جاده‌ای بی‌انتها به مقصد زیبایی می‌یابم. سالیان درازی است که در این جاده به دنبال زیبایی هستم. در ایستگاهی متروک منتظر می‌مانم تا شاید در این جاده پرپیچ‌وخم، کسی از راه رسد و مرا با خود همراه کند تا شاید بیابم آنچه را سال‌هاست می‌جویم؛ زیبایی.
از لابه‌لای بوته‌های صبور بیابان آوای گذر باد را می‌شنوم، گویا با کسی ملودی صحرا را زمزمه می‌کند. ناگهان مرغکی رنگین روی شاخه‌ای از بوته آوازه‌خوان می‌نشیند و او نیز هم‌آواز می‌شود. در این میان خورشید تابان میزبان سایه ابرهای سپید در آسمان است و سایه‌گستر روی زمین خشک بیابان و جاده تنها.
سرم را بالا می‌گیرم و در جست‌وجوی مهربان خورشید، تصویری خیال‌انگیز از پرواز هزاران پرنده رقصان در آسمان آبی، مرا مسحور می‌کند. انگار آنان همراه با آواز باد و بوته و مرغک رنگین بر فراز جاده، صحنه‌ای خیال‌انگیز را رقم زده‌اند. حرکت‌های نمایشی و چرخان هزاران مرغ عاشق که با هم نجوای عاشقانه سر داده‌اند من را به دنیای پُررمزوراز موسیقایی مشرق‌زمین می‌برد و لحظه‌ای از خود بیخود می‌کند. با چشمانی خیره، همچنان در ایستگاه متروکه، منتظر مرکبی برای رسیدن به مقصد زیبایی هستم. یکباره مرغکی دیگر از راه می‌رسد، او نیز بر شاخه‌ای از بوته خشکیده می‌نشیند و در کنار جفت خود آواز سر می‌دهد؛ گویی رازی است میان آنها و هستی.
در یک لحظه خود را بیگانه یافتم. انگار تلاش می‌کردم تا خود را به سایه‌ام معرفی کنم زیرا سایه‌ام در کنار سایه ابرهای سپید، در سکون کوتاه و کوتاه‌تر می‌شد و من با او احساس بیگانگی می‌کردم. در آن زمان به ناگهان سخنی از افلاطون در ذهنم جاری شد که می‌گفت ادراک و تعریف زیبایی چنان معضل کلیدی‌اي است که هرگاه رازش گشوده شود، امکان فهم نکته‌های بسیاری در گستره آفرینندگی و تولید انسانی فراهم می‌شود و یکی از این نکته‌ها اثر هنری است.[1] یکباره قلبم فرو ریخت و انگار در خلسه‌ای طولانی، ذهن کاوشگرم برای لحظه‌ای در آن بیابان اندیشه و ایستگاه متروک و جاده‌ای نامعلوم خود را بیننده یک اثر هنری و زیبا یافت. آیا این رازی از حقیقت بود؟ پس چرا سقراط می‌گوید که اینها می‌توانند زیبا باشند، اما به هر حال «خود زیبایی» نیستند.[2] پس خود زیبایی چیست و کجاست؟ ما به طور معمول تمام مواردی را که زیبا می‌خوانیم با هم مقایسه می‌کنیم و آنها را به زیباتر و زشت‌تر تقسیم می‌کنیم، یعنی به وجود سطح‌بندی در بحث از زیبایی باور داریم.[3] اما به نظر افلاطون هنر و آفرینش زیبایی محصول از خود به درشدگی (از خود بیرون‌شدن) هنرمند در لحظه آفرینش هنری است که این نکته ما را به مفهوم الهام می‌رساند[4] شاید برای هر تحلیلی از زیبایی باید بیشتر به درون خود بنگریم تا به ذات اشیا. این نظر را یکی از برجسته‌ترین فلاسفه قرن هجدهم یعنی دیوید هیوم بیان کرده است. او می‌گوید زیبایی چیزی است که در ذهن مشاهده‌گر وجود دارد بنابراین درست نیست که آن را به اشیاي خارج از این ذهن نسبت دهیم[5] نظریه مشابهی را سانتایانا، فیلسوف آمریکایی، در کتابی به نام «حس زیبایي» که در سال ۱۸۹۶ انتشار یافته، بیان کرده است. سانتایانا می‌گوید یک واقعیت عجیب و در عین حال رایج این است که ما آنچه را به ادراک حسی‌مان مربوط می‌شود (یعنی حس زیبایی) به ویژگی‌های شئ خارجی نسبت دهیم. بنابراین وقتی می‌گوییم دیگران باید آن زیبایی‌اي را ببینند که ما می‌بینیم، به علت آن است که فکر می‌کنیم آن زیبایی‌ها مانند رنگ، تناسب یا اندازه در خود شئ وجود دارند. ولی این تصور اساسا بی‌معنا و تناقض‌آمیز است. زیبایی نمی‌تواند هستی مستقلی پنداشته شود. زیبایی در ادراک ما وجود دارد و نمی‌تواند به گونه دیگری وجود داشته باشد. آن زیبایی که مشاهده نشود، مانند لذتی است که احساس نشود که نقض غرض است[6]. گفته‌های هیوم و سانتایانا این سخن را به یاد می‌آورد که «زیبایی در چشم مشاهده‌گر است» و ما آن را چشم دل می‌نامیم. آری به واقع زیبایی همان‌جا بود و من در آن جاده سرگشتگی، این همه زیبایی را در کنار خود ندیده بودم و همواره به دنبال زیبایی در جاده‌ای افسونگر و ناشناخته به انتظار ایستاده بودم؛ در جاده‌ای بی‌انتها به زیبایی و آنجا بود که افلاطون آمد.
[1] احمدی، بابک (1382)، حقیقت و زیبایی، مرکز، تهران، ص 55.
[2] همان.
[3] همان.
[4] همان، ص 58.
[5] هنفلینگ، اسوالد (1381)، چیستی هنر، ترجمه علی رامین، هرمس، تهران، صص 68-69.
[6] همان، صص 71-72.
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها