|

دوراهي‌هاي وجدان و اخلاق

شرق: زمستان 1942 است؛ بحبوحه جنگ جهاني دوم. ارتش آلمان نازي به شوروي حمله و بلاروس را اشغال كرده است. در اين گير‌ودار فرمانده يك گروه پارتيزاني به دو نفر از نيروهايش مأموريت مي‌دهد كه بروند دنبال آذوقه و اين ماجرايي را رقم مي‌زند كه واسيل بي‌كوف، نويسنده اهل بلاروس، در داستان بلند «سوتنيكوف» آن را روايت كرده است؛ داستاني كه ترجمه فارسي آن نخستين بار در سال 1382 با ترجمه شيوا فرهمندراد و با عنوان «عروج» در نشر دنياي نو منتشر شد و اكنون بار ديگر با همان ترجمه و البته با ويرايش دوباره در نشر وال منتشر شده است. چنان‌كه در يادداشت مترجم بر ترجمه فارسي اين داستان آمده عنوان «عروج» بر چاپ نخست اين ترجمه، برگرفته از عنوان فيلمي بوده كه لاريسا شپيتكو، كارگردان روسيه شوروي، براساس اين داستان ساخت؛ فيلمي كه با موفقيت روبه‌رو شد و جايزه خرس طلايي برلين را براي اين كارگردان به ارمغان آورد. واسيل بي‌كوف در داستان «سوتنيكوف»، چنان‌كه در توضيح پشت جلد ترجمه فارسي اين داستان آمده «از درگيري‌هاي دروني انسان‌ها، قرارگرفتن بر سر دوراهي‌هاي وجدان و اخلاق و زندگي و مرگ مي‌گويد، از زشتي و پليدي جنگ و تباه‌شدن ارزش‌هاي انساني در جنگ و فداكاري‌ها و ازخودگذشتگي‌هايي كه در سايه جنگ به ضد خود بدل مي‌شوند». جنگ درونمايه اصلي آثار واسيل بي‌كوف است و داستان «سوتنيكوف» نيز از اين قاعده مستثنا نيست. اما واسيلي بي‌كوف در آثارش از زاويه‌اي به جنگ مي‌نگريست كه زمامداران شوروي را چندان خوش نمي‌آمد و به همين دليل چاپ آثارش در روسيه شوروي با دردسرهايي همراه بود. البته بنا به آنچه در يادداشت مترجم بر ترجمه فارسي «سوتنيكوف» آمده، اين دردسرها در دوران پس از فروپاشي شوروي هم به نحوي ادامه داشت. در بخشي از اين يادداشت درباره حال‌وهواي آثار واسيل بي‌كوف و نوع مواجهه مقامات شوروي با اين آثار آمده است: «در آثار او از توصيف و تمجيد قهرماني‌هاي ارتش سرخ نشاني نيست و در عوض شخصيت‌هاي داستان‌هاي او (از جمله در اثر حاضر) انسان‌هاي عادي هستند كه در برابر معضلات بغرنج اخلاقي و وجداني قرار مي‌گيرند. فرماندهان ارتش و رهبران حزبي اين شيوه او را نمي‌پسنديدند و از همين‌رو انتشار آثار او در مينسك، پايتخت جمهوري بلاروس به‌كلي ممنوع بود و تنها ماهنامه ادبي نووي مير در مسكو برخي از آثار او را منتشر مي‌كرد. به‌ويژه در فاصله سال‌هاي 1965 و 1970 از جانب دستگاه سانسور دولتي شوروي موانع بي‌شماري بر سر راه انتشار آثار او تراشيده مي‌شد، از آن ميان كتاب معروف او به ‌نام مردگان درد نمي‌كشند كه در آن برخي از جوانب سياست استاليني را به نقد مي‌كشيد، به‌شدت مورد انتقاد قرار گرفت. اما محبوبيت او و نوشته‌هايش در ميان مردم بلاروس آن‌چنان گسترده بود كه سازمان‌هاي نشر دولتي چاره‌اي جز انتشار آثارش نمي‌يافتند و تنها به انتقاد يا برخي تمهيدهاي ديگر بسنده مي‌كردند. براي نمونه، براي انتشار اثر حاضر او را واداشتند طي بيانيه‌اي در كنار آن توضيح دهد كه چرا (شايد براي نخستين‌بار در تاريخ ادبيات شوروي) از آن عده از مردم مناطق اشغال‌شده در شوروي نام برده كه با اشغا‌لگران آلماني همكاري مي‌كردند. اين‌چنين بود كه از يك‌سو جايزه دولتي لنين را به او دادند و از سوي ديگر آلكساندر سولژِنيتسين او را براي محتواي افشاگرانه آثارش تحسين كرد». مترجم آن‌گاه در اين يادداشت اشاره مي‌كند به اينكه دردسرهاي واسيل بي‌كوف براي انتشار آثارش با فروپاشي شوروي هم تمام نمي‌شود و او بعد از فروپاشي هم از سوي دولت جديد وقت مورد بي‌مهري قرار مي‌گيرد.
آنچه در ادامه مي‌آيد، قسمتي است از داستان بلند سوتنيكوف: «سوتنيكوف بي‌حال و به پهلو روي برف‌ها افتاده بود، خود را جمع كرده بود و پاي زخميش را توي شكمش كشيده بود. ريباك لحظه كوتاهي پيش او ايستاد. احساسات ضدونقيضي نسبت به او در دل داشت. از يك‌سو دلش براي او مي‌سوخت و فكر مي‌كرد: بي‌چاره چه دردي مي‌كشد؛ سرماخوردگي بسش نبود، زخمي هم شد. از سوي ديگر گاه احساس مي‌كرد كه از او بدش مي‌آيد و فكر مي‌كرد كه اين سوتنيكوف هردوشان را به كشتن خواهد داد. در كشاكش اين احساسات ضدونقيض، احساس صيانت نَفس هرچه بيشتر در او قوّت مي‌گرفت و بر ديگر احساسات چيره مي‌شد. البته مي‌كوشيد كه اين احساس را از خود براند و آرامش خود را حفظ كند. خوب مي‌دانست كه ترس از مرگ و انديشيدن به زندگي خويشتن به تنهايي، نخستين گام به‌سوي سراسيمگي است: كافي است ذرّه‌اي ترس به دل راه بدهي تا بدبختي پشت بدبختي بر تو نازل شود. آن‌وقت كار ديگر تمام است. اما اكنون گرچه خيلي بد آورده بودند، اما هنوز كار تمام نبود و شايد راه نجاتي مي‌يافتند».

شرق: زمستان 1942 است؛ بحبوحه جنگ جهاني دوم. ارتش آلمان نازي به شوروي حمله و بلاروس را اشغال كرده است. در اين گير‌ودار فرمانده يك گروه پارتيزاني به دو نفر از نيروهايش مأموريت مي‌دهد كه بروند دنبال آذوقه و اين ماجرايي را رقم مي‌زند كه واسيل بي‌كوف، نويسنده اهل بلاروس، در داستان بلند «سوتنيكوف» آن را روايت كرده است؛ داستاني كه ترجمه فارسي آن نخستين بار در سال 1382 با ترجمه شيوا فرهمندراد و با عنوان «عروج» در نشر دنياي نو منتشر شد و اكنون بار ديگر با همان ترجمه و البته با ويرايش دوباره در نشر وال منتشر شده است. چنان‌كه در يادداشت مترجم بر ترجمه فارسي اين داستان آمده عنوان «عروج» بر چاپ نخست اين ترجمه، برگرفته از عنوان فيلمي بوده كه لاريسا شپيتكو، كارگردان روسيه شوروي، براساس اين داستان ساخت؛ فيلمي كه با موفقيت روبه‌رو شد و جايزه خرس طلايي برلين را براي اين كارگردان به ارمغان آورد. واسيل بي‌كوف در داستان «سوتنيكوف»، چنان‌كه در توضيح پشت جلد ترجمه فارسي اين داستان آمده «از درگيري‌هاي دروني انسان‌ها، قرارگرفتن بر سر دوراهي‌هاي وجدان و اخلاق و زندگي و مرگ مي‌گويد، از زشتي و پليدي جنگ و تباه‌شدن ارزش‌هاي انساني در جنگ و فداكاري‌ها و ازخودگذشتگي‌هايي كه در سايه جنگ به ضد خود بدل مي‌شوند». جنگ درونمايه اصلي آثار واسيل بي‌كوف است و داستان «سوتنيكوف» نيز از اين قاعده مستثنا نيست. اما واسيلي بي‌كوف در آثارش از زاويه‌اي به جنگ مي‌نگريست كه زمامداران شوروي را چندان خوش نمي‌آمد و به همين دليل چاپ آثارش در روسيه شوروي با دردسرهايي همراه بود. البته بنا به آنچه در يادداشت مترجم بر ترجمه فارسي «سوتنيكوف» آمده، اين دردسرها در دوران پس از فروپاشي شوروي هم به نحوي ادامه داشت. در بخشي از اين يادداشت درباره حال‌وهواي آثار واسيل بي‌كوف و نوع مواجهه مقامات شوروي با اين آثار آمده است: «در آثار او از توصيف و تمجيد قهرماني‌هاي ارتش سرخ نشاني نيست و در عوض شخصيت‌هاي داستان‌هاي او (از جمله در اثر حاضر) انسان‌هاي عادي هستند كه در برابر معضلات بغرنج اخلاقي و وجداني قرار مي‌گيرند. فرماندهان ارتش و رهبران حزبي اين شيوه او را نمي‌پسنديدند و از همين‌رو انتشار آثار او در مينسك، پايتخت جمهوري بلاروس به‌كلي ممنوع بود و تنها ماهنامه ادبي نووي مير در مسكو برخي از آثار او را منتشر مي‌كرد. به‌ويژه در فاصله سال‌هاي 1965 و 1970 از جانب دستگاه سانسور دولتي شوروي موانع بي‌شماري بر سر راه انتشار آثار او تراشيده مي‌شد، از آن ميان كتاب معروف او به ‌نام مردگان درد نمي‌كشند كه در آن برخي از جوانب سياست استاليني را به نقد مي‌كشيد، به‌شدت مورد انتقاد قرار گرفت. اما محبوبيت او و نوشته‌هايش در ميان مردم بلاروس آن‌چنان گسترده بود كه سازمان‌هاي نشر دولتي چاره‌اي جز انتشار آثارش نمي‌يافتند و تنها به انتقاد يا برخي تمهيدهاي ديگر بسنده مي‌كردند. براي نمونه، براي انتشار اثر حاضر او را واداشتند طي بيانيه‌اي در كنار آن توضيح دهد كه چرا (شايد براي نخستين‌بار در تاريخ ادبيات شوروي) از آن عده از مردم مناطق اشغال‌شده در شوروي نام برده كه با اشغا‌لگران آلماني همكاري مي‌كردند. اين‌چنين بود كه از يك‌سو جايزه دولتي لنين را به او دادند و از سوي ديگر آلكساندر سولژِنيتسين او را براي محتواي افشاگرانه آثارش تحسين كرد». مترجم آن‌گاه در اين يادداشت اشاره مي‌كند به اينكه دردسرهاي واسيل بي‌كوف براي انتشار آثارش با فروپاشي شوروي هم تمام نمي‌شود و او بعد از فروپاشي هم از سوي دولت جديد وقت مورد بي‌مهري قرار مي‌گيرد.
آنچه در ادامه مي‌آيد، قسمتي است از داستان بلند سوتنيكوف: «سوتنيكوف بي‌حال و به پهلو روي برف‌ها افتاده بود، خود را جمع كرده بود و پاي زخميش را توي شكمش كشيده بود. ريباك لحظه كوتاهي پيش او ايستاد. احساسات ضدونقيضي نسبت به او در دل داشت. از يك‌سو دلش براي او مي‌سوخت و فكر مي‌كرد: بي‌چاره چه دردي مي‌كشد؛ سرماخوردگي بسش نبود، زخمي هم شد. از سوي ديگر گاه احساس مي‌كرد كه از او بدش مي‌آيد و فكر مي‌كرد كه اين سوتنيكوف هردوشان را به كشتن خواهد داد. در كشاكش اين احساسات ضدونقيض، احساس صيانت نَفس هرچه بيشتر در او قوّت مي‌گرفت و بر ديگر احساسات چيره مي‌شد. البته مي‌كوشيد كه اين احساس را از خود براند و آرامش خود را حفظ كند. خوب مي‌دانست كه ترس از مرگ و انديشيدن به زندگي خويشتن به تنهايي، نخستين گام به‌سوي سراسيمگي است: كافي است ذرّه‌اي ترس به دل راه بدهي تا بدبختي پشت بدبختي بر تو نازل شود. آن‌وقت كار ديگر تمام است. اما اكنون گرچه خيلي بد آورده بودند، اما هنوز كار تمام نبود و شايد راه نجاتي مي‌يافتند».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها