بر پهنه سفید بیکران
شرق: «دومین بهار» مجموعهای است از داستانهای کوتاه آلیستر مَکلاود، نویسنده کانادایی، که با ترجمه پژمان طهرانیان در نشر بیدگل منتشر شده است. این مجموعه داستانهای دهههای 80 و 90 میلادی مکلاود را در بر میگیرد. پیش از این داستانهای دهههای 60 و 70 این نویسنده نیز با ترجمه پژمان طهرانیان و در کتابی با عنوان «جزیره» در نشر بیدگل منتشر شده بود. مکلاود نویسندهای است که مشاغل مختلفی را در زندگی تجربه کرده است. هم ماهیگیری کرده و هم هیزمشکنی و هم معدنکاری. چنانکه در پیشگفتار مترجم بر کتاب «دومین بهار» آمده رد این تجربههای شغلی را در داستانهای مکلاود میتوان دید. در این پیشگفتار داستانهای مکلاود «داستانهایی تکاندهنده، با غنای عاطفی و زبانی» توصیف شده. داستانهایی «به گفته مایکِل اُنداتیه (نویسنده رمان بیمار انگلیسی)، هم بومی و هم جهانی، و به تعبیر مجله تایم، شخصی و جستوجوگرانه که بیشتر در فضاهای کارگری میگذرند و شخصیتهایشان غالبا ماهیگیران و معدنکاراناند و درونمایه اصلیشان خانواده و ارتباط بین نسلهاست».
مجموعه «دومین بهار» شامل هفت داستان است که از مجموعه یکجلدی داستانهای کوتاه مکلاود با عنوان «جزیره» انتخاب و ترجمه شدهاند. این هفت داستان عبارتند از: دومین بهار، سگی که با زمستان آمد، تنظیم کمال، همچنان که پرندگان خورشید را با خود میآورند، بصیرت، جزیره و پاکسازیها. آنچه میخوانید قسمتی است از داستان «سگی که با زمستان آمد» از این مجموعه: «گاهی سخت میشد سوار یخ شد؛ یعنی ممکن بود در آن نقطهای که معمولا توده یخ با ساحل تماس پیدا میکرد، سطح آب با یخ پوشیده نشده باشد یا در اثر تورفتگیهای خط ساحلی، ناهمواریهایی ایجاد شده باشد و گاهی هم جزرومد آب دریا آن نقطه را متلاطم میکرد؛ اما در مورد ما در آن روز خاص هیچ مشکلی وجود نداشت. راحت و بیدردسر سوار یخ شدیم و از ماجراجوییِ تازهمان غرق هیجان بودیم. یکیدو کیلومترِ اول، چیزی جز پهنه سفیدِ بیکران نبود. به جایی رسیدیم که یخ چنان شفاف بود که به صافی و یکدستیِ کف سالنهای ورزشی سرپوشیده میماند و من روی سورتمه زانو زدم و سگ هم راحت و بیدردسر با قدمهای بلند به راهش ادامه داد. رفتهرفته، یخ به زمینی ناصاف تغییر ماهیت داد، با برجستگیها و برآمدگیهایی که در
اثر فشار در تودههای یخ ایجاد شده بود و سورتمهسواری را غیرممکن میکرد؛ و بعد ناگهان، بعد از دورزدن و ردکردنِ یک برآمدگی، آن فُکِ درسته را دیدم. اول فکر کردم زنده است؛ سگ هم همین تصور را کرده بود، چون بهقدری ناگهانی توقف کرد که چیزی نمانده بود سورتمه با پاهایش برخورد کند. موهای گردنش سیخ شد و غرش وحشتناکی کرد و کمکم حالت تهاجمی به خودش گرفت. اما فُک مُرده بود، هرچند که در آن انجماد و سکونِ تماموکمال و باورنکردنی همچنان رویش به ما بود. روی قسمتی از موهایش که تیرهتر بود گَردِ روشنِ برف نشسته بود و برفکهایی ظریف سبیلش را همچنان به همان شکل حفظ کرده بود. چشمهایش بازِ باز بود و صاف به خشکیِ روبهرویش زل زده بود. حتی حالا هم در خاطرهام واقعیتر از واقعی است، انگار هنرِ انجماد آن را به چیزی گیراتر از خودِ زندگی بدل کرده بود. به دیدن ناگهانیِ فُکی در موزه میماند که با نشانی که از حقیقت در خود دارد چشم را خیره میکند. فورا دلم خواست به خانه ببرمش». آلیستر مَکلاود به جز داستانهای کوتاه یک رمان هم دارد که این رمان با عنوان «غمهای کوچک» با ترجمه محمد جوادی در نشر کتابسرای تندیس منتشر شده است.
شرق: «دومین بهار» مجموعهای است از داستانهای کوتاه آلیستر مَکلاود، نویسنده کانادایی، که با ترجمه پژمان طهرانیان در نشر بیدگل منتشر شده است. این مجموعه داستانهای دهههای 80 و 90 میلادی مکلاود را در بر میگیرد. پیش از این داستانهای دهههای 60 و 70 این نویسنده نیز با ترجمه پژمان طهرانیان و در کتابی با عنوان «جزیره» در نشر بیدگل منتشر شده بود. مکلاود نویسندهای است که مشاغل مختلفی را در زندگی تجربه کرده است. هم ماهیگیری کرده و هم هیزمشکنی و هم معدنکاری. چنانکه در پیشگفتار مترجم بر کتاب «دومین بهار» آمده رد این تجربههای شغلی را در داستانهای مکلاود میتوان دید. در این پیشگفتار داستانهای مکلاود «داستانهایی تکاندهنده، با غنای عاطفی و زبانی» توصیف شده. داستانهایی «به گفته مایکِل اُنداتیه (نویسنده رمان بیمار انگلیسی)، هم بومی و هم جهانی، و به تعبیر مجله تایم، شخصی و جستوجوگرانه که بیشتر در فضاهای کارگری میگذرند و شخصیتهایشان غالبا ماهیگیران و معدنکاراناند و درونمایه اصلیشان خانواده و ارتباط بین نسلهاست».
مجموعه «دومین بهار» شامل هفت داستان است که از مجموعه یکجلدی داستانهای کوتاه مکلاود با عنوان «جزیره» انتخاب و ترجمه شدهاند. این هفت داستان عبارتند از: دومین بهار، سگی که با زمستان آمد، تنظیم کمال، همچنان که پرندگان خورشید را با خود میآورند، بصیرت، جزیره و پاکسازیها. آنچه میخوانید قسمتی است از داستان «سگی که با زمستان آمد» از این مجموعه: «گاهی سخت میشد سوار یخ شد؛ یعنی ممکن بود در آن نقطهای که معمولا توده یخ با ساحل تماس پیدا میکرد، سطح آب با یخ پوشیده نشده باشد یا در اثر تورفتگیهای خط ساحلی، ناهمواریهایی ایجاد شده باشد و گاهی هم جزرومد آب دریا آن نقطه را متلاطم میکرد؛ اما در مورد ما در آن روز خاص هیچ مشکلی وجود نداشت. راحت و بیدردسر سوار یخ شدیم و از ماجراجوییِ تازهمان غرق هیجان بودیم. یکیدو کیلومترِ اول، چیزی جز پهنه سفیدِ بیکران نبود. به جایی رسیدیم که یخ چنان شفاف بود که به صافی و یکدستیِ کف سالنهای ورزشی سرپوشیده میماند و من روی سورتمه زانو زدم و سگ هم راحت و بیدردسر با قدمهای بلند به راهش ادامه داد. رفتهرفته، یخ به زمینی ناصاف تغییر ماهیت داد، با برجستگیها و برآمدگیهایی که در
اثر فشار در تودههای یخ ایجاد شده بود و سورتمهسواری را غیرممکن میکرد؛ و بعد ناگهان، بعد از دورزدن و ردکردنِ یک برآمدگی، آن فُکِ درسته را دیدم. اول فکر کردم زنده است؛ سگ هم همین تصور را کرده بود، چون بهقدری ناگهانی توقف کرد که چیزی نمانده بود سورتمه با پاهایش برخورد کند. موهای گردنش سیخ شد و غرش وحشتناکی کرد و کمکم حالت تهاجمی به خودش گرفت. اما فُک مُرده بود، هرچند که در آن انجماد و سکونِ تماموکمال و باورنکردنی همچنان رویش به ما بود. روی قسمتی از موهایش که تیرهتر بود گَردِ روشنِ برف نشسته بود و برفکهایی ظریف سبیلش را همچنان به همان شکل حفظ کرده بود. چشمهایش بازِ باز بود و صاف به خشکیِ روبهرویش زل زده بود. حتی حالا هم در خاطرهام واقعیتر از واقعی است، انگار هنرِ انجماد آن را به چیزی گیراتر از خودِ زندگی بدل کرده بود. به دیدن ناگهانیِ فُکی در موزه میماند که با نشانی که از حقیقت در خود دارد چشم را خیره میکند. فورا دلم خواست به خانه ببرمش». آلیستر مَکلاود به جز داستانهای کوتاه یک رمان هم دارد که این رمان با عنوان «غمهای کوچک» با ترجمه محمد جوادی در نشر کتابسرای تندیس منتشر شده است.