|

‌هنر زندگي‌کردن «نجف»

شاهرخ تويسرکاني

با اينکه ذهنم آکنده از خاطرات زنده‌اي از اوست اما وقتي خاطرم نيست که چند سال از آخرين ديدارمان بعد از هجمه بيماري‌هايي که او را هرروز از زندگي، خاطراتش و حافظه بي‌نظيرش دورتر کرد، مي‌گذرد، دلم مي‌گيرد که ديگر استاد نجف نيست که در محفل دوستانش با آن قهقهه‌هاي بلند و خاص خود و طنزها و خاطرات شيريني که تعريف مي‌کرد، همه را سر شوق بياورد و حالا خبر رفتنش حالم را ناخوش کرده چون حالا ديگر مطمئنم قرار نيست دوباره او را ببينم. ديدارهايي که خوش‌ترين لحظات هم‌نشيني با ياران و دوستان ايام قديم بود اما هيچ‌وقت رنگ کهنگي به خود نگرفت، به لطف حضور آدمي مثل نجف دريابندري که به طرز عجيبي آدمي همه‌چیزتمام بود، هرکاري مي‌کرد، جوري آن را درست و به شکل خوبش انجام مي‌داد که به نسخه بهتري از آن فکر نمي‌کردي، مثلا به نسخه بهتري از نثر، ترجمه و نقدهايش فکر نمي‌کردي، چون او کارش را آن‌قدر خوب بلد بود که تحسين و رشک را توأم باهم در مخاطبش برمي‌انگيخت. اما براي من که بيشتر از کار با او لحظه‌هاي خوبي را زندگي کرده‌ام، طنازي‌اش آرزومندم مي‌کرد، اينکه در پس هر ماجرا و روايتي که نقل مي‌کرد مغزي از کلام نغز را با طعم اعجاب‌انگيزي از طنز جوري هنرمندانه با کلمات و بياني بديع دست‌پيچ مي‌کرد و تحويلت مي‌داد که بازهم مطمئن بودم هيچ‌کس بهتر از او حتي خاطره‌گويي در جمع دوستانش را با عصاره طنازي بلد نيست، وقتي که براي مزه‌دار کردن روايتش نه چاشني تاريخ و واقعيت را کم مي‌کرد و نه به درام ماجرا آب مي‌بست.

روزگار اما مثل هميشه که به نفع جسم و حافظه آدمي پيش نمي‌رود، با نجف دريابندري هم خوب تا نکرد و وسعت کلام و قواي ذهنش را بالاخره از رمق انداخت اما حضور و وجودش آن‌چنان همچنان وزين و نيرومند بود که تا چندي پيش از مرگش همچنان حلقه دوستانش گرد بسترش حتي در سکوت او به ديدار و بحث مي‌نشستند. نجف دريابندري براي من نمونه‌اي از يک انسان متوجه به خود از دريچه انسان‌بودن در زندگي بود، وقتي در دهه هفتم زندگي‌اش دغدغه خودشناسي انسان را در کتاب «درد بي‌خويشتني» به نگارش درآورد. اين کتاب گواه آن بود که او همچنان دغدغه حرکت در مسير تحول خويشتن و يافتن دردهاي فردي و اجتماعي انسان در زندگي را دارد؛ دغدغه‌اي که تب‌وتاب روزمرگي و اسارت در بديهيات مجاز زندگي در بسياري از ما آن را فرونهاده است.
نجف دريابندري براي نسل من نماد خودساختگي در ادبيات معاصر ايران است. کسي که بدون دانشگاه، کلاس درس و کرسي و استاد، ياد گرفت چگونه بنويسد، چه بنويسد و چرا بنويسد. براي همين است که در تمام اين 60 سال که نوشت، کسي به‌درستي کارش و به شيوه حضورش در ادبيات ايران شک نکرد؛ چراکه همواره توجهش به زبان فارسي بود و مدام در حال آموختن اين زبان بود، اين متن برايش از شعر و نثر و نظم در آثار قديم و جديد تا کوچه و خيابان جاري بود، دانشگاه او جايي بود که در تمام اين سال‌ها زيسته بود، استادانش مردماني بودند که با آنها معاشرت مي‌کرد و کلاس درسش زندگي بود. ‌چند سال پيش نام او را به‌عنوان «گنجينه زنده بشري در ميراث خوراک» در فهرست حاملان ميراث ناملموس (نادره‌کاران) ثبت کردند، بعد از آنکه تلاشي ماندگار در خلق اثرش در حوزه آشپزي داشت. حالا که نگاهی به ليست بلندي از آنچه از او بر جاي مانده مي‌اندازم، مي‌بينم او دستي توانا بر خلق داشت، آثاري در ادبيات، فلسفه، طنز، آشپزي، سينما، سياست و اين اواخر دلش نوشتن از تاريخ معاصر ايران را مي‌خواست که نمي‌دانم بر اين يکي نيز فائق آمد يا نه! اما هرآنچه او با علاقه در ظرف تيان (ديگ) نگارش در اين سال‌ها به هم آميخت و به خورد جان مخاطبانش داد، چنان شهد گوارا و طعم دلپذيري از ترکيب کلام و معنا بود که زندگي به مثابه نوشتن براي نجف دريابندري را اين‌گونه رقم زد:
عشق چو مغز است و جهان همچو پوست / عشق چو حلوا و جهان چون تيان (مولوي)
جهان براي او پوسته‌اي بود از عشق به آفرينش و اين عشق شيرين را در ظرف زندگي‌ای که زيست براي دوستان و دوستدارانش قوام آورد و عرضه کرد.نجف دريابندري در دهه 30 با اولين ترجمه‌اش از کتاب وداع با اسلحه ثابت کرده بود که قرار است گنجينه‌اي از خوراک‌هايي براي روح بشر بعد از خود به ميراث بگذارد و آن را خود از ديگراني چون خود به نيکي و سزاوار به ميراث گرفته بود.
همچنان‌ که گفته شد، دريابندري مرد خودساخته‌اي است. او درس‌خوانده دانشگاه نيست. هرآنچه آموخته از زندگي و تجربه‌هاي خودآموخته است. محمدعلي موحد در مجلس بزرگداشت او به نکته درستي اشاره کرد که: «نجف آدمي است خودآموخته، خوداستاد خود بوده، خود کشته و خود درويده».

معصومي‌همداني هم در همان مجلس از خودساختگي دريابندري سخن به ميان آورد و نتيجه گرفت که کار او اصالتي دارد که تقليدناپذير است؛ «آدمي که پشت کارش زندگي‌اش باشد، کيفيتي در کارش هست که در کار آدم کتابيِ مدرسي دانشگاهي نيست».بدون ترديد سرمشق دريابندري، نويسنده نامدار آمريکايي، ارنست همينگوي بود که هرچه آموخته بود، از زندگي و تجربه‌هاي خود آموخته بود و دريابندري از جواني با کار‌هاي او آشنا شد و به ترجمه آنها روي آورد. خود او در مقدمه‌اي که بر وداع با اسلحه نوشته، مي‌گويد: «سبک همينگوي به وجود آمد، اما مکتب همينگوي به وجود نيامد. زيرا از ميان گروه کثيري که در اروپا و آمريکا به تقليد او پرداختند
- و مي‌توان گفت که پس از ظهور همينگوي کمتر نويسنده‌اي از تأثير او برکنار ماند - هيچ‌کدام راز اصلي کار همينگوي را تماما درنيافتند».در واقع نجف دريابندري هم از جمله کساني است که راز کار او را کسي درنيافت.خوب خاطرم هست روزي صفدر تقي‌زاده با من تماس گرفت و گفت نجف مي‌خواهد جعفر شهري (1293- 1378) را ببيند و اين درست زماني بود که هر هفته همراه عده‌اي از دوستان روزهاي جمعه براي صرف ديزي (که خود جعفر شهري مي‌پخت) و بحث و نقد مسائل گذشته و روز فرهنگي و ادبي تاريخ و ادبيات در منزل شهري گردهم مي‌آمديم. نجف دريابندري ميهمان جديد ديدار بعدي در خانه جعفرخان شهري شد که نويسنده، تاريخ‌دان و فرهنگ‌شناسي توانا بود و شد پاي ثابت هم‌نشيني‌ها! من بعدها فهميدم آنچه آمدن و رفتن دريابندري را آن‌طور مستدام کرده بود، بهره‌گيري از تسلط جعفر شهري بر تاريخ و عادات غذايي و آشپزي در تهران قديم بود، به‌واسطه سير زندگي و مطالعاتي که داشته و نجف دريابندري زيرکانه و رندانه به اين دانش بکر دست يافت و آن را پروراند و در بهترين شکل ممکن در کتاب «مستطاب آشپزي» عرضه‌اش کرد. از نظر من او خوب بلد بود از هر چيزي در زندگي آنچه را دنبال و کسب کند که مي‌توانست آن را کمال بدهد، وگرنه چه کسي در مقام نويسندگي و مترجمي چون او براي نگارش کتابي در باب آشپزي سراغ آدمي جدي و پژوهشگري باکمال مانند جعفر شهري مي‌رود، جز نجف دريابندري! او در ذهن من همواره نجف دريابندري خواهد ماند، کسي که زندگي را جدي مي‌دانست اما آن را جدي نمي‌گرفت، در يکي از خاطراتش تعريف مي‌کرد وقتي در دهه 30 به جرم فعاليت سياسي (عضويت در حزب توده) به زندان رفت، هم‌بندهايش از او جرمش را پرسيدند و او در پاسخ گفته بود: فروش غيرقانوني ملک! از او مي‌پرسند که ملک در تهران بوده؟ جواب مثبت مي‌دهد. مي‌پرسند که ملک قيمتش چند بوده؟ مي‌گويد دقيق نمي‌داند. مي‌گويند باغ بوده يا خانه هم داشته؟ مي‌گويد هم خانه داشته هم باغ، هم دريا! مي‌پرسند بزرگ بوده؟ مي‌گويد خيلي! مي‌پرسند چقدر بزرگ؟ مي‌گويد خيلي بزرگ! اصرار مي‌کنند چند متر؟ خيلي جدي جواب مي‌دهد: تقريبا يک ميليون و 640 هزار و 195 کيلومتر مربع! بنده وطنم را فروخته‌ام!اين رجزگويي طنازانه در شرايط زندان براي جواني در آن سن و سال و با آن تجربه گوياي اميدي سرشار به زندگي و رهايي‌ است، وقتي حتي در کهنسالي در يکي از ديدارهاي مشترکمان با شهردار به‌تازگي از بند رهايي يافته تهران (غلامحسين کرباسچي) پدرانه اما اميدوار گفت من طعم سختي و رنج زندان‌بودن را چشيده‌ام، وقتي شنيدم به زندان محکوم شدي، برايت از حافظ تفألي بر حال و روزت کردم که آمد:
خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم/ راحت جان طلبم و از پي جانان بروم/ گرچه دانم که به جايي نبرد راه غريب/ من به بوي سر آن زلف پريشان بروم/ دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت/ رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم
حالا که اين غزل را مي‌خوانم، مي‌بينم گويي اين تفأل را به نام و سرنوشت خود از حافظ ستانده بود.

با اينکه ذهنم آکنده از خاطرات زنده‌اي از اوست اما وقتي خاطرم نيست که چند سال از آخرين ديدارمان بعد از هجمه بيماري‌هايي که او را هرروز از زندگي، خاطراتش و حافظه بي‌نظيرش دورتر کرد، مي‌گذرد، دلم مي‌گيرد که ديگر استاد نجف نيست که در محفل دوستانش با آن قهقهه‌هاي بلند و خاص خود و طنزها و خاطرات شيريني که تعريف مي‌کرد، همه را سر شوق بياورد و حالا خبر رفتنش حالم را ناخوش کرده چون حالا ديگر مطمئنم قرار نيست دوباره او را ببينم. ديدارهايي که خوش‌ترين لحظات هم‌نشيني با ياران و دوستان ايام قديم بود اما هيچ‌وقت رنگ کهنگي به خود نگرفت، به لطف حضور آدمي مثل نجف دريابندري که به طرز عجيبي آدمي همه‌چیزتمام بود، هرکاري مي‌کرد، جوري آن را درست و به شکل خوبش انجام مي‌داد که به نسخه بهتري از آن فکر نمي‌کردي، مثلا به نسخه بهتري از نثر، ترجمه و نقدهايش فکر نمي‌کردي، چون او کارش را آن‌قدر خوب بلد بود که تحسين و رشک را توأم باهم در مخاطبش برمي‌انگيخت. اما براي من که بيشتر از کار با او لحظه‌هاي خوبي را زندگي کرده‌ام، طنازي‌اش آرزومندم مي‌کرد، اينکه در پس هر ماجرا و روايتي که نقل مي‌کرد مغزي از کلام نغز را با طعم اعجاب‌انگيزي از طنز جوري هنرمندانه با کلمات و بياني بديع دست‌پيچ مي‌کرد و تحويلت مي‌داد که بازهم مطمئن بودم هيچ‌کس بهتر از او حتي خاطره‌گويي در جمع دوستانش را با عصاره طنازي بلد نيست، وقتي که براي مزه‌دار کردن روايتش نه چاشني تاريخ و واقعيت را کم مي‌کرد و نه به درام ماجرا آب مي‌بست.

روزگار اما مثل هميشه که به نفع جسم و حافظه آدمي پيش نمي‌رود، با نجف دريابندري هم خوب تا نکرد و وسعت کلام و قواي ذهنش را بالاخره از رمق انداخت اما حضور و وجودش آن‌چنان همچنان وزين و نيرومند بود که تا چندي پيش از مرگش همچنان حلقه دوستانش گرد بسترش حتي در سکوت او به ديدار و بحث مي‌نشستند. نجف دريابندري براي من نمونه‌اي از يک انسان متوجه به خود از دريچه انسان‌بودن در زندگي بود، وقتي در دهه هفتم زندگي‌اش دغدغه خودشناسي انسان را در کتاب «درد بي‌خويشتني» به نگارش درآورد. اين کتاب گواه آن بود که او همچنان دغدغه حرکت در مسير تحول خويشتن و يافتن دردهاي فردي و اجتماعي انسان در زندگي را دارد؛ دغدغه‌اي که تب‌وتاب روزمرگي و اسارت در بديهيات مجاز زندگي در بسياري از ما آن را فرونهاده است.
نجف دريابندري براي نسل من نماد خودساختگي در ادبيات معاصر ايران است. کسي که بدون دانشگاه، کلاس درس و کرسي و استاد، ياد گرفت چگونه بنويسد، چه بنويسد و چرا بنويسد. براي همين است که در تمام اين 60 سال که نوشت، کسي به‌درستي کارش و به شيوه حضورش در ادبيات ايران شک نکرد؛ چراکه همواره توجهش به زبان فارسي بود و مدام در حال آموختن اين زبان بود، اين متن برايش از شعر و نثر و نظم در آثار قديم و جديد تا کوچه و خيابان جاري بود، دانشگاه او جايي بود که در تمام اين سال‌ها زيسته بود، استادانش مردماني بودند که با آنها معاشرت مي‌کرد و کلاس درسش زندگي بود. ‌چند سال پيش نام او را به‌عنوان «گنجينه زنده بشري در ميراث خوراک» در فهرست حاملان ميراث ناملموس (نادره‌کاران) ثبت کردند، بعد از آنکه تلاشي ماندگار در خلق اثرش در حوزه آشپزي داشت. حالا که نگاهی به ليست بلندي از آنچه از او بر جاي مانده مي‌اندازم، مي‌بينم او دستي توانا بر خلق داشت، آثاري در ادبيات، فلسفه، طنز، آشپزي، سينما، سياست و اين اواخر دلش نوشتن از تاريخ معاصر ايران را مي‌خواست که نمي‌دانم بر اين يکي نيز فائق آمد يا نه! اما هرآنچه او با علاقه در ظرف تيان (ديگ) نگارش در اين سال‌ها به هم آميخت و به خورد جان مخاطبانش داد، چنان شهد گوارا و طعم دلپذيري از ترکيب کلام و معنا بود که زندگي به مثابه نوشتن براي نجف دريابندري را اين‌گونه رقم زد:
عشق چو مغز است و جهان همچو پوست / عشق چو حلوا و جهان چون تيان (مولوي)
جهان براي او پوسته‌اي بود از عشق به آفرينش و اين عشق شيرين را در ظرف زندگي‌ای که زيست براي دوستان و دوستدارانش قوام آورد و عرضه کرد.نجف دريابندري در دهه 30 با اولين ترجمه‌اش از کتاب وداع با اسلحه ثابت کرده بود که قرار است گنجينه‌اي از خوراک‌هايي براي روح بشر بعد از خود به ميراث بگذارد و آن را خود از ديگراني چون خود به نيکي و سزاوار به ميراث گرفته بود.
همچنان‌ که گفته شد، دريابندري مرد خودساخته‌اي است. او درس‌خوانده دانشگاه نيست. هرآنچه آموخته از زندگي و تجربه‌هاي خودآموخته است. محمدعلي موحد در مجلس بزرگداشت او به نکته درستي اشاره کرد که: «نجف آدمي است خودآموخته، خوداستاد خود بوده، خود کشته و خود درويده».

معصومي‌همداني هم در همان مجلس از خودساختگي دريابندري سخن به ميان آورد و نتيجه گرفت که کار او اصالتي دارد که تقليدناپذير است؛ «آدمي که پشت کارش زندگي‌اش باشد، کيفيتي در کارش هست که در کار آدم کتابيِ مدرسي دانشگاهي نيست».بدون ترديد سرمشق دريابندري، نويسنده نامدار آمريکايي، ارنست همينگوي بود که هرچه آموخته بود، از زندگي و تجربه‌هاي خود آموخته بود و دريابندري از جواني با کار‌هاي او آشنا شد و به ترجمه آنها روي آورد. خود او در مقدمه‌اي که بر وداع با اسلحه نوشته، مي‌گويد: «سبک همينگوي به وجود آمد، اما مکتب همينگوي به وجود نيامد. زيرا از ميان گروه کثيري که در اروپا و آمريکا به تقليد او پرداختند
- و مي‌توان گفت که پس از ظهور همينگوي کمتر نويسنده‌اي از تأثير او برکنار ماند - هيچ‌کدام راز اصلي کار همينگوي را تماما درنيافتند».در واقع نجف دريابندري هم از جمله کساني است که راز کار او را کسي درنيافت.خوب خاطرم هست روزي صفدر تقي‌زاده با من تماس گرفت و گفت نجف مي‌خواهد جعفر شهري (1293- 1378) را ببيند و اين درست زماني بود که هر هفته همراه عده‌اي از دوستان روزهاي جمعه براي صرف ديزي (که خود جعفر شهري مي‌پخت) و بحث و نقد مسائل گذشته و روز فرهنگي و ادبي تاريخ و ادبيات در منزل شهري گردهم مي‌آمديم. نجف دريابندري ميهمان جديد ديدار بعدي در خانه جعفرخان شهري شد که نويسنده، تاريخ‌دان و فرهنگ‌شناسي توانا بود و شد پاي ثابت هم‌نشيني‌ها! من بعدها فهميدم آنچه آمدن و رفتن دريابندري را آن‌طور مستدام کرده بود، بهره‌گيري از تسلط جعفر شهري بر تاريخ و عادات غذايي و آشپزي در تهران قديم بود، به‌واسطه سير زندگي و مطالعاتي که داشته و نجف دريابندري زيرکانه و رندانه به اين دانش بکر دست يافت و آن را پروراند و در بهترين شکل ممکن در کتاب «مستطاب آشپزي» عرضه‌اش کرد. از نظر من او خوب بلد بود از هر چيزي در زندگي آنچه را دنبال و کسب کند که مي‌توانست آن را کمال بدهد، وگرنه چه کسي در مقام نويسندگي و مترجمي چون او براي نگارش کتابي در باب آشپزي سراغ آدمي جدي و پژوهشگري باکمال مانند جعفر شهري مي‌رود، جز نجف دريابندري! او در ذهن من همواره نجف دريابندري خواهد ماند، کسي که زندگي را جدي مي‌دانست اما آن را جدي نمي‌گرفت، در يکي از خاطراتش تعريف مي‌کرد وقتي در دهه 30 به جرم فعاليت سياسي (عضويت در حزب توده) به زندان رفت، هم‌بندهايش از او جرمش را پرسيدند و او در پاسخ گفته بود: فروش غيرقانوني ملک! از او مي‌پرسند که ملک در تهران بوده؟ جواب مثبت مي‌دهد. مي‌پرسند که ملک قيمتش چند بوده؟ مي‌گويد دقيق نمي‌داند. مي‌گويند باغ بوده يا خانه هم داشته؟ مي‌گويد هم خانه داشته هم باغ، هم دريا! مي‌پرسند بزرگ بوده؟ مي‌گويد خيلي! مي‌پرسند چقدر بزرگ؟ مي‌گويد خيلي بزرگ! اصرار مي‌کنند چند متر؟ خيلي جدي جواب مي‌دهد: تقريبا يک ميليون و 640 هزار و 195 کيلومتر مربع! بنده وطنم را فروخته‌ام!اين رجزگويي طنازانه در شرايط زندان براي جواني در آن سن و سال و با آن تجربه گوياي اميدي سرشار به زندگي و رهايي‌ است، وقتي حتي در کهنسالي در يکي از ديدارهاي مشترکمان با شهردار به‌تازگي از بند رهايي يافته تهران (غلامحسين کرباسچي) پدرانه اما اميدوار گفت من طعم سختي و رنج زندان‌بودن را چشيده‌ام، وقتي شنيدم به زندان محکوم شدي، برايت از حافظ تفألي بر حال و روزت کردم که آمد:
خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم/ راحت جان طلبم و از پي جانان بروم/ گرچه دانم که به جايي نبرد راه غريب/ من به بوي سر آن زلف پريشان بروم/ دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت/ رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم
حالا که اين غزل را مي‌خوانم، مي‌بينم گويي اين تفأل را به نام و سرنوشت خود از حافظ ستانده بود.