روایتی از دیدار و گفتوگو با نجف دریابندری درباره ترجمه
دانشنامه یک شاهی ارزش ندارد
عماد پورشهریاری

اردیبهشت سال 89 یعنی دقیقاً10 سال پیش، دانشگاه بیرجند میزبان همایشی ملی بود به نام مطالعات ترجمه. اساتید و پژوهشگران زیادی از سراسر کشور مهمان شهر بیرجند بودند اما این همایش یک مهمان ویژه داشت که اتفاقاً هیچ علاقه یا اعتقادی به تحصیلات دانشگاهی در این رشته نداشت: نجف دریابندری. نجف دریابندری، همان 10 سال پیش که مهمان دانشگاه بیرجند بود هم حال چندان خوشایندی نداشت. به ما گفته بودند استاد دچار عارضهای است به نام Mind Blanking یا چیزی شبیه به این. یعنی ممکن است در میان صحبت و گفتوگو موضوع اصلی را فراموش کند یا برای مدتی نتواند بحث را ادامه دهد. با این همه، دریابندری نگاهش همچنان نافذ، خندههایش دلنشین و تا جایی که میتوانست در گفتوگو دقیق و موقعیتسنج بود و همنشینی و ملاقاتش یکی از افتخارات زندگی ما شد. پیرمردِ جذاب به شکل عجیبی تلاش میکرد ما را راهنمایی کند به سوی مترجم شدن، حتی تلفن و کروکی خانهاش را داد که به ملاقاتش برویم و موضوعِ صحبت را ادامه بدهیم. در آن زمان در دانشگاه بیرجند، نشریهای دانشجویی منتشر میکردیم به نام «ترجمان»، که در آن زمان تنها ترجمان دنیای رسانه ایران بود. برای گفتوگو با
عالیجنابِ ترجمه، خیلی از دانشجوهای «خوشخیال» ترجمه و بهعنوان دانشجویان این رشته، وقتی از استاد گرفتیم و در لابی محل اقامتش با او گفتگو کردیم. مصاحبه با دریابندری کار سختی بود، هم اینکه گفتوگوهای کاملی از او منتشرشده بود و به دنبال موضوع بکری بودیم، هم اینکه وضعیت جسمانی مصاحبهشونده چندان مناسب نبود. به همین دلیل تصمیم گرفتیم گفتوگو تا حد امکان کوتاه و موضوع، دریافت راهنمایی و توصیه باشد از یکی از عالیجنابان ترجمه در ایران. در این گفتوگو محسن سروریان، من و عادل نجفی، به ترتیب بهعنوان مدیرمسئول، سردبیر و عضو هیئت تحریریه نشریه دانشجویی ترجمان حضور داشتیم. هر سه علاقهمند به ادبیات و دانشجوی رشته مترجمی زبان انگلیسی. گفتوگو اما به دلایلی در ترجمان آن زمان منتشر نشد و تا 10 سال بعد ماند گوشه فولدرهای فراموششده یک هاردِ قدیمی.
مکتبنرفتههای ترجمه
از دریابندری پرسیدیم چرا دیگر نسل مترجمان بزرگی مثل خود او، سیدحسینی، قاضی یا ابوالحسن نجفی نداریم و اینکه آیا سیستم آموزشی نقشی در این موضوع داشته یا نه. دریابندری بلند میخندد و تصدیق میکند که «مثل آن آدمها دیگر پیدا نشدند» اما تقصیری را به گردن نظام آموزشی متوجه نمیکند: «به سیستم آموزشی ربطی ندارد، چون ما هیچکدام محصول سیستم آموزشی نیستیم، هیچکدام. بنده که اصلاً با آموزش سروکار نداشتم [این جمله را با خنده ریزی میگوید]، آقای سیدحسینی هم همینطور بود و آقای نجفی و قاضی هم. نه درس خواندیم نه درس دادیم». پرسیدیم که خودش علاقهای نداشته برای تدریس یا از او دعوتی نشده، پاسخ میدهد که «چرا، چند وقتی رفتم و مدت کوتاهی در دانشگاه درس هم دادهام [چرا گفتنش، طولانیتر از حالت عادی است] ولی به این نتیجه رسیدم که وقتم را تلف میکنم. دانشگاه البته برای خودش....» مثل خیلی از جملههای دیگر، دریابندری این حرفش را هم ناتمام میگذارد. بهجایش از ما سؤال میپرسد «الان مدرسه ترجمه هست در تهران؟» مدیرمسئول ترجمان توضیح میدهد که دانشگاه علامه طباطبایی همان مدرسه عالی ترجمه پیش از انقلاب است که زبانهای مختلفی در آن
آموزش داده میشود. پیرمرد میپرسد که «اونوقت کسی هم از آن درآمده؟ آدمی که ...اصولاً آدم درآمده؟» جواب منفی نصفهونیمه میدهیم و اسم چند نفر مترجم علامهخوانده را میبریم که نمیشناسد.
مسئله ترجمه، زبان فارسی است
بحث را میکشاند به دانشگاه خودمان، دانشگاه بیرجند، این کار را بارها در یک ساعت گفتوگو انجام میدهد. حواسش هست که پیش از هر چیزی مخاطبش دانشجو است و او مهمان دانشگاه: «اینجا هم کلاس ترجمه دارید؟» جواب مثبت که میدهیم از سرفصلها و موضوعات درسی میپرسد و بعد از کم بودن واحدهای مرتبط با زبان فارسی گلایه میکند: «مسئله ترجمه مربوط به ادبیات فارسی است. درست که مترجم باید زبانی بداند، مثل انگلیسی و فرانسه، زبانهای دیگر، مثلاً آلمانی ... مترجم آلمانی من نمیشناسم.» دریابندری خط صحبت و سؤال را گم میکند و درباره مترجمهای زبان آلمانی توضیح میدهد. سعی میکنیم حرفش را قطع نکنیم و همراهی میکنیم. «مترجم آلمانی، یکی، دو، سه تا خوب داریم. یکی پسر آقای بهزاد، دکتر بهزاد را میشناختید؟ بهزاد خیلی هم عمر کرد، 93 سالش بود که فوت شد. یک پسر دارد که چهارتا کتاب خوب ترجمه کرده. در انتشارات معروف خوارزمی، چاپ کرده. او مترجم خوبی بود در آلمانی.» استاد به فرامرز بهزاد اشاره میکند که کتابهایی از کافکا و برشت را ترجمه کرده اما اسمی از این کتابها نمیبرد. نام چند مترجم آلمانی مطرح را ما میبریم، نمیشناسد یا فراموش کرده.
بلافاصله خودش صحبت را برمیگرداند به راه و روش مترجم شدن: «بههرحال ترجمه کاری است که در عمل باید ببینیم چه درمیآید، یک آدمی ممکن است هیچی در جبینش نبینید ولی مترجم خوبی دربیاید». سؤال میکنیم که مترجم خوب از نظرش چه ویژگیهایی باید داشته باشد، برای اولین و آخرین بار حرف را قطع میکند و میگوید: «فارسی». بعد از این کلمه مکث میکند، نه از آن توقفهایی که چیزی یادش رفته باشد. «فارسی»اش حسابی محکم و قاطع است: «باید فارسی خوب بداند البته زبان فرنگی هم باید خوب بداند و کار کرده باشد. اینکه کسی آلمان درسخوانده باشد به درد ترجمه نمیخورد، باید کار بکند، در جامعه و کارش سنجیده شود، نه بهوسیله کس بهخصوصی بلکه بهوسیله جامعه یعنی کارش را بخرند. مردم استقبال کنند».
ترجمه نه علم است نه هنر
حس میکنیم حالش بهتر است و سؤال دیگری میپرسیم، ترجمه علم است یا هنر؟ از اساس سؤال را نفی میکند: «اینها حرف است. مترجم علم یا هنر، نمیدانم. اینها به کار ترجمه ربطی ندارد. مترجم یک چیزی دستش میدهی که ترجمه کند. اگر آدمش باشد، اینکاره باشد، در همان قدم معلوم میشود. حوصله و وقت هم ندارد که برود دانشگاه و اینکارها را بکند. چون هرچه برود آنجا به ضررش هست، باید بنشیند و کارش را بکند». باز هم از راه و چاه میپرسیم. حرفش همان است: «ترجمه یک کار عملی است، هیچ ربطی به مراسم و مراتب تحصیلات ندارد. اگر میخواهید مترجم بشوید باید از همین امشب تصمیم بگیرید. بنشینید چیزی ترجمه کنید بفرستید مجلهای جایی ببینید چاپ میشود یا نه. ترجمه کردن مثل نوشتن است، در واقع باید ذوق نوشتن داشته باشید. فارسی را باید خوب بدانید و به سبکهای مختلف ....» ما دانشجوی ترجمه بودیم و استاد کمترین شانسی برای تحصیل آکادمیک ترجمه قائل نبود. اینجا آب پاکی را روی دستمان میریزد: «درست که آمدهام اینجا، مهمان دانشگاه هستم، ولی بنده با دانشگاه مخالفم». این را که میگوید هم خودش میخندد هم سه دانشجوی شنوندهاش. ادامه میدهد که «به نظر من
دانشگاه وقت بچهها را تلف میکند. من میخواستم بگویم دانشگاه را ول کنید. جدی، من اگر بودم ول میکردم. حالا یک مدرکی هم به ما بدهند. که چی؟ هیچ مدرکی به درد من نمیخورد. بنابراین......» بعد هم شاکی میشود که «اصلاً شما چرا آمدهاید دانشگاه؟ مدرسِ ترجمه ممکن است بشوید که این بحث دیگری است. این مسئله مربوط به ایران نیست. در خارج هم همین است. اصل مسئله عمل کردن است. حالا من ممکن است بخواهم یک حرفهای ضد دانشگاهی بزنم. من اگر بگویم تحصیل را ول کنید. کدام تان حاضرید ول کنید؟ چهکاری میخواهید بکنید اگر تحصیل نکنید؟» توضیحاتی میدهیم که انگار دریابندری هم موافق است. مطمئن است که از دانشگاه مترجم بیرون نمیآید ولی یقین هم دارد که برای ما جز تحصیل راهی نیست.
دانشنامه یک شاهی ارزش ندارد
دریابندری برای اثبات حرفهایش از خودش مثال میزند و به گذشته بازمیگردد: «من نرفتم هیچوقت. البته دوره ما یک دوره دیگری بود. من تا کلاس نهم مدرسه بودم. بعد، از کلاس نه به ده تجدید شدم. از دیکته انگلیسی. رفتم امتحان دادم ولی یادم نیست که چطور شد که ول کردم. دیگر نرفتم. رفتم شرکت نفت، آنجا یک کارهایی پیدا کردم. کارهایی خیلی مزخرف تا بالاخره یادم هست که...» توضیح میدهد که در شرکت نفت کار منشیگری انجام میداده و بعد مکث میکند. منتظریم داستان اولین ترجمهاش را از زبان خودش بشنویم. دو دقیقه کامل مکث میکند. ما هم ساکتیم. بعد ادامه میدهد که «من باید یک چیزی بگویم که به درد شما بخورد». بعد دوباره سکوت میکند. چهار دقیقه کامل. ویژهنامه ترجمه ادبیات آمریکای لاتینِ «ترجمان» را به او نشان میدهیم، باز هم چیزی نمیگوید ولی صفحه اول را که باز میکند، تصویر سیدحسینی را میبیند، میشناسد و میخندد. عکس مهدی سحابی را هم میشناسد. عبدالله کوثری را هم. به عکسِ اسماعیل فصیح هم واکنش نشان میدهد ولی 13-14 دقیقه بعد را هیچچیز دیگری نمیگوید. یکی دو بار تلاش میکنیم چیزی بگوییم که جوابی نمیشنویم. بعد دوباره بازمیگردد
به ماجرای قبل از شرکت نفت و دانشگاه و درس ترجمه. بدون اینکه ما بپرسیم. با تأکید بیشتری میگوید که «غرض اصلی دانشگاه رفتن گرفتن یک ورقه است، ولی این ورقه یک شاهی ارزش ندارد.»
لیسانس در زندان
تا انتهای گفتوگو، جرئت نمیکنیم سؤال دیگری بپرسیم، میترسیم دریابندری را در سکوت فرو ببرد. خسته هم شده، خودش آرامآرام صحبت میکند و بیشتر از ما سؤال میپرسد. بیآنکه ما بپرسیم خودش خاطرهای تعریف میکند از اولین ترجمهاش:
«18-19 ساله بودم، داستانی از فاکنر ترجمه کردم و فرستادم برای رفیقی در تهران، رفیق من بعداً اعدام شد. اسمش مرتضی کیوان بود. اون موقع اینها تصمیم گرفته بودند یک جُنگی به فارسی دربیاورند. مرتضی کیوان داستان من را گذاشت در همین جُنگ. من اون موقع زندان بودم، بعدش خودش هم اعدام شد. من هم چهار سال زندان بودم و درآمدم. چهار سال در زندان بودن، مثل همین دوره دانشگاه رفتن شما بود».
اردیبهشت سال 89 یعنی دقیقاً10 سال پیش، دانشگاه بیرجند میزبان همایشی ملی بود به نام مطالعات ترجمه. اساتید و پژوهشگران زیادی از سراسر کشور مهمان شهر بیرجند بودند اما این همایش یک مهمان ویژه داشت که اتفاقاً هیچ علاقه یا اعتقادی به تحصیلات دانشگاهی در این رشته نداشت: نجف دریابندری. نجف دریابندری، همان 10 سال پیش که مهمان دانشگاه بیرجند بود هم حال چندان خوشایندی نداشت. به ما گفته بودند استاد دچار عارضهای است به نام Mind Blanking یا چیزی شبیه به این. یعنی ممکن است در میان صحبت و گفتوگو موضوع اصلی را فراموش کند یا برای مدتی نتواند بحث را ادامه دهد. با این همه، دریابندری نگاهش همچنان نافذ، خندههایش دلنشین و تا جایی که میتوانست در گفتوگو دقیق و موقعیتسنج بود و همنشینی و ملاقاتش یکی از افتخارات زندگی ما شد. پیرمردِ جذاب به شکل عجیبی تلاش میکرد ما را راهنمایی کند به سوی مترجم شدن، حتی تلفن و کروکی خانهاش را داد که به ملاقاتش برویم و موضوعِ صحبت را ادامه بدهیم. در آن زمان در دانشگاه بیرجند، نشریهای دانشجویی منتشر میکردیم به نام «ترجمان»، که در آن زمان تنها ترجمان دنیای رسانه ایران بود. برای گفتوگو با
عالیجنابِ ترجمه، خیلی از دانشجوهای «خوشخیال» ترجمه و بهعنوان دانشجویان این رشته، وقتی از استاد گرفتیم و در لابی محل اقامتش با او گفتگو کردیم. مصاحبه با دریابندری کار سختی بود، هم اینکه گفتوگوهای کاملی از او منتشرشده بود و به دنبال موضوع بکری بودیم، هم اینکه وضعیت جسمانی مصاحبهشونده چندان مناسب نبود. به همین دلیل تصمیم گرفتیم گفتوگو تا حد امکان کوتاه و موضوع، دریافت راهنمایی و توصیه باشد از یکی از عالیجنابان ترجمه در ایران. در این گفتوگو محسن سروریان، من و عادل نجفی، به ترتیب بهعنوان مدیرمسئول، سردبیر و عضو هیئت تحریریه نشریه دانشجویی ترجمان حضور داشتیم. هر سه علاقهمند به ادبیات و دانشجوی رشته مترجمی زبان انگلیسی. گفتوگو اما به دلایلی در ترجمان آن زمان منتشر نشد و تا 10 سال بعد ماند گوشه فولدرهای فراموششده یک هاردِ قدیمی.
مکتبنرفتههای ترجمه
از دریابندری پرسیدیم چرا دیگر نسل مترجمان بزرگی مثل خود او، سیدحسینی، قاضی یا ابوالحسن نجفی نداریم و اینکه آیا سیستم آموزشی نقشی در این موضوع داشته یا نه. دریابندری بلند میخندد و تصدیق میکند که «مثل آن آدمها دیگر پیدا نشدند» اما تقصیری را به گردن نظام آموزشی متوجه نمیکند: «به سیستم آموزشی ربطی ندارد، چون ما هیچکدام محصول سیستم آموزشی نیستیم، هیچکدام. بنده که اصلاً با آموزش سروکار نداشتم [این جمله را با خنده ریزی میگوید]، آقای سیدحسینی هم همینطور بود و آقای نجفی و قاضی هم. نه درس خواندیم نه درس دادیم». پرسیدیم که خودش علاقهای نداشته برای تدریس یا از او دعوتی نشده، پاسخ میدهد که «چرا، چند وقتی رفتم و مدت کوتاهی در دانشگاه درس هم دادهام [چرا گفتنش، طولانیتر از حالت عادی است] ولی به این نتیجه رسیدم که وقتم را تلف میکنم. دانشگاه البته برای خودش....» مثل خیلی از جملههای دیگر، دریابندری این حرفش را هم ناتمام میگذارد. بهجایش از ما سؤال میپرسد «الان مدرسه ترجمه هست در تهران؟» مدیرمسئول ترجمان توضیح میدهد که دانشگاه علامه طباطبایی همان مدرسه عالی ترجمه پیش از انقلاب است که زبانهای مختلفی در آن
آموزش داده میشود. پیرمرد میپرسد که «اونوقت کسی هم از آن درآمده؟ آدمی که ...اصولاً آدم درآمده؟» جواب منفی نصفهونیمه میدهیم و اسم چند نفر مترجم علامهخوانده را میبریم که نمیشناسد.
مسئله ترجمه، زبان فارسی است
بحث را میکشاند به دانشگاه خودمان، دانشگاه بیرجند، این کار را بارها در یک ساعت گفتوگو انجام میدهد. حواسش هست که پیش از هر چیزی مخاطبش دانشجو است و او مهمان دانشگاه: «اینجا هم کلاس ترجمه دارید؟» جواب مثبت که میدهیم از سرفصلها و موضوعات درسی میپرسد و بعد از کم بودن واحدهای مرتبط با زبان فارسی گلایه میکند: «مسئله ترجمه مربوط به ادبیات فارسی است. درست که مترجم باید زبانی بداند، مثل انگلیسی و فرانسه، زبانهای دیگر، مثلاً آلمانی ... مترجم آلمانی من نمیشناسم.» دریابندری خط صحبت و سؤال را گم میکند و درباره مترجمهای زبان آلمانی توضیح میدهد. سعی میکنیم حرفش را قطع نکنیم و همراهی میکنیم. «مترجم آلمانی، یکی، دو، سه تا خوب داریم. یکی پسر آقای بهزاد، دکتر بهزاد را میشناختید؟ بهزاد خیلی هم عمر کرد، 93 سالش بود که فوت شد. یک پسر دارد که چهارتا کتاب خوب ترجمه کرده. در انتشارات معروف خوارزمی، چاپ کرده. او مترجم خوبی بود در آلمانی.» استاد به فرامرز بهزاد اشاره میکند که کتابهایی از کافکا و برشت را ترجمه کرده اما اسمی از این کتابها نمیبرد. نام چند مترجم آلمانی مطرح را ما میبریم، نمیشناسد یا فراموش کرده.
بلافاصله خودش صحبت را برمیگرداند به راه و روش مترجم شدن: «بههرحال ترجمه کاری است که در عمل باید ببینیم چه درمیآید، یک آدمی ممکن است هیچی در جبینش نبینید ولی مترجم خوبی دربیاید». سؤال میکنیم که مترجم خوب از نظرش چه ویژگیهایی باید داشته باشد، برای اولین و آخرین بار حرف را قطع میکند و میگوید: «فارسی». بعد از این کلمه مکث میکند، نه از آن توقفهایی که چیزی یادش رفته باشد. «فارسی»اش حسابی محکم و قاطع است: «باید فارسی خوب بداند البته زبان فرنگی هم باید خوب بداند و کار کرده باشد. اینکه کسی آلمان درسخوانده باشد به درد ترجمه نمیخورد، باید کار بکند، در جامعه و کارش سنجیده شود، نه بهوسیله کس بهخصوصی بلکه بهوسیله جامعه یعنی کارش را بخرند. مردم استقبال کنند».
ترجمه نه علم است نه هنر
حس میکنیم حالش بهتر است و سؤال دیگری میپرسیم، ترجمه علم است یا هنر؟ از اساس سؤال را نفی میکند: «اینها حرف است. مترجم علم یا هنر، نمیدانم. اینها به کار ترجمه ربطی ندارد. مترجم یک چیزی دستش میدهی که ترجمه کند. اگر آدمش باشد، اینکاره باشد، در همان قدم معلوم میشود. حوصله و وقت هم ندارد که برود دانشگاه و اینکارها را بکند. چون هرچه برود آنجا به ضررش هست، باید بنشیند و کارش را بکند». باز هم از راه و چاه میپرسیم. حرفش همان است: «ترجمه یک کار عملی است، هیچ ربطی به مراسم و مراتب تحصیلات ندارد. اگر میخواهید مترجم بشوید باید از همین امشب تصمیم بگیرید. بنشینید چیزی ترجمه کنید بفرستید مجلهای جایی ببینید چاپ میشود یا نه. ترجمه کردن مثل نوشتن است، در واقع باید ذوق نوشتن داشته باشید. فارسی را باید خوب بدانید و به سبکهای مختلف ....» ما دانشجوی ترجمه بودیم و استاد کمترین شانسی برای تحصیل آکادمیک ترجمه قائل نبود. اینجا آب پاکی را روی دستمان میریزد: «درست که آمدهام اینجا، مهمان دانشگاه هستم، ولی بنده با دانشگاه مخالفم». این را که میگوید هم خودش میخندد هم سه دانشجوی شنوندهاش. ادامه میدهد که «به نظر من
دانشگاه وقت بچهها را تلف میکند. من میخواستم بگویم دانشگاه را ول کنید. جدی، من اگر بودم ول میکردم. حالا یک مدرکی هم به ما بدهند. که چی؟ هیچ مدرکی به درد من نمیخورد. بنابراین......» بعد هم شاکی میشود که «اصلاً شما چرا آمدهاید دانشگاه؟ مدرسِ ترجمه ممکن است بشوید که این بحث دیگری است. این مسئله مربوط به ایران نیست. در خارج هم همین است. اصل مسئله عمل کردن است. حالا من ممکن است بخواهم یک حرفهای ضد دانشگاهی بزنم. من اگر بگویم تحصیل را ول کنید. کدام تان حاضرید ول کنید؟ چهکاری میخواهید بکنید اگر تحصیل نکنید؟» توضیحاتی میدهیم که انگار دریابندری هم موافق است. مطمئن است که از دانشگاه مترجم بیرون نمیآید ولی یقین هم دارد که برای ما جز تحصیل راهی نیست.
دانشنامه یک شاهی ارزش ندارد
دریابندری برای اثبات حرفهایش از خودش مثال میزند و به گذشته بازمیگردد: «من نرفتم هیچوقت. البته دوره ما یک دوره دیگری بود. من تا کلاس نهم مدرسه بودم. بعد، از کلاس نه به ده تجدید شدم. از دیکته انگلیسی. رفتم امتحان دادم ولی یادم نیست که چطور شد که ول کردم. دیگر نرفتم. رفتم شرکت نفت، آنجا یک کارهایی پیدا کردم. کارهایی خیلی مزخرف تا بالاخره یادم هست که...» توضیح میدهد که در شرکت نفت کار منشیگری انجام میداده و بعد مکث میکند. منتظریم داستان اولین ترجمهاش را از زبان خودش بشنویم. دو دقیقه کامل مکث میکند. ما هم ساکتیم. بعد ادامه میدهد که «من باید یک چیزی بگویم که به درد شما بخورد». بعد دوباره سکوت میکند. چهار دقیقه کامل. ویژهنامه ترجمه ادبیات آمریکای لاتینِ «ترجمان» را به او نشان میدهیم، باز هم چیزی نمیگوید ولی صفحه اول را که باز میکند، تصویر سیدحسینی را میبیند، میشناسد و میخندد. عکس مهدی سحابی را هم میشناسد. عبدالله کوثری را هم. به عکسِ اسماعیل فصیح هم واکنش نشان میدهد ولی 13-14 دقیقه بعد را هیچچیز دیگری نمیگوید. یکی دو بار تلاش میکنیم چیزی بگوییم که جوابی نمیشنویم. بعد دوباره بازمیگردد
به ماجرای قبل از شرکت نفت و دانشگاه و درس ترجمه. بدون اینکه ما بپرسیم. با تأکید بیشتری میگوید که «غرض اصلی دانشگاه رفتن گرفتن یک ورقه است، ولی این ورقه یک شاهی ارزش ندارد.»
لیسانس در زندان
تا انتهای گفتوگو، جرئت نمیکنیم سؤال دیگری بپرسیم، میترسیم دریابندری را در سکوت فرو ببرد. خسته هم شده، خودش آرامآرام صحبت میکند و بیشتر از ما سؤال میپرسد. بیآنکه ما بپرسیم خودش خاطرهای تعریف میکند از اولین ترجمهاش:
«18-19 ساله بودم، داستانی از فاکنر ترجمه کردم و فرستادم برای رفیقی در تهران، رفیق من بعداً اعدام شد. اسمش مرتضی کیوان بود. اون موقع اینها تصمیم گرفته بودند یک جُنگی به فارسی دربیاورند. مرتضی کیوان داستان من را گذاشت در همین جُنگ. من اون موقع زندان بودم، بعدش خودش هم اعدام شد. من هم چهار سال زندان بودم و درآمدم. چهار سال در زندان بودن، مثل همین دوره دانشگاه رفتن شما بود».