|

نگاهی به فیلم «درباره بی‌کرانگی» ساخته روی اندرسون

زنی زیبا در آستانه زوال

تارا استادآقا: فیلم «درباره بی‌کرانگی» About Endlessness با ارواح زوجی گمشده، تنها و شناور بر فراز آسمانی تیره و تار آغاز می‌شود که حسی از اضطرابی ماوراءالطبیعه از هستی معناباخته را تداعی می‌کند. زوجی که بر فراز زمینی ویران و آپوکالیپتیک شناورند و حسی مبهم و هراس‌آور و در عین حال بسیار شاعرانه، عجیب و آشنا تداعی می‌شود. فیلم در ابتدای هر اپیزود، با صدای درون دایجتیک زنی (جسیکا لوتاندر) همراه است که در طول فیلم هرگز رؤیت نمی‌شود. شیوه‌ای که محال‌بودن جسمانیت‌یافتن صدا در قالب مفهوم Combodiment را تجسم می‌بخشد و همچون روحی نامرئی و سرگشته عمل می‌کند که در دنیای زمینی، رها شده تا پاسخی برای معنای زندگی بیابد. مأموریتی هستی‌شناسانه که با نوعی وحشت فلسفی همراه است و مخاطب را نیز با این روح سرگردان همراه می‌کند.
دوربین «اندرسون» حسی از نامرئی‌بودن و وجودداشتن حتی پیش از شخصیت‌های خرده‌پیرنگ‌های اپیزودیک را القا می‌کند، گویی ما به همراه روح نامرئی زن، در حال مشاهده شخصیت‌هایی هستیم که آنها از وجود ما بی‌خبرند. نوعی صدای دراماتیزه‌شده که به ما این امکان را می‌دهد شخصیت نامرئی را تخیل کنیم و حالا که نمی‌توانیم او را ببینیم، خودمان تجسم حاضر صدا شویم و از این طریق با سرک‌کشیدن بی‌پروا در زندگی شخصیت‌های هر اپیزود، رها‌شدگی و لذتی دوچندان کسب کنیم. فضاهای تئاتری-استودیویی ساخته‌شده از شهر، خیابان و خانه‌ها که فضایی کاملا خلوت و تک‌افتاده با رنگ‌مایه‌های قهوه‌ای و خاکستری را نشانه می‌روند، همچون فضاهای آثار آنتونیونی در قالب برداشت‌های بلند و عمق ‌میدان، مفهوم خلأ (Void) ابزورد، عدم امکان رابطه، مفهوم فلسفی ملال و رنج بشری را برجسته می‌کند و کاراکترها را همچون موجوداتی عقیم، کوچک و بی‌پناه در میان این نوع فضا و پس‌زمینه به تصویر می‌کشد.
فضاهایی که بیانگر روحیات و وضعیت روانی شخصیت‌ها و نمودی از ملال و سترونی درونی‌شان است. در طول فیلم، مدام با شخصیت‌هایی ابزورد مواجهیم که هرگز در موقعیتی مهیب و هولناک واقع نمی‌شوند، قهرمان نیستند و اغلب هیچ کاری برای انجام‌دادن ندارند. مشکلات و معضلات آنها، موضوعاتی ساده و روتین است؛ مثل زوجی که روی نیمکتی در حال استراحت هستند و موضوع صحبت‌شان تنها این است که اکنون سپتامبر است یا مردی که اتومبیلش در جاده خراب شده یا زنی که با پاشنه کفشش درگیر است. شخصیت‌هایی متزلزل که عمل‌شان علیت را کمرنگ می‌کند و مدام بر اهمیت کارهای بی‌اهمیت روزمره‌شان تأکید می‌شود. به همین دلیل است که واکنش شخصیت‌ها در قبال مسئله‌ بیشتر از خود مسئله مطرح می‌شود.
نگاه کنید به اپیزود زنی که با پاشنه کفشش درگیر است و سرانجام کفش‌هایش را درمی‌آورد و بدون کفش از کادر خارج می‌شود. در ادامه، دوربین روی محوطه ایستگاه با مسافران می‌ماند. پیرمردی رؤیت می‌شود که از ابتدا نظاره‌گر اتفاق بوده و حالا بی‌تفاوت‌تر از پیش با روزنامه‌اش مشغول می‌شود و بقیه که هر کدام به کار خود مشغول هستند. یا مردی بیچاره و مستأصل در اتوبوس که نمی‌داند چه می‌خواهد و مشکلش را بارها با صدای بلند بازگو می‌کند و هیچ‌کدام از مسافران توجهی ندارند یا حتی نسبت به او معترض هستند. خلأ و مسئله ژرف عدم ارتباط و تنهایی بشری از درون‌مایه‌های کلیدی فیلم است که بارها در اپیزودهای مینی‌مالیستی دیگر تکرار می‌شود.
یکی از تم‌های مرکزی فیلم اندرسون، کشیشی است که همچون کشیش نور زمستانی برگمان، ایمانش را از دست داده و از ادامه زندگی عاجز و ناتوان است؛ غافل از اینکه در جست‌وجوی ایمان بودن و تمایل به ایمان آوردن، خود به تنهایی نوعی اعتقاد و ایمان است. کشیش با گریمی اغراق‌شده با صورتی سفید در فیلم ظاهر می‌شود که نشانه‌هایی ترک ایمان از وجودش را نمایش می‌دهد؛ گویی بدون ایمان، مرده است و دیگر وجود خارجی ندارد. وقتی گفت‌وگوی ملال‌آورش با روان‌پزشک تمام می‌شود و دکتر از او می‌خواهد برود، نمی‌تواند و همچون زوج‌های بکتیِ در انتظار گودو که تصمیم به کاری می‌گیرند اما از انجام‌دادن آن عاجزند، بر جای خود باقی می‌ماند. یک Hets یا اضطراب و رنجی درونی که تبدیل به رنجی جسمی شده و او را از کار انداخته است.
نوع نگاه اندرسون به هستی که با احساسات ژرف انسانی همراه است، در نوع به‌کارگیری دوربین که به شخصیت بدل می‌شود، به گونه‌ای تبیین شده که شفقت و همراهی خیرخواهانه‌اش با انسان مستأصل و رهاشده را در نوع میزانسن و زاویه دوربین و عناصر ارگانیک طبیعت، آشکار می‌کند. نگاه کنید به صحنه‌ای که در آن دندان‌پزشک مسئله‌دار، بیمار خود را رها می‌کند و می‌رود. در پس‌زمینه، دانه‌های ریز برف در قاب پنجره‌ای کوچک به آرامی می‌بارند. معنای تلویحی فضاسازی فوق به گونه‌ای است که برف را به‌عنوان شخصیتی ماورائی همراه رنج‌های بشری می‌کند و کارکردی همدلانه دارد.
در صحنه بعد وقتی دکتر با مسئله درونی‌اش در کنار جمعی در کافه‌ای با پنجره‌های فراخ واقع می‌شود، ریزش برف همچون سمفونی باشکوهی به تصویر کشیده می‌شود که می‌تواند تسکین‌دهنده آلام بشری باشد؛ با همان اصالت، بی‌کرانگی و ژرفی سخاوتمندانه که می‌توان از احساسات انسانی توقع داشت. در پایان، همراه با صدای زن نامرئی با پرسه‌زدن در میان اپیزودهایی که قرار است به مفهوم زندگی منتهی شود، ناگهان در می‌یابیم با نوعی بی‌معنایی، تکرار و خلأ فلسفی مواجه شده‌ایم که مایه‌های اگزیستانسیالیستی اثر را پررنگ می‌کند. فیلمی که به دنبال کشف معنای بی‌معنایی است. ما همواره در طول زندگی به دنبال تجربه‌های ناب و غیرمعمول هستیم در حالی که شاید تنها چیزی که به آن نیاز داریم رأفت، درک ساده هستی و احساسات عمیق انسانی‌مان همچون عیسی مسیح است.

تارا استادآقا: فیلم «درباره بی‌کرانگی» About Endlessness با ارواح زوجی گمشده، تنها و شناور بر فراز آسمانی تیره و تار آغاز می‌شود که حسی از اضطرابی ماوراءالطبیعه از هستی معناباخته را تداعی می‌کند. زوجی که بر فراز زمینی ویران و آپوکالیپتیک شناورند و حسی مبهم و هراس‌آور و در عین حال بسیار شاعرانه، عجیب و آشنا تداعی می‌شود. فیلم در ابتدای هر اپیزود، با صدای درون دایجتیک زنی (جسیکا لوتاندر) همراه است که در طول فیلم هرگز رؤیت نمی‌شود. شیوه‌ای که محال‌بودن جسمانیت‌یافتن صدا در قالب مفهوم Combodiment را تجسم می‌بخشد و همچون روحی نامرئی و سرگشته عمل می‌کند که در دنیای زمینی، رها شده تا پاسخی برای معنای زندگی بیابد. مأموریتی هستی‌شناسانه که با نوعی وحشت فلسفی همراه است و مخاطب را نیز با این روح سرگردان همراه می‌کند.
دوربین «اندرسون» حسی از نامرئی‌بودن و وجودداشتن حتی پیش از شخصیت‌های خرده‌پیرنگ‌های اپیزودیک را القا می‌کند، گویی ما به همراه روح نامرئی زن، در حال مشاهده شخصیت‌هایی هستیم که آنها از وجود ما بی‌خبرند. نوعی صدای دراماتیزه‌شده که به ما این امکان را می‌دهد شخصیت نامرئی را تخیل کنیم و حالا که نمی‌توانیم او را ببینیم، خودمان تجسم حاضر صدا شویم و از این طریق با سرک‌کشیدن بی‌پروا در زندگی شخصیت‌های هر اپیزود، رها‌شدگی و لذتی دوچندان کسب کنیم. فضاهای تئاتری-استودیویی ساخته‌شده از شهر، خیابان و خانه‌ها که فضایی کاملا خلوت و تک‌افتاده با رنگ‌مایه‌های قهوه‌ای و خاکستری را نشانه می‌روند، همچون فضاهای آثار آنتونیونی در قالب برداشت‌های بلند و عمق ‌میدان، مفهوم خلأ (Void) ابزورد، عدم امکان رابطه، مفهوم فلسفی ملال و رنج بشری را برجسته می‌کند و کاراکترها را همچون موجوداتی عقیم، کوچک و بی‌پناه در میان این نوع فضا و پس‌زمینه به تصویر می‌کشد.
فضاهایی که بیانگر روحیات و وضعیت روانی شخصیت‌ها و نمودی از ملال و سترونی درونی‌شان است. در طول فیلم، مدام با شخصیت‌هایی ابزورد مواجهیم که هرگز در موقعیتی مهیب و هولناک واقع نمی‌شوند، قهرمان نیستند و اغلب هیچ کاری برای انجام‌دادن ندارند. مشکلات و معضلات آنها، موضوعاتی ساده و روتین است؛ مثل زوجی که روی نیمکتی در حال استراحت هستند و موضوع صحبت‌شان تنها این است که اکنون سپتامبر است یا مردی که اتومبیلش در جاده خراب شده یا زنی که با پاشنه کفشش درگیر است. شخصیت‌هایی متزلزل که عمل‌شان علیت را کمرنگ می‌کند و مدام بر اهمیت کارهای بی‌اهمیت روزمره‌شان تأکید می‌شود. به همین دلیل است که واکنش شخصیت‌ها در قبال مسئله‌ بیشتر از خود مسئله مطرح می‌شود.
نگاه کنید به اپیزود زنی که با پاشنه کفشش درگیر است و سرانجام کفش‌هایش را درمی‌آورد و بدون کفش از کادر خارج می‌شود. در ادامه، دوربین روی محوطه ایستگاه با مسافران می‌ماند. پیرمردی رؤیت می‌شود که از ابتدا نظاره‌گر اتفاق بوده و حالا بی‌تفاوت‌تر از پیش با روزنامه‌اش مشغول می‌شود و بقیه که هر کدام به کار خود مشغول هستند. یا مردی بیچاره و مستأصل در اتوبوس که نمی‌داند چه می‌خواهد و مشکلش را بارها با صدای بلند بازگو می‌کند و هیچ‌کدام از مسافران توجهی ندارند یا حتی نسبت به او معترض هستند. خلأ و مسئله ژرف عدم ارتباط و تنهایی بشری از درون‌مایه‌های کلیدی فیلم است که بارها در اپیزودهای مینی‌مالیستی دیگر تکرار می‌شود.
یکی از تم‌های مرکزی فیلم اندرسون، کشیشی است که همچون کشیش نور زمستانی برگمان، ایمانش را از دست داده و از ادامه زندگی عاجز و ناتوان است؛ غافل از اینکه در جست‌وجوی ایمان بودن و تمایل به ایمان آوردن، خود به تنهایی نوعی اعتقاد و ایمان است. کشیش با گریمی اغراق‌شده با صورتی سفید در فیلم ظاهر می‌شود که نشانه‌هایی ترک ایمان از وجودش را نمایش می‌دهد؛ گویی بدون ایمان، مرده است و دیگر وجود خارجی ندارد. وقتی گفت‌وگوی ملال‌آورش با روان‌پزشک تمام می‌شود و دکتر از او می‌خواهد برود، نمی‌تواند و همچون زوج‌های بکتیِ در انتظار گودو که تصمیم به کاری می‌گیرند اما از انجام‌دادن آن عاجزند، بر جای خود باقی می‌ماند. یک Hets یا اضطراب و رنجی درونی که تبدیل به رنجی جسمی شده و او را از کار انداخته است.
نوع نگاه اندرسون به هستی که با احساسات ژرف انسانی همراه است، در نوع به‌کارگیری دوربین که به شخصیت بدل می‌شود، به گونه‌ای تبیین شده که شفقت و همراهی خیرخواهانه‌اش با انسان مستأصل و رهاشده را در نوع میزانسن و زاویه دوربین و عناصر ارگانیک طبیعت، آشکار می‌کند. نگاه کنید به صحنه‌ای که در آن دندان‌پزشک مسئله‌دار، بیمار خود را رها می‌کند و می‌رود. در پس‌زمینه، دانه‌های ریز برف در قاب پنجره‌ای کوچک به آرامی می‌بارند. معنای تلویحی فضاسازی فوق به گونه‌ای است که برف را به‌عنوان شخصیتی ماورائی همراه رنج‌های بشری می‌کند و کارکردی همدلانه دارد.
در صحنه بعد وقتی دکتر با مسئله درونی‌اش در کنار جمعی در کافه‌ای با پنجره‌های فراخ واقع می‌شود، ریزش برف همچون سمفونی باشکوهی به تصویر کشیده می‌شود که می‌تواند تسکین‌دهنده آلام بشری باشد؛ با همان اصالت، بی‌کرانگی و ژرفی سخاوتمندانه که می‌توان از احساسات انسانی توقع داشت. در پایان، همراه با صدای زن نامرئی با پرسه‌زدن در میان اپیزودهایی که قرار است به مفهوم زندگی منتهی شود، ناگهان در می‌یابیم با نوعی بی‌معنایی، تکرار و خلأ فلسفی مواجه شده‌ایم که مایه‌های اگزیستانسیالیستی اثر را پررنگ می‌کند. فیلمی که به دنبال کشف معنای بی‌معنایی است. ما همواره در طول زندگی به دنبال تجربه‌های ناب و غیرمعمول هستیم در حالی که شاید تنها چیزی که به آن نیاز داریم رأفت، درک ساده هستی و احساسات عمیق انسانی‌مان همچون عیسی مسیح است.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها