|

شگفتى‌آفرينى‌هاى رستم

‌مهدی افشار- ‌پژوهشگر

در قسمت دیگری از سلسله‌یادداشت‌های چهره‌ها در شاهنامه و پيش از پى‌گرفتن حوادث پرشگفتی که در مازندران برای کاووس، رستم و دیگر پهلوانان رخ داد، بسيار ضرورى است كه اين نكته گفته شود، مازندرانى كه در شاهنامه از آن سخن مى‌رود، آن‌گونه كه شادروان استاد حسين كريمان در پژوهش ارجمند خود يادآور شده‌اند، احتمالا دو منطقه را در‌بر می‌گیرد؛ يكی در مغرب، عربستان و حدود يمن و مصر و شام و ديگری در مشرق، در لاهور و مولتان و كشمير و حدود بدخشان و فلات پامير و به هيچ روى دیدگاه شاهنامه، سرزمين زيباى پرطراوتِ سبز‌چهره نشسته در كناره درياى مازندران نيست و مازندران كنونى در شاهنامه با نام «بيشه نارون» خوانده مى‌شده که حكيم توس در متن شاهنامه در شش مورد به آن اشاره دارد و اين قلم بر آن است كه به تفصيل در مقاله‌اى مستقل به آن بپردازد.
***
چون كاووس از شاه مازندران خواست فروتنانه به ديدارش آيد، خشمگنانه پاسخ شنيد كاووس كوچك‌تر از آن است كه او را به نزد خود فراخواند و با درشت‌خويى، فرهاد، فرستاده كاووس را بازگرداند. كاووس از تندخويى شاه مازندران با رستم سخن گفت و آن پهلوان از كاووس خواست نامه‌اى پر از خشم و خروش بنويسد تا او خود رساننده آن نامه به شاه مازندران باشد و كاووس نامه بنگاشت و به رستم بداد.رستم نامه را به درگاه شاه مازندران برد و چون به شاه آگاهى دادند كه پهلوانى غول‌پيكر با كمندى بر فتراك از سوى كاووس آمده، فرمان داد كه با استقبال پهلوانان و برخورد قدرتمندانه‌شان بيمى در دل فرستاده و شخص شاه افكنند و يكى از پهلوانان براى قدرت‌نمايى دست رستم را به نشانه خوشامدگويى در دست ‌گرفت و با تمام نيرو ‌فشرد؛ اما در بهت و ناباورى استقبال‌كنندگان، رستم قهقهه‌ای ‌زد و چون دست آن پهلوان را ‌فشرد، چهره‌اش رنگ ‌باخت و در لحظه بى‌هوش ‌شد. ‌يكى از استقبال‌كنندگان خود را به شاه مازندران رساند و آنچه رخ داده بود، بازگو کرد و شاه برجسته‌ترين و زورمندترين پهلوان خود را به ديدار رستم گسيل داشت.
سوارى كه نامش كلاهور بود/ كه مازندران زو پر از شور بود/ به‌سان پلنگ ژيان بُد به خوى/ نكردى به‌جز جنگ، چيز آرزوى
شاه به او گفت: «نزد اين فرستاده رفته، هنرهايت را نشان بده».
چنان كن كه گردد رخش پر ز شرم/ به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم
كلاهور به نشانه دوستى دست رستم را ‌فشرد، چهره رستم از درد رنگ ‌باخت و تنها لبخندى بر لب آورده، درد را تحمل ‌كرد و آن‌گاه چنان انگشتان كلاهور را ‌فشرد كه ناخن‌هایش فروریخت و خون از دست‌هايش جارى ‌شد. كلاهور با دست آويخته، درحالى‌كه پى و پوست و ناخن‌ها فروریخته بود، به نزد شاه آمده، گفت كه درد را نمى‌توان پنهان كرد.
...بهتر آن است كه شاه طريق آشتى در پيش گيرد كه او را توان مقابله با اين پهلوان نيست و براى آرام‌گردانيدنش، بهترين كار آن است که با دادن هدايايى، او و شهريارش را آرام کند. در آن لحظه تهمتن چون شير ژيان به درگاه شاه مازندران وارد شد و درباريان او را با بى‌ميلى پذيرا شدند و كاووس را درود فرستادند و شاه خود، پيلتن را نوازش كرد و از سختى راه و دشوارى‌هاى آن جويا شد و او را بسيار ستود. رستم در پاسخ گفت که او يكى از چاكران درگاه كاووس است و نامه را به شاه عرضه كرد و چون نامه خوانده شد، چهره شاه غمين و افسرده گشت و در پاسخ به نامه، خطاب به رستم گفت: «من خود شهريار اين سرزمين هستم، جايگاهى رفيع دارم و سپاهى بزرگ را فرماندهى مى‌كنم. اينكه شاهى را به درگاه شاه ديگرى بدين شیوه فراخوانند، نه آيين شهریاران پيشين بوده و نه رسم كيانيان. به كاووس بگو عنان بپيچاند و به ايران بازگردد كه اگر سپاه خويش را به جنبش آورم، آغاز آن را بينى ولى هرگز بُن آن را نخواهى ديد و طبعا اگر در تنگى قرار گيرم، گفت‌وگوها پايان مى‌گيرد و شمشيرها، زبان گفت‌وگو خواهد شد». رستم به پاسخ شاه مازندران انديشيد و آن را خوشايند ندانست و انديشه نبرد در خاطرش تيزتر شد و زمانى كه برخاست تا درگاه شاه را ترك گويد، از پذيرش جامه و اسبى كه شاه قصد اهداى آن را داشت، اجتناب ورزيد. از مازندران خارج شد و با سرى پر از انديشه به نزد كاووس بازگشت و هر آنچه در آن سامان ديده و شنيده بود، با كاووس در ميان گذاشت و به شاه توصيه كرد ترديد به خود راه ندهد كه دليران و گُردان آن سامان در نگاهش خوار و كوچك و ناتوان‌اند.
كاووس با سخنان رستم برانگيخته شد، سپاهى عظيم به هامون كشيد و شاه مازندران نيز كه انتظار چنين جنبشى را از ايرانيان داشت، در برابر كاووس صف‌آرايى كرد. در اين هنگام يكى از پهلوانان مازندران به نام «جويان» با گرز آويخته از گردن و اسبى تيزتك تا قلب سپاه ايران بتاخت و مبارز طلبيد، به‌گونه‌ای که از غرش آواى او، كوه و دشت بتوفيد.
سرداران و پهلوانان ايران با مشاهده ديوى نشسته بر پشت هيونى، پاى پس كشيدند و سكوت اختيار كردند و پهلوان هيولاوش مازندرانى دليرتر شده، فرياد برآورد: «به آغوش من بشتابيد تا مرگى آسان به شما هديه كنم». كاووس از پهلوانان خود خواست كسى در برابر عربده‌كشى‌ها و غرش‌هاى اين ديو بايستد، اما پاسخ كاووس تنها سكوت بود.
سرانجام رستم با نيزه‌اى در دست به نزد كاووس آمده، گفت: «اگر شهريار دستور دهند، به مبارزه اين ديو ناسازگار روم» و كاووس گفت اين ديو را تنها او توان مقابله است. رستم چون وارد ميدان مبارزه شد، به جويان گفت: «اى بد نشان، زود باشد كه نامت از ميان گردنكشان محو گردد» و جويان در پاسخ گفت: «در برابر خنجر من كه سرت را از تن جدا خواهد كرد، احساس امنيت و ايمنى نداشته باش».
با اين سخن «جويان»، رستم با نيزه زره او را بشكافت و با همان نيزه او را از زين بركند؛ گويى آن نيزه بابزن است و «جويان» چون پاره‌اى گوشت، با دهانى پرخون بر خاك افتاد.
چو آواز جويان به رستم رسيد/ خروشى چو شير ژيان بركشيد/ پس و پشت او اندر آمد چو گرد /سنان بر كمربند او راست كرد/ بزد نيزه بر بند درع و زره/ زره را نماند ايچ بند و گره/ ز زينش جدا كرد و برداشتش/ چو بر بابزن، مرغ برگاشتش
دليران مازندران بيم‌زده به اين شگفتى نگريستند و شاه مازندران فرمان داد براى گرفتن انتقام خون «جويان» بتازند و جنگ آورند. جنگى سخت درگرفت و از چكاچاك شمشيرها و كوبش گرزها گوش فلك كر شد و چون يك هفته اين نبرد ادامه داشت و فرجام كارزار مشخص نبود، کاووس كلاه از سر برگرفت و در برابر يزدان پاك سر بر خاك ساييد و از او يارى طلبيد و آن‌گاه رستم در قلب سپاه جاى گرفت و همه پهلوانان ايرانى از گيو و رهام و گودرز و زنگه شاوران و گرگين از زودهنگام پگاه تا ديرهنگام بي‌گاه بجنگيدند.
رستم پايان اين نبرد را در از‌پاى‌درآوردن شاه مازندران دانست. پس نيزه‌اى برگرفت و با تمام قدرت بتاخت. محافظان شاه را به كنارى زد و نيزه‌ بر كمرگاه شاه فرود آورد، ولى به‌ناگاه به‌گونه‌اى جادويى و سحرآميز پيكره شاه به تخته‌سنگى بدل شد و رستم شگفت‌زده به نزد كاووس بازآمد و قصه شگفتى خويش را بازگفت. كاووس پيشنهاد كرد رستم آن تخته‌سنگ را با خود بياورد، شايد راز آن آشكار شود. رستم آن سنگ را بر شانه گرفت و به نزد كاووس آورد و با آواى بلند گفت: «اگر از اين تخته‌سنگ بيرون نيايى، با گرز و تيغ و تبر، تو را در هم خواهم شکست». و شاه مازندران چون پاره ابرى كه بر سرش فولاد و بر تنش زره باشد، ظاهر گرديد و كاووس وقتی به رنج‌هايى انديشيد كه بر او تحميل كرده بود، فرمان داد او را بكشتند و چون سپاه مازندران بر كشته‌شدن شهريارشان آگاه شدند، سلاح‌ها فروگذاشته و تن به تسليم دادند. رستم به وعده خویش عمل کرد و «اولاد» را به نزد خود فراخوانده، او را بنواخت و تخت شهریاری مازندران را به او سپرد. کاووس نیز غنايم جنگى را بين سپاهيانش تقسيم كرد و با دلى شاد، پيروزمندانه به ايران بازگشت.
تهمتن چنین گفت با شهریار/ که هر گونه‌ای مردم آید به کار/ مرا این هنرها ز اولاد خاست / که بر هر سویی راه بنمود راست/ به مازندران دارد اکنون امید/ چنین دادمش راستی را نوید/ سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی/ وز آنجا سوی پارس بنهاد روی.
در قسمت دیگری از سلسله‌یادداشت‌های چهره‌ها در شاهنامه و پيش از پى‌گرفتن حوادث پرشگفتی که در مازندران برای کاووس، رستم و دیگر پهلوانان رخ داد، بسيار ضرورى است كه اين نكته گفته شود، مازندرانى كه در شاهنامه از آن سخن مى‌رود، آن‌گونه كه شادروان استاد حسين كريمان در پژوهش ارجمند خود يادآور شده‌اند، احتمالا دو منطقه را در‌بر می‌گیرد؛ يكی در مغرب، عربستان و حدود يمن و مصر و شام و ديگری در مشرق، در لاهور و مولتان و كشمير و حدود بدخشان و فلات پامير و به هيچ روى دیدگاه شاهنامه، سرزمين زيباى پرطراوتِ سبز‌چهره نشسته در كناره درياى مازندران نيست و مازندران كنونى در شاهنامه با نام «بيشه نارون» خوانده مى‌شده که حكيم توس در متن شاهنامه در شش مورد به آن اشاره دارد و اين قلم بر آن است كه به تفصيل در مقاله‌اى مستقل به آن بپردازد.
***
چون كاووس از شاه مازندران خواست فروتنانه به ديدارش آيد، خشمگنانه پاسخ شنيد كاووس كوچك‌تر از آن است كه او را به نزد خود فراخواند و با درشت‌خويى، فرهاد، فرستاده كاووس را بازگرداند. كاووس از تندخويى شاه مازندران با رستم سخن گفت و آن پهلوان از كاووس خواست نامه‌اى پر از خشم و خروش بنويسد تا او خود رساننده آن نامه به شاه مازندران باشد و كاووس نامه بنگاشت و به رستم بداد.رستم نامه را به درگاه شاه مازندران برد و چون به شاه آگاهى دادند كه پهلوانى غول‌پيكر با كمندى بر فتراك از سوى كاووس آمده، فرمان داد كه با استقبال پهلوانان و برخورد قدرتمندانه‌شان بيمى در دل فرستاده و شخص شاه افكنند و يكى از پهلوانان براى قدرت‌نمايى دست رستم را به نشانه خوشامدگويى در دست ‌گرفت و با تمام نيرو ‌فشرد؛ اما در بهت و ناباورى استقبال‌كنندگان، رستم قهقهه‌ای ‌زد و چون دست آن پهلوان را ‌فشرد، چهره‌اش رنگ ‌باخت و در لحظه بى‌هوش ‌شد. ‌يكى از استقبال‌كنندگان خود را به شاه مازندران رساند و آنچه رخ داده بود، بازگو کرد و شاه برجسته‌ترين و زورمندترين پهلوان خود را به ديدار رستم گسيل داشت.
سوارى كه نامش كلاهور بود/ كه مازندران زو پر از شور بود/ به‌سان پلنگ ژيان بُد به خوى/ نكردى به‌جز جنگ، چيز آرزوى
شاه به او گفت: «نزد اين فرستاده رفته، هنرهايت را نشان بده».
چنان كن كه گردد رخش پر ز شرم/ به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم
كلاهور به نشانه دوستى دست رستم را ‌فشرد، چهره رستم از درد رنگ ‌باخت و تنها لبخندى بر لب آورده، درد را تحمل ‌كرد و آن‌گاه چنان انگشتان كلاهور را ‌فشرد كه ناخن‌هایش فروریخت و خون از دست‌هايش جارى ‌شد. كلاهور با دست آويخته، درحالى‌كه پى و پوست و ناخن‌ها فروریخته بود، به نزد شاه آمده، گفت كه درد را نمى‌توان پنهان كرد.
...بهتر آن است كه شاه طريق آشتى در پيش گيرد كه او را توان مقابله با اين پهلوان نيست و براى آرام‌گردانيدنش، بهترين كار آن است که با دادن هدايايى، او و شهريارش را آرام کند. در آن لحظه تهمتن چون شير ژيان به درگاه شاه مازندران وارد شد و درباريان او را با بى‌ميلى پذيرا شدند و كاووس را درود فرستادند و شاه خود، پيلتن را نوازش كرد و از سختى راه و دشوارى‌هاى آن جويا شد و او را بسيار ستود. رستم در پاسخ گفت که او يكى از چاكران درگاه كاووس است و نامه را به شاه عرضه كرد و چون نامه خوانده شد، چهره شاه غمين و افسرده گشت و در پاسخ به نامه، خطاب به رستم گفت: «من خود شهريار اين سرزمين هستم، جايگاهى رفيع دارم و سپاهى بزرگ را فرماندهى مى‌كنم. اينكه شاهى را به درگاه شاه ديگرى بدين شیوه فراخوانند، نه آيين شهریاران پيشين بوده و نه رسم كيانيان. به كاووس بگو عنان بپيچاند و به ايران بازگردد كه اگر سپاه خويش را به جنبش آورم، آغاز آن را بينى ولى هرگز بُن آن را نخواهى ديد و طبعا اگر در تنگى قرار گيرم، گفت‌وگوها پايان مى‌گيرد و شمشيرها، زبان گفت‌وگو خواهد شد». رستم به پاسخ شاه مازندران انديشيد و آن را خوشايند ندانست و انديشه نبرد در خاطرش تيزتر شد و زمانى كه برخاست تا درگاه شاه را ترك گويد، از پذيرش جامه و اسبى كه شاه قصد اهداى آن را داشت، اجتناب ورزيد. از مازندران خارج شد و با سرى پر از انديشه به نزد كاووس بازگشت و هر آنچه در آن سامان ديده و شنيده بود، با كاووس در ميان گذاشت و به شاه توصيه كرد ترديد به خود راه ندهد كه دليران و گُردان آن سامان در نگاهش خوار و كوچك و ناتوان‌اند.
كاووس با سخنان رستم برانگيخته شد، سپاهى عظيم به هامون كشيد و شاه مازندران نيز كه انتظار چنين جنبشى را از ايرانيان داشت، در برابر كاووس صف‌آرايى كرد. در اين هنگام يكى از پهلوانان مازندران به نام «جويان» با گرز آويخته از گردن و اسبى تيزتك تا قلب سپاه ايران بتاخت و مبارز طلبيد، به‌گونه‌ای که از غرش آواى او، كوه و دشت بتوفيد.
سرداران و پهلوانان ايران با مشاهده ديوى نشسته بر پشت هيونى، پاى پس كشيدند و سكوت اختيار كردند و پهلوان هيولاوش مازندرانى دليرتر شده، فرياد برآورد: «به آغوش من بشتابيد تا مرگى آسان به شما هديه كنم». كاووس از پهلوانان خود خواست كسى در برابر عربده‌كشى‌ها و غرش‌هاى اين ديو بايستد، اما پاسخ كاووس تنها سكوت بود.
سرانجام رستم با نيزه‌اى در دست به نزد كاووس آمده، گفت: «اگر شهريار دستور دهند، به مبارزه اين ديو ناسازگار روم» و كاووس گفت اين ديو را تنها او توان مقابله است. رستم چون وارد ميدان مبارزه شد، به جويان گفت: «اى بد نشان، زود باشد كه نامت از ميان گردنكشان محو گردد» و جويان در پاسخ گفت: «در برابر خنجر من كه سرت را از تن جدا خواهد كرد، احساس امنيت و ايمنى نداشته باش».
با اين سخن «جويان»، رستم با نيزه زره او را بشكافت و با همان نيزه او را از زين بركند؛ گويى آن نيزه بابزن است و «جويان» چون پاره‌اى گوشت، با دهانى پرخون بر خاك افتاد.
چو آواز جويان به رستم رسيد/ خروشى چو شير ژيان بركشيد/ پس و پشت او اندر آمد چو گرد /سنان بر كمربند او راست كرد/ بزد نيزه بر بند درع و زره/ زره را نماند ايچ بند و گره/ ز زينش جدا كرد و برداشتش/ چو بر بابزن، مرغ برگاشتش
دليران مازندران بيم‌زده به اين شگفتى نگريستند و شاه مازندران فرمان داد براى گرفتن انتقام خون «جويان» بتازند و جنگ آورند. جنگى سخت درگرفت و از چكاچاك شمشيرها و كوبش گرزها گوش فلك كر شد و چون يك هفته اين نبرد ادامه داشت و فرجام كارزار مشخص نبود، کاووس كلاه از سر برگرفت و در برابر يزدان پاك سر بر خاك ساييد و از او يارى طلبيد و آن‌گاه رستم در قلب سپاه جاى گرفت و همه پهلوانان ايرانى از گيو و رهام و گودرز و زنگه شاوران و گرگين از زودهنگام پگاه تا ديرهنگام بي‌گاه بجنگيدند.
رستم پايان اين نبرد را در از‌پاى‌درآوردن شاه مازندران دانست. پس نيزه‌اى برگرفت و با تمام قدرت بتاخت. محافظان شاه را به كنارى زد و نيزه‌ بر كمرگاه شاه فرود آورد، ولى به‌ناگاه به‌گونه‌اى جادويى و سحرآميز پيكره شاه به تخته‌سنگى بدل شد و رستم شگفت‌زده به نزد كاووس بازآمد و قصه شگفتى خويش را بازگفت. كاووس پيشنهاد كرد رستم آن تخته‌سنگ را با خود بياورد، شايد راز آن آشكار شود. رستم آن سنگ را بر شانه گرفت و به نزد كاووس آورد و با آواى بلند گفت: «اگر از اين تخته‌سنگ بيرون نيايى، با گرز و تيغ و تبر، تو را در هم خواهم شکست». و شاه مازندران چون پاره ابرى كه بر سرش فولاد و بر تنش زره باشد، ظاهر گرديد و كاووس وقتی به رنج‌هايى انديشيد كه بر او تحميل كرده بود، فرمان داد او را بكشتند و چون سپاه مازندران بر كشته‌شدن شهريارشان آگاه شدند، سلاح‌ها فروگذاشته و تن به تسليم دادند. رستم به وعده خویش عمل کرد و «اولاد» را به نزد خود فراخوانده، او را بنواخت و تخت شهریاری مازندران را به او سپرد. کاووس نیز غنايم جنگى را بين سپاهيانش تقسيم كرد و با دلى شاد، پيروزمندانه به ايران بازگشت.
تهمتن چنین گفت با شهریار/ که هر گونه‌ای مردم آید به کار/ مرا این هنرها ز اولاد خاست / که بر هر سویی راه بنمود راست/ به مازندران دارد اکنون امید/ چنین دادمش راستی را نوید/ سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی/ وز آنجا سوی پارس بنهاد روی.
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها