|

خطابه‌ای علیه اعدام

شرق: «آخرین روز یک محکوم» اثر متفاوتی از ویکتور هوگو است که با ترجمه بنفشه فریس‌آبادی اخیرا در نشر چشمه به چاپ پنجم رسیده است. در مقدمه کتاب آمده است «برای درک چیستیِ این کتاب دو راه وجود دارد: یکی آن‌که فرض کنیم دسته‌ای ورق‌پاره‌ی زرد در اندازه‌های مختلف پیدا شده که به کمک آن‌ها می‌توان به آخرین اندیشه‌ها و خیالات یک فرد مفلوک و بیچاره پی برد. دیگری آن‌که فرض کنیم نویسنده‌ی این کتاب، فردی است خیال‌پرداز و متفکر که با بهره‌گیری از هنر به مشاهده‌ی محیط اطرافش پرداخته است. یک فیلسوف، یک شاعر، یا هرچه، فرقی نمی‌کند! کسی که اندیشه‌ی نهفته در این کتاب، فکر او را به خود مشغول ساخته. نویسنده‌ای که در این اندیشه غور کرده و یا برعکس، ذهن او طوری توسط آن احاطه شده که تنها راه رهایی او از این خیالات، خالی‌کردنِ آن‌ها روی کاغذ و انتشارشان در یک کتاب بوده است. از میان این دو فرضیه، خواننده می‌تواند هرکدام را که می‌خواهد انتخاب کند». سال 1829 ویکتور هوگو رمان «آخرین روز یک محکوم» را بدون نام خودش منتشر می‌کند. داستان همان‌طور که از نام کتاب برمی‌آید روایت سرگذشت فردی است در آستانه اعدام. هیچ اطلاعاتی از این فرد در دست نیست و مخاطب تنها با هراس و پریشانی او در لحظات آخر زندگی‌اش مواجه می‌شود. چندسالی می‌گذرد که نسخه تازه‌ای از این رمان همراه با مقدمه‌ای مفصل با نام ویکتور هوگو به چاپ می‌رسد. ویکتور هوگو در این مقدمه از قصد خود برای نوشتن این رمان می‌نویسد که می‌توان آن را «خطابه‌ای علیه حکم اعدام» دانست. داستان از زندان بی‌سِتر آغاز می‌شود: «محکوم به اعدام! پنج هفته تمام است که با این اندیشه زندگی می‌کنم. مدام در تنهاییِ محض با آن، ساکن و منجمد از حضورش و خمیده زیر سنگینی‌اش! پیش‌ترها (چراکه احساس می‌کنم نه هفته‌ها، که سال‌هاست این‌گونه‌ام)، مردی بودم مانند انسان‌های دیگر. هر روز، هر ساعت و هر دقیقه، مفهوم و معنای ویژه خود را داشت... می‌توانستم به هرچه می‌خواهم بیندیشم. چراکه آزاد بودم. حالا ولی محبوسم. تنم در سیاه‌چالی به زنجیر کشیده شده و روحم در زندانِ یک اندیشه گرفتار است. اندیشه‌ای هولناک، خونین و مرگبار! در سرم فکری، باوری و یقینی جز این نیست: اعدام! هرچه برای راندنش تلاش کنم، باز هم این اندیشه دوزخی همچون شبحی سُربی همیشه این‌جا کنار من است... انگار صدایی در گوشم نجوا کرد: محکوم به اعدام!» در کتاب داستان دیگری نیز از ویکتور هوگو با همین مضمون آمده است که «کلود بینوا» نام دارد. ویکتور هوگو علاوه‌بر مقدمه مفصلش، در جای‌جای کتاب نیز از ذهن و زبان راوی و شخصیت‌ها درباره اعدام و گفتمانی که در فرانسه حاکم شد و به اعدام و گیوتین رسید می‌نویسد، ازجمله در سطرهای پایانی داستان «کلود بینوا» که چنین آمده است: «مسئله، ذهن و سر مردم است. سری که پُر است از بذرهای مفید. ما باور داریم که یک راهزنِ قاتل را می‌توان با تعلیم و هدایت صحیح به یکی از ارزشمندترین خدمت‌گزاران این سرزمین مبدل کرد. مسئله همین سرها هستند. سرهای مردم این سرزمین را مانند زمین زراعت شخم بزنید، آن‌ها را آماده بذرافشانی کنید، بر آن‌ها نور بتابانید، محصول این زراعت اخلاق خواهد بود، اخلاق را به کار گیرید. آن‌وقت خواهید دید که دیگر نیازی نیست این سرها را از بدن جدا کنید».

شرق: «آخرین روز یک محکوم» اثر متفاوتی از ویکتور هوگو است که با ترجمه بنفشه فریس‌آبادی اخیرا در نشر چشمه به چاپ پنجم رسیده است. در مقدمه کتاب آمده است «برای درک چیستیِ این کتاب دو راه وجود دارد: یکی آن‌که فرض کنیم دسته‌ای ورق‌پاره‌ی زرد در اندازه‌های مختلف پیدا شده که به کمک آن‌ها می‌توان به آخرین اندیشه‌ها و خیالات یک فرد مفلوک و بیچاره پی برد. دیگری آن‌که فرض کنیم نویسنده‌ی این کتاب، فردی است خیال‌پرداز و متفکر که با بهره‌گیری از هنر به مشاهده‌ی محیط اطرافش پرداخته است. یک فیلسوف، یک شاعر، یا هرچه، فرقی نمی‌کند! کسی که اندیشه‌ی نهفته در این کتاب، فکر او را به خود مشغول ساخته. نویسنده‌ای که در این اندیشه غور کرده و یا برعکس، ذهن او طوری توسط آن احاطه شده که تنها راه رهایی او از این خیالات، خالی‌کردنِ آن‌ها روی کاغذ و انتشارشان در یک کتاب بوده است. از میان این دو فرضیه، خواننده می‌تواند هرکدام را که می‌خواهد انتخاب کند». سال 1829 ویکتور هوگو رمان «آخرین روز یک محکوم» را بدون نام خودش منتشر می‌کند. داستان همان‌طور که از نام کتاب برمی‌آید روایت سرگذشت فردی است در آستانه اعدام. هیچ اطلاعاتی از این فرد در دست نیست و مخاطب تنها با هراس و پریشانی او در لحظات آخر زندگی‌اش مواجه می‌شود. چندسالی می‌گذرد که نسخه تازه‌ای از این رمان همراه با مقدمه‌ای مفصل با نام ویکتور هوگو به چاپ می‌رسد. ویکتور هوگو در این مقدمه از قصد خود برای نوشتن این رمان می‌نویسد که می‌توان آن را «خطابه‌ای علیه حکم اعدام» دانست. داستان از زندان بی‌سِتر آغاز می‌شود: «محکوم به اعدام! پنج هفته تمام است که با این اندیشه زندگی می‌کنم. مدام در تنهاییِ محض با آن، ساکن و منجمد از حضورش و خمیده زیر سنگینی‌اش! پیش‌ترها (چراکه احساس می‌کنم نه هفته‌ها، که سال‌هاست این‌گونه‌ام)، مردی بودم مانند انسان‌های دیگر. هر روز، هر ساعت و هر دقیقه، مفهوم و معنای ویژه خود را داشت... می‌توانستم به هرچه می‌خواهم بیندیشم. چراکه آزاد بودم. حالا ولی محبوسم. تنم در سیاه‌چالی به زنجیر کشیده شده و روحم در زندانِ یک اندیشه گرفتار است. اندیشه‌ای هولناک، خونین و مرگبار! در سرم فکری، باوری و یقینی جز این نیست: اعدام! هرچه برای راندنش تلاش کنم، باز هم این اندیشه دوزخی همچون شبحی سُربی همیشه این‌جا کنار من است... انگار صدایی در گوشم نجوا کرد: محکوم به اعدام!» در کتاب داستان دیگری نیز از ویکتور هوگو با همین مضمون آمده است که «کلود بینوا» نام دارد. ویکتور هوگو علاوه‌بر مقدمه مفصلش، در جای‌جای کتاب نیز از ذهن و زبان راوی و شخصیت‌ها درباره اعدام و گفتمانی که در فرانسه حاکم شد و به اعدام و گیوتین رسید می‌نویسد، ازجمله در سطرهای پایانی داستان «کلود بینوا» که چنین آمده است: «مسئله، ذهن و سر مردم است. سری که پُر است از بذرهای مفید. ما باور داریم که یک راهزنِ قاتل را می‌توان با تعلیم و هدایت صحیح به یکی از ارزشمندترین خدمت‌گزاران این سرزمین مبدل کرد. مسئله همین سرها هستند. سرهای مردم این سرزمین را مانند زمین زراعت شخم بزنید، آن‌ها را آماده بذرافشانی کنید، بر آن‌ها نور بتابانید، محصول این زراعت اخلاق خواهد بود، اخلاق را به کار گیرید. آن‌وقت خواهید دید که دیگر نیازی نیست این سرها را از بدن جدا کنید».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها