مقدمهای بر «بوف کور»، رمانی غربی
بوطیقای ملی و سایههایش
شاپور بهیان
«بوف کور رمانی غربی» (Novel Hedayats "Blind Owl" as a Western) کتابی است که در ۱۹۹۰ میلادی به زبان انگلیسی منتشر شد؛ اما از آن زمان تاکنون در نقد ادبی مدرن ایران، شاید جز یکی دو مرور، آن هم به زبان انگلیسی، بازتابی نداشته است. این کتاب در واقع دفاعیهای است بر این ادعا که «بوف کور» شاهکاری جهانی است و در سنت ادبیات غربی مخصوصا سنت گوتیک نوشته شده است. نویسنده سعی میکند نشان دهد که هدایت در این اثر از سوداهای ادبیات ملی، ادبیات منحصر به ویژگیهای خاص یک فرهنگ - واقعی یا آرمانی- فراتر رفته است و نهتنها به مصاف ادعاهای فرهنگ خودی درباره خود و روایت خودی، بلکه ادعاهای فرهنگ غربی در این مورد رفته است. به عبارتی که «بوف کور» که در بطن یک فرهنگ مرکززدوده نوشته شده است، نقبی میزند به بطن فرهنگی دیگر که آن هم از خیلی پیش مرکزیت خود را از دست داده بوده است؛ یعنی فرهنگ غربی. او میگوید که «بوف کور» عیانساختن بیاعتباری ادعاهای جوهریت چه در غرب و چه در شرق یا به عبارتی ادعاهای ذاتگرایانه مربوط به این دو حوزه زیست است.
مایکل برد (Michael Beard) میگوید او در کتاب «بوف کور رمانی غربی» درباره خود «بوف کور» ننوشته است، بلکه درباره موضوع آن نوشته است. او سعی کرده است که در این کتاب «بوف کور» را به خواننده غربی بشناساند. او معتقد است که غربیها میتوانند از خلال این کتاب به خودشان و به شکل روایتشان نگاه کنند. به عبارتی به زعم او این رمان اثری است از نویسندهای غیرغربی که مجهز به شیوههای روایت غربی است، اما ضمنا به دوبارهخوانی و بازتفسیر این شیوهها نیز دست زده است. برد به پیروی از مقاله والتر اونگ، «مخاطب هر نویسندهای همیشه مخاطبی خیالی است»، بنا دارد که هدایت در این رمان مخاطب خود را شکل میدهد و میسازد. هرچند راوی میگوید دارد برای سایهاش مینویسد، اما روایت او مبتنی است بر مراجع ادبی و ارجاعهای مکرر به متون دیگر. برخی از این ارجاعات آشنا هستند، مثلا ارجاعات فولکلوریک، تفسیرهای فرهنگ عامه، نوآوریهای زبانی؛ اما ارجاعات دیگری هم هست که خواننده ایرانی - دستکم خواننده عادی ایرانی زمان هدایت- از آن بیخبر بوده است؛ نوعی پسزمینه سایهوار که او میکوشد آنها را به پیشزمینه بیاورد. به زعم او معنای یک اثر نمیتواند در
لحظه خاصی ساخته شود؛ ساختهشدن معنای «بوف کور»، گویی به زمان نیاز داشته است و شاید برد میخواهد بگوید «بوف کور» عمدا معنای خود را پنهان کرده است. به گفته او «بوف کور» چنان طراحی شده که در زمان خودش قابل خواندن [یا قابل فهمیدن] نباشد و تنها در صورتک ترجمه به فهم درآید. گویی برد میخواهد به این ترجمه کمک کند. شاید «بوف کور» رمانی است که حالا دیگر قرار است پرده را کنار بزند و اجازه دهد ما هم از آن سوراخ هواخور رف به درون آن بنگریم و به درک بهتری از آن برسیم و در تکمیل معنایش مشارکت کنیم.
مایکل برد «بوف کور» را اثری جهانی میداند؛ او در کتاب خود میخواهد «بوف کور» را در متن یک سنت روایتی بنشاند که متعلق به غرب است؛ اما با این کار میخواهد نشان دهد که تعریف واحدی از غرب، روایت واحدی در غرب وجود ندارد و «بوف کور» هدایت نشانگر این امر است. در این کتاب برد خواسته است نشان دهد دوبنانگاری غرب و شرق، قائلشدن به ذاتی واحد برای هر دو، ریشه در دیدگاههای آکادمیک متأثر از شرقشناسی دارد؛ دیدگاههایی که سلسلهمراتبی و از بالا به ادبیات غیرغربی نگاه میکنند (از جمله دیدگاه اسکارسیا و ویکنز) و از نویسنده غیرغربی انتظار دارند این دو بنانگاری ذاتگرا را رعایت کند و اگر میخواهد رمانی یا داستانی بنویسد فراموش نکند در چه مرحلهای از تحول ادبیات غرب قرار دارد؛ بداند که عصر آلنپو یا هوفمان یا نویسندگان دوران بعد از رمانتیک گذشته است و نوشتن به سیاق اینها، بیشتر اسباب طنز و شوخی است. آنها از اینکه میبینند کنان دویل در کنار داستایفسکی نشسته است و نیچه در کنار دوما، جا میخورند یا تفریح میکنند. برد در مقابل میگوید اگر هدایت در پو چیزی دیده که به نوشتنش کمک کرده است، لزومی نداشته است برای این کار از
غربیهایی که به خیال خود پو را پشت سر گذاشتهاند اجازه بگیرد. مثال بورخس یکی از این موارد است که داستانهای متأخر نویسندگانی مثل کیپلینگ را بهتر از داستانهای هنری جیمز یا کافکا میداند که بعد از او آمدند.
برد این دوبنانگاری را هم در نگاه غربیها از جمله نویسندگان «سرچشمههای داستان کوتاه فارسی» نقد میکند و هم در منظر منتقدانی مثل احمد کریمیحکاک. اینان بهطورکلی مدعیاند که در روایت داستانی ایران اتفاق مهمی نیفتاده است. هرچه هست همان روایت سنتی است. همان حکایتها و قصههای گذشته که نویسنده امروز دارد از قالبهایشان استفاده میکند. برد مدعی است که داستان مدرن فارسی اساسا پدیدهای نوظهور و بیسابقه در ادبیات فارسی است و یکسره متکی است بر سنتهای روایتی غربی- که البته این دیدگاه، او را در خطر قرار میدهد که مبادا خودش هم گرفتار نوعی دوبنانگاری شود - از جمله وقتی سعی میکند تأثیر خیام را بر «بوف کور» به پرسونای بیگانه او در دل فرهنگ سنتی ربط دهد؛ نه برخاسته از همین فرهنگ. در هر صورت او ادعایش را مستند میکند به رأی ادوارد سعید که میگوید نوشتن به معنای خلق جهانی بدیل با جهانبینی اسلامی مغایر است و بدعت محسوب میشود. نکته مورد نظر برد صرفا این نیست که نویسنده غیرغربی ابزاری خنثی را برای بیان اختیار کرده است تا محتوای شرقی یا خاورمیانهای خود را در آن بریزد. رمان و روایت داستانی مدرن مجهز به دیدگاهی است
که در شرق بیسابقه بوده است. همچنان که جوامع شرقی در معرض مصنوعات غربی قرار میگیرند، الگوهای زندگی غربی را هم میپذیرند. این الگوها، میتواند همراه خود نوعی نگاه، نوعی بینش فاصلهگذار و بیگانه، نوعی پرسونای غریبه فراهم کنند که نویسنده شرقی به کمک آن به جامعه خود چنان نگاه کند که گویی اولینبار است که دارد آن را میبیند. این نگاه سرد و به گفته برد کلینیکال است؛ نگاهی بیگانه با آنچه تاکنون از طریق آن به جامعه خود نگاه کرده است. شاید همان نگاهی که برد به استناد به راوی «بوف کور» در این جمله مییابد که «چون بمن نیاموخته بودند که به شب نگاه بکنم». شاید در این جمله خودِ شب باری رمانتیک داشته باشد، اما نوع نگریستن اهمیت دارد؛ نگریستنی که بیسابقه بوده است. این بیگانگی را هرچند از منظر تشخیص یا دردشناسی درک کردند (بهعنوان مثال آلاحمد در «غربزدگی»)، اما ضمنا بیگانگی در نگاه هم بوده است. شاید نگاه همان دانشجوی از فرنگ برگشته که به مضمون دائمی ادبیات ایران و بلکه نگاه هر ایرانی هم - شاید با کمی احساس فروتری از لحاظ مقایسه- بوده است وقتی به فرهنگ خود نگاه کرده است. بعید نیست عارضههای شرقشناسی بر بارهای فرهنگی
این نگاه افزوده باشد؛ چنان که هدایت شاید در «حاجیآقا» دچارش میشود؛ اما آنجا که منتقدانه و پرسشگرانه با این نگاه مواجه میشود، از جمله در «بوف کور»، آنجا که جنبه مرکززدوده فرهنگ غربی را جستوجو میکند، این نگاه هم برای غربی از جمله برد و هم برای شرقی از جمله ما، بارآور بوده است. هدایت با این نگاه هم یکدستی فرهنگ خودی را به پرسش میگیرد و هم یکدستی فرهنگ غربی را.
برد تناقض، گسیختگی و عدم استمرار را سوای آنکه در تاریخ ادبیات غرب دنبال میکند، در تاریخ ادبیات ایران هم میبیند. به اعتقاد او تاریخ ادبیات مدرن ایران آمیزهای از این تداخلها و انقطاعهاست. در اینجا البته او در مقام مقایسه شاید ناخواسته بر وحدت ادبیات غربی انگشت میگذارد: «خانواده»ای که مسئول متنهای خودش است، حال آنکه در ایران و در جهان عرب، ما با «اتحادهای برونهمسری عام و جفتشدنهای متنی» روبهروییم که نتیجهاش اولادی دورگه است. به باور برد هرگونه تاریخ ادبیات ایران که بخواهد بر یکدستی و وحدت و تکامل تدریجی آن انگشت بگذارد، در مواجهه با «بوف کور» دچار آشفتگی میشود. از این جمله است «پایهگذاران نثر جدید فارسی» از حسن کامشاد. او داستانهای کوتاه هدایت را در یک الگوی تحولی از رئالیسم بومی جای میدهد، اما وقتی به «بوف کور» میرسد آشکارا از موقعیت ممتاز آن ناخرسند است.
از لحاظ روششناختی برد این کتاب را در چارچوب روشهای نقد جدید نوشته است؛ اما البته خود را به آن مقید نکرده است. از این لحاظ اطلاعات زندگینامهای برای او کمکی به فهم متن «بوف کور» نمیکند؛ گو اینکه گاهی مجبور شده است به این اطلاعات هم ارجاع بدهد. مهم این است که از نظر او «بوف کور» یک اثر زندگینامهای نیست؛ یعنی اثری که خواننده بتواند ردپای زندگی فردی به نام صادق هدایت را در آن دنبال کند. بسیاری از مضامین «بوف کور» از مضامین غیرشخصیاند و مربوطاند به ادبیات مابعد رمانتیک که در آثار سایر نویسندگان هم دیده میشود. مثلا همزادها، تکرار، درونمایه جنسیت و مرگ، زیباییشناسی وحشت. به پیروی از همین روش است که او در فصل دوم کتابش معلوم میکند «بوف کور» اثری عاشقانه و نوعی رمانس است و مطابق الگوهای رمانس عاشقانه نوشته شده است؛ بدبختی عاشق، ماهیت رازآمیز موضوع عشق، تمرکز راوی بر واکنشهای پیچیدهاش به جلوههای زن، همگی بهطور نوعی، از قراردادهای عشقِ درباری یا عشق شهسوارانهاند. در اینجا او به مقایسه «زندگانی نو» از دانته با «بوف کور» میپردازد و مبنای پیوند آنها را جستوجوی راوی «بوف کور» برای زن اثیری و جستوجوی
دانته برای بئاتریس میداند. نکتهای که برد از آن میگذرد این است که او درعینحال که میگوید دانته امکان دارد در سرودن «زندگانی نو» تحت تأثیر سنتهای اسلامی درباره عشق بوده باشد، تأثیر این سنتها را بر هدایت نادیده میگیرد (نسرین رحیمیه این مورد را نقد کرده است). برد میگوید هدایت از درون فرهنگ اسلامی مینوشت، تحت تأثیر سبکهای روایتی نسبتا جدید اروپایی بود. منظور برد این نیست که هدایت دانته را خوانده و از او تأثیر گرفته است، منظور این است که هدایت از ژانری بهره برده است که منطق خاصی دارد و این منطق، هم در دسترس دانته بوده است و هم در دسترس هدایت، همچنانکه در دسترس سایر نویسندگان. از جمله تأثیرهایی که هدایت از این ژانر یا سنت دانتهای گرفته است یکی ویرِ ذهنی یا دلمشغولی خاص راوی و توجه شیداگونه او فقط به یک موضوع، یا اصطلاح مونومانیای اوست و دیگری اصرار بر متنبودگی اثر و نیز مباحث اخلاقی از بابت نگرش به زنان.
برد در فصلهای بعدی کتاب، منابع دیگری مطرح میکند که بر «بوف کور» تأثیر گذاشتهاند؛ از جمله «دفترهای مالده لائوریس بریگه» از ریلکه، «گرادیوا» از ینسن، داستانهای کوتاه آلنپو، «مرد شنی» از هوفمان و در نهایت «بوف کور» را بر بستر سنت رمانس گوتیک مینشاند. اهتمام او از این لحاظ دور از قالب روشی که برای تحقیق خود انتخاب کرده است، نیست. چنانکه میدانیم «نقد جدید» جنبشی فرمالیستی است که تأکیدش بر «خواندن دقیق» متن مخصوصا شعر است تا نشان دهد اثر ادبی بهعنوان ابژهای زیباییشناختی و درخودگنجیده و به خود ارجاعدهنده چگونه عمل میکند. این جنبش نام خود را از کتاب جان کرو رنسوم یعنی «نقد جدید» گرفته است. ای.آ. ریچاردز نیز با «نقد عملی» و «معنای معنا»ی خود مخصوصا در رشد این جنبش سهم عمدهای داشت؛ اما نباید سهم تی.اس. الیوت بهویژه مقاله تأثیرگذارش «سنت و استعداد فردی» را نادیده گرفت. به نظر میرسد در کل، برد به این ایده الیوت وفادار مانده است که آثار بزرگ در خود نظم ایدهآل مشترکی پدید میآورند که گاه و بیگاه با ورود یک شاهکار جدید بار دیگر تعریف میشود. به بیان طنزآمیز تری ایگلتون کلاسیکهای موجود در چارچوب فضای
محدود سنت، مؤدبانه موضع خود را تغییر میدهند، تا نورسیده جای خود را پیدا کند و در پرتو آن خود نیز متفاوت با قبل به نظر میرسند. (ایگلتون، «نظریه ادبی»، ص ۵۶). تفاوتش این است که اثری که اکنون در حال ورود به سنت کلاسیک ادبیات غربی است نه رمانی غربی که رمانی غیرغربی است و این معضلی است که مایکل برد سعی کرده با آن درافتد.
پینوشتها:
. تا آنجا که من میدانم شاید همین یکی:
Reviewed Work: Hedayats Blind Owl as a Western Novel by Michael Beard Review by: Nasrin Rahimieh: International Journal of Middle East Studies Vol. 25, No. 1 (Feb., 1993), pp. 134-136 (3 pages).
2. متولد 1941، استاد ادبیات انگلیسی دانشگاه نورث داکوتا و مدیر مطالعات خاور نزدیک در دانشگاه ماساچوست است.
«بوف کور رمانی غربی» (Novel Hedayats "Blind Owl" as a Western) کتابی است که در ۱۹۹۰ میلادی به زبان انگلیسی منتشر شد؛ اما از آن زمان تاکنون در نقد ادبی مدرن ایران، شاید جز یکی دو مرور، آن هم به زبان انگلیسی، بازتابی نداشته است. این کتاب در واقع دفاعیهای است بر این ادعا که «بوف کور» شاهکاری جهانی است و در سنت ادبیات غربی مخصوصا سنت گوتیک نوشته شده است. نویسنده سعی میکند نشان دهد که هدایت در این اثر از سوداهای ادبیات ملی، ادبیات منحصر به ویژگیهای خاص یک فرهنگ - واقعی یا آرمانی- فراتر رفته است و نهتنها به مصاف ادعاهای فرهنگ خودی درباره خود و روایت خودی، بلکه ادعاهای فرهنگ غربی در این مورد رفته است. به عبارتی که «بوف کور» که در بطن یک فرهنگ مرکززدوده نوشته شده است، نقبی میزند به بطن فرهنگی دیگر که آن هم از خیلی پیش مرکزیت خود را از دست داده بوده است؛ یعنی فرهنگ غربی. او میگوید که «بوف کور» عیانساختن بیاعتباری ادعاهای جوهریت چه در غرب و چه در شرق یا به عبارتی ادعاهای ذاتگرایانه مربوط به این دو حوزه زیست است.
مایکل برد (Michael Beard) میگوید او در کتاب «بوف کور رمانی غربی» درباره خود «بوف کور» ننوشته است، بلکه درباره موضوع آن نوشته است. او سعی کرده است که در این کتاب «بوف کور» را به خواننده غربی بشناساند. او معتقد است که غربیها میتوانند از خلال این کتاب به خودشان و به شکل روایتشان نگاه کنند. به عبارتی به زعم او این رمان اثری است از نویسندهای غیرغربی که مجهز به شیوههای روایت غربی است، اما ضمنا به دوبارهخوانی و بازتفسیر این شیوهها نیز دست زده است. برد به پیروی از مقاله والتر اونگ، «مخاطب هر نویسندهای همیشه مخاطبی خیالی است»، بنا دارد که هدایت در این رمان مخاطب خود را شکل میدهد و میسازد. هرچند راوی میگوید دارد برای سایهاش مینویسد، اما روایت او مبتنی است بر مراجع ادبی و ارجاعهای مکرر به متون دیگر. برخی از این ارجاعات آشنا هستند، مثلا ارجاعات فولکلوریک، تفسیرهای فرهنگ عامه، نوآوریهای زبانی؛ اما ارجاعات دیگری هم هست که خواننده ایرانی - دستکم خواننده عادی ایرانی زمان هدایت- از آن بیخبر بوده است؛ نوعی پسزمینه سایهوار که او میکوشد آنها را به پیشزمینه بیاورد. به زعم او معنای یک اثر نمیتواند در
لحظه خاصی ساخته شود؛ ساختهشدن معنای «بوف کور»، گویی به زمان نیاز داشته است و شاید برد میخواهد بگوید «بوف کور» عمدا معنای خود را پنهان کرده است. به گفته او «بوف کور» چنان طراحی شده که در زمان خودش قابل خواندن [یا قابل فهمیدن] نباشد و تنها در صورتک ترجمه به فهم درآید. گویی برد میخواهد به این ترجمه کمک کند. شاید «بوف کور» رمانی است که حالا دیگر قرار است پرده را کنار بزند و اجازه دهد ما هم از آن سوراخ هواخور رف به درون آن بنگریم و به درک بهتری از آن برسیم و در تکمیل معنایش مشارکت کنیم.
مایکل برد «بوف کور» را اثری جهانی میداند؛ او در کتاب خود میخواهد «بوف کور» را در متن یک سنت روایتی بنشاند که متعلق به غرب است؛ اما با این کار میخواهد نشان دهد که تعریف واحدی از غرب، روایت واحدی در غرب وجود ندارد و «بوف کور» هدایت نشانگر این امر است. در این کتاب برد خواسته است نشان دهد دوبنانگاری غرب و شرق، قائلشدن به ذاتی واحد برای هر دو، ریشه در دیدگاههای آکادمیک متأثر از شرقشناسی دارد؛ دیدگاههایی که سلسلهمراتبی و از بالا به ادبیات غیرغربی نگاه میکنند (از جمله دیدگاه اسکارسیا و ویکنز) و از نویسنده غیرغربی انتظار دارند این دو بنانگاری ذاتگرا را رعایت کند و اگر میخواهد رمانی یا داستانی بنویسد فراموش نکند در چه مرحلهای از تحول ادبیات غرب قرار دارد؛ بداند که عصر آلنپو یا هوفمان یا نویسندگان دوران بعد از رمانتیک گذشته است و نوشتن به سیاق اینها، بیشتر اسباب طنز و شوخی است. آنها از اینکه میبینند کنان دویل در کنار داستایفسکی نشسته است و نیچه در کنار دوما، جا میخورند یا تفریح میکنند. برد در مقابل میگوید اگر هدایت در پو چیزی دیده که به نوشتنش کمک کرده است، لزومی نداشته است برای این کار از
غربیهایی که به خیال خود پو را پشت سر گذاشتهاند اجازه بگیرد. مثال بورخس یکی از این موارد است که داستانهای متأخر نویسندگانی مثل کیپلینگ را بهتر از داستانهای هنری جیمز یا کافکا میداند که بعد از او آمدند.
برد این دوبنانگاری را هم در نگاه غربیها از جمله نویسندگان «سرچشمههای داستان کوتاه فارسی» نقد میکند و هم در منظر منتقدانی مثل احمد کریمیحکاک. اینان بهطورکلی مدعیاند که در روایت داستانی ایران اتفاق مهمی نیفتاده است. هرچه هست همان روایت سنتی است. همان حکایتها و قصههای گذشته که نویسنده امروز دارد از قالبهایشان استفاده میکند. برد مدعی است که داستان مدرن فارسی اساسا پدیدهای نوظهور و بیسابقه در ادبیات فارسی است و یکسره متکی است بر سنتهای روایتی غربی- که البته این دیدگاه، او را در خطر قرار میدهد که مبادا خودش هم گرفتار نوعی دوبنانگاری شود - از جمله وقتی سعی میکند تأثیر خیام را بر «بوف کور» به پرسونای بیگانه او در دل فرهنگ سنتی ربط دهد؛ نه برخاسته از همین فرهنگ. در هر صورت او ادعایش را مستند میکند به رأی ادوارد سعید که میگوید نوشتن به معنای خلق جهانی بدیل با جهانبینی اسلامی مغایر است و بدعت محسوب میشود. نکته مورد نظر برد صرفا این نیست که نویسنده غیرغربی ابزاری خنثی را برای بیان اختیار کرده است تا محتوای شرقی یا خاورمیانهای خود را در آن بریزد. رمان و روایت داستانی مدرن مجهز به دیدگاهی است
که در شرق بیسابقه بوده است. همچنان که جوامع شرقی در معرض مصنوعات غربی قرار میگیرند، الگوهای زندگی غربی را هم میپذیرند. این الگوها، میتواند همراه خود نوعی نگاه، نوعی بینش فاصلهگذار و بیگانه، نوعی پرسونای غریبه فراهم کنند که نویسنده شرقی به کمک آن به جامعه خود چنان نگاه کند که گویی اولینبار است که دارد آن را میبیند. این نگاه سرد و به گفته برد کلینیکال است؛ نگاهی بیگانه با آنچه تاکنون از طریق آن به جامعه خود نگاه کرده است. شاید همان نگاهی که برد به استناد به راوی «بوف کور» در این جمله مییابد که «چون بمن نیاموخته بودند که به شب نگاه بکنم». شاید در این جمله خودِ شب باری رمانتیک داشته باشد، اما نوع نگریستن اهمیت دارد؛ نگریستنی که بیسابقه بوده است. این بیگانگی را هرچند از منظر تشخیص یا دردشناسی درک کردند (بهعنوان مثال آلاحمد در «غربزدگی»)، اما ضمنا بیگانگی در نگاه هم بوده است. شاید نگاه همان دانشجوی از فرنگ برگشته که به مضمون دائمی ادبیات ایران و بلکه نگاه هر ایرانی هم - شاید با کمی احساس فروتری از لحاظ مقایسه- بوده است وقتی به فرهنگ خود نگاه کرده است. بعید نیست عارضههای شرقشناسی بر بارهای فرهنگی
این نگاه افزوده باشد؛ چنان که هدایت شاید در «حاجیآقا» دچارش میشود؛ اما آنجا که منتقدانه و پرسشگرانه با این نگاه مواجه میشود، از جمله در «بوف کور»، آنجا که جنبه مرکززدوده فرهنگ غربی را جستوجو میکند، این نگاه هم برای غربی از جمله برد و هم برای شرقی از جمله ما، بارآور بوده است. هدایت با این نگاه هم یکدستی فرهنگ خودی را به پرسش میگیرد و هم یکدستی فرهنگ غربی را.
برد تناقض، گسیختگی و عدم استمرار را سوای آنکه در تاریخ ادبیات غرب دنبال میکند، در تاریخ ادبیات ایران هم میبیند. به اعتقاد او تاریخ ادبیات مدرن ایران آمیزهای از این تداخلها و انقطاعهاست. در اینجا البته او در مقام مقایسه شاید ناخواسته بر وحدت ادبیات غربی انگشت میگذارد: «خانواده»ای که مسئول متنهای خودش است، حال آنکه در ایران و در جهان عرب، ما با «اتحادهای برونهمسری عام و جفتشدنهای متنی» روبهروییم که نتیجهاش اولادی دورگه است. به باور برد هرگونه تاریخ ادبیات ایران که بخواهد بر یکدستی و وحدت و تکامل تدریجی آن انگشت بگذارد، در مواجهه با «بوف کور» دچار آشفتگی میشود. از این جمله است «پایهگذاران نثر جدید فارسی» از حسن کامشاد. او داستانهای کوتاه هدایت را در یک الگوی تحولی از رئالیسم بومی جای میدهد، اما وقتی به «بوف کور» میرسد آشکارا از موقعیت ممتاز آن ناخرسند است.
از لحاظ روششناختی برد این کتاب را در چارچوب روشهای نقد جدید نوشته است؛ اما البته خود را به آن مقید نکرده است. از این لحاظ اطلاعات زندگینامهای برای او کمکی به فهم متن «بوف کور» نمیکند؛ گو اینکه گاهی مجبور شده است به این اطلاعات هم ارجاع بدهد. مهم این است که از نظر او «بوف کور» یک اثر زندگینامهای نیست؛ یعنی اثری که خواننده بتواند ردپای زندگی فردی به نام صادق هدایت را در آن دنبال کند. بسیاری از مضامین «بوف کور» از مضامین غیرشخصیاند و مربوطاند به ادبیات مابعد رمانتیک که در آثار سایر نویسندگان هم دیده میشود. مثلا همزادها، تکرار، درونمایه جنسیت و مرگ، زیباییشناسی وحشت. به پیروی از همین روش است که او در فصل دوم کتابش معلوم میکند «بوف کور» اثری عاشقانه و نوعی رمانس است و مطابق الگوهای رمانس عاشقانه نوشته شده است؛ بدبختی عاشق، ماهیت رازآمیز موضوع عشق، تمرکز راوی بر واکنشهای پیچیدهاش به جلوههای زن، همگی بهطور نوعی، از قراردادهای عشقِ درباری یا عشق شهسوارانهاند. در اینجا او به مقایسه «زندگانی نو» از دانته با «بوف کور» میپردازد و مبنای پیوند آنها را جستوجوی راوی «بوف کور» برای زن اثیری و جستوجوی
دانته برای بئاتریس میداند. نکتهای که برد از آن میگذرد این است که او درعینحال که میگوید دانته امکان دارد در سرودن «زندگانی نو» تحت تأثیر سنتهای اسلامی درباره عشق بوده باشد، تأثیر این سنتها را بر هدایت نادیده میگیرد (نسرین رحیمیه این مورد را نقد کرده است). برد میگوید هدایت از درون فرهنگ اسلامی مینوشت، تحت تأثیر سبکهای روایتی نسبتا جدید اروپایی بود. منظور برد این نیست که هدایت دانته را خوانده و از او تأثیر گرفته است، منظور این است که هدایت از ژانری بهره برده است که منطق خاصی دارد و این منطق، هم در دسترس دانته بوده است و هم در دسترس هدایت، همچنانکه در دسترس سایر نویسندگان. از جمله تأثیرهایی که هدایت از این ژانر یا سنت دانتهای گرفته است یکی ویرِ ذهنی یا دلمشغولی خاص راوی و توجه شیداگونه او فقط به یک موضوع، یا اصطلاح مونومانیای اوست و دیگری اصرار بر متنبودگی اثر و نیز مباحث اخلاقی از بابت نگرش به زنان.
برد در فصلهای بعدی کتاب، منابع دیگری مطرح میکند که بر «بوف کور» تأثیر گذاشتهاند؛ از جمله «دفترهای مالده لائوریس بریگه» از ریلکه، «گرادیوا» از ینسن، داستانهای کوتاه آلنپو، «مرد شنی» از هوفمان و در نهایت «بوف کور» را بر بستر سنت رمانس گوتیک مینشاند. اهتمام او از این لحاظ دور از قالب روشی که برای تحقیق خود انتخاب کرده است، نیست. چنانکه میدانیم «نقد جدید» جنبشی فرمالیستی است که تأکیدش بر «خواندن دقیق» متن مخصوصا شعر است تا نشان دهد اثر ادبی بهعنوان ابژهای زیباییشناختی و درخودگنجیده و به خود ارجاعدهنده چگونه عمل میکند. این جنبش نام خود را از کتاب جان کرو رنسوم یعنی «نقد جدید» گرفته است. ای.آ. ریچاردز نیز با «نقد عملی» و «معنای معنا»ی خود مخصوصا در رشد این جنبش سهم عمدهای داشت؛ اما نباید سهم تی.اس. الیوت بهویژه مقاله تأثیرگذارش «سنت و استعداد فردی» را نادیده گرفت. به نظر میرسد در کل، برد به این ایده الیوت وفادار مانده است که آثار بزرگ در خود نظم ایدهآل مشترکی پدید میآورند که گاه و بیگاه با ورود یک شاهکار جدید بار دیگر تعریف میشود. به بیان طنزآمیز تری ایگلتون کلاسیکهای موجود در چارچوب فضای
محدود سنت، مؤدبانه موضع خود را تغییر میدهند، تا نورسیده جای خود را پیدا کند و در پرتو آن خود نیز متفاوت با قبل به نظر میرسند. (ایگلتون، «نظریه ادبی»، ص ۵۶). تفاوتش این است که اثری که اکنون در حال ورود به سنت کلاسیک ادبیات غربی است نه رمانی غربی که رمانی غیرغربی است و این معضلی است که مایکل برد سعی کرده با آن درافتد.
پینوشتها:
. تا آنجا که من میدانم شاید همین یکی:
Reviewed Work: Hedayats Blind Owl as a Western Novel by Michael Beard Review by: Nasrin Rahimieh: International Journal of Middle East Studies Vol. 25, No. 1 (Feb., 1993), pp. 134-136 (3 pages).
2. متولد 1941، استاد ادبیات انگلیسی دانشگاه نورث داکوتا و مدیر مطالعات خاور نزدیک در دانشگاه ماساچوست است.