نگاهی به داستان «آنور آب» فریده چیچکاوغلو
جستوجوی آزادی
«آنور آب» روایت سلطه مرزها بر انسانها و روابط انسانی است؛ مرزهایی که بیرون از اراده آدمها میانشان کشیده شده و زبان و فرهنگی دیگر را به آنها تحمیل کرده است. «آنرو آب» اگرچه به روایت سرگذشت زوجی مربوط است که پس از سالها دوری دوباره در کنار هم قرار گرفتهاند، اما سرگذشت زن و مرد این داستان به نوعی به سرگذشت جمعی اجتماعی که در آن به سر میبرند، پیوند خورده و به عبارتی روایت زندگی آنها روایتی است از وضعیت اجتماعی و تاریخی آنها. ارتان و نهال، شخصیتهای اصلی این داستان هستد. نهال روزنامهنگار است و ارتان هم زندانی سیاسی است و با آزادی موقت ارتان، این زن و مرد بعد از سالها دوباره توانستهاند در کنار هم باشند.
داستان با روایت ارتان شروع میشود؛ با ذهنیت آشفته او که اگرچه اینک آزاد است اما هنوز ذهنش درگیر زندان است و اختلافهای میان زندگی واقعی و زندگی در حبس، او را آشفته کرده است: «بوی دریا میآد، بوی دریا میآد، بوی دریا... این تلالو بازی نور خورشید بر سطح آبی نیست که تو محوطه حیاط پای در آهنی جمع شده، این خود دریاست، خود خود دریاست. باید بهش عادت کنم. اما چرا اونجور که انتظار داشتم سرحال نیستم؟ گارسونی میزها رو برای شام آماده میکنه. سالاد هشتپا، قلیهماهی و راکی! شام معمول اینطرفها. خیلی بعد از غروب. نه پیش از غروب و نه یک دیگ نخود و بلغور! الان دارن قاشقهای چوبی رو توی سلول زندان میچینن. نباید به این چیزها فکر کنم!».
داستان با روایتهای ارتان، نهال و گاهی راوی سومشخص پیش میرود اما راوی محوری داستان نهال است و او است که هم وضعیت خودش را شرح میدهد و هم تصویر درستی از آدمهای اطرافش و حتی شرایط تاریخی و اجتماعی اطرافش به دست میدهد. روایتها گاه درهمتنیده میشوند و به شکل قطعههای پازل کلیت داستان را شکل میدهند. گذشته بر دوش هر دو آنها سنگینی میکند، بهخصوص بر دوش نهال که کابوسهایش همیشه ملغمهای از امروز و دیروز است. آنها در پی حوادثی که بیرون از ارادهشان جریان داشته از زادگاهشان به بیرون رانده شدهاند و همواره در موقعیت اقلیت قرار داشتهاند.
ارتان به صورت موقت آزاد است و برای آنکه آزاد بماند باید به آن سوی آب برود. در مقابل، آنها به صورت اتفاقی با وکیلی یونانی آشنا میشوند که او پیشتر برای رسیدن به آزادی به اینسوی آب آمده است. به این ترتیب «آنور آب» به روایت جستوجوی آزادی در دو سوی مرز تبدیل میشود.
یکی از ویژگیهای شایان توجه روایت چیچکاوغلو در این رمان، نوع شخصیتپردازی نهال است. در روایت، نهال هیچگاه زیر سایه شوهرش قرار ندارد و این در حالی است که ارتان به دلیل آنکه زندانی سیاسی است، قابلیتهای بدلشدن به قهرمان داستان را دارد. اگرچه میتوان گفت که «آنور آب» فاقد یک قهرمان اصلی است اما نهال شخصیت محوریتری است. چیچکاوغلو با روایت جاندارش به خوبی نشان داده که این فقط ارتان نیست که به دلیل زندانیبودن زجر کشیده بلکه شاید نهال بیش از او آسیب دیده و تحت فشار بوده است.
در شخصیتپردازی ارتان هم نکتهای درخور توجه دیده میشود و آن اینکه روایت داستان به سمت قهرمانسازی از او نرفته و تمام ویژگیهای مختلف او به عنوان یک انسان را شرح داده است. ارتان بهرغم همه شجاعت و سختیهایی که تحمل کرده، مثل هر آدم دیگری دچار تنشهایی درونی، ترس و... است و این تنشها به خوبی در داستان تصویر شدهاند: «به فکر خودم هم افتاد از بالکن بپرم اما بعد صداش رو درنیاوردم. اون از من جسورتره. چرا جیکم درنیومد؟ حالا هم دارم دستش میاندازم. اونقدر جسارت ندارم اعتراف کنم خودم هم مثل اون فکر کردم. کدوم جسارت؟ نترسیدن از پلیسها یا حرف دلم رو زدن؟ چرا شجاعت همیشه ارزش به حساب میآد؟ نترس بودن و بیپروا بودن. اینها همه ارزشهای اجتماعی جوامع جنگطلبه... یا شاید من اصلا مخالف جنگ و دعوا هستم؟ باز هم درگیر همون ارزشهای همیشگی هستم؟ جز جنگیدن چاره دیگهای هم برام باقی گذاشتهان؟ خب چرا باید واسه نهال نقش جسورها رو بازی کنم؟ گیر افتادن جسارت میخواد یا فرار کردن؟».
آدمهای «آنور آب» از سرزمین زادگاهشان به بیرون پرتاب شدهاند اما آنها هنوز ریشههای تاریخیشان را حفظ کردهاند. نکتهای که در اینجا قابل توجه است، این است که خاک یا سرزمین در اینجا نه با احساسات ملیگرایی افراطی و دستراستی بلکه بیشتر به شکل جغرافیایی تاریخمند بازسازی شده است. سرزمین زادگاه با زبان و فرهنگ و تاریخش ارزشمند شده و خطکشیها و مرزبندیها اگرچه میخواهند زبان و فرهنگی دیگر را مسلط کنند اما راه به جایی نمیبرند.
در بخشی از رمان میخوانیم: «نهال فریاد میزند؛ نه! اجازه نمیدم جلوی ملاقاتمون رو بگیرین. بگین باهاش چیکار کردین؟ چه کارش کردند؟ چرا دست راستش باندپیچی شده؟ جواب میدهند؛ چیزیش نیست خوب میشه! اما نهال ساکت نمیشود. انگار دیوانه شده، اولین ملاقاتشان است. بعد از 54 روز دوران بازجویی در زندان متریس، اولین ملاقاتشان است. دو ماه به همین سادگی. بدون کوچکترین خبر. تنها بعد از سه هفته کیسه لباسهای چرکش را تحویلش میدهند؛ این هم جای خوشحالی دارد. دو جعبه شیرینی بادامی میفرستد، امیدوار است حداقل یکیاش به دست او برسد. بیآنکه به طولانی بودن راه فکر کند با بیپولی تا منطقه بیک رفته و این دو قوطی را خریده است. از بوستانجی تا بیک و بعد هم غایرتتپه. در زندان زیرزمینی بودند. امکان نداشت بشود او را دید. چند طبقه زیر زمین بودند. حالا اولینبار است که میبیندش. چه بلایی سر ارتان آوردهاند؟ تازه بازوی راستش را هم باندپیچی کردهاند. چه بلایی سرش آوردین؟ ملاقات را قطع میکنند. مأمور انتظامات نهال را کشانکشان بیرون میبرد. میگویند اگر ساکت نشوی حرفهایت وارد پرونده خواهد شد. اما نهال تصمیم ندارد ساکت بشود. کسی گزارش
نمینویسد تنها کشانکشان دورش میکنند».
«آنور آب» روایت سلطه مرزها بر انسانها و روابط انسانی است؛ مرزهایی که بیرون از اراده آدمها میانشان کشیده شده و زبان و فرهنگی دیگر را به آنها تحمیل کرده است. «آنرو آب» اگرچه به روایت سرگذشت زوجی مربوط است که پس از سالها دوری دوباره در کنار هم قرار گرفتهاند، اما سرگذشت زن و مرد این داستان به نوعی به سرگذشت جمعی اجتماعی که در آن به سر میبرند، پیوند خورده و به عبارتی روایت زندگی آنها روایتی است از وضعیت اجتماعی و تاریخی آنها. ارتان و نهال، شخصیتهای اصلی این داستان هستد. نهال روزنامهنگار است و ارتان هم زندانی سیاسی است و با آزادی موقت ارتان، این زن و مرد بعد از سالها دوباره توانستهاند در کنار هم باشند.
داستان با روایت ارتان شروع میشود؛ با ذهنیت آشفته او که اگرچه اینک آزاد است اما هنوز ذهنش درگیر زندان است و اختلافهای میان زندگی واقعی و زندگی در حبس، او را آشفته کرده است: «بوی دریا میآد، بوی دریا میآد، بوی دریا... این تلالو بازی نور خورشید بر سطح آبی نیست که تو محوطه حیاط پای در آهنی جمع شده، این خود دریاست، خود خود دریاست. باید بهش عادت کنم. اما چرا اونجور که انتظار داشتم سرحال نیستم؟ گارسونی میزها رو برای شام آماده میکنه. سالاد هشتپا، قلیهماهی و راکی! شام معمول اینطرفها. خیلی بعد از غروب. نه پیش از غروب و نه یک دیگ نخود و بلغور! الان دارن قاشقهای چوبی رو توی سلول زندان میچینن. نباید به این چیزها فکر کنم!».
داستان با روایتهای ارتان، نهال و گاهی راوی سومشخص پیش میرود اما راوی محوری داستان نهال است و او است که هم وضعیت خودش را شرح میدهد و هم تصویر درستی از آدمهای اطرافش و حتی شرایط تاریخی و اجتماعی اطرافش به دست میدهد. روایتها گاه درهمتنیده میشوند و به شکل قطعههای پازل کلیت داستان را شکل میدهند. گذشته بر دوش هر دو آنها سنگینی میکند، بهخصوص بر دوش نهال که کابوسهایش همیشه ملغمهای از امروز و دیروز است. آنها در پی حوادثی که بیرون از ارادهشان جریان داشته از زادگاهشان به بیرون رانده شدهاند و همواره در موقعیت اقلیت قرار داشتهاند.
ارتان به صورت موقت آزاد است و برای آنکه آزاد بماند باید به آن سوی آب برود. در مقابل، آنها به صورت اتفاقی با وکیلی یونانی آشنا میشوند که او پیشتر برای رسیدن به آزادی به اینسوی آب آمده است. به این ترتیب «آنور آب» به روایت جستوجوی آزادی در دو سوی مرز تبدیل میشود.
یکی از ویژگیهای شایان توجه روایت چیچکاوغلو در این رمان، نوع شخصیتپردازی نهال است. در روایت، نهال هیچگاه زیر سایه شوهرش قرار ندارد و این در حالی است که ارتان به دلیل آنکه زندانی سیاسی است، قابلیتهای بدلشدن به قهرمان داستان را دارد. اگرچه میتوان گفت که «آنور آب» فاقد یک قهرمان اصلی است اما نهال شخصیت محوریتری است. چیچکاوغلو با روایت جاندارش به خوبی نشان داده که این فقط ارتان نیست که به دلیل زندانیبودن زجر کشیده بلکه شاید نهال بیش از او آسیب دیده و تحت فشار بوده است.
در شخصیتپردازی ارتان هم نکتهای درخور توجه دیده میشود و آن اینکه روایت داستان به سمت قهرمانسازی از او نرفته و تمام ویژگیهای مختلف او به عنوان یک انسان را شرح داده است. ارتان بهرغم همه شجاعت و سختیهایی که تحمل کرده، مثل هر آدم دیگری دچار تنشهایی درونی، ترس و... است و این تنشها به خوبی در داستان تصویر شدهاند: «به فکر خودم هم افتاد از بالکن بپرم اما بعد صداش رو درنیاوردم. اون از من جسورتره. چرا جیکم درنیومد؟ حالا هم دارم دستش میاندازم. اونقدر جسارت ندارم اعتراف کنم خودم هم مثل اون فکر کردم. کدوم جسارت؟ نترسیدن از پلیسها یا حرف دلم رو زدن؟ چرا شجاعت همیشه ارزش به حساب میآد؟ نترس بودن و بیپروا بودن. اینها همه ارزشهای اجتماعی جوامع جنگطلبه... یا شاید من اصلا مخالف جنگ و دعوا هستم؟ باز هم درگیر همون ارزشهای همیشگی هستم؟ جز جنگیدن چاره دیگهای هم برام باقی گذاشتهان؟ خب چرا باید واسه نهال نقش جسورها رو بازی کنم؟ گیر افتادن جسارت میخواد یا فرار کردن؟».
آدمهای «آنور آب» از سرزمین زادگاهشان به بیرون پرتاب شدهاند اما آنها هنوز ریشههای تاریخیشان را حفظ کردهاند. نکتهای که در اینجا قابل توجه است، این است که خاک یا سرزمین در اینجا نه با احساسات ملیگرایی افراطی و دستراستی بلکه بیشتر به شکل جغرافیایی تاریخمند بازسازی شده است. سرزمین زادگاه با زبان و فرهنگ و تاریخش ارزشمند شده و خطکشیها و مرزبندیها اگرچه میخواهند زبان و فرهنگی دیگر را مسلط کنند اما راه به جایی نمیبرند.
در بخشی از رمان میخوانیم: «نهال فریاد میزند؛ نه! اجازه نمیدم جلوی ملاقاتمون رو بگیرین. بگین باهاش چیکار کردین؟ چه کارش کردند؟ چرا دست راستش باندپیچی شده؟ جواب میدهند؛ چیزیش نیست خوب میشه! اما نهال ساکت نمیشود. انگار دیوانه شده، اولین ملاقاتشان است. بعد از 54 روز دوران بازجویی در زندان متریس، اولین ملاقاتشان است. دو ماه به همین سادگی. بدون کوچکترین خبر. تنها بعد از سه هفته کیسه لباسهای چرکش را تحویلش میدهند؛ این هم جای خوشحالی دارد. دو جعبه شیرینی بادامی میفرستد، امیدوار است حداقل یکیاش به دست او برسد. بیآنکه به طولانی بودن راه فکر کند با بیپولی تا منطقه بیک رفته و این دو قوطی را خریده است. از بوستانجی تا بیک و بعد هم غایرتتپه. در زندان زیرزمینی بودند. امکان نداشت بشود او را دید. چند طبقه زیر زمین بودند. حالا اولینبار است که میبیندش. چه بلایی سر ارتان آوردهاند؟ تازه بازوی راستش را هم باندپیچی کردهاند. چه بلایی سرش آوردین؟ ملاقات را قطع میکنند. مأمور انتظامات نهال را کشانکشان بیرون میبرد. میگویند اگر ساکت نشوی حرفهایت وارد پرونده خواهد شد. اما نهال تصمیم ندارد ساکت بشود. کسی گزارش
نمینویسد تنها کشانکشان دورش میکنند».