تأثیر هماهنگی سیاست داخلی و سیاست خارجی از مرداد 32 تا بهمن 57
دیپلماسی در ادامه سیاست داخلی یا همعرض آن
شرق: درحالیکه عمدتا فضای رسانهای از فضای آکادمیک دور است، اینبار تلاش کردهایم این نقیصه را با بازنشر رساله دانشجویی پر کنیم.
ساسان کریمی، فارغالتحصیل دکترای فلسفه سیاسی از دانشگاه تهران، رساله دکترای خود را به این موضوع اختصاص داده است: «تأثیر هماهنگی سیاست داخلی و سیاست خارجی بر ثبات سیاسی در قدرتهای متوسط با تکیه بر نظریه حقوق جنگ و صلح گروسیوس».
در توضیح این رساله میتوان گفت: پرسش اصلی این پایاننامه درباره رابطه بین سیاست داخلی و سیاست خارجی است؛ اینکه اگر این دو از یک مبنای نظری تبعیت نکنند و به بیان دیگر همگن و هماهنگ نباشند، چه تأثیری بر امر سیاست متصور خواهد بود؟ مدعا و فرضیه اصلی این پژوهش البته این است که لااقل درباره قدرتهای متوسط (که نه چنان هستند که بتوان ابرقدرتشان نامید و سیاست در آنها تا حد زیادی متغیر مستقل باشد و نه چنان کوچکاند که به کلی وابسته به منابع و کمکهای دیگر کشورها باشند) ناهماهنگی این دو جنبه سیاست در نظریه و امتداد عملی آنها بهنوعی شکنندگی و عدم ثبات درازمدت در حاکمیت منجر خواهد شد. پژوهشگر در این رساله به مقایسه و تبیین سه دیدگاه اصلی در روابط بینالملل پرداخته است؛ دیدگاه موسوم به رئالیست با محوریت فلاسفهای نظیر هابز، ماکیاولی و مورگنتا که معتقد به سیاست مبتنی بر قدرت (Power Politics) هستند و موضوع اصلی را در روابط بینالمللی متناسب با نهادهای مختلف قدرت میدانند. قائلان به رئالیسم متناسب با دستگاه فکری خود، بر این قرارند که تمام دولتها بهمثابه حاکمیتبودنشان و فارغ از نوع و شکلی دموکراتیک، نظامی، دیکتاتوری یا
طبقاتی، در صحنه بینالمللی رفتار مشابهی دارند. در واقع از نظر واقعگرایان، دولتها قطع نظر از شکل و محتوایشان، دارای حداکثر منافعطلبی و حداقل عقلانیت هستند.
دیگر دیدگاهی که در این رساله بررسی شده، یعنی انقلابیگری، دیدگاه حداکثری دیگر و منسوب به کانت است که در رساله بهسوی صلح پایدار خود، جهان را در حالت نهایی واجد یک دولت قاهر و توانمند میداند؛ ضمنا ازآنجاکه در سازوکاری دموکراتیک بر قدرت است، خود متضمن صلح پایدار در صحنه بینالمللی خواهد بود. اصولی که ضمنا کانت در جهان فعلی برای دولتهای کنونی برمیشمرد تا با تشکیل «اتحاد جمهوریخواهان»، جهان هرچه بیشتر به سمت آن نسخه نهایی یعنی دولت جهانی برود.
دیدگاه سوم البته مبتنی بر نظریه حقوق جنگ و صلح هوگو گروسیوس است که مؤسس علم حقوق بینالملل نامیده میشود. این نظریه که محوریت اصلی را در پژوهش موضوع این یادداشت دارد، نه قائل به پذیرش قدرت صرف بهعنوان تنها مؤلفه رقمزننده سیاست بینالملل است و نه اندیشههای انقلابیگرایانه را چندان جدی میگیرد. در واقع این نگاه زیرساختی را بهعنوان حقوق بینالملل ساخته و در عین بهرسمیتشناختن اقتدارگریزی در فضای بینالمللی، منافع دولتها را نه در پذیرش اقتداری فراملی، بلکه در بهرسمیتشناختن این چارچوب به جهت تأمین منافع ایشان در درازمدت میداند. درعینحال آنچه گروسیوس بنیان گذاشته، نه مبتنی بر نگاهی کوتهبینانه و کوتاهمدت در منافعطلبی است و نه ناظر بر نظم فراگیر مقتدرانه فراملی، بلکه بیش از همه تکیه بر منافع متقابل و در گرو هم دولتها دارد که نوعا از راه همکاری متقابل و بهرسمیتشناختن سازوکاری فیمابین و عادلانه است. آنطورکه در این رساله آمده، گروسیوس با وجود اینکه به اندازه دو اندیشمند اصلی دیگر مذکور، یعنی هابز و کانت، مورد التفات اهالی علوم سیاسی و روابط بینالملل و حتی فلسفه نبوده است، اما زیربنای آنچه امروز در
جهان شاهدیم، براساس نظریات اوست. در واقع دستگاه گروسیوسی از آنچه هابز وصف میکند، آغاز کرده و آن را به رسمیت میشناسد، ولی در افق نگاه به نظمی از جنس آنچه کانت آورده دارد؛ ضمن آنکه مرجع نهایی اقتدار را چه امروز و چه در نسخه نهایی روابط بینالملل، دولت ملی میداند و بس.
این پایاننامه در موضوع سطح تحلیل، علاوه بر سطوح ملی، منطقهای و بینالمللی، موضوعات روابط بینالملل را در سطحی فروملی و فوق ملی نیز قابل طرح میداند؛ از نظر این پژوهش، با تحولاتی که در قرن بیستم و قرن حاضر در زیرساختهای مرتبط با روابط بینالملل نظیر ارتباطات، ائتلافها و... به وجود آمده و نیز با انتخاباتپایهشدن تعداد بیشتری از نظامهای سیاسی، امروز شاهدیم که منافع شرکتها و بانکهای چندملیتی، احزاب فروملی و... دیگر لزوما طابق النعلبالنعل در چارچوب منافع ملی نگنجیده و از هم تفکیک نمیشوند. بلکه ممکن است برای مثال در بزنگاهی، دو حزب در دو کشور دارای منافع همراستا بوده و در بهقدرترسیدن دیگری نقش بازی کنند یا منافع شرکت یا بانکی چندملیتی در یک نزاع یا تنش میان دو دولت، لزوما همراستا با موضع دولت متبوع خود نباشد و با توجه به فربهشدن بخش خصوصی و کاستهشدن از اقتدار حاکمیتی دولتها بر بنگاههای اقتصادی خصوصی، این موضوع موجب عدم یکصدایی به معنای سنتی آن شود که البته پژوهشگر از ارزش داوری در این خصوص پرهیز و به تبیین و تحلیل بسنده کرده است.
یکی از مبناهایی که نویسنده پایاننامه به عنوان زیربنای استدلال خود بهخصوص از لیبرالیسم گروسیوسی منتج کرده، صلح لیبرالی است که البته قبلا به تناوب و تواتر موضوع پژوهش و تألیف قرار گرفته است و این معنا را افاده میکند که با جود تعارض منافع بهعنوان یک امر مدام در سیاست، تنشها میان کشورهای لیبرالدموکراتی که یکدیگر را بهعنوان لیبرالدموکراسی به رسمیت بشناسند، به جنگ نینجامیده است. این مدعا، پایه در این معنا دارد که چون در کشورهای لیبرالدموکراتیک عموم مردم متولی اداره کشور و تأمین منابع مادی هستند و نیز اراده خود را از طریق انتخابات بهطور مؤثری بر حاکمیت اعمال میکنند، تنها در صورتی راضی به جنگ با طرف مقابل خواهند شد که آن را به واقع به چشم خطری جدی برای کشور و منافع ملی خود قلمداد کنند و در غیر این صورت اساسا این اجازه را به حاکمیت خود نخواهند داد و هر تخطی از این خواست ملی، چنان هزینهای را در چارچوب سازوکار انتخاباتی برای آن گرایش یا حزب در پی خواهد داشت که از هر انگیزهای به نفع چنین کاری پیشی خواهد گرفت.
با مطالعه و ذکر از غالب زندگینامههایی که از رجال آن دوره باقی مانده است و نیز آثار شفاهی و مکتوب شخص محمدرضاشاه و فرح دیبا، نویسنده دو موضوع را بهتمامی در دوران مذکور دنبال میکند؛ یکی تمایل شاه -که اینک دیگر تکتاز صحنه حاکمیت است- به ائتلاف و همراهی با بلوک غرب که بهخصوص در دوران جنگ سرد تکیهشان بر نگاه اقتصاد آزاد و لیبرالدموکراسی روزافزون بوده است و دیگری بستن هرچه بیشتر فضای سیاست داخلی، سرکوب فعالان سیاسی بهخصوص از هراسی که از نفوذ شوروی و قدرتگرفتن گروههای مارکسیست در آن دوره وجود داشت، محدودیت مطبوعات، نمایشیترشدن هرساله انتخابات مجلس شورای ملی و حتی کمرنگشدن نظر کارشناسان در هفت سال آخر و متعاقب آن افزایش قیمت نفت و توان اقتصادی شاه.
نویسنده این دو مشی همزمان و ناهمگون سیاست داخلی و خارجی را در دوران پهلوی و با تکیه بر اقتدار نظامی-اقتصادی داخلی و حمایت بهخصوص حزب جمهوریخواه در ایالات متحده پررنگ کرده و اتفاقا از چالشهای شاه هنگام تصدی کندی و بعدها در مبارزات انتخاباتی کارتر در ۱۳۵۵ نیز نمیگذرد و با بررسی آن دو و رخدادهای همزمان آنها در داخل، یعنی انقلاب سفید در ابتدای دهه 40 و نیز فضای باز سیاسی در اواخر حکومت پهلوی، به این نتیجه میرسد که شاه در زمان قدرتگرفتن جمهوریخواهانی نظیر نیکسون، با افزایش خریدهای تسلیحاتی، از پشتیبانی بلاشرط حزب متبوع بهره برده و سرکوب معارضان را بهخصوص مبارزان مسلح، بهتمامی انجام داده است. این تا حدی است که تا سال ۱۳۵۵ تقریبا تمام بدنه جنبش چریکی از بین رفته، مهاجرت کرده یا در زندان به سر میبردند. از نظر پژوهشگر، البته این همان چیزی بود که دستاویز کارتر و حزب دموکرات ایالات متحده در کارزار انتخابات ریاستجمهوری شد و شاه را به بهترین هدف برای کوبیدن حزب جمهوریخواه تبدیل کرد. در نتیجه نه به علت دغدغه حقوقبشری یا چیزی نظیر آن، بلکه بهعنوان ابزاری برای توفیق در انتخابات داخلی آمریکا، کارتر از شاه و
وضعیت سرکوب در داخل ایران استفاده میکند و در ادامه نیز با ازدسترفتن کنترل در سیاست داخلی ایران، از نقطهای به بعد دیگر برای غرب و بهویژه ایالات متحده نمیارزد که هزینه دفاع از شاه را بهطور نامشروط به جان بخرد. این البته باز نه از سر اهمیتدادن به جریان انقلاب، بلکه یکی از منظر تأمین منافع ایالات متحده در روابط با دولت پساانقلابی بود (که رخ نداد) و دیگری بالارفتن هزینه دفاع از شاه در سرکوب انقلابی که هر روز بیشتر سرخط اخبار را در جهان به خود اختصاص میداد و مدافعان نامشروط آن در فضای انتخاباتی و رقابت داخلی سیاست نظامهای سیاسی انتخاباتپایه غرب (بیش از همه در اروپای غربی و آمریکا) لاجرم به پرداخت هزینه آن در انتخاباتهای آینده خود بودند. در نتیجه باز نه از منظر شرافت، بلکه از منظر منافعطلبی حزبی اینچنین حمایتها نامشروط نبوده و از آستانه حساسیتهای ملی داخلی کشورهای متبوع عبور نمیکنند؛ بنابراین دو رهیافت سیاسی شاه در فضای داخلی (بستن سیاست داخلی و سرکوب صداهای متکثر و معارض) و خارجی (ائتلاف با بلوک کشورهای لیبرالدموکراتیک که هم انتخاباتپایه هستند و هم احزاب در آنها ضمن رقابت ناگزیر از پاسخ به
افکار عمومی خود هستند) نظام سیاسی را در ایران صرفا از این منظر دچار نوعی تزلزل و شکنندگی کرد که البته بهعنوان یکی از عوامل با افزودهشدن به دیگر مبناهای قابل بررسی، موجب فروشکستن و بیثباتی این حاکمیت شد.
بررسی تأثیرات سیاست داخلی بر سیاست خارجی کشورها در گفتوگو ی «شرق » با بروس بوئنو، استاد دانشگاه نیویورک:
ایران و آمریکا معاهده امضا کنند
بروس بوئنو، استاد دانشگاه نیویورک، مدیر انستیتو اقتصاد سیاسی الکساندر همیلتون این دانشگاه و عضو محقق مؤسسه تحقیقاتی هوفر در دانشگاه استنفورد است. بوئنو به پیشبینیهای سیاست بینالملل مشهور است و حتی از او بهعنوان نوستراداموس سیاست نام بردهاند. او واضع نظریه انتخابکنندگی (Selectorate theory) در سیاست است. با او درباره ارتباط میان سیاست داخلی و خارجی صحبت کردم و بهواسطه پژوهشهای معتنابهی که او در فقره اختصاصی ایران داشته است، صحبت به ایران و مکانیسمهای سیاست در ایران با التفات به همان مبحث اول -یعنی ارتباط سیاست داخلی و خارجی- کشیده شد.
شما درباره ارتباط سیاست داخلی و خارجی پژوهشهای مفصلی کردهاید. ممکن است دریافت اجمالی خود را درباره تأثیر و تأثر این دو وجه سیاست بیان کنید؟ منظورم این است که از یکسو جمله کلاسیکی وجود دارد که عمدتا در زبان سیاستمداران و دیپلماتها به کار بسته میشود و سیاست داخلی و خارجی را «کاملا جدا» از یکدیگر فرض میکنند و از سوی دیگر گزارهای بیشتر آکادمیک نیز وجود دارد که سیاست خارجی را «امتداد سیاست داخلی» میپندارد. اولی انگار بیشتر تکیه بر مکتب رئالیسم در علم روابط بینالملل زده است و دومی پشت بر ایدئالیسم و سنت لیبرال.
بگذارید با «گزاره کلاسیک» که گفتید شروع کنم. بهسادگی میتوان گفت که این ادعا که سیاست داخلی و سیاست خارجی از هم جدا هستند، اشتباه و نمایانگر یک سوءتفاهم است که به آن تأثیرات انتخابی میگوییم که در آن مشاهدات ما از نمونههای غیرتصادفی است و در نتیجه به آن تنوعی نیستند که انتظار میرود.
این ایده ازسوی پرفسور کنت شولتز که اکنون در دانشگاه استنفورد استاد هستند، رد شده است. اجمالا آنچه او توضیح میدهد این است که وقتی حزب اپوزیسیون در درون فضای سیاسی یک کشور وجود دارد، تمایل این حزب قاعدتا به سمت سیاستهایی است که برای انتخابشدن و شکستدادن دولت مستقر، مفید هستند. از سوی دیگر، حزب در قدرت هم تلاش میکند تا مجددا انتخاب شود و در قدرت باقی بماند؛ در نتیجه دولت مستقر ممکن است سیاست خارجیای را اتخاذ کند که از سوی حزب مخالف محکوم به شکست بوده و در نتیجه با مخالفت ایشان مواجه شود. حزب در قدرت قاعدتا باید مراقب شکستخوردن سیاست خارجی خود باشد، چراکه در صورت شکست این سیاست هزینه سیاسی آن را با ازدستدادن آرا پرداخت خواهد کرد، همانطورکه مخالفت با سیاست خارجی موفق نیز پرداخت هزینه از صندوق آرا را برای اپوزسیون در پی خواهد داشت؛ در نتیجه حزب در قدرت بهندرت سیاست خارجی ماجراجویانهای برمیگزیند، چراکه چنین سیاستی بهترین راهنما برای حزب مخالف خواهد بود که به امید شکست آن سیاست و با مخالفت با آن، خود را به پیروزی در انتخابات بعدی نزدیک کند.
همانطورکه در کتابهایم به نامهای منطق بقای سیاسی و راهنمای دیکتاتورها آوردهام، به نظر من هر سیاستی، خواه داخلی یا خارج، با این ملاحظه سیاست داخلی مربوطه صورت میگیرد که سیاستها یا کنشها چگونه بقای سیاسی حاکمان را تحت تأثیر قرار میدهند. بر این اساس در واقع بقای سیاسی و نه منافع ملی عامل مؤثر بر تقریبا تمام سیاستها هستند.
درباره جریان اصلی در سیاست جهانی چه فکر میکنید؟ فکر میکنید که این فضا بیشتر رویکرد محافظهکارانه خود را حفظ میکند؟ منظورم این است که سیاستهای موسوم به واقعگرایانه که نوعا مبتنی بر سیاست معطوف به قدرت، یکجانبهگرایی و دیپلماسی دوجانبه میان دولتهاست و هابز و ماکیاولی بهعنوان پایهگذاران فلسفی آن در نظر گرفته میشوند، دست بالا را دارند یا ما شاهد صحنهای هستیم که صلح پایدار کانتی یا نوعی دولت جهانی را در آینده برای ما ترسیم میکند؟ یا شاید نوعی از چندجانبهگرایی و صلح لیبرالی در حال گسترش؟ این سؤال را میپرسم بیشتر بهدلیل اینکه در بیشتر موارد بحرانهای حادث در سطوح مختلف، سازمانهای بینالمللی -بهخصوص منظورم سازمان ملل متحد است- را میبینیم که نه کاری میکنند و نه کاری میتوانند بکنند. در عینحال از یکسو شاهدیم که نتیجه بسیاری از انتخاباتها در سالهای گذشته به نفع راستگرایان بوده و از سوی دیگر شاهد جنبشهای بزرگ ضدنژادپرستی هستیم.
من بهطور مبسوطی دراینباره نوشتهام و مخاطبان را به مطالعه این نوشتهها و بهویژه کتاب راهنمای دیکتاتور دعوت میکنم تا توضیح غیرفنی دراینباره و همچنین مدعای جسورانه پشت این کتاب را ببینند - منظورم نظریه انتخابکنندگی است - که ارتقایی مفهومی بر نظریه ماکیاولی است. بههرحال امروز پژوهشگران علوم اجتماعی ابزارهای تحقیقی بیشتر و دادههای گستردهتری نسبت به زمان هابز، ماکیاولی و کانت در دسترس دارند.
از سازمانهای بینالمللی مانند سازمان ملل انتظار نمیرود بتوانند کار ویژه خود یعنی پاسداری از صلح را انجام دهند. سازمانهای بینالمللی در قبال حق عضویتی که از دولتها میگیرند، از رصد یا تلاش برای تنبیه اعضا خودداری میکنند تا احیانا با اقدامات تلافیجویانه از سوی آنها مواجه نشوند. مانند اینکه بخواهیم از این جمله دقیق که «گرمایش زمین یک موضوع جهانی است» این نتیجه نادرست را بگیریم که «بنابراین به یک راهحل جهانی نیاز دارد»، جملهای که پوششی سیاسی را برای تکتک رهبران کشورها و دولتهای متبوعشان به ارمغان میآورد تا کاری بیش از صحبتکردن دراینباره نکنند. خیر جمعی مانند هوای پاک، عموما مغفول واقع میشود، زیرا هزینهای که تلاش هریک از افراد در حل یک معضل جهانی برای ایشان دارد، بیش از امتیازی سیاسی است که نقش و مشارکت در حل مسئله برایشان خواهد داشت و در نتیجه موضوع را رها میکنند.
درباره «سیاست معطوف به قدرت» فکر میکنم این یک منظر بسیار ناقص از سیاست بینالمللی و بهغایت خطرناک است. بیش از 40 درصد جنگها در نهایت با شکست طرفی اتفاق افتاده که هنگام آغاز جنگ، قدرتمندتر بوده است. همواره باید انتظارات، انتظارات مبتنی بر قدرت، دستاوردها، انگیزه و هزینههای یک جنگ یا تنش را با هم محاسبه کرد؛ برای مثال ایالات متحده در ویتنام یا قبلتر، بریتانیا در انقلاب آمریکا به علت کمبود قدرت شکست نخوردند، بلکه در هر دو مورد انگیزه کافی موجب شکست قدرت برتر شد.
منظری استاندارد مانند رئالیسم که برای توضیح امور بینالمللی تکیه بر قدرت دارد، خطای زیادی دارد، چراکه از مسائلی مانند انگیزه و تصمیمهای راهبردی و مسائل درازمدت غفلت میکند.
به ایران برویم: نظرتان درباره جنبش اصلاحات در ایران چیست؟ جنبشی که از سال ۱۳۷۶ آغاز شده و شاید بتوان گفت با تمام فرازونشیبها مجدد در سال ۱۳۹۲ به صحنه باز گشت و این برگشت منجر به برجامی شد که امروز متعاقب انتخابات ۲۰۱۶ آمریکا تا حد زیادی تخریب شده است. آیا فکر میکنید این گرایش در ایران تمام شده یا هنوز میتواند باعث توسعه روابط خارجی در نتیجه انتخابات پیشرو در ایالات متحده یا چیزی مانند آن باشد؟
اصلاح از نظر من درباره سازوکارهای حاکمیتی معنادار است و نه درباره تکسیاستها. درخصوص مسئله هستهای ایران، من در سخنرانیام در فوریه ۲۰۰۹ گفتم حاکمیت ایران بهدنبال ساخت تسلیحات هستهای نیست و این بیشتر به علت خواست و فضای درونی ایران است تا فشار بیرونی؛ بنابراین برجام از این باب معنادار بود که حاکمیت و مردم ایران پول و منافع زیادی را تقریبا بدون هرگونه برنامه فعال ساخت تسلیحات هستهای -لااقل پس از ۲۰۰۵- از دست میدادند. در نتیجه این به سود حاکمیت و مردم ایران بود که بهحدی از محدودیتهای هستهای (که از ابتدا نیز به علت خواست درونی خود نیاز یا تمایلی به آن ندارند) تن دهند. من البته این را اصلاح نمیدانم و همانطورکه در ۲۰۰۹ گفتم، بههرحال ایران بهدنبال ساخت بمب هستهای نبود (من این پیشبینی را در سالهای ۲۰۱۵ و ۲۰۱۶ هم در مجله یکشنبههای نیویورکتایمز تکرار کردم). در مورد خاص توافق هستهای، برجام هم به سود اوباما بود -که بهعنوان دستاورد سیاست خارجی خود آن را ارائه کند- و هم درعینحال به سود حاکمیت و مردم ایران.
بههرحال نقاط تاریکی در روابط ایران و آمریکا در 70 سال گذشته (پس از کودتای ۱۳۳۲) وجود دارد که برخی از آنها مانند کودتای ۱۳۳۲، معلول تحولات داخلی آمریکا بودند: هنگامی که ترومن (که مصدق را ملاقات کرده بود و مطابق مدارک، طرح و حتی ایدهای برای کودتا در دولت او وجود نداشت) با آیزنهاور جایگزین شد، امور در ایران تغییر کرد و حاکمیت در ایران برای ۲۵ سال تقریبا محصول تصمیم به کودتایی بود که در واشنگتن گرفته شده بود. حتی بسیاری در داخل آمریکا نیز معتقدند اتفاقی که در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ در سفارت آمریکا در تهران افتاد، نتیجه قهری ۲۵ سال نارضایتی بود که از بعد از کودتا در متن جامعه ایران باقی مانده بود. تخریب دیگری که در روابط فیمابین و باز هم در اثر انتخابات در واشنگتن اتفاق افتاد، سال ۲۰۱۶ بود که توافقی جامع که پس از سالها مذاکره و بیم و امید به دست آمده بود و بسیاری آن را توافقی برد-برد و پایهای برای راهحلهایی در آینده روابط میدانستند، از طرف ایالات متحده بهصورت یکجانبه کنار گذاشته شد. شما درباره این بیرونآمدن از برجام در ۲۰۱۸ چه فکر میکنید؟ میدانیم که بسیاری از امیدها درباره بازسازی روابط، امروز
مردهاند، زندگی روزمره و اقتصاد ایرانیان نسبت به دوره «عادیسازی» محسوس بعد از برجام تحت تأثیر قرار گرفته و مردم شاهدند که تمام این تغییرات به علت برخورد یکجانبهگرایانه دولت ترامپ بوده است. آیا فکر میکنید ممکن است این موضوع بیش از گذشته به آینده درازمدت هر احتمال و تلاشی برای بازسازی روابط آسیب بزند؟
بگذارید پاسخ به این پرسش را با این خطای ذهنی آغاز کنم که به نظرم شبیه دوئل با گذشته است. وقتی درس «حل بحرانهای خارجی» را تدریس میکنم برای دانشجویان شطرنج را مثال میزنم. اکنون هم از شما میپرسم وقتی یک مهره را در صفحه شطرنج حرکت میدهید و مثلا نوبت طرف سیاه است، آیا مرتبا فکر میکنید که چطور مهرهها در خانههای کنونی قرار گرفتهاند؟ حتما نه. چراکه نمیتوان وضعیت کنونی دیگری داشت و بازگشت به عقب هم ممکن نیست. بنابراین پیشینه و تاریخ، صفحه شطرنج را به اینجا رسانده است و درست یا نادرست، فعلا ما با این چیدمان مواجهیم. به نظر میرسد به جای سرزنش حرکتهای گذشته از هر طرف، باید به اینکه بهترین انتخاب برای حرکات بعدی کدام است، فکر کرد. سرزنش گذشته اساسا سیری قهقرایی و بیپایان است - حال چه برای اشغال سفارت باشد یا کودتا یا گامهای عقب و عقبتر- در نهایت فایدهای از آن حاصل نخواهد شد.
درمورد تصمیم ترامپ در خروج از برجام من فکر میکنم حرکت بسیار بدی بود و این را به دلایل راهبردی و آیندهنگرانه میگویم. این توافق گامی به جلو بود، البته که از هر سو مشکلاتی داشت. این طبیعت هر توافقی است که هر طرف امتیازاتی برای رسیدن به توافق بدهد و هیچکدام از طرفین کاملا راضی نباشند ولی درعینحال هر دو بر این عقیده باشند که توافق حاصله بهتر از حالت بیتوافق است و در غیر این صورت با آن توافق نمیکردند.
بیشتر دانشجویان من در کلاس حل بحرانهای خارجی، روی اینکه توافق هستهای ایران (و ایالات متحده) چگونه باید پیش برود، مطالعه میکنند که مسئله بسیار غامضی هم هست. میدانیم که از نظر آقای ترامپ برای ارتقای برجام، ایران باید به محدودیتهای بیشتر (درازمدتتر، محدودیت کمتر برای بازرسیها و رهاکردن حزبالله و گروههای نیابتی) تن دهد اما در هر صورت برای تجدید قرارداد باید جذابیتی هم برای حاکمیت ایران وجود داشته باشد. امتیازاتی که ترامپ خواهد داد چه میتوانند باشند؟ فکر میکنم بدون این امتیازها هیچوقت مذاکرهای شروع نمیشود. همچنین بهعنوان یک تئوریسین نظریه بازی فکر میکنم قراردادها تنها وقتی میتوانند موضوع مذاکره مجدد قرار بگیرند که این مذاکره مجدد انگیزه کافی برای هر دو طرف داشته باشد و خب تصور این موضوع در دوران کنونی - یعنی ریاستجمهوری ترامپ- دشوار است. ضمن آنکه ایران نیز اجرای امتیازاتی را که در برجام گرفته بود، در برابر امتیازات جدید هرگز نخواهد پذیرفت.
بههرحال من نسبت به آینده خوشبین هستم. چرا؟ توجه کنید که من هرگز عبارت «موضع آمریکا» را ذکر نکردم، چراکه فکر میکنم تمام مواضع در هر زمانی برای پیشبرد منافع است و نه بیشتر. اگر این منافع با خواست ایرانیان هماهنگ شود، چه بهتر. اگر نه، آنها کاری را خواهند کرد که فکر میکنند به سودشان است. با این نگاه تحت زعامت هر رئیسجمهوری مذاکره برای یک توافق جدید ممکن است.
بخشی از مشکل، همانطورکه در این سؤال نیز بود، تمرکز بر گذشته است که یک سیاست خارجی و یک منافع ملی واحد و صلب برای ایران و ایالات متحده مفروض گرفته میشود، حتی وقتی تغییر تصمیمها و انتخابها در جانشینی ترومن با آیزنهاور را به رسمیت شناخته و ذکر میکنید، باز هم انگار مفروض میگیرید که باید سیاست موضع ایالات متحده ثابت باشد. بههرحال صادقانه فکر میکنم حالا در شرایط کنونی آسیبخوردن برجام حتی میتواند بیشتر به سود برخی گرایشها در ایران تمام شود تا رهبران آینده آمریکا، چراکه حالا برای بخش جنجالیتر قدرت دری باز شده که میتوانند از لزوم یک بازدارندگی هستهای صحبت کنند که هراس زیادی را ایجاد خواهد کرد، گویی که تنها در حد صحبت باقی بماند.
درباره تأثیر سیاست داخلی بر سیاست خارجی در ایران بهطور اختصاصی در شرایط کنونی چه فکر میکنید؟ بهویژه اگر آن را در مقایسه با کشورهایی مانند هند، عربستان سعودی، ترکیه و نظایر آنها ملاحظه کنیم؟
سیاست داخلی همیشه بر سیاست خارجی مؤثر است؛ اما این لزوما به معنای صرف انتخابات نیست. درمورد ایران تمام این تأثیر، انتخاباتی نیست. درمورد عربستان سعودی تأثیر تنها از سوی اعضای ارشد خانواده سلطنتی، نظامیان ارشد (که نوعا از همان آل سعود هستند) و متنفذان شخصی مورد انتظار است و انتخاباتی در کار نیست. در این ساختارها سیاستگذاری حاکمان براساس منافع و ملاحظات گروهی کوچک است. حکومت هند البته به خواست اکثریت مقیدتر است. ولی متأسفانه در آنجا هم با توجه به ساختار انتخابات تأثیر آرا کمتر از آن چیزی است که به نظر میرسد. در ترکیه اردوغان بهشدت مشغول کار روی ائتلافی است که او را در قدرت نگه میدارد و در نتیجه به پاکسازی ارتش، دانشگاهها و... ادامه میدهد.
ایران به یک توافق با دولت دموکرات سابق آمریکا رسید. با توجه به انتخابات پیشرو در ایالات متحده و ضمنا با توجه به اینکه ایران از سال آینده دولت جدیدی خواهد داشت، سرنوشت توافق را چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا فکر میکنید هنوز امکان اجرای برد-برد برای این توافق در آینده وجود دارد؟
همانطورکه پیشتر گفتم، به آینده امیدوارم. تغییر فضا و روابط فیمابین به سود هر دو جامعه ایران و آمریکاست. ولی اگر قرار شد مذاکرات در آینده ادامه پیدا کند، حاکمیت شما و خودم را بیشتر به پیگیری یک معاهده توصیه میکنم و نه توافقی نظیر برجام. معاهدات سختتر به دست میآیند اما خروج از آنها هم به همان نسبت دشوارتر است.
شرق: درحالیکه عمدتا فضای رسانهای از فضای آکادمیک دور است، اینبار تلاش کردهایم این نقیصه را با بازنشر رساله دانشجویی پر کنیم.
ساسان کریمی، فارغالتحصیل دکترای فلسفه سیاسی از دانشگاه تهران، رساله دکترای خود را به این موضوع اختصاص داده است: «تأثیر هماهنگی سیاست داخلی و سیاست خارجی بر ثبات سیاسی در قدرتهای متوسط با تکیه بر نظریه حقوق جنگ و صلح گروسیوس».
در توضیح این رساله میتوان گفت: پرسش اصلی این پایاننامه درباره رابطه بین سیاست داخلی و سیاست خارجی است؛ اینکه اگر این دو از یک مبنای نظری تبعیت نکنند و به بیان دیگر همگن و هماهنگ نباشند، چه تأثیری بر امر سیاست متصور خواهد بود؟ مدعا و فرضیه اصلی این پژوهش البته این است که لااقل درباره قدرتهای متوسط (که نه چنان هستند که بتوان ابرقدرتشان نامید و سیاست در آنها تا حد زیادی متغیر مستقل باشد و نه چنان کوچکاند که به کلی وابسته به منابع و کمکهای دیگر کشورها باشند) ناهماهنگی این دو جنبه سیاست در نظریه و امتداد عملی آنها بهنوعی شکنندگی و عدم ثبات درازمدت در حاکمیت منجر خواهد شد. پژوهشگر در این رساله به مقایسه و تبیین سه دیدگاه اصلی در روابط بینالملل پرداخته است؛ دیدگاه موسوم به رئالیست با محوریت فلاسفهای نظیر هابز، ماکیاولی و مورگنتا که معتقد به سیاست مبتنی بر قدرت (Power Politics) هستند و موضوع اصلی را در روابط بینالمللی متناسب با نهادهای مختلف قدرت میدانند. قائلان به رئالیسم متناسب با دستگاه فکری خود، بر این قرارند که تمام دولتها بهمثابه حاکمیتبودنشان و فارغ از نوع و شکلی دموکراتیک، نظامی، دیکتاتوری یا
طبقاتی، در صحنه بینالمللی رفتار مشابهی دارند. در واقع از نظر واقعگرایان، دولتها قطع نظر از شکل و محتوایشان، دارای حداکثر منافعطلبی و حداقل عقلانیت هستند.
دیگر دیدگاهی که در این رساله بررسی شده، یعنی انقلابیگری، دیدگاه حداکثری دیگر و منسوب به کانت است که در رساله بهسوی صلح پایدار خود، جهان را در حالت نهایی واجد یک دولت قاهر و توانمند میداند؛ ضمنا ازآنجاکه در سازوکاری دموکراتیک بر قدرت است، خود متضمن صلح پایدار در صحنه بینالمللی خواهد بود. اصولی که ضمنا کانت در جهان فعلی برای دولتهای کنونی برمیشمرد تا با تشکیل «اتحاد جمهوریخواهان»، جهان هرچه بیشتر به سمت آن نسخه نهایی یعنی دولت جهانی برود.
دیدگاه سوم البته مبتنی بر نظریه حقوق جنگ و صلح هوگو گروسیوس است که مؤسس علم حقوق بینالملل نامیده میشود. این نظریه که محوریت اصلی را در پژوهش موضوع این یادداشت دارد، نه قائل به پذیرش قدرت صرف بهعنوان تنها مؤلفه رقمزننده سیاست بینالملل است و نه اندیشههای انقلابیگرایانه را چندان جدی میگیرد. در واقع این نگاه زیرساختی را بهعنوان حقوق بینالملل ساخته و در عین بهرسمیتشناختن اقتدارگریزی در فضای بینالمللی، منافع دولتها را نه در پذیرش اقتداری فراملی، بلکه در بهرسمیتشناختن این چارچوب به جهت تأمین منافع ایشان در درازمدت میداند. درعینحال آنچه گروسیوس بنیان گذاشته، نه مبتنی بر نگاهی کوتهبینانه و کوتاهمدت در منافعطلبی است و نه ناظر بر نظم فراگیر مقتدرانه فراملی، بلکه بیش از همه تکیه بر منافع متقابل و در گرو هم دولتها دارد که نوعا از راه همکاری متقابل و بهرسمیتشناختن سازوکاری فیمابین و عادلانه است. آنطورکه در این رساله آمده، گروسیوس با وجود اینکه به اندازه دو اندیشمند اصلی دیگر مذکور، یعنی هابز و کانت، مورد التفات اهالی علوم سیاسی و روابط بینالملل و حتی فلسفه نبوده است، اما زیربنای آنچه امروز در
جهان شاهدیم، براساس نظریات اوست. در واقع دستگاه گروسیوسی از آنچه هابز وصف میکند، آغاز کرده و آن را به رسمیت میشناسد، ولی در افق نگاه به نظمی از جنس آنچه کانت آورده دارد؛ ضمن آنکه مرجع نهایی اقتدار را چه امروز و چه در نسخه نهایی روابط بینالملل، دولت ملی میداند و بس.
این پایاننامه در موضوع سطح تحلیل، علاوه بر سطوح ملی، منطقهای و بینالمللی، موضوعات روابط بینالملل را در سطحی فروملی و فوق ملی نیز قابل طرح میداند؛ از نظر این پژوهش، با تحولاتی که در قرن بیستم و قرن حاضر در زیرساختهای مرتبط با روابط بینالملل نظیر ارتباطات، ائتلافها و... به وجود آمده و نیز با انتخاباتپایهشدن تعداد بیشتری از نظامهای سیاسی، امروز شاهدیم که منافع شرکتها و بانکهای چندملیتی، احزاب فروملی و... دیگر لزوما طابق النعلبالنعل در چارچوب منافع ملی نگنجیده و از هم تفکیک نمیشوند. بلکه ممکن است برای مثال در بزنگاهی، دو حزب در دو کشور دارای منافع همراستا بوده و در بهقدرترسیدن دیگری نقش بازی کنند یا منافع شرکت یا بانکی چندملیتی در یک نزاع یا تنش میان دو دولت، لزوما همراستا با موضع دولت متبوع خود نباشد و با توجه به فربهشدن بخش خصوصی و کاستهشدن از اقتدار حاکمیتی دولتها بر بنگاههای اقتصادی خصوصی، این موضوع موجب عدم یکصدایی به معنای سنتی آن شود که البته پژوهشگر از ارزش داوری در این خصوص پرهیز و به تبیین و تحلیل بسنده کرده است.
یکی از مبناهایی که نویسنده پایاننامه به عنوان زیربنای استدلال خود بهخصوص از لیبرالیسم گروسیوسی منتج کرده، صلح لیبرالی است که البته قبلا به تناوب و تواتر موضوع پژوهش و تألیف قرار گرفته است و این معنا را افاده میکند که با جود تعارض منافع بهعنوان یک امر مدام در سیاست، تنشها میان کشورهای لیبرالدموکراتی که یکدیگر را بهعنوان لیبرالدموکراسی به رسمیت بشناسند، به جنگ نینجامیده است. این مدعا، پایه در این معنا دارد که چون در کشورهای لیبرالدموکراتیک عموم مردم متولی اداره کشور و تأمین منابع مادی هستند و نیز اراده خود را از طریق انتخابات بهطور مؤثری بر حاکمیت اعمال میکنند، تنها در صورتی راضی به جنگ با طرف مقابل خواهند شد که آن را به واقع به چشم خطری جدی برای کشور و منافع ملی خود قلمداد کنند و در غیر این صورت اساسا این اجازه را به حاکمیت خود نخواهند داد و هر تخطی از این خواست ملی، چنان هزینهای را در چارچوب سازوکار انتخاباتی برای آن گرایش یا حزب در پی خواهد داشت که از هر انگیزهای به نفع چنین کاری پیشی خواهد گرفت.
با مطالعه و ذکر از غالب زندگینامههایی که از رجال آن دوره باقی مانده است و نیز آثار شفاهی و مکتوب شخص محمدرضاشاه و فرح دیبا، نویسنده دو موضوع را بهتمامی در دوران مذکور دنبال میکند؛ یکی تمایل شاه -که اینک دیگر تکتاز صحنه حاکمیت است- به ائتلاف و همراهی با بلوک غرب که بهخصوص در دوران جنگ سرد تکیهشان بر نگاه اقتصاد آزاد و لیبرالدموکراسی روزافزون بوده است و دیگری بستن هرچه بیشتر فضای سیاست داخلی، سرکوب فعالان سیاسی بهخصوص از هراسی که از نفوذ شوروی و قدرتگرفتن گروههای مارکسیست در آن دوره وجود داشت، محدودیت مطبوعات، نمایشیترشدن هرساله انتخابات مجلس شورای ملی و حتی کمرنگشدن نظر کارشناسان در هفت سال آخر و متعاقب آن افزایش قیمت نفت و توان اقتصادی شاه.
نویسنده این دو مشی همزمان و ناهمگون سیاست داخلی و خارجی را در دوران پهلوی و با تکیه بر اقتدار نظامی-اقتصادی داخلی و حمایت بهخصوص حزب جمهوریخواه در ایالات متحده پررنگ کرده و اتفاقا از چالشهای شاه هنگام تصدی کندی و بعدها در مبارزات انتخاباتی کارتر در ۱۳۵۵ نیز نمیگذرد و با بررسی آن دو و رخدادهای همزمان آنها در داخل، یعنی انقلاب سفید در ابتدای دهه 40 و نیز فضای باز سیاسی در اواخر حکومت پهلوی، به این نتیجه میرسد که شاه در زمان قدرتگرفتن جمهوریخواهانی نظیر نیکسون، با افزایش خریدهای تسلیحاتی، از پشتیبانی بلاشرط حزب متبوع بهره برده و سرکوب معارضان را بهخصوص مبارزان مسلح، بهتمامی انجام داده است. این تا حدی است که تا سال ۱۳۵۵ تقریبا تمام بدنه جنبش چریکی از بین رفته، مهاجرت کرده یا در زندان به سر میبردند. از نظر پژوهشگر، البته این همان چیزی بود که دستاویز کارتر و حزب دموکرات ایالات متحده در کارزار انتخابات ریاستجمهوری شد و شاه را به بهترین هدف برای کوبیدن حزب جمهوریخواه تبدیل کرد. در نتیجه نه به علت دغدغه حقوقبشری یا چیزی نظیر آن، بلکه بهعنوان ابزاری برای توفیق در انتخابات داخلی آمریکا، کارتر از شاه و
وضعیت سرکوب در داخل ایران استفاده میکند و در ادامه نیز با ازدسترفتن کنترل در سیاست داخلی ایران، از نقطهای به بعد دیگر برای غرب و بهویژه ایالات متحده نمیارزد که هزینه دفاع از شاه را بهطور نامشروط به جان بخرد. این البته باز نه از سر اهمیتدادن به جریان انقلاب، بلکه یکی از منظر تأمین منافع ایالات متحده در روابط با دولت پساانقلابی بود (که رخ نداد) و دیگری بالارفتن هزینه دفاع از شاه در سرکوب انقلابی که هر روز بیشتر سرخط اخبار را در جهان به خود اختصاص میداد و مدافعان نامشروط آن در فضای انتخاباتی و رقابت داخلی سیاست نظامهای سیاسی انتخاباتپایه غرب (بیش از همه در اروپای غربی و آمریکا) لاجرم به پرداخت هزینه آن در انتخاباتهای آینده خود بودند. در نتیجه باز نه از منظر شرافت، بلکه از منظر منافعطلبی حزبی اینچنین حمایتها نامشروط نبوده و از آستانه حساسیتهای ملی داخلی کشورهای متبوع عبور نمیکنند؛ بنابراین دو رهیافت سیاسی شاه در فضای داخلی (بستن سیاست داخلی و سرکوب صداهای متکثر و معارض) و خارجی (ائتلاف با بلوک کشورهای لیبرالدموکراتیک که هم انتخاباتپایه هستند و هم احزاب در آنها ضمن رقابت ناگزیر از پاسخ به
افکار عمومی خود هستند) نظام سیاسی را در ایران صرفا از این منظر دچار نوعی تزلزل و شکنندگی کرد که البته بهعنوان یکی از عوامل با افزودهشدن به دیگر مبناهای قابل بررسی، موجب فروشکستن و بیثباتی این حاکمیت شد.
بررسی تأثیرات سیاست داخلی بر سیاست خارجی کشورها در گفتوگو ی «شرق » با بروس بوئنو، استاد دانشگاه نیویورک:
ایران و آمریکا معاهده امضا کنند
بروس بوئنو، استاد دانشگاه نیویورک، مدیر انستیتو اقتصاد سیاسی الکساندر همیلتون این دانشگاه و عضو محقق مؤسسه تحقیقاتی هوفر در دانشگاه استنفورد است. بوئنو به پیشبینیهای سیاست بینالملل مشهور است و حتی از او بهعنوان نوستراداموس سیاست نام بردهاند. او واضع نظریه انتخابکنندگی (Selectorate theory) در سیاست است. با او درباره ارتباط میان سیاست داخلی و خارجی صحبت کردم و بهواسطه پژوهشهای معتنابهی که او در فقره اختصاصی ایران داشته است، صحبت به ایران و مکانیسمهای سیاست در ایران با التفات به همان مبحث اول -یعنی ارتباط سیاست داخلی و خارجی- کشیده شد.
شما درباره ارتباط سیاست داخلی و خارجی پژوهشهای مفصلی کردهاید. ممکن است دریافت اجمالی خود را درباره تأثیر و تأثر این دو وجه سیاست بیان کنید؟ منظورم این است که از یکسو جمله کلاسیکی وجود دارد که عمدتا در زبان سیاستمداران و دیپلماتها به کار بسته میشود و سیاست داخلی و خارجی را «کاملا جدا» از یکدیگر فرض میکنند و از سوی دیگر گزارهای بیشتر آکادمیک نیز وجود دارد که سیاست خارجی را «امتداد سیاست داخلی» میپندارد. اولی انگار بیشتر تکیه بر مکتب رئالیسم در علم روابط بینالملل زده است و دومی پشت بر ایدئالیسم و سنت لیبرال.
بگذارید با «گزاره کلاسیک» که گفتید شروع کنم. بهسادگی میتوان گفت که این ادعا که سیاست داخلی و سیاست خارجی از هم جدا هستند، اشتباه و نمایانگر یک سوءتفاهم است که به آن تأثیرات انتخابی میگوییم که در آن مشاهدات ما از نمونههای غیرتصادفی است و در نتیجه به آن تنوعی نیستند که انتظار میرود.
این ایده ازسوی پرفسور کنت شولتز که اکنون در دانشگاه استنفورد استاد هستند، رد شده است. اجمالا آنچه او توضیح میدهد این است که وقتی حزب اپوزیسیون در درون فضای سیاسی یک کشور وجود دارد، تمایل این حزب قاعدتا به سمت سیاستهایی است که برای انتخابشدن و شکستدادن دولت مستقر، مفید هستند. از سوی دیگر، حزب در قدرت هم تلاش میکند تا مجددا انتخاب شود و در قدرت باقی بماند؛ در نتیجه دولت مستقر ممکن است سیاست خارجیای را اتخاذ کند که از سوی حزب مخالف محکوم به شکست بوده و در نتیجه با مخالفت ایشان مواجه شود. حزب در قدرت قاعدتا باید مراقب شکستخوردن سیاست خارجی خود باشد، چراکه در صورت شکست این سیاست هزینه سیاسی آن را با ازدستدادن آرا پرداخت خواهد کرد، همانطورکه مخالفت با سیاست خارجی موفق نیز پرداخت هزینه از صندوق آرا را برای اپوزسیون در پی خواهد داشت؛ در نتیجه حزب در قدرت بهندرت سیاست خارجی ماجراجویانهای برمیگزیند، چراکه چنین سیاستی بهترین راهنما برای حزب مخالف خواهد بود که به امید شکست آن سیاست و با مخالفت با آن، خود را به پیروزی در انتخابات بعدی نزدیک کند.
همانطورکه در کتابهایم به نامهای منطق بقای سیاسی و راهنمای دیکتاتورها آوردهام، به نظر من هر سیاستی، خواه داخلی یا خارج، با این ملاحظه سیاست داخلی مربوطه صورت میگیرد که سیاستها یا کنشها چگونه بقای سیاسی حاکمان را تحت تأثیر قرار میدهند. بر این اساس در واقع بقای سیاسی و نه منافع ملی عامل مؤثر بر تقریبا تمام سیاستها هستند.
درباره جریان اصلی در سیاست جهانی چه فکر میکنید؟ فکر میکنید که این فضا بیشتر رویکرد محافظهکارانه خود را حفظ میکند؟ منظورم این است که سیاستهای موسوم به واقعگرایانه که نوعا مبتنی بر سیاست معطوف به قدرت، یکجانبهگرایی و دیپلماسی دوجانبه میان دولتهاست و هابز و ماکیاولی بهعنوان پایهگذاران فلسفی آن در نظر گرفته میشوند، دست بالا را دارند یا ما شاهد صحنهای هستیم که صلح پایدار کانتی یا نوعی دولت جهانی را در آینده برای ما ترسیم میکند؟ یا شاید نوعی از چندجانبهگرایی و صلح لیبرالی در حال گسترش؟ این سؤال را میپرسم بیشتر بهدلیل اینکه در بیشتر موارد بحرانهای حادث در سطوح مختلف، سازمانهای بینالمللی -بهخصوص منظورم سازمان ملل متحد است- را میبینیم که نه کاری میکنند و نه کاری میتوانند بکنند. در عینحال از یکسو شاهدیم که نتیجه بسیاری از انتخاباتها در سالهای گذشته به نفع راستگرایان بوده و از سوی دیگر شاهد جنبشهای بزرگ ضدنژادپرستی هستیم.
من بهطور مبسوطی دراینباره نوشتهام و مخاطبان را به مطالعه این نوشتهها و بهویژه کتاب راهنمای دیکتاتور دعوت میکنم تا توضیح غیرفنی دراینباره و همچنین مدعای جسورانه پشت این کتاب را ببینند - منظورم نظریه انتخابکنندگی است - که ارتقایی مفهومی بر نظریه ماکیاولی است. بههرحال امروز پژوهشگران علوم اجتماعی ابزارهای تحقیقی بیشتر و دادههای گستردهتری نسبت به زمان هابز، ماکیاولی و کانت در دسترس دارند.
از سازمانهای بینالمللی مانند سازمان ملل انتظار نمیرود بتوانند کار ویژه خود یعنی پاسداری از صلح را انجام دهند. سازمانهای بینالمللی در قبال حق عضویتی که از دولتها میگیرند، از رصد یا تلاش برای تنبیه اعضا خودداری میکنند تا احیانا با اقدامات تلافیجویانه از سوی آنها مواجه نشوند. مانند اینکه بخواهیم از این جمله دقیق که «گرمایش زمین یک موضوع جهانی است» این نتیجه نادرست را بگیریم که «بنابراین به یک راهحل جهانی نیاز دارد»، جملهای که پوششی سیاسی را برای تکتک رهبران کشورها و دولتهای متبوعشان به ارمغان میآورد تا کاری بیش از صحبتکردن دراینباره نکنند. خیر جمعی مانند هوای پاک، عموما مغفول واقع میشود، زیرا هزینهای که تلاش هریک از افراد در حل یک معضل جهانی برای ایشان دارد، بیش از امتیازی سیاسی است که نقش و مشارکت در حل مسئله برایشان خواهد داشت و در نتیجه موضوع را رها میکنند.
درباره «سیاست معطوف به قدرت» فکر میکنم این یک منظر بسیار ناقص از سیاست بینالمللی و بهغایت خطرناک است. بیش از 40 درصد جنگها در نهایت با شکست طرفی اتفاق افتاده که هنگام آغاز جنگ، قدرتمندتر بوده است. همواره باید انتظارات، انتظارات مبتنی بر قدرت، دستاوردها، انگیزه و هزینههای یک جنگ یا تنش را با هم محاسبه کرد؛ برای مثال ایالات متحده در ویتنام یا قبلتر، بریتانیا در انقلاب آمریکا به علت کمبود قدرت شکست نخوردند، بلکه در هر دو مورد انگیزه کافی موجب شکست قدرت برتر شد.
منظری استاندارد مانند رئالیسم که برای توضیح امور بینالمللی تکیه بر قدرت دارد، خطای زیادی دارد، چراکه از مسائلی مانند انگیزه و تصمیمهای راهبردی و مسائل درازمدت غفلت میکند.
به ایران برویم: نظرتان درباره جنبش اصلاحات در ایران چیست؟ جنبشی که از سال ۱۳۷۶ آغاز شده و شاید بتوان گفت با تمام فرازونشیبها مجدد در سال ۱۳۹۲ به صحنه باز گشت و این برگشت منجر به برجامی شد که امروز متعاقب انتخابات ۲۰۱۶ آمریکا تا حد زیادی تخریب شده است. آیا فکر میکنید این گرایش در ایران تمام شده یا هنوز میتواند باعث توسعه روابط خارجی در نتیجه انتخابات پیشرو در ایالات متحده یا چیزی مانند آن باشد؟
اصلاح از نظر من درباره سازوکارهای حاکمیتی معنادار است و نه درباره تکسیاستها. درخصوص مسئله هستهای ایران، من در سخنرانیام در فوریه ۲۰۰۹ گفتم حاکمیت ایران بهدنبال ساخت تسلیحات هستهای نیست و این بیشتر به علت خواست و فضای درونی ایران است تا فشار بیرونی؛ بنابراین برجام از این باب معنادار بود که حاکمیت و مردم ایران پول و منافع زیادی را تقریبا بدون هرگونه برنامه فعال ساخت تسلیحات هستهای -لااقل پس از ۲۰۰۵- از دست میدادند. در نتیجه این به سود حاکمیت و مردم ایران بود که بهحدی از محدودیتهای هستهای (که از ابتدا نیز به علت خواست درونی خود نیاز یا تمایلی به آن ندارند) تن دهند. من البته این را اصلاح نمیدانم و همانطورکه در ۲۰۰۹ گفتم، بههرحال ایران بهدنبال ساخت بمب هستهای نبود (من این پیشبینی را در سالهای ۲۰۱۵ و ۲۰۱۶ هم در مجله یکشنبههای نیویورکتایمز تکرار کردم). در مورد خاص توافق هستهای، برجام هم به سود اوباما بود -که بهعنوان دستاورد سیاست خارجی خود آن را ارائه کند- و هم درعینحال به سود حاکمیت و مردم ایران.
بههرحال نقاط تاریکی در روابط ایران و آمریکا در 70 سال گذشته (پس از کودتای ۱۳۳۲) وجود دارد که برخی از آنها مانند کودتای ۱۳۳۲، معلول تحولات داخلی آمریکا بودند: هنگامی که ترومن (که مصدق را ملاقات کرده بود و مطابق مدارک، طرح و حتی ایدهای برای کودتا در دولت او وجود نداشت) با آیزنهاور جایگزین شد، امور در ایران تغییر کرد و حاکمیت در ایران برای ۲۵ سال تقریبا محصول تصمیم به کودتایی بود که در واشنگتن گرفته شده بود. حتی بسیاری در داخل آمریکا نیز معتقدند اتفاقی که در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ در سفارت آمریکا در تهران افتاد، نتیجه قهری ۲۵ سال نارضایتی بود که از بعد از کودتا در متن جامعه ایران باقی مانده بود. تخریب دیگری که در روابط فیمابین و باز هم در اثر انتخابات در واشنگتن اتفاق افتاد، سال ۲۰۱۶ بود که توافقی جامع که پس از سالها مذاکره و بیم و امید به دست آمده بود و بسیاری آن را توافقی برد-برد و پایهای برای راهحلهایی در آینده روابط میدانستند، از طرف ایالات متحده بهصورت یکجانبه کنار گذاشته شد. شما درباره این بیرونآمدن از برجام در ۲۰۱۸ چه فکر میکنید؟ میدانیم که بسیاری از امیدها درباره بازسازی روابط، امروز
مردهاند، زندگی روزمره و اقتصاد ایرانیان نسبت به دوره «عادیسازی» محسوس بعد از برجام تحت تأثیر قرار گرفته و مردم شاهدند که تمام این تغییرات به علت برخورد یکجانبهگرایانه دولت ترامپ بوده است. آیا فکر میکنید ممکن است این موضوع بیش از گذشته به آینده درازمدت هر احتمال و تلاشی برای بازسازی روابط آسیب بزند؟
بگذارید پاسخ به این پرسش را با این خطای ذهنی آغاز کنم که به نظرم شبیه دوئل با گذشته است. وقتی درس «حل بحرانهای خارجی» را تدریس میکنم برای دانشجویان شطرنج را مثال میزنم. اکنون هم از شما میپرسم وقتی یک مهره را در صفحه شطرنج حرکت میدهید و مثلا نوبت طرف سیاه است، آیا مرتبا فکر میکنید که چطور مهرهها در خانههای کنونی قرار گرفتهاند؟ حتما نه. چراکه نمیتوان وضعیت کنونی دیگری داشت و بازگشت به عقب هم ممکن نیست. بنابراین پیشینه و تاریخ، صفحه شطرنج را به اینجا رسانده است و درست یا نادرست، فعلا ما با این چیدمان مواجهیم. به نظر میرسد به جای سرزنش حرکتهای گذشته از هر طرف، باید به اینکه بهترین انتخاب برای حرکات بعدی کدام است، فکر کرد. سرزنش گذشته اساسا سیری قهقرایی و بیپایان است - حال چه برای اشغال سفارت باشد یا کودتا یا گامهای عقب و عقبتر- در نهایت فایدهای از آن حاصل نخواهد شد.
درمورد تصمیم ترامپ در خروج از برجام من فکر میکنم حرکت بسیار بدی بود و این را به دلایل راهبردی و آیندهنگرانه میگویم. این توافق گامی به جلو بود، البته که از هر سو مشکلاتی داشت. این طبیعت هر توافقی است که هر طرف امتیازاتی برای رسیدن به توافق بدهد و هیچکدام از طرفین کاملا راضی نباشند ولی درعینحال هر دو بر این عقیده باشند که توافق حاصله بهتر از حالت بیتوافق است و در غیر این صورت با آن توافق نمیکردند.
بیشتر دانشجویان من در کلاس حل بحرانهای خارجی، روی اینکه توافق هستهای ایران (و ایالات متحده) چگونه باید پیش برود، مطالعه میکنند که مسئله بسیار غامضی هم هست. میدانیم که از نظر آقای ترامپ برای ارتقای برجام، ایران باید به محدودیتهای بیشتر (درازمدتتر، محدودیت کمتر برای بازرسیها و رهاکردن حزبالله و گروههای نیابتی) تن دهد اما در هر صورت برای تجدید قرارداد باید جذابیتی هم برای حاکمیت ایران وجود داشته باشد. امتیازاتی که ترامپ خواهد داد چه میتوانند باشند؟ فکر میکنم بدون این امتیازها هیچوقت مذاکرهای شروع نمیشود. همچنین بهعنوان یک تئوریسین نظریه بازی فکر میکنم قراردادها تنها وقتی میتوانند موضوع مذاکره مجدد قرار بگیرند که این مذاکره مجدد انگیزه کافی برای هر دو طرف داشته باشد و خب تصور این موضوع در دوران کنونی - یعنی ریاستجمهوری ترامپ- دشوار است. ضمن آنکه ایران نیز اجرای امتیازاتی را که در برجام گرفته بود، در برابر امتیازات جدید هرگز نخواهد پذیرفت.
بههرحال من نسبت به آینده خوشبین هستم. چرا؟ توجه کنید که من هرگز عبارت «موضع آمریکا» را ذکر نکردم، چراکه فکر میکنم تمام مواضع در هر زمانی برای پیشبرد منافع است و نه بیشتر. اگر این منافع با خواست ایرانیان هماهنگ شود، چه بهتر. اگر نه، آنها کاری را خواهند کرد که فکر میکنند به سودشان است. با این نگاه تحت زعامت هر رئیسجمهوری مذاکره برای یک توافق جدید ممکن است.
بخشی از مشکل، همانطورکه در این سؤال نیز بود، تمرکز بر گذشته است که یک سیاست خارجی و یک منافع ملی واحد و صلب برای ایران و ایالات متحده مفروض گرفته میشود، حتی وقتی تغییر تصمیمها و انتخابها در جانشینی ترومن با آیزنهاور را به رسمیت شناخته و ذکر میکنید، باز هم انگار مفروض میگیرید که باید سیاست موضع ایالات متحده ثابت باشد. بههرحال صادقانه فکر میکنم حالا در شرایط کنونی آسیبخوردن برجام حتی میتواند بیشتر به سود برخی گرایشها در ایران تمام شود تا رهبران آینده آمریکا، چراکه حالا برای بخش جنجالیتر قدرت دری باز شده که میتوانند از لزوم یک بازدارندگی هستهای صحبت کنند که هراس زیادی را ایجاد خواهد کرد، گویی که تنها در حد صحبت باقی بماند.
درباره تأثیر سیاست داخلی بر سیاست خارجی در ایران بهطور اختصاصی در شرایط کنونی چه فکر میکنید؟ بهویژه اگر آن را در مقایسه با کشورهایی مانند هند، عربستان سعودی، ترکیه و نظایر آنها ملاحظه کنیم؟
سیاست داخلی همیشه بر سیاست خارجی مؤثر است؛ اما این لزوما به معنای صرف انتخابات نیست. درمورد ایران تمام این تأثیر، انتخاباتی نیست. درمورد عربستان سعودی تأثیر تنها از سوی اعضای ارشد خانواده سلطنتی، نظامیان ارشد (که نوعا از همان آل سعود هستند) و متنفذان شخصی مورد انتظار است و انتخاباتی در کار نیست. در این ساختارها سیاستگذاری حاکمان براساس منافع و ملاحظات گروهی کوچک است. حکومت هند البته به خواست اکثریت مقیدتر است. ولی متأسفانه در آنجا هم با توجه به ساختار انتخابات تأثیر آرا کمتر از آن چیزی است که به نظر میرسد. در ترکیه اردوغان بهشدت مشغول کار روی ائتلافی است که او را در قدرت نگه میدارد و در نتیجه به پاکسازی ارتش، دانشگاهها و... ادامه میدهد.
ایران به یک توافق با دولت دموکرات سابق آمریکا رسید. با توجه به انتخابات پیشرو در ایالات متحده و ضمنا با توجه به اینکه ایران از سال آینده دولت جدیدی خواهد داشت، سرنوشت توافق را چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا فکر میکنید هنوز امکان اجرای برد-برد برای این توافق در آینده وجود دارد؟
همانطورکه پیشتر گفتم، به آینده امیدوارم. تغییر فضا و روابط فیمابین به سود هر دو جامعه ایران و آمریکاست. ولی اگر قرار شد مذاکرات در آینده ادامه پیدا کند، حاکمیت شما و خودم را بیشتر به پیگیری یک معاهده توصیه میکنم و نه توافقی نظیر برجام. معاهدات سختتر به دست میآیند اما خروج از آنها هم به همان نسبت دشوارتر است.