تیکتیک تاریخ
گیتی صفرزاده
بچه که بودم صبحها قبل از رفتن به مدرسه از رادیو برنامهای را میشنیدم به اسم تقویم تاریخ. موسیقی برنامه و صدا و لحن گوینده برنامه، طوری بود که خیال میکردم تاریخ یک شخصیت مهمی است که ایستاده بالای سرم و دارد گوشم را میپیچاند تا چیزهایی را یادآورم شود که اصلا و ابدا نه از آنها خبر داشتم و نه به نظرم مهم میآمد؛ طوری که وقتی آخرسر آماده میشدم که به مدرسه بروم، هولوولای سپاهیان ناپلئون که 150 سال پیش در چنین روزی در سرمای سیبری جان باختند یا تزریق اولین واکسن آزمایشی آبله گاوی در دلم بود. سالهاست که دیگر آن برنامه را نشنیدهام یا من دیگر آن موقع صبح رادیو گوش ندادهام یا جزء بایگانی برنامههای رادیو شده است؛ اما این روزها خیلی از آدمها برایم حکم آن تقویم تاریخ را پیدا کردهاند و از صبح که بیدار میشوم تا پاسی از شب دارند چیزهایی را برایم یادآوری میکنند که بگویند چقدر مهم است. گوشی موبایلم را که روشن میکنم، پیامهای ریز و درشتی را دریافت میکنم که از آخرین قیمت دلار و سکه، خطر ترکیدگی حباب بورس، تعداد مبتلایان به کرونا و جدیدترین رسوایی مالی مسئولان خبر میدهند. خودم پیگیر خبر دوستانی میشوم که به کرونا مبتلا شدهاند و البته از سایر دوستان هم جدیدترین اطلاعات مربوط به سازمان بهداشت جهانی را دریافت میکنم.
همسرم که بعد از یک سالونیم از هکشدن و خالیشدن حساب بانکیاش بالاخره از دادسرا برایش نامه رسیدگی به شکایت آمده، خبر میدهد که خوشبختانه سارق شناسایی شده و یک ایرانی ساکن فرانسه است (در دلم میگویم اشکالی ندارد، حتما پای ایفل پول را خرج کار خیری کرده است). قبل از خروج از خانه چرخی در اینستاگرام میزنم و آدمهای آشنا و غریبهای به من اطلاع میدهند که چقدر حال دلشان خراب است یا دلشان برای چه چیزهایی تنگ شده یا دیدن چه چیزهایی عصبانیشان کرده است. از در خانه که بیرون میروم، کتابفروشی محل با نصب کاغذی روی شیشهاش به اطلاعم میرساند که دیگر توان حفظ کسبوکارش را ندارد و بهزودی تعطیل میکند. به مدرسه دخترم که میروم اطلاع میدهند که فعلا وضعیت ثبتنام و امتحان معلوم نیست. برای انجام خریدهای خانه که داخل سوپرمارکت میشوم، برچسب قیمتها بهطور واضح و روشنی افزایش بهایشان را اعلام میکنند.
درون سرم تقویم تاریخ دارد بیوقفه صدا میکند. با خودم فکر میکنم اگر جلوی هرکدام از این خبرهایی که در طول روز گرفتهام، یک تاریخ مربوط به 100، 200 یا 300 سال پیش میگذاشتم، چه تغییری میکرد؟ میدانم که با خودتان میگویید بحث زمان یا نسبیت یا اینگونه مقولات را اصلا پیش نکش، چون ما این لحظهها را داریم با پوست، گوشت و خون (و بالاخص جیبمان) زندگی میکنیم؛ اما منظورم این نیست. اصلا فکر میکنم هنوز همان بچه مدرسهرو هستم و برنامه تقویم تاریخ است که دارد این خبرها را از جایی در دل تاریخ تکرار میکند. من تنها شنونده خبرهایی هستم که سالها پیش اتفاق افتاده و بااینحال من را با حس غریبی روانه زندگی روزانهام میکند، گاهی وقتها حسی مثل دلشوره و گاهی اوقات هم یادآوری پیروزیها و کشفیات آدمهایی که هیچ نمیدانیم برای رسیدن به آن دستاوردها در تکتک لحظات زندگیشان چطور زندگی کردهاند، چه چیزها را به جان خریدهاند و چه بالا و پایینها شدهاند.
در همین فکرها هستم که صدای قهقهه شادی توجهم را جلب میکند. به اطرافم که نگاه میکنم، جوانی را میبینم با لباسی کهنه که روی نیمکت کنار خیابان دراز به دراز ولو شده و سرمست و خوشحال دارد با گوشی موبایلش صحبت میکند. عصبانی نشوید، میدانم که نکات ایمنی را رعایت نکرده، میدانم که آمار ابتلا به کرونا را در جامعه افزایش میدهد، میدانم که درصد ابتلا به کرونا در صورت استفادهنکردن از ماسک چقدر است، ولی راستش را بخواهید دیدن او و شنیدن صدایش بیشتر از هرچیز دیگری در آن روز شوق زندگی را در من زنده میکند. دلم میخواهد آن صدای تقویم تاریخ درونمان را خاموش کنم، همان که هر لحظه با همان صدای تیکتیک دلهرهآور میخواهد خبرها را یادآور شود. خبرها را همه میدانیم، برای زندگی کاری بکنیم.
بچه که بودم صبحها قبل از رفتن به مدرسه از رادیو برنامهای را میشنیدم به اسم تقویم تاریخ. موسیقی برنامه و صدا و لحن گوینده برنامه، طوری بود که خیال میکردم تاریخ یک شخصیت مهمی است که ایستاده بالای سرم و دارد گوشم را میپیچاند تا چیزهایی را یادآورم شود که اصلا و ابدا نه از آنها خبر داشتم و نه به نظرم مهم میآمد؛ طوری که وقتی آخرسر آماده میشدم که به مدرسه بروم، هولوولای سپاهیان ناپلئون که 150 سال پیش در چنین روزی در سرمای سیبری جان باختند یا تزریق اولین واکسن آزمایشی آبله گاوی در دلم بود. سالهاست که دیگر آن برنامه را نشنیدهام یا من دیگر آن موقع صبح رادیو گوش ندادهام یا جزء بایگانی برنامههای رادیو شده است؛ اما این روزها خیلی از آدمها برایم حکم آن تقویم تاریخ را پیدا کردهاند و از صبح که بیدار میشوم تا پاسی از شب دارند چیزهایی را برایم یادآوری میکنند که بگویند چقدر مهم است. گوشی موبایلم را که روشن میکنم، پیامهای ریز و درشتی را دریافت میکنم که از آخرین قیمت دلار و سکه، خطر ترکیدگی حباب بورس، تعداد مبتلایان به کرونا و جدیدترین رسوایی مالی مسئولان خبر میدهند. خودم پیگیر خبر دوستانی میشوم که به کرونا مبتلا شدهاند و البته از سایر دوستان هم جدیدترین اطلاعات مربوط به سازمان بهداشت جهانی را دریافت میکنم.
همسرم که بعد از یک سالونیم از هکشدن و خالیشدن حساب بانکیاش بالاخره از دادسرا برایش نامه رسیدگی به شکایت آمده، خبر میدهد که خوشبختانه سارق شناسایی شده و یک ایرانی ساکن فرانسه است (در دلم میگویم اشکالی ندارد، حتما پای ایفل پول را خرج کار خیری کرده است). قبل از خروج از خانه چرخی در اینستاگرام میزنم و آدمهای آشنا و غریبهای به من اطلاع میدهند که چقدر حال دلشان خراب است یا دلشان برای چه چیزهایی تنگ شده یا دیدن چه چیزهایی عصبانیشان کرده است. از در خانه که بیرون میروم، کتابفروشی محل با نصب کاغذی روی شیشهاش به اطلاعم میرساند که دیگر توان حفظ کسبوکارش را ندارد و بهزودی تعطیل میکند. به مدرسه دخترم که میروم اطلاع میدهند که فعلا وضعیت ثبتنام و امتحان معلوم نیست. برای انجام خریدهای خانه که داخل سوپرمارکت میشوم، برچسب قیمتها بهطور واضح و روشنی افزایش بهایشان را اعلام میکنند.
درون سرم تقویم تاریخ دارد بیوقفه صدا میکند. با خودم فکر میکنم اگر جلوی هرکدام از این خبرهایی که در طول روز گرفتهام، یک تاریخ مربوط به 100، 200 یا 300 سال پیش میگذاشتم، چه تغییری میکرد؟ میدانم که با خودتان میگویید بحث زمان یا نسبیت یا اینگونه مقولات را اصلا پیش نکش، چون ما این لحظهها را داریم با پوست، گوشت و خون (و بالاخص جیبمان) زندگی میکنیم؛ اما منظورم این نیست. اصلا فکر میکنم هنوز همان بچه مدرسهرو هستم و برنامه تقویم تاریخ است که دارد این خبرها را از جایی در دل تاریخ تکرار میکند. من تنها شنونده خبرهایی هستم که سالها پیش اتفاق افتاده و بااینحال من را با حس غریبی روانه زندگی روزانهام میکند، گاهی وقتها حسی مثل دلشوره و گاهی اوقات هم یادآوری پیروزیها و کشفیات آدمهایی که هیچ نمیدانیم برای رسیدن به آن دستاوردها در تکتک لحظات زندگیشان چطور زندگی کردهاند، چه چیزها را به جان خریدهاند و چه بالا و پایینها شدهاند.
در همین فکرها هستم که صدای قهقهه شادی توجهم را جلب میکند. به اطرافم که نگاه میکنم، جوانی را میبینم با لباسی کهنه که روی نیمکت کنار خیابان دراز به دراز ولو شده و سرمست و خوشحال دارد با گوشی موبایلش صحبت میکند. عصبانی نشوید، میدانم که نکات ایمنی را رعایت نکرده، میدانم که آمار ابتلا به کرونا را در جامعه افزایش میدهد، میدانم که درصد ابتلا به کرونا در صورت استفادهنکردن از ماسک چقدر است، ولی راستش را بخواهید دیدن او و شنیدن صدایش بیشتر از هرچیز دیگری در آن روز شوق زندگی را در من زنده میکند. دلم میخواهد آن صدای تقویم تاریخ درونمان را خاموش کنم، همان که هر لحظه با همان صدای تیکتیک دلهرهآور میخواهد خبرها را یادآور شود. خبرها را همه میدانیم، برای زندگی کاری بکنیم.