|

کرونا و «شهریار مندنی‌پور»

عبدالرضا ناصرمقدسی.متخصص مغز و اعصاب

این روزها بهانه برای نوشتن، آن هم نوشته‌هایی از این جنس بسیار است. هر روز که به بیمارستان می‌روم، بیمارانم را ویزیت می‌کنم و مطالب جالب روز را می‌خوانم، نکاتی به ذهنم می‌رسد که ارزش نوشتن را دارند. اما این‌بار می‌خواهم از چیزی متفاوت بنویسم، موضوعی که فقط کرونا می‌توانست عامل تحقق آن باشد.

کرونا محدودیت‌های زیادی به‌ وجود آورده است. هر هفته درباره جنبه‌ای از آن در این دغدغه‌های طبیبانه می‌نویسم؛ اما این‌بار کرونا سبب شد به مدد اینستاگرام و برنامه‌های زنده‌ای که به‌وفور برگزار می‌شود، بعد از سال‌ها «شهریار مندنی‌پور» را ببینم.
نشر ققنوس با مدد آقای دهباشی گفت‌وگویی زنده را با «شهریار مندنی‌پور» تدارک دیدند که من با علاقه تمام آن را دیدم و لذت بردم. «شهریار مندنی‌پور» یکی از تأثیرگذارترین افراد در زندگی من است.
خاطره‌ای چنان زنده که افسوس می‌خورم چرا دیگر تکرار نشد. 20سالم بود. دانشجویی پزشکی در شیراز که هیچ علاقه‌ای به پزشکی نداشت و تقریبا هر روز از کلاس‌ها فرار می‌کرد تا به مزار حافظ برود. گوشه‌ای بنشیند و به آینده‌ای فکر کند که دیگر از کنترلش خارج شده است. هیچ‌چیزِ پزشکی برایش جذاب نبود. او هم مانند بسیاری دیگر به اجبار خانواده به این راه آمده بود.
شعر و ادبیات اما تنها چیزی بود که می‌توانست آرامش کند و آن روزها به‌خصوص پس از غوغایی که «رضا براهنی» به‌دنبال برگزاری کارگاه‌های معروفش و چاپ کتاب «خطاب به پروانه‌ها» و «چرا من یک شاعر نیمایی نیستم؟» به راه انداخته بود، این شر و شور هم بالا گرفته بود.
درست در همان زمان بود که با «شهریار مندنی‌پور» آشنا شدم. در کتابخانه حافظیه می‌نشست و می‌نوشت و می‌خواند و سیگار دود می‌کرد. ماهی یک بار شعرهایم را پیشش می‌بردم تا نظر دهد و او با حوصله و سعه صدر نظر می‌داد. هنوز نوشته‌هایش را در حاشیه شعرهایم به یادگار دارم. حرف‌های او اما بسیار متفاوت‌تر از چیزی بود که در فضای ادبی آن روزها شنیده می‌شد.
با اینکه «مندنی‌پور» نویسنده‌ای مشکل است و زبانی سخت دارد، اما تأکید او بر اهمیت زبان با چیزی که امثال «براهنی» می‌گفتند تفاوت فاحشی داشت و همین تفاوت‌ها و بینش یگانه او بود که من را مجذوب می‌کرد. لذتی را که از خواندن مجموعه داستان «مومیا و عسل» او بردم هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم.
هنوز خاطره شنیدن داستان «بشکن دندان سنگی را» در حضور «محمود دولت‌آبادی» و «منوچهر آتشی» با آن صدای گرفته‌اش فراموش نمی‌کنم. داستانی که مو بر تن انسان سیخ می‌کرد.
به مدد او یک شعر و دو مقاله از من در نشریه «عصر پنجشنبه‌ها» که بیرون می‌آورد، چاپ شد. آخرین‌بار که او را دیدم، طولانی‌ترین دیدار ما بود. من را تا خوابگاه رساند و حرف‌ها و توصیه‌های زیادی کرد.
توصیه‌هایی برای شاعری بهتر شدن. او پس از آن ایران را برای همیشه ترک کرد و من نیز شعر و شاعری را. از آن پس پزشکی و درمان و بیمار زندگی من شد، اما حرف‌های او -که فقط مختص به شعر و شاعری نبود و راه بهتری برای پیشرفت را تداعی می‌کرد- در ذهن و مغزم باقی ماند.
وقتی بعد از سال‌ها در این برنامه زنده او را دیدم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چقدر پیر شده است.
اما بعد دیدم که آن حیرانی، آن پریشانی که همیشه در نگاه و حرف‌زدنش موج می‌زد، بعد از گذشت سالیان دراز هنوز با اوست. به قول خودش همان‌طور‌که در این برنامه گفت هنوز تازه‌کار است.
چون هنوز دنیاهای جدیدی را خلق می‌کند و در پی فضاهای تازه است؛ چیزی که همیشه به من توصیه می‌کرد. «مندنی‌پور» خلق و جست‌وجوی جهان‌های جدید را در ذهن من نهادینه کرد و یاد داد که بی‌اهمیت از کنار هیچ‌چیز رد نشوم.
تا می‌توانم تجربه کنم و به تجربه‌هایم شکل و ارزش ببخشم و این یکی از بزرگ‌ترین آموخته‌هایم در زندگی است.
هر بار که به شیراز می‌روم حتما باید به زیارت حافظ نیز بروم و هر بار که به حافظیه می‌روم، مدتی خیره به در بسته کتابخانه آن می‌نگرم.
جای خالی «مندنی‌پور» را با گوشت و استخوانم حس می‌کنم.

این روزها بهانه برای نوشتن، آن هم نوشته‌هایی از این جنس بسیار است. هر روز که به بیمارستان می‌روم، بیمارانم را ویزیت می‌کنم و مطالب جالب روز را می‌خوانم، نکاتی به ذهنم می‌رسد که ارزش نوشتن را دارند. اما این‌بار می‌خواهم از چیزی متفاوت بنویسم، موضوعی که فقط کرونا می‌توانست عامل تحقق آن باشد.

کرونا محدودیت‌های زیادی به‌ وجود آورده است. هر هفته درباره جنبه‌ای از آن در این دغدغه‌های طبیبانه می‌نویسم؛ اما این‌بار کرونا سبب شد به مدد اینستاگرام و برنامه‌های زنده‌ای که به‌وفور برگزار می‌شود، بعد از سال‌ها «شهریار مندنی‌پور» را ببینم.
نشر ققنوس با مدد آقای دهباشی گفت‌وگویی زنده را با «شهریار مندنی‌پور» تدارک دیدند که من با علاقه تمام آن را دیدم و لذت بردم. «شهریار مندنی‌پور» یکی از تأثیرگذارترین افراد در زندگی من است.
خاطره‌ای چنان زنده که افسوس می‌خورم چرا دیگر تکرار نشد. 20سالم بود. دانشجویی پزشکی در شیراز که هیچ علاقه‌ای به پزشکی نداشت و تقریبا هر روز از کلاس‌ها فرار می‌کرد تا به مزار حافظ برود. گوشه‌ای بنشیند و به آینده‌ای فکر کند که دیگر از کنترلش خارج شده است. هیچ‌چیزِ پزشکی برایش جذاب نبود. او هم مانند بسیاری دیگر به اجبار خانواده به این راه آمده بود.
شعر و ادبیات اما تنها چیزی بود که می‌توانست آرامش کند و آن روزها به‌خصوص پس از غوغایی که «رضا براهنی» به‌دنبال برگزاری کارگاه‌های معروفش و چاپ کتاب «خطاب به پروانه‌ها» و «چرا من یک شاعر نیمایی نیستم؟» به راه انداخته بود، این شر و شور هم بالا گرفته بود.
درست در همان زمان بود که با «شهریار مندنی‌پور» آشنا شدم. در کتابخانه حافظیه می‌نشست و می‌نوشت و می‌خواند و سیگار دود می‌کرد. ماهی یک بار شعرهایم را پیشش می‌بردم تا نظر دهد و او با حوصله و سعه صدر نظر می‌داد. هنوز نوشته‌هایش را در حاشیه شعرهایم به یادگار دارم. حرف‌های او اما بسیار متفاوت‌تر از چیزی بود که در فضای ادبی آن روزها شنیده می‌شد.
با اینکه «مندنی‌پور» نویسنده‌ای مشکل است و زبانی سخت دارد، اما تأکید او بر اهمیت زبان با چیزی که امثال «براهنی» می‌گفتند تفاوت فاحشی داشت و همین تفاوت‌ها و بینش یگانه او بود که من را مجذوب می‌کرد. لذتی را که از خواندن مجموعه داستان «مومیا و عسل» او بردم هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم.
هنوز خاطره شنیدن داستان «بشکن دندان سنگی را» در حضور «محمود دولت‌آبادی» و «منوچهر آتشی» با آن صدای گرفته‌اش فراموش نمی‌کنم. داستانی که مو بر تن انسان سیخ می‌کرد.
به مدد او یک شعر و دو مقاله از من در نشریه «عصر پنجشنبه‌ها» که بیرون می‌آورد، چاپ شد. آخرین‌بار که او را دیدم، طولانی‌ترین دیدار ما بود. من را تا خوابگاه رساند و حرف‌ها و توصیه‌های زیادی کرد.
توصیه‌هایی برای شاعری بهتر شدن. او پس از آن ایران را برای همیشه ترک کرد و من نیز شعر و شاعری را. از آن پس پزشکی و درمان و بیمار زندگی من شد، اما حرف‌های او -که فقط مختص به شعر و شاعری نبود و راه بهتری برای پیشرفت را تداعی می‌کرد- در ذهن و مغزم باقی ماند.
وقتی بعد از سال‌ها در این برنامه زنده او را دیدم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چقدر پیر شده است.
اما بعد دیدم که آن حیرانی، آن پریشانی که همیشه در نگاه و حرف‌زدنش موج می‌زد، بعد از گذشت سالیان دراز هنوز با اوست. به قول خودش همان‌طور‌که در این برنامه گفت هنوز تازه‌کار است.
چون هنوز دنیاهای جدیدی را خلق می‌کند و در پی فضاهای تازه است؛ چیزی که همیشه به من توصیه می‌کرد. «مندنی‌پور» خلق و جست‌وجوی جهان‌های جدید را در ذهن من نهادینه کرد و یاد داد که بی‌اهمیت از کنار هیچ‌چیز رد نشوم.
تا می‌توانم تجربه کنم و به تجربه‌هایم شکل و ارزش ببخشم و این یکی از بزرگ‌ترین آموخته‌هایم در زندگی است.
هر بار که به شیراز می‌روم حتما باید به زیارت حافظ نیز بروم و هر بار که به حافظیه می‌روم، مدتی خیره به در بسته کتابخانه آن می‌نگرم.
جای خالی «مندنی‌پور» را با گوشت و استخوانم حس می‌کنم.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها