|

سرفه‌های سینه‌های نسل‌ها

کیهان خانجانی

آنچه ادامه سیر محتوایی بسیاری از آثار داستانی مدرن ایران ا‌ست، سه موتیف شراب و تریاک و سرفه‌اند. همان شراب که بر رفِ پستوی «بوف کور» بود و زن اثیری را به کشتن داد و مرگ فخرالنسا را تسریع کرد. چرا او دست از نوشیدن برنمی‌دارد؟ اگر اجداد شازده می‌نوشیدند برای دفعِ دردِ بواسیر بود. فخرالنسا چرا می‌نوشد؟ لذت ببرد؟ دردِ سِل را با دردی دیگر فروبنشاند؟ مرگش را پیش بیندازد؟ درد گذشته تاکنون را تاب آورد؟ موتیف دوم دود تریاک است؛ هم راوی «بوف کور» که اهل کتاب است، اهل دود تریاک است، هم معتمدمیرزا، پدر فخرالنسا. اینان چرا؟ آیا به همان دلیل نیست که به زن اثیری شراب نوشانده می‌شود و فخرالنسا شراب می‌نوشد؟ «در زندگی زخم‌هایی هست... و تنها داروی آن فراموشی به‌توسط شراب و خواب مصنوعی به‌وسیله افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تأثیر این‌گونه داروها موقت است و به‌جای تسکین، پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید». موتیف سوم، سرفه است. در «شازده احتجاب» بسامد کلمه خنده نسبت به سرفه بسیار کمتر است و در «بوف کور»، خنده‌های خشک در طول متن تبدیل به سرفه‌های خشک می‌شود: «تنم داغ بود و سرفه می‌کردم. چه سرفه‌های عمیقِ ترسناکی. سرفه‌هایی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده تنم بیرون می‌آمد!». می‌دانیم که در بوف کور تمام شخصیت‌ها یکی می‌شوند، پس این سرفه‌ها از آنِ همه آنان خواهد بود. فخرالنسا نیز می‌گوید: «این سِل ارثی، پدربزرگ، مادربزرگ، شازده، مادرش هم...». این سرفه‌ها در شازده احتجاب ادامه می‌یابد و عجیب است که فقط کسانی که به شکل نسَبی و سببی به خاندان شازدگان متصل‌اند سرفه می‌کنند، نه رعایا. مراد و فخری و سایر نوکران و ملازمان سرفه نمی‌کنند. اما سرفه‌های آنان از چیست؟ لحن، محتوای زبان است در پشت زبان. گلشیری ‌پشت کدام‌یک از شخصیت‌های «شازده احتجاب» پنهان شده است، برای ارائه لحن اثرش؟: معتمدمیرزا، پدر فخرالنسا. همان که وقتی می‌بیند مردمان از شدت فقر از خونِ خری مرده در کنار رودخانه می‌نوشند اما گندم را شازده و ملاها احتکار کرده‌اند و وقتی کپک می‌زند شبانه می‌ریزند توی رودخانه، جبه خلعتی را با قلمدان می‌دهد دست نوکرها که ببرند برای شازده، و به عزلتی می‌رود؛ همان ‌که برای چنین استعفایی هزینه‌ای بس گزاف می‌دهد و زن و فرزندش را از او می‌ستانند و همه‌چیزش را مصادره می‌کنند. همان که برای تحمل دردِ دوران رو به دود تریاک ‌آورد و فقط کتاب خواند. ویژگی‌های گفته‌آمده درباره معتمدمیرزا ویژگی بسیاری از شخصیت‌های آثار گلشیری است که تا «خانه‌روشنان» ادامه می‌یابد؛ «کاتب» هم نام شخصیت داستان اوست، هم شغل معتمدمیرزا، و هم صفت نویسنده.

فخرالنسا الحق که فرزندی خلف است و چون پدر حقایق را بر زبان می‌آورد، حتی اگر شازده را بیازارد، نظامِ جداندر‌جدی‌اش را به‌ سخره می‌گیرد. شازده سعی بر آن دارد که از فخری، فخرالنسایی بسازد تا نیازی به فخرالنسای صریح‌اللهجه نباشد، اما فخری وجه شماتیکِ اوست نه تماتیک. فخرالنسا چون پدر که از پلشتی دوران به دود تریاک پناه برد، به شراب پناه می‌برد. هر دوی اینها بد است برای سینه. پدر که تکیده شده بود، یک‌روز دیگر برنخاست. فخرالنسا که همین ویژگی‌ها را دارد، از شرابی که حکیم ابونواس گفته زهر است برایش و سرفه می‌آرد، دیگر برنخاست. چنین است پایان میرزابودن و اهل کتاب و قلم‌بودن در «شازده احتجاب» و تاریخ معاصر. گلشیری را از پشت این شخصیت بكشید بیرون تا شهادت دهد كه او بوده که کردارش را به معتمدمیرزا داده و گفتار پدر را در دهان فخرالنسا گذاشته است. كه او بوده كه چون حقایق را گفته، همیشه از اهل قدرت كناره گرفته است. كه او بوده كه هم خواسته میرزا باشد، هم معتمد؛ معتمدمیرزا. و باید كه هزینه داد در راه چنین صفت و لقبی. بحث، بحثِ خلف‌ها و ناخلف‌هاست. لحن در پشت خلف‌ها پنهان است. خلف‌ها اقلیت‌اند. نویسندگان پشت اقلیت‌ها هستند. فخرالنسا کیست که گلشیری پشت پدرش پنهان شده و لحن اثرش را ساخته است؟ که شازده احتجاب هم عاشق اوست و هم متنفر از او؛ هم به حرف‌هایش درباره تبارش گوش می‌دهد، هم خفیه‌نویس بر او می‌گمارد؛ هم عاشق اوست، هم فخری رنجش می‌دهد؛ و خلاصه اینکه رابطه‌ای سادومازوخیستی با او دارد. فخرالنسا به غیر از زیبایی صورت، زیبایی سیرت را از کجا آورده است؟ از گفتار و پندار و کردار پدر، از کتاب‌های پدر، از خودساختگی موروثی پدر. با تمامی این ویژگی‌ها آیا او سواست از دوران خود؟ آیا نمی‌توان مشابهی برایش یافت؟ آیا پا بر زمینِ واقعیت ندارد؟ دارد. ما‌بازایش کیست؟ تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه. و اگرچه تفاوت‌هایی بین دو شخصیت هست، ازجمله: یکی‌شان به‌شکل نسَبی و دیگری به‌شکل سببی به شازده و شاه متصل‌اند. یکی‌شان فرزند ندارد و شوهری عقیم دارد و دیگری چند فرزند دارد و غیره. اما تشابه فخر‌النسا و تاج‌السلطنه در چیست؟
- نخست، در میان زنان آن دوره، اگر این دو زن، یکی درواقع و دیگری در متن، نایاب نبوده باشند، کمیاب‌اند. تیپ نیستند، شخصیت‌اند. با زیستی دیگرگونه، سوادی دیگرگونه، و به‌ویژه انتقادی دیگرگونه. اینان فی‌الواقع معاصرِ آن دوره‌اند. «معاصریت یعنی نابهنگامی». معاصر کسی است که به‌عمد عقب‌تر یا جلوتر از زمانه خویش ایستاده باشد و اینان جلوتر از دوران خود بودند. «شازده احتجاب» نیز اثری معاصر است. اگر کسی در اوج مدرنیزاسیون فرمایشی و خرده‌بورژوازی کُمپرادورِ دهه چهل، با چنین سطح زبان و ایجاز و ساختار و فرمی، به‌سراغ پایان دوران قاجار نمی‌رفت، گلشیری به‌عمد به عقب رفت. بعدها نیز چنین کرد و برخی از آثارش گواه این مدعاست. گلشیری معاصر بود. نابهنگام آمد، اثر نا‌بهنگام نوشت و حتی نابهنگام رفت.
- دوم، بی‌مادری. هر دو مادر داشتند و نداشتند. مادرِ فخرالنسا به اجبار امر قدرت طلاق گرفت و مادر تاج‌السلطنه هیچ‌گاه بالاسرش نبود. خودش می‌نویسد: «اول‌بابِ سعادت از مادر به‌‌ روی اولاد گشاده شود و بدبختانه این باب سعادت به روی من مسدود و تمام بدبختی‌های عظیمِ دوره عمرم از این‌جا شروع شد. دایه‌ای از اواسط‌الناس برای من معین شد».
- سوم، وابستگی به پدر و الگو کردن او. اگرچه این دو زن، دو پدر از دو قماش داشته‌اند، اما وابستگی عقلی و عاطفی‌شان به آنها مشهود است.
- چهارم، زیبایی ظاهری از کودکی تا بزرگسالی. طفولیت فخرالنسا چنین توصیف شده است: «بچه توی گهواره خواب بوده، انگشت شستش را مک می‌زده. دده‌قمر گفته: وای خانم‌بزرگ، چه قشنگه!» تاج‌السلطنه در خاطراتش چنین توصیفی از خود ارائه می‌دهد؛ البته خودشیفتگی موروثی در قلمش هویداست: «لازم است شرحی از صورت و اخلاق طفولیت خود به شما بنویسم... در سرای سلطنتی که نقطه اجتماع زن‌های منتخب‌شده خیلی خوشگل بود، صورتی خوشگل‌تر و مطبوع‌تر از صورت من نبود. درواقع یک بچه قشنگ قابل پرستش بودم». البته این توصیف‌ها منافات دارد با عکس‌هایی که از زنان دوران قاجار دیده‌ایم، که الحمدالله به‌خاطر علاقه به عکس‌گرفتن و عکس‌انداختنِ نارسیستیِ ناصرالدین‌شاه کم نبوده است. این تفاوت را گلشیری به‌عمد رقم زد تا که صورت نیز چون سیرت سوا باشد از زنانِ همیشه‌تیپ و شخصیت‌نشده آن دوران. تاج‌السلطنه نیز مدام بر تفاوت‌هایش صحه می‌گذارد و می‌نویسد: «تمام زن‌ها... با من در موضوعِ خوشگلیِ چهره‌ام عداوت داشته... خیلی میل داشتم به تحصیل و در تمام شبان‌روز، هروقت فرصتی داشتم تحصیل می‌کردم؛ از‌این‌روی، هم در حرف در صحبت در اخلاق و در اطلاعات بر زن‌ها و خانم‌ها سبقت داشتم».
- پنجم، نوع روایتگری. فخرالنسا دیالوگ‌هایش را در نقدِ تاریخِ اسلاف قجر، فقط برای شازده می‌گوید و گاه از متن کتب می‌خواند. تاج‌السلطنه نیز خاطراتش را، اگرچه بر زبان نمی‌آورد و می‌نگارد، اما به شکلِ نظرگاه تخاطبی فقط برای معلمش می‌نویسد و مدام او را خطاب قرار می‌دهد.
- ششم، گزندگی کلام. طنز تلخ و نیش‌دار و سیاهی در گفتارشان مشهود است و همین نیش زبان‌ است که شازده را از درون متلاشی کرده، و مظفرالدین‌شاه را از خواهرش متنفر می‌کند. تاج‌السلطنه در خاطراتش درباره سفرنامه برادرش به سخره می‌نویسد: «یکی از جمله‌های او این است: صبح رفتیم آب خوردیم، پس از آن آمده قدری گردش کردیم. چون یک‌قدر از آبِ ما باقی بود، دوباره رفتیم خوردیم. پس از آن آمده در یک قهوه‌خانه نشسته چایی خوردیم. بعد از آن پیاده به منزل آمدیم... پس از آن وزیر دربار تلگرافی به ما داد که در او تفصیل عمل‌کردنِ بواسیر آقای صدیق‌الدوله بود. خیلی خوشحال شدیم. نهار کرده استراحت کردیم. چون شب‌جمعه بود آسیدحسین روضه خواند گریه کردیم، نماز اذاالزلزله خوانده خوابیدیم». و فخرالنسا برای شازده احتجاب می‌خواند: «عصر باز حالمان خراب شد. حکیم ابونواس جوشانده داد. پدرسوخته ده‌سال است نان و نمک ما را می‌خورد هنوز چیزی سرش نمی‌شود... ابراهیم‌بیک اسفند دود کرد و دور سرمان گرداند. گفت حتما چشم‌زخم به وجود مبارک زده‌اند. خیلی خندیدیم. نوکر خوبی است».
آنچه ادامه سیرِ محتواییِ بسیاری از آثار داستانی مدرن ایران ا‌ست، سه موتیف شراب و تریاک و سرفه‌اند. حیرت‌انگیز است که در اثری چون «شازده احتجاب» با این حجم موجز، شصت‌بار کلمه سرفه آمده است. چرا؟ این موتیف، در متن تبدیل به محتوایی پربحران و پرآشوب می‌شود. آنان سمی موروثی، خفگی‌ای موروثی، آلودگی‌ای موروثی را با سرفه از خود بیرون می‌ریزند. نکبتی که خود به وجود آوردند، گریبان درون خودشان را گرفته است، و حتی گریبان پاکانی چون معتمدمیرزا و فخرالنسا را. تر و خشک می‌سوزند. اما هیچ‌کدامشان در این اثر، به‌خاطر سرفه و سل، از این عفن خون بالا نمی‌آورند و نمی‌میرند، جز این پدر و دختر. چرا‌که آنان با عفونتِ آفریده خود خو گرفته‌اند. کسانی خفه می‌شوند که خو نگیرد. تاریخ ایران، سرشار از خفگی و سرفه‌های ناشی از خفگی بوده است. احمد محمود را در فیلم مستندِ ساخته‌شده از او به ‌یاد آوریم: لوله اکسیژن در منخرین، خودکار در دست راست، سیگار در دست چپ، و این دیالوگِ بغض‌آورِ ماندگارِ سرشار از خفگی‌: «این سیگار آخر منو می‌کشه!». هوشنگ گلشیری در روز هشتاد نخ می‌کشید، هدایت و بسیارانی به‌همچنین. ادبیات معاصر سرشار بوده است از انواع خفگی. پس عجیب نیست اگر در خاطرات تاج‌السلطنه می‌خوانیم: «معلم من! با وجودی که من سه مرتبه خود را مسموم کرده‌ام، هنوز زنده‌ام و به شما شرح‌حال خود را می‌نویسم».
این خفگی مُسری‌ است. گاه ازطریق نویسندگان به شخصیت‌های آثارشان اعمال می‌شده و گاه ازطریق شخصیت‌های آثار به نویسندگان. عجیب نیست که گلشیری می‌گوید پس از نوشتن «شازده احتجاب» آن‌قدر سرفه می‌کردم که مطمئن شده بودم سِل گرفته‌ام. ماتیو آرنولد، شاعر کلاسیک انگلیسی می‌گوید: «بدل به آنچه می‌شوی که می‌سرایی». گلشیری درست تشخیص داده بود، سرفه‌های فخرالنسا مُسری بود. آن سرفه‌های موروثیِ ریشه‌دار در عفونت دوران، در فخرالنسا بدل به سِل شد و در گلشیری بدل به برونشیت. و پربیراه نبود اگر شاگردش کوروش اسدی که سال‌ها بعد، از خفگیِ دوران، به خفگیِ خودخواسته پناه برد، بر مزار استاد، با حالی نزار، به زار، بنالد و بگرید و بگوید: « مرگ او کابوسی‌ست که سال‌ها ر‌هایمان نخواهد کرد».

آنچه ادامه سیر محتوایی بسیاری از آثار داستانی مدرن ایران ا‌ست، سه موتیف شراب و تریاک و سرفه‌اند. همان شراب که بر رفِ پستوی «بوف کور» بود و زن اثیری را به کشتن داد و مرگ فخرالنسا را تسریع کرد. چرا او دست از نوشیدن برنمی‌دارد؟ اگر اجداد شازده می‌نوشیدند برای دفعِ دردِ بواسیر بود. فخرالنسا چرا می‌نوشد؟ لذت ببرد؟ دردِ سِل را با دردی دیگر فروبنشاند؟ مرگش را پیش بیندازد؟ درد گذشته تاکنون را تاب آورد؟ موتیف دوم دود تریاک است؛ هم راوی «بوف کور» که اهل کتاب است، اهل دود تریاک است، هم معتمدمیرزا، پدر فخرالنسا. اینان چرا؟ آیا به همان دلیل نیست که به زن اثیری شراب نوشانده می‌شود و فخرالنسا شراب می‌نوشد؟ «در زندگی زخم‌هایی هست... و تنها داروی آن فراموشی به‌توسط شراب و خواب مصنوعی به‌وسیله افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تأثیر این‌گونه داروها موقت است و به‌جای تسکین، پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید». موتیف سوم، سرفه است. در «شازده احتجاب» بسامد کلمه خنده نسبت به سرفه بسیار کمتر است و در «بوف کور»، خنده‌های خشک در طول متن تبدیل به سرفه‌های خشک می‌شود: «تنم داغ بود و سرفه می‌کردم. چه سرفه‌های عمیقِ ترسناکی. سرفه‌هایی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده تنم بیرون می‌آمد!». می‌دانیم که در بوف کور تمام شخصیت‌ها یکی می‌شوند، پس این سرفه‌ها از آنِ همه آنان خواهد بود. فخرالنسا نیز می‌گوید: «این سِل ارثی، پدربزرگ، مادربزرگ، شازده، مادرش هم...». این سرفه‌ها در شازده احتجاب ادامه می‌یابد و عجیب است که فقط کسانی که به شکل نسَبی و سببی به خاندان شازدگان متصل‌اند سرفه می‌کنند، نه رعایا. مراد و فخری و سایر نوکران و ملازمان سرفه نمی‌کنند. اما سرفه‌های آنان از چیست؟ لحن، محتوای زبان است در پشت زبان. گلشیری ‌پشت کدام‌یک از شخصیت‌های «شازده احتجاب» پنهان شده است، برای ارائه لحن اثرش؟: معتمدمیرزا، پدر فخرالنسا. همان که وقتی می‌بیند مردمان از شدت فقر از خونِ خری مرده در کنار رودخانه می‌نوشند اما گندم را شازده و ملاها احتکار کرده‌اند و وقتی کپک می‌زند شبانه می‌ریزند توی رودخانه، جبه خلعتی را با قلمدان می‌دهد دست نوکرها که ببرند برای شازده، و به عزلتی می‌رود؛ همان ‌که برای چنین استعفایی هزینه‌ای بس گزاف می‌دهد و زن و فرزندش را از او می‌ستانند و همه‌چیزش را مصادره می‌کنند. همان که برای تحمل دردِ دوران رو به دود تریاک ‌آورد و فقط کتاب خواند. ویژگی‌های گفته‌آمده درباره معتمدمیرزا ویژگی بسیاری از شخصیت‌های آثار گلشیری است که تا «خانه‌روشنان» ادامه می‌یابد؛ «کاتب» هم نام شخصیت داستان اوست، هم شغل معتمدمیرزا، و هم صفت نویسنده.

فخرالنسا الحق که فرزندی خلف است و چون پدر حقایق را بر زبان می‌آورد، حتی اگر شازده را بیازارد، نظامِ جداندر‌جدی‌اش را به‌ سخره می‌گیرد. شازده سعی بر آن دارد که از فخری، فخرالنسایی بسازد تا نیازی به فخرالنسای صریح‌اللهجه نباشد، اما فخری وجه شماتیکِ اوست نه تماتیک. فخرالنسا چون پدر که از پلشتی دوران به دود تریاک پناه برد، به شراب پناه می‌برد. هر دوی اینها بد است برای سینه. پدر که تکیده شده بود، یک‌روز دیگر برنخاست. فخرالنسا که همین ویژگی‌ها را دارد، از شرابی که حکیم ابونواس گفته زهر است برایش و سرفه می‌آرد، دیگر برنخاست. چنین است پایان میرزابودن و اهل کتاب و قلم‌بودن در «شازده احتجاب» و تاریخ معاصر. گلشیری را از پشت این شخصیت بكشید بیرون تا شهادت دهد كه او بوده که کردارش را به معتمدمیرزا داده و گفتار پدر را در دهان فخرالنسا گذاشته است. كه او بوده كه چون حقایق را گفته، همیشه از اهل قدرت كناره گرفته است. كه او بوده كه هم خواسته میرزا باشد، هم معتمد؛ معتمدمیرزا. و باید كه هزینه داد در راه چنین صفت و لقبی. بحث، بحثِ خلف‌ها و ناخلف‌هاست. لحن در پشت خلف‌ها پنهان است. خلف‌ها اقلیت‌اند. نویسندگان پشت اقلیت‌ها هستند. فخرالنسا کیست که گلشیری پشت پدرش پنهان شده و لحن اثرش را ساخته است؟ که شازده احتجاب هم عاشق اوست و هم متنفر از او؛ هم به حرف‌هایش درباره تبارش گوش می‌دهد، هم خفیه‌نویس بر او می‌گمارد؛ هم عاشق اوست، هم فخری رنجش می‌دهد؛ و خلاصه اینکه رابطه‌ای سادومازوخیستی با او دارد. فخرالنسا به غیر از زیبایی صورت، زیبایی سیرت را از کجا آورده است؟ از گفتار و پندار و کردار پدر، از کتاب‌های پدر، از خودساختگی موروثی پدر. با تمامی این ویژگی‌ها آیا او سواست از دوران خود؟ آیا نمی‌توان مشابهی برایش یافت؟ آیا پا بر زمینِ واقعیت ندارد؟ دارد. ما‌بازایش کیست؟ تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه. و اگرچه تفاوت‌هایی بین دو شخصیت هست، ازجمله: یکی‌شان به‌شکل نسَبی و دیگری به‌شکل سببی به شازده و شاه متصل‌اند. یکی‌شان فرزند ندارد و شوهری عقیم دارد و دیگری چند فرزند دارد و غیره. اما تشابه فخر‌النسا و تاج‌السلطنه در چیست؟
- نخست، در میان زنان آن دوره، اگر این دو زن، یکی درواقع و دیگری در متن، نایاب نبوده باشند، کمیاب‌اند. تیپ نیستند، شخصیت‌اند. با زیستی دیگرگونه، سوادی دیگرگونه، و به‌ویژه انتقادی دیگرگونه. اینان فی‌الواقع معاصرِ آن دوره‌اند. «معاصریت یعنی نابهنگامی». معاصر کسی است که به‌عمد عقب‌تر یا جلوتر از زمانه خویش ایستاده باشد و اینان جلوتر از دوران خود بودند. «شازده احتجاب» نیز اثری معاصر است. اگر کسی در اوج مدرنیزاسیون فرمایشی و خرده‌بورژوازی کُمپرادورِ دهه چهل، با چنین سطح زبان و ایجاز و ساختار و فرمی، به‌سراغ پایان دوران قاجار نمی‌رفت، گلشیری به‌عمد به عقب رفت. بعدها نیز چنین کرد و برخی از آثارش گواه این مدعاست. گلشیری معاصر بود. نابهنگام آمد، اثر نا‌بهنگام نوشت و حتی نابهنگام رفت.
- دوم، بی‌مادری. هر دو مادر داشتند و نداشتند. مادرِ فخرالنسا به اجبار امر قدرت طلاق گرفت و مادر تاج‌السلطنه هیچ‌گاه بالاسرش نبود. خودش می‌نویسد: «اول‌بابِ سعادت از مادر به‌‌ روی اولاد گشاده شود و بدبختانه این باب سعادت به روی من مسدود و تمام بدبختی‌های عظیمِ دوره عمرم از این‌جا شروع شد. دایه‌ای از اواسط‌الناس برای من معین شد».
- سوم، وابستگی به پدر و الگو کردن او. اگرچه این دو زن، دو پدر از دو قماش داشته‌اند، اما وابستگی عقلی و عاطفی‌شان به آنها مشهود است.
- چهارم، زیبایی ظاهری از کودکی تا بزرگسالی. طفولیت فخرالنسا چنین توصیف شده است: «بچه توی گهواره خواب بوده، انگشت شستش را مک می‌زده. دده‌قمر گفته: وای خانم‌بزرگ، چه قشنگه!» تاج‌السلطنه در خاطراتش چنین توصیفی از خود ارائه می‌دهد؛ البته خودشیفتگی موروثی در قلمش هویداست: «لازم است شرحی از صورت و اخلاق طفولیت خود به شما بنویسم... در سرای سلطنتی که نقطه اجتماع زن‌های منتخب‌شده خیلی خوشگل بود، صورتی خوشگل‌تر و مطبوع‌تر از صورت من نبود. درواقع یک بچه قشنگ قابل پرستش بودم». البته این توصیف‌ها منافات دارد با عکس‌هایی که از زنان دوران قاجار دیده‌ایم، که الحمدالله به‌خاطر علاقه به عکس‌گرفتن و عکس‌انداختنِ نارسیستیِ ناصرالدین‌شاه کم نبوده است. این تفاوت را گلشیری به‌عمد رقم زد تا که صورت نیز چون سیرت سوا باشد از زنانِ همیشه‌تیپ و شخصیت‌نشده آن دوران. تاج‌السلطنه نیز مدام بر تفاوت‌هایش صحه می‌گذارد و می‌نویسد: «تمام زن‌ها... با من در موضوعِ خوشگلیِ چهره‌ام عداوت داشته... خیلی میل داشتم به تحصیل و در تمام شبان‌روز، هروقت فرصتی داشتم تحصیل می‌کردم؛ از‌این‌روی، هم در حرف در صحبت در اخلاق و در اطلاعات بر زن‌ها و خانم‌ها سبقت داشتم».
- پنجم، نوع روایتگری. فخرالنسا دیالوگ‌هایش را در نقدِ تاریخِ اسلاف قجر، فقط برای شازده می‌گوید و گاه از متن کتب می‌خواند. تاج‌السلطنه نیز خاطراتش را، اگرچه بر زبان نمی‌آورد و می‌نگارد، اما به شکلِ نظرگاه تخاطبی فقط برای معلمش می‌نویسد و مدام او را خطاب قرار می‌دهد.
- ششم، گزندگی کلام. طنز تلخ و نیش‌دار و سیاهی در گفتارشان مشهود است و همین نیش زبان‌ است که شازده را از درون متلاشی کرده، و مظفرالدین‌شاه را از خواهرش متنفر می‌کند. تاج‌السلطنه در خاطراتش درباره سفرنامه برادرش به سخره می‌نویسد: «یکی از جمله‌های او این است: صبح رفتیم آب خوردیم، پس از آن آمده قدری گردش کردیم. چون یک‌قدر از آبِ ما باقی بود، دوباره رفتیم خوردیم. پس از آن آمده در یک قهوه‌خانه نشسته چایی خوردیم. بعد از آن پیاده به منزل آمدیم... پس از آن وزیر دربار تلگرافی به ما داد که در او تفصیل عمل‌کردنِ بواسیر آقای صدیق‌الدوله بود. خیلی خوشحال شدیم. نهار کرده استراحت کردیم. چون شب‌جمعه بود آسیدحسین روضه خواند گریه کردیم، نماز اذاالزلزله خوانده خوابیدیم». و فخرالنسا برای شازده احتجاب می‌خواند: «عصر باز حالمان خراب شد. حکیم ابونواس جوشانده داد. پدرسوخته ده‌سال است نان و نمک ما را می‌خورد هنوز چیزی سرش نمی‌شود... ابراهیم‌بیک اسفند دود کرد و دور سرمان گرداند. گفت حتما چشم‌زخم به وجود مبارک زده‌اند. خیلی خندیدیم. نوکر خوبی است».
آنچه ادامه سیرِ محتواییِ بسیاری از آثار داستانی مدرن ایران ا‌ست، سه موتیف شراب و تریاک و سرفه‌اند. حیرت‌انگیز است که در اثری چون «شازده احتجاب» با این حجم موجز، شصت‌بار کلمه سرفه آمده است. چرا؟ این موتیف، در متن تبدیل به محتوایی پربحران و پرآشوب می‌شود. آنان سمی موروثی، خفگی‌ای موروثی، آلودگی‌ای موروثی را با سرفه از خود بیرون می‌ریزند. نکبتی که خود به وجود آوردند، گریبان درون خودشان را گرفته است، و حتی گریبان پاکانی چون معتمدمیرزا و فخرالنسا را. تر و خشک می‌سوزند. اما هیچ‌کدامشان در این اثر، به‌خاطر سرفه و سل، از این عفن خون بالا نمی‌آورند و نمی‌میرند، جز این پدر و دختر. چرا‌که آنان با عفونتِ آفریده خود خو گرفته‌اند. کسانی خفه می‌شوند که خو نگیرد. تاریخ ایران، سرشار از خفگی و سرفه‌های ناشی از خفگی بوده است. احمد محمود را در فیلم مستندِ ساخته‌شده از او به ‌یاد آوریم: لوله اکسیژن در منخرین، خودکار در دست راست، سیگار در دست چپ، و این دیالوگِ بغض‌آورِ ماندگارِ سرشار از خفگی‌: «این سیگار آخر منو می‌کشه!». هوشنگ گلشیری در روز هشتاد نخ می‌کشید، هدایت و بسیارانی به‌همچنین. ادبیات معاصر سرشار بوده است از انواع خفگی. پس عجیب نیست اگر در خاطرات تاج‌السلطنه می‌خوانیم: «معلم من! با وجودی که من سه مرتبه خود را مسموم کرده‌ام، هنوز زنده‌ام و به شما شرح‌حال خود را می‌نویسم».
این خفگی مُسری‌ است. گاه ازطریق نویسندگان به شخصیت‌های آثارشان اعمال می‌شده و گاه ازطریق شخصیت‌های آثار به نویسندگان. عجیب نیست که گلشیری می‌گوید پس از نوشتن «شازده احتجاب» آن‌قدر سرفه می‌کردم که مطمئن شده بودم سِل گرفته‌ام. ماتیو آرنولد، شاعر کلاسیک انگلیسی می‌گوید: «بدل به آنچه می‌شوی که می‌سرایی». گلشیری درست تشخیص داده بود، سرفه‌های فخرالنسا مُسری بود. آن سرفه‌های موروثیِ ریشه‌دار در عفونت دوران، در فخرالنسا بدل به سِل شد و در گلشیری بدل به برونشیت. و پربیراه نبود اگر شاگردش کوروش اسدی که سال‌ها بعد، از خفگیِ دوران، به خفگیِ خودخواسته پناه برد، بر مزار استاد، با حالی نزار، به زار، بنالد و بگرید و بگوید: « مرگ او کابوسی‌ست که سال‌ها ر‌هایمان نخواهد کرد».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها