|

سهراب

مهدی افشار- ‌پژوهشگر

فرزند رستم دستان، محور یادداشت جدید چهره‌ها در شاهنامه است. رستم هنگام جداشدن از همسرى كه تنها یك شام را با او به صبح رسانده بود، مهره گران‌قدرى را که همراه داشت به تهمینه سپرد با این سخن كه اگر دخترى از این هماغوشى به دنیا آمد، آن را بر گیسوى او بیاویزد و اگر پسرى باشد، زینت‌بخش بازوى او گرداند و چون نُه ماه سپرى شد، دخت شاه سمنگان، پسرى به دنیا آورد كه در زیبایى ماه در برابرش به شرم سر فرود مى‌آورد و تمامى خصوصیات جسمانى گو پیلتن، رستم و خاندان سام نریمان را داشت و تهمینه چون چهره شاداب و پرنشاط و لبخند آن نوزاد را دید، او را سهراب نامید و آن‌گاه كه كودك یك‌ماهه شد، یك‌ساله مى‌نمود و دقیقا نمونه كوچكى از پدرش بود و چون سه‌ساله شد، به بازى چوگان روى آورد كه شگفتى همگان را برانگیخت و در ده سالگى هیچ پهلوانى را تاب و تاو كشتى‌گرفتن با او نبود.

روزى سهراب به نزد مادر آمده، از او پرسید: «در پیرامون خویش هر كه را مى‌نگرم، پدرى دارد و درحالى‌كه من از دیگر همگنانم برتر هستم و سر به آسمان مى‌سایم، پدر خویش را نمى‌شناسم، من از پشت كه‌ام و گوهر من از كدام خاندان است، اگر كسى نام پدر مرا جویا شود، چه بگویم؟».‌ تهمینه به او گفت: «اندوه به دل راه مده كه تو فرزند رستم، گو پیلتن، از خاندانى هستى كه شهریاران ایران كه شكوه‌مندترین شهریاران جهان هستند، تكیه بر این خاندان دارند و هستى خویش را در گرو پدران و نیاكان تو می‌دانند و از آغاز تا امروز، جهان‌آفرین تا جهان را آفرید، پهلوانى چون رستم نیافرید». سپس نامه‌اى را كه پدرش براى تهمینه همراه با سه یاقوت رخشان نشانده بر سه مهره زر از ایران فرستاده بود، به سهراب نشان داد و گفت: «افراسیاب نباید از وجود تو آگاه شود كه در آن صورت نمى‌دانم چه سرنوشتى خواهى یافت كه بى‌گمان به خون نوشته خواهد شد و تو را از پدرت نیز پنهان داشته‌ام، چه مى‌دانم با آگاهى از وجودت، تو را به نزد خود خواهد برد و آن‌گاه دل مادرت از اندوه دو پاره خواهد شد».
سهراب در پاسخ گفت: «هرگز نژاد خویش را پنهان نمى‌كنم كه شكوه خاندان پدرم، درخششى دارد كه پنهان‌شدنى نیست و خورشید را نمى‌توان در پستوى خانه‌اى به زنجیر كشید. درباره رستم، گو پیلتن همگان داستان‌ها مى‌سرایند، چرا باید نسبت خویش با او را پنهان كنم، بر آنم از تركان سپاهى فراهم آورم، به ایران روى آورده، كاووس را از اورنگ شهریارى فروكشم و پدر خویش را بر گاه كاووس بنشانم و سپس از ایران به توران رفته و سر تخت افراسیاب را نیز سر نیزه بگذارم، زیرا وقتى رستم پدر باشد و من پسر، كسى در گیتى نباید تاج بر سر داشته باشد.
كنون من ز تركان جنگاوران/ فراز آورم لشكرى بیكران
برانگیزم از گاه كاووس را/ از ایران ببرم پى توس را
از ایران به توران شوم جنگ‌جوی/ ابا شاه روى اندر آرم به روى
چو رستم پدر باشد و من پسر/ نباید به گیتى كسى تاجور
و همان‌گونه كه سهراب گفته بود، خورشید در پستوى خانه نماند و افراسیاب را آگاه كردند كه كودكى كه هنوز دهانش بوى شیر مى‌دهد، سوداى فروكشیدن كاووس از گاه خویش دارد و افراسیاب سپاه توران را ترغیب كرد تا به سهراب بپیوندند كه از پهلوانى‌هاى آن نوجوان پانزده ساله بسیار شنیده بود.افراسیاب دوازده هزار سپاهى، شمشیرزن و دلیر به فرماندهی هومان و بارمان را نزد سهراب فرستاد با این اندرز كه آن پدر و پسر نباید با یكدیگر روباروى شوند كه تهمتن بى‌گمان آن فرزند را شیفته خود مى‌گرداند و به تأكید یادآور شد كه پدر نباید فرزند خویش را بشناسد و فرزند نیز پدر خویش را كه مهر پدرى آن دو را به پیمان پدر ـ فرزندى می‌كشاند و آن‌گاه موقعیت او سخت به خطر مى‌افتد كه رستم به خاندان كاووس بسیار وفادار است و باشد كه گو پیلتن به دست فرزند خویش كشته شود.هومان و بارمان با این اندیشه رذیلانه به سهراب پیوستند و هدایاى افراسیاب را تقدیم او کردند كه ده اسب و ده استر و تخت پیروزه و تاجى از بیجاده بود و نیز نامه پررنگ‌و‌بوى افراسیاب را به سهراب دادند با این رهنمود كه اگر كاووس را از تخت فروكشى و ایران را به چنگ آورى، زمانه روى آرامش خواهد دید و تو خود بر جاى كاووس خواهی نشست و ایران و توران را شادمان خواهی کرد.
به سهراب، از پیوستن بارمان و هومان و سپاه عظیم همراه‌شان آگاهى رسید و سهراب از دیدن هدایا و آن سپاه ایران‌ستیز شادمان گشت و چون نامه افراسیاب را بخواند، اندیشه یكى‌گردانیدن ایران و توران در او پایدارتر و ژرف‌تر شد.

در مرز ایران و توران دژى به نام سپید بود كه با وجود آن دژ، ایرانیان از مرز توران آسوده‌خاطر بودند. كوتوال و بزرگ آن دژ، هژیر نام داشت كه پهلوانى دلاور بود و خواهرى داشت به نام گردآفرید كه مردان را تاب نبرد با او نبود. چون سهراب به نزدیك دژ سپید بیامد و هژیر، سپاه تورانى را بدید، بر اسب تیزتك خویش بنشست و به نبرد به استقبال سپاه توران شتافت. سهراب از پیشاپیش سپاه توران شمشیر بركشیده، خود را به هژیر رساند و گفت: «چرا با خیره‌سرى به‌تنهایى به مقابله با سپاه توران آمده‌اى و نامت را بگو كه زین پس، مادرت در سوك تو خون خواهد گریست». هژیر در پاسخ گفت: «من هژیر هستم، سپهبد این دژ كه با حضور من در این دژ كسى را جسارت و یاراى آن نیست كه به خاك ایران گام بگذارد». سهراب بخندید و دو پهلوان به نبرد پرداختند و هژیر نیزه‌اى بر سینه سهراب بزد اما سهراب نیزه را پس زده، هژیر را از زین برگرفت و بر زمینش افكند و خود از اسب فرود آمده، خواست سر از تن او دور گرداند و هژیر از او زنهار خواست و سهراب كه اندیشه‌هایى جدا از پلشتى‌هاى بارمان و هومان در سر مى‌پروراند، هژیر را امان داد و از كشتن او درگذشت و او را به بند كشیده، به نزد هومان فرستاد. دژنشینان آگاهى یافتند كه هژیر به بند كشیده شده است و خروش و ناله زن و مرد از دژ برخاست و چون گردآفرید، دخت گژدهم آگاهى یافت كه هژیر به دست یك نوجوان تورانى به بند كشیده شده، در دل هژیر را سرزنش كرد و از خشم، چهره لاله‌گونش به كردار قیر شد، شتابان زره پوشیده، گیسو در زیر كلاهخود پنهان كرد و چون شیر از دژ بتاخت و فریاد برآورد: «در میان شما كدام پهلوان یاراى آن دارد كه با من به ستیز بپردازد؟».
زنى بود برسان گردى سوار/ همیشه به جنگ اندرون نامدار / كجا نام او بود گردآفرید/ زمانه ز مادر چنین ناورید / بپوشید درع سواران جنگ/ نبود اندر آن كار جاى درنگ / نهان كرد گیسو به زیر زره/ بزد بر سر ترگ رومى گره
سهراب چون پهلوان دیگرى را برون‌آمده از دژ بدید، بخندید و با خود گفت، گورى دیگر به نبرد با شیر آمده، شتابان خفتان به تن كرد و كلاهخود چینى بر سر نهاده، به پیشواز گردآفرید آمد و گردآفرید چون او را بدید، كمان را به زه كرد و سهراب را آماج تیرهاى خود گرداند. سهراب خشمگین سپر بر سر كشید و به استقبال گردآفرید رفت، بى‌آنكه بداند، نه با پهلوانى درشت‌خوى كه با زنى لطیف‌تن مواجه است و چون به گردآفرید نزدیك‌تر شد و مشاهده كرد كه رزمنده‌اى تیزچنگ است، به كردار تندرى بر او بتاخت و بر كمربندش، نیزه‌ای بزد كه از زخم آن نیزه، زره او دریده شد و گردآفرید، شمشیر از نیام بركشید و با ضربتى نیزه او را دو نیمه كرد؛ سهراب گردآفرید را از اسب فروكشیده، بر زمین زد، گردآفرید شمشیر را بر سهرابِ بر اسب نشسته فرود آورد و سپر، ران سهراب را از گزند در امان داشت و چون گردآفرید دانست كه توان مقابله با سهراب را ندارد، با جهشى بر پشت اسب خویش، عنان بگرداند تا به‌سوى دژ بگریزد. سهراب در پى گردآفرید خروشان شتاب گرفت و دست پیش برده، كلاهخود از سر او برگرفت و از بند زره موهاى زیبایش، پریشان شد و آن‌گاه بود كه سهراب دانست آن پهلوانى كه این‌چنین دلیرانه مى‌جنگد، یك دختر ایرانى است، شگفت‌زده به خود گفت از سپاه ایران چنین دخترى به آوردگاه آمده است، سپس از فتراك زین كمند برگرفت و در كمرگاه او بیفكند و به او گفت: «از من رهایى نخواهى یافت. چگونه است که ایرانیان ماهرویانشان را به میدان نبرد روانه می‌کنند؟». و آن‌گاه بود كه گردآفرید دانست چاره رهایى زور نیست كه نیرنگ است.

فرزند رستم دستان، محور یادداشت جدید چهره‌ها در شاهنامه است. رستم هنگام جداشدن از همسرى كه تنها یك شام را با او به صبح رسانده بود، مهره گران‌قدرى را که همراه داشت به تهمینه سپرد با این سخن كه اگر دخترى از این هماغوشى به دنیا آمد، آن را بر گیسوى او بیاویزد و اگر پسرى باشد، زینت‌بخش بازوى او گرداند و چون نُه ماه سپرى شد، دخت شاه سمنگان، پسرى به دنیا آورد كه در زیبایى ماه در برابرش به شرم سر فرود مى‌آورد و تمامى خصوصیات جسمانى گو پیلتن، رستم و خاندان سام نریمان را داشت و تهمینه چون چهره شاداب و پرنشاط و لبخند آن نوزاد را دید، او را سهراب نامید و آن‌گاه كه كودك یك‌ماهه شد، یك‌ساله مى‌نمود و دقیقا نمونه كوچكى از پدرش بود و چون سه‌ساله شد، به بازى چوگان روى آورد كه شگفتى همگان را برانگیخت و در ده سالگى هیچ پهلوانى را تاب و تاو كشتى‌گرفتن با او نبود.

روزى سهراب به نزد مادر آمده، از او پرسید: «در پیرامون خویش هر كه را مى‌نگرم، پدرى دارد و درحالى‌كه من از دیگر همگنانم برتر هستم و سر به آسمان مى‌سایم، پدر خویش را نمى‌شناسم، من از پشت كه‌ام و گوهر من از كدام خاندان است، اگر كسى نام پدر مرا جویا شود، چه بگویم؟».‌ تهمینه به او گفت: «اندوه به دل راه مده كه تو فرزند رستم، گو پیلتن، از خاندانى هستى كه شهریاران ایران كه شكوه‌مندترین شهریاران جهان هستند، تكیه بر این خاندان دارند و هستى خویش را در گرو پدران و نیاكان تو می‌دانند و از آغاز تا امروز، جهان‌آفرین تا جهان را آفرید، پهلوانى چون رستم نیافرید». سپس نامه‌اى را كه پدرش براى تهمینه همراه با سه یاقوت رخشان نشانده بر سه مهره زر از ایران فرستاده بود، به سهراب نشان داد و گفت: «افراسیاب نباید از وجود تو آگاه شود كه در آن صورت نمى‌دانم چه سرنوشتى خواهى یافت كه بى‌گمان به خون نوشته خواهد شد و تو را از پدرت نیز پنهان داشته‌ام، چه مى‌دانم با آگاهى از وجودت، تو را به نزد خود خواهد برد و آن‌گاه دل مادرت از اندوه دو پاره خواهد شد».
سهراب در پاسخ گفت: «هرگز نژاد خویش را پنهان نمى‌كنم كه شكوه خاندان پدرم، درخششى دارد كه پنهان‌شدنى نیست و خورشید را نمى‌توان در پستوى خانه‌اى به زنجیر كشید. درباره رستم، گو پیلتن همگان داستان‌ها مى‌سرایند، چرا باید نسبت خویش با او را پنهان كنم، بر آنم از تركان سپاهى فراهم آورم، به ایران روى آورده، كاووس را از اورنگ شهریارى فروكشم و پدر خویش را بر گاه كاووس بنشانم و سپس از ایران به توران رفته و سر تخت افراسیاب را نیز سر نیزه بگذارم، زیرا وقتى رستم پدر باشد و من پسر، كسى در گیتى نباید تاج بر سر داشته باشد.
كنون من ز تركان جنگاوران/ فراز آورم لشكرى بیكران
برانگیزم از گاه كاووس را/ از ایران ببرم پى توس را
از ایران به توران شوم جنگ‌جوی/ ابا شاه روى اندر آرم به روى
چو رستم پدر باشد و من پسر/ نباید به گیتى كسى تاجور
و همان‌گونه كه سهراب گفته بود، خورشید در پستوى خانه نماند و افراسیاب را آگاه كردند كه كودكى كه هنوز دهانش بوى شیر مى‌دهد، سوداى فروكشیدن كاووس از گاه خویش دارد و افراسیاب سپاه توران را ترغیب كرد تا به سهراب بپیوندند كه از پهلوانى‌هاى آن نوجوان پانزده ساله بسیار شنیده بود.افراسیاب دوازده هزار سپاهى، شمشیرزن و دلیر به فرماندهی هومان و بارمان را نزد سهراب فرستاد با این اندرز كه آن پدر و پسر نباید با یكدیگر روباروى شوند كه تهمتن بى‌گمان آن فرزند را شیفته خود مى‌گرداند و به تأكید یادآور شد كه پدر نباید فرزند خویش را بشناسد و فرزند نیز پدر خویش را كه مهر پدرى آن دو را به پیمان پدر ـ فرزندى می‌كشاند و آن‌گاه موقعیت او سخت به خطر مى‌افتد كه رستم به خاندان كاووس بسیار وفادار است و باشد كه گو پیلتن به دست فرزند خویش كشته شود.هومان و بارمان با این اندیشه رذیلانه به سهراب پیوستند و هدایاى افراسیاب را تقدیم او کردند كه ده اسب و ده استر و تخت پیروزه و تاجى از بیجاده بود و نیز نامه پررنگ‌و‌بوى افراسیاب را به سهراب دادند با این رهنمود كه اگر كاووس را از تخت فروكشى و ایران را به چنگ آورى، زمانه روى آرامش خواهد دید و تو خود بر جاى كاووس خواهی نشست و ایران و توران را شادمان خواهی کرد.
به سهراب، از پیوستن بارمان و هومان و سپاه عظیم همراه‌شان آگاهى رسید و سهراب از دیدن هدایا و آن سپاه ایران‌ستیز شادمان گشت و چون نامه افراسیاب را بخواند، اندیشه یكى‌گردانیدن ایران و توران در او پایدارتر و ژرف‌تر شد.

در مرز ایران و توران دژى به نام سپید بود كه با وجود آن دژ، ایرانیان از مرز توران آسوده‌خاطر بودند. كوتوال و بزرگ آن دژ، هژیر نام داشت كه پهلوانى دلاور بود و خواهرى داشت به نام گردآفرید كه مردان را تاب نبرد با او نبود. چون سهراب به نزدیك دژ سپید بیامد و هژیر، سپاه تورانى را بدید، بر اسب تیزتك خویش بنشست و به نبرد به استقبال سپاه توران شتافت. سهراب از پیشاپیش سپاه توران شمشیر بركشیده، خود را به هژیر رساند و گفت: «چرا با خیره‌سرى به‌تنهایى به مقابله با سپاه توران آمده‌اى و نامت را بگو كه زین پس، مادرت در سوك تو خون خواهد گریست». هژیر در پاسخ گفت: «من هژیر هستم، سپهبد این دژ كه با حضور من در این دژ كسى را جسارت و یاراى آن نیست كه به خاك ایران گام بگذارد». سهراب بخندید و دو پهلوان به نبرد پرداختند و هژیر نیزه‌اى بر سینه سهراب بزد اما سهراب نیزه را پس زده، هژیر را از زین برگرفت و بر زمینش افكند و خود از اسب فرود آمده، خواست سر از تن او دور گرداند و هژیر از او زنهار خواست و سهراب كه اندیشه‌هایى جدا از پلشتى‌هاى بارمان و هومان در سر مى‌پروراند، هژیر را امان داد و از كشتن او درگذشت و او را به بند كشیده، به نزد هومان فرستاد. دژنشینان آگاهى یافتند كه هژیر به بند كشیده شده است و خروش و ناله زن و مرد از دژ برخاست و چون گردآفرید، دخت گژدهم آگاهى یافت كه هژیر به دست یك نوجوان تورانى به بند كشیده شده، در دل هژیر را سرزنش كرد و از خشم، چهره لاله‌گونش به كردار قیر شد، شتابان زره پوشیده، گیسو در زیر كلاهخود پنهان كرد و چون شیر از دژ بتاخت و فریاد برآورد: «در میان شما كدام پهلوان یاراى آن دارد كه با من به ستیز بپردازد؟».
زنى بود برسان گردى سوار/ همیشه به جنگ اندرون نامدار / كجا نام او بود گردآفرید/ زمانه ز مادر چنین ناورید / بپوشید درع سواران جنگ/ نبود اندر آن كار جاى درنگ / نهان كرد گیسو به زیر زره/ بزد بر سر ترگ رومى گره
سهراب چون پهلوان دیگرى را برون‌آمده از دژ بدید، بخندید و با خود گفت، گورى دیگر به نبرد با شیر آمده، شتابان خفتان به تن كرد و كلاهخود چینى بر سر نهاده، به پیشواز گردآفرید آمد و گردآفرید چون او را بدید، كمان را به زه كرد و سهراب را آماج تیرهاى خود گرداند. سهراب خشمگین سپر بر سر كشید و به استقبال گردآفرید رفت، بى‌آنكه بداند، نه با پهلوانى درشت‌خوى كه با زنى لطیف‌تن مواجه است و چون به گردآفرید نزدیك‌تر شد و مشاهده كرد كه رزمنده‌اى تیزچنگ است، به كردار تندرى بر او بتاخت و بر كمربندش، نیزه‌ای بزد كه از زخم آن نیزه، زره او دریده شد و گردآفرید، شمشیر از نیام بركشید و با ضربتى نیزه او را دو نیمه كرد؛ سهراب گردآفرید را از اسب فروكشیده، بر زمین زد، گردآفرید شمشیر را بر سهرابِ بر اسب نشسته فرود آورد و سپر، ران سهراب را از گزند در امان داشت و چون گردآفرید دانست كه توان مقابله با سهراب را ندارد، با جهشى بر پشت اسب خویش، عنان بگرداند تا به‌سوى دژ بگریزد. سهراب در پى گردآفرید خروشان شتاب گرفت و دست پیش برده، كلاهخود از سر او برگرفت و از بند زره موهاى زیبایش، پریشان شد و آن‌گاه بود كه سهراب دانست آن پهلوانى كه این‌چنین دلیرانه مى‌جنگد، یك دختر ایرانى است، شگفت‌زده به خود گفت از سپاه ایران چنین دخترى به آوردگاه آمده است، سپس از فتراك زین كمند برگرفت و در كمرگاه او بیفكند و به او گفت: «از من رهایى نخواهى یافت. چگونه است که ایرانیان ماهرویانشان را به میدان نبرد روانه می‌کنند؟». و آن‌گاه بود كه گردآفرید دانست چاره رهایى زور نیست كه نیرنگ است.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها