|

تهمينه مادرانه در سوك سهراب

مهدی افشار- ‌پژوهشگر

‌داستان رستم و سهراب از مجموعه یادداشت‌های شخصیت‌های شاهنامه، به بخش پایانی رسید. با توجه به آنچه در یادداشت‌های پنجشنبه‌های گذشته بیان شد، نبرد رستم و سهراب به جایی رسید که پهلوان نوجوان اكنون مرگ را انتظار مى‌كشید و چون هیاهوى سپاهیان ایرانى را بشنید، پدر را خطاب قرار داده، گفت: «با مرگ من كار تركان دگرگونه گشته است، اجازه نده كه شاه بر تركان بتازد كه اینان به پشت‌گرمى من به این سوى جیحون آمده‌اند، چه بسیار به آنان نوید داده بودم و از هر در امید كه بى‌رنج و به یارى پدرم، رستم، همه ایران از آن ما خواهد شد و اكنون آنان هیچ پشتوانه‌اى ندارند و نباید رنجى بر آنان وارد شود. در این دژ پهلوانى ایرانى در بند من است، از او نشان تو را پرسیدم، چراكه پیوسته رؤیاى پدرداشتن و در سایه‌سار او زیستن در دیده‌ام بود، اما سخن‌هاى او همانى نبود كه باید مى‌بود، كاش هرگز در این گیتى نمى‌بود و چه نیكو می‌شد كه جهان بى ‌او شود. آن‌گاه كه از سخن او نومید شدم، روز سپید من به سیاهى گرایید، آخر نشانى را كه مادر داده بود، در تو می‌یافتم و آن نارادمرد، مرا بفریفت و اكنون مى‌پندارم در دفتر تقدیر من چنین آمده بود كه باید به دست پدر خویش كشته مى‌شدم. شگفت روزگاری است، چون آذرخش آمدم و چون تندباد برفتم، شاید در آن سراى دیگر، در مینو تو را ببینم. دیگر از سختى‌ها رهایى یافته‌ام».‌ رستم با چشمى گریان و دلى خونین بر رخش بنشست و به سپاه خود بپیوست. سخت مبهوت و سرگشته و بیزار از خویشتن خویش و پشیمان از كردار نابخردانه‌اش. ایرانیان چون روى رستم بدیدند، پیشانى بر خاك ساییدند كه او از این نبرد پیروز بازگشته است و كردگار مهربان را نیایش كردند و چون رستم را دریده جامه و گسسته زره دیدند، او را به پرسش گرفتند كه غمگنى از چه روست و رستم آن شگفتى كه كرده بود، نزد یاران و سپاهیان خود بازگفت و در این هنگام بود كه از ایرانیان خروشی برخاست و رستم خود از هوش برفت و چون به هوش آمد، سپاه را خطاب قرار داده، گفت: «امروز دیگر نه جانى برایم مانده و نه دلى، به هیچ روى با تورانیان نجنگید، همین بد كه امروز كرده‌ام، كفایت مى‌كند».‌زواره با آگاهى از دریده‌شدن پهلوى برادرزاده‌اش، سهراب، جامه بر تن درید و بر چهره تپانچه زد و گونه خویش بخراشید به چنگال اندوه و چون رستم برادر را این‌گونه سوكمند بدید، آنچه را از فرزند در خون تپیده‌اش شنیده بود، بازگفت و یادآور شد كه تا چه حد پشیمان و اندوهگین از كار خویش است و خود مى‌دانست كه مكافاتى عظیم انتظار او را مى‌كشد و كدام مكافات دردناك‌تر از اندوه كشتن فرزند به دست پدر.‌ رستم به فریاد و زارى گفت: «در پیرانه‌سر پسر خویش را بكشتم و بدین‌گونه بیخ و بن پهلوانى خاندان سام را بركندم و با دریدن جگرگاه پور جوان خویش، چرخ روزگار تا جادوان خواهد گریست».‌ چو رستم برادر بر آن گونه دید/ بگفت آنچه از پور كشته شنید/پشیمان شدم گفت از كار خویش/ بیابم مكافات از اندازه بیش/پسر را بكشتم به پیرانه‌سر/ بریدم پى و بیخ آن نامور/دریدم جگرگاه پور جوان/ بگرید بدو چرخ تا جاودان/آن‌گاه زواره را نزد هومان با این پیام فرستاد: «دیگر شمشیر كینه‌ورزى و دشمنى در نیام مانده است، تو خود نگه‌دار لشكر تورانیان باش و بدان من در اندیشه نبرد نیستم ولى تو با سرشت پلشت خویش، فرزند مرا از پدر خود آگاه نگردانیدى و بدین‌گونه جان مرا به آتش كشیدى». و از زواره خواست سپاه توران را تا جیحون بدرقه كند و زواره به نزد هومان رفت و پیام رستم بگزارد و در پاسخ شنید: «آن كه از شناساندن پسر با پدر دریغ ورزید هژیر بوده است. سهراب بسیار نشان پدر را از هژیر پرسیده بود و آن زشت‌اندیش، نام رستم را پنهان داشته بود و این دژكامى از او بر سهراب رسید».‌و چون زواره به نزد رستم بازگشت و از آنچه هومان گفته بود، آگاه شد، جهان در پیش نگاه جهان‌پهلوان تاریك گشت، شتابان به نزد هژیر رفت، گریبانش بگرفت و بر زمین زد و خنجر آبگون بركشید تا سر از تنش جدا گرداند. بزرگان ایران چون گیو و گودرز و توس به پوزش پیش آمدند و مانع از كشته‌شدن هژیر شدند.رستم دگربار سرگشته و درمانده به نزد سهراب در خون خفته بازگشت، دل بست به این امید كه شاید با نوش‌دارو، زخم سهراب درمان شود. به همین روى به گودرز گفت شتابان به نزد كاووس برو و با او بگو چه بر پور رستم آمده است، اگر نیكویى‌هاى رستم را به یاد دارد، از گنج‌خانه خویش، نوش‌دارو براى رستم فرستد، شاید به كار آید.‌گودرز پریشان‌حال و شتابان به نزد كاووس رفت و قصه بازگفت و كاووس بنا بر طبع ناپاك‌اندیش خویش پاسخ داد كه رستم پیش او آبروى بسیار دارد و هرگز اندوه و رنج او را خواهان نیست، اما اگر سهراب با نوش‌داروى او جان دوباره گیرد، چه كسى از این اندیشه درگذرد كه پدر و پسر پشت در پشت هم ایران و توران را به زیر بال خویش نكشانند. وقتى رستم خشم مى‌گیرد، جایگاه شهریاران را به هیچ مى‌شمرد، مگر نشنیدید كه گفت «مگر كاووس کیست؟

‌اگر او شهریار است، پس توس كیست؟» و چون پدر و پسر پشت در پشت یكدیگر شدند دیگر هیچ‌یک در پیش تخت شاهان به حرمت نمی‌ایستند و فر همای را نیز هیچ مى‌شمرند. رستم همان كسى است كه مرا به دشنام خواند و در حضور سپاهیان بى‌آبرو گرداند.
و بدین‌گونه سهراب در آغوش رستم چشم‌به‌راه نوش‌دارو، آخرین نفس را از سینه برون داد و خاموش شد. رستم خاك بر سر ریخت و بزرگان لشكر هم‌آوا با او مویه كردند و رستم گریان گفت: «گیتى دیگر چون تو پهلوانى نخواهد دید و چه كسى را این رنج دررسید كه در پیرانه‌سر فرزند خویش را از پاى درآورد، فرزندى را كه نبیره سام دلیر بوده است. به تهمینه، مادر سهراب چه بگویم، كدامین پدر هرگز مرتكب چنین جنایتى شده است، بى‌گمان زال مرا سرزنش‌ها خواهد كرد و نیز مادرم رودابه». آن‌گاه فرمان داد تا پیكر بى‌جان سهراب را در دیبایى بپوشاندند و تابوتى از چوب عود بیاوردند. همه بزرگان سپاه كوشیدند رستم را آرام گردانند. كاووس گفت كه سرانجام همه انسان‌ها مرگ است و اگر آسمان را به زمین زنى و زمین را به آسمان، آن پور دلیر دیگر زنده نخواهد شد و سرانجام رستم همراه زواره و دیگر یاران با تابوتى بر پشت اسب راهى زابلستان شد و چون زال از بازگشت رستم با تابوتى كه فرزندش در آن آرام خفته بود، آگاه شد، به پیشواز رستم رفت، تابوت را بر زمین گذاردند و دیگربار زارى از سر گرفتند. زال با دیدن پیكر بى‌جان سهراب در اندوهى عمیق سكوت اختیار كرد، آن‌چنان مبهوت و غم‌زده بود كه حتى لب از لب نگشود و چون پیكر سهراب را در آن تنگ‌جاى تابوت به خانه بردند، رودابه با دو چشم خون‌ریز زارى‌ها كرد و رستم را سرزنش. گو پیلتن سر فرود آورد و هیچ نگفت، رودابه ناآرام و بى‌قرار بود و شیون وى اندوهى غمین‌تر و عمیق‌تر بر دل رستم نشاند. به فرمان رستم دخمه‌ای باشكوه بساختند و سهراب را در آن نهادند و پس از روزان و شبانى چند، سرانجام رستم از زارى بازماند و شكیبایى در پیش گرفت. چون سپاه هومان به توران بازگشت، افراسیاب از آنچه رخ داده بود، آگاه و از گردش روزگار در شگفت شد و دیرى نپایید كه غریو برخاسته از خاك توران در گوش شاه سمنگان نشست و در پى آن، تهمینه، مادر سهراب دانست كه فرزندش به تیغ پدر كشته شده است. داغ مادرانه را سوكى دگر و شیونى دگر است و تهمینه مادرانه گریست و نالید، صیحه زد، خروشید و خراشید، زمان تا زمان از هوش برفت، گیسوى بلند خویش به انگشت بپیچاند و از بُن بركند و خاك تیره بر سر فروریخت و به دندان، صدف بازوان خویش را بكند و لبان سرخ‌فام را خونین گرداند. گویى زخم بر خویشتن، مرهمى براى آرامش بود و موى و روى را به آتش بسوخت و فریاد برآورد: «اى جان مادر، كنون چرا با خاك هم‌آغوش گشته‌اى، گمانم چنین بود كه در جست‌وجوى پدر رفته‌ای تا او را بیابی. چگونه باور كنم این سخن را كه دریده‌پهلو شوى به خنجر پدر، دریغا آن روى تو، دریغا آن موى تو. تنت را به ناز پرورده بودم، چه روزان و شبان، تو را در آغوش گرفته بودم، كنون تهى است آغوش من، با كه بگویم درد را، دریغا که آن تن و چشم و چراغ به خاك و خون كشیده شد. از ضجه‌ها و صیحه‌هاى او خلقى گریان و نالان شدند و آن‌گاه تاج سهراب را بیاورد و بر آن تاج و تخت زار بگریست و سر اسب او را در آغوش گرفت و روى و موى به سُم او بمالید و فرمان داد همه كاخ را سیه‌پوش كنند و به روز و به شب، یك سال تمام نوحه كرد و به شوق دیدار فرزند به دیگر سراى شتافت. همى گفت و مى‌خست و مى‌كند موى/ همى زد كف دست بر خوب‌روى/ ز بس كو همى شیون و ناله كرد/ همه خلق را چشم پر ژاله كرد/ز خون جگر كرد لعل، آب را/ بیاورد آن تاج سهراب را/همى زار بگریست بر تاج و تخت/ همى گفت اى خسروانى درخت/بپوشید پس جامه نیلگون/ همان نیلگون غرقه كرده به خون/به روز و به شب نوحه كرد و گریست/ پس از مرگ سهراب سالى بزیست/سرانجام هم در غم او بمرد/ روانش بشد سوى سهراب گُرد.

‌داستان رستم و سهراب از مجموعه یادداشت‌های شخصیت‌های شاهنامه، به بخش پایانی رسید. با توجه به آنچه در یادداشت‌های پنجشنبه‌های گذشته بیان شد، نبرد رستم و سهراب به جایی رسید که پهلوان نوجوان اكنون مرگ را انتظار مى‌كشید و چون هیاهوى سپاهیان ایرانى را بشنید، پدر را خطاب قرار داده، گفت: «با مرگ من كار تركان دگرگونه گشته است، اجازه نده كه شاه بر تركان بتازد كه اینان به پشت‌گرمى من به این سوى جیحون آمده‌اند، چه بسیار به آنان نوید داده بودم و از هر در امید كه بى‌رنج و به یارى پدرم، رستم، همه ایران از آن ما خواهد شد و اكنون آنان هیچ پشتوانه‌اى ندارند و نباید رنجى بر آنان وارد شود. در این دژ پهلوانى ایرانى در بند من است، از او نشان تو را پرسیدم، چراكه پیوسته رؤیاى پدرداشتن و در سایه‌سار او زیستن در دیده‌ام بود، اما سخن‌هاى او همانى نبود كه باید مى‌بود، كاش هرگز در این گیتى نمى‌بود و چه نیكو می‌شد كه جهان بى ‌او شود. آن‌گاه كه از سخن او نومید شدم، روز سپید من به سیاهى گرایید، آخر نشانى را كه مادر داده بود، در تو می‌یافتم و آن نارادمرد، مرا بفریفت و اكنون مى‌پندارم در دفتر تقدیر من چنین آمده بود كه باید به دست پدر خویش كشته مى‌شدم. شگفت روزگاری است، چون آذرخش آمدم و چون تندباد برفتم، شاید در آن سراى دیگر، در مینو تو را ببینم. دیگر از سختى‌ها رهایى یافته‌ام».‌ رستم با چشمى گریان و دلى خونین بر رخش بنشست و به سپاه خود بپیوست. سخت مبهوت و سرگشته و بیزار از خویشتن خویش و پشیمان از كردار نابخردانه‌اش. ایرانیان چون روى رستم بدیدند، پیشانى بر خاك ساییدند كه او از این نبرد پیروز بازگشته است و كردگار مهربان را نیایش كردند و چون رستم را دریده جامه و گسسته زره دیدند، او را به پرسش گرفتند كه غمگنى از چه روست و رستم آن شگفتى كه كرده بود، نزد یاران و سپاهیان خود بازگفت و در این هنگام بود كه از ایرانیان خروشی برخاست و رستم خود از هوش برفت و چون به هوش آمد، سپاه را خطاب قرار داده، گفت: «امروز دیگر نه جانى برایم مانده و نه دلى، به هیچ روى با تورانیان نجنگید، همین بد كه امروز كرده‌ام، كفایت مى‌كند».‌زواره با آگاهى از دریده‌شدن پهلوى برادرزاده‌اش، سهراب، جامه بر تن درید و بر چهره تپانچه زد و گونه خویش بخراشید به چنگال اندوه و چون رستم برادر را این‌گونه سوكمند بدید، آنچه را از فرزند در خون تپیده‌اش شنیده بود، بازگفت و یادآور شد كه تا چه حد پشیمان و اندوهگین از كار خویش است و خود مى‌دانست كه مكافاتى عظیم انتظار او را مى‌كشد و كدام مكافات دردناك‌تر از اندوه كشتن فرزند به دست پدر.‌ رستم به فریاد و زارى گفت: «در پیرانه‌سر پسر خویش را بكشتم و بدین‌گونه بیخ و بن پهلوانى خاندان سام را بركندم و با دریدن جگرگاه پور جوان خویش، چرخ روزگار تا جادوان خواهد گریست».‌ چو رستم برادر بر آن گونه دید/ بگفت آنچه از پور كشته شنید/پشیمان شدم گفت از كار خویش/ بیابم مكافات از اندازه بیش/پسر را بكشتم به پیرانه‌سر/ بریدم پى و بیخ آن نامور/دریدم جگرگاه پور جوان/ بگرید بدو چرخ تا جاودان/آن‌گاه زواره را نزد هومان با این پیام فرستاد: «دیگر شمشیر كینه‌ورزى و دشمنى در نیام مانده است، تو خود نگه‌دار لشكر تورانیان باش و بدان من در اندیشه نبرد نیستم ولى تو با سرشت پلشت خویش، فرزند مرا از پدر خود آگاه نگردانیدى و بدین‌گونه جان مرا به آتش كشیدى». و از زواره خواست سپاه توران را تا جیحون بدرقه كند و زواره به نزد هومان رفت و پیام رستم بگزارد و در پاسخ شنید: «آن كه از شناساندن پسر با پدر دریغ ورزید هژیر بوده است. سهراب بسیار نشان پدر را از هژیر پرسیده بود و آن زشت‌اندیش، نام رستم را پنهان داشته بود و این دژكامى از او بر سهراب رسید».‌و چون زواره به نزد رستم بازگشت و از آنچه هومان گفته بود، آگاه شد، جهان در پیش نگاه جهان‌پهلوان تاریك گشت، شتابان به نزد هژیر رفت، گریبانش بگرفت و بر زمین زد و خنجر آبگون بركشید تا سر از تنش جدا گرداند. بزرگان ایران چون گیو و گودرز و توس به پوزش پیش آمدند و مانع از كشته‌شدن هژیر شدند.رستم دگربار سرگشته و درمانده به نزد سهراب در خون خفته بازگشت، دل بست به این امید كه شاید با نوش‌دارو، زخم سهراب درمان شود. به همین روى به گودرز گفت شتابان به نزد كاووس برو و با او بگو چه بر پور رستم آمده است، اگر نیكویى‌هاى رستم را به یاد دارد، از گنج‌خانه خویش، نوش‌دارو براى رستم فرستد، شاید به كار آید.‌گودرز پریشان‌حال و شتابان به نزد كاووس رفت و قصه بازگفت و كاووس بنا بر طبع ناپاك‌اندیش خویش پاسخ داد كه رستم پیش او آبروى بسیار دارد و هرگز اندوه و رنج او را خواهان نیست، اما اگر سهراب با نوش‌داروى او جان دوباره گیرد، چه كسى از این اندیشه درگذرد كه پدر و پسر پشت در پشت هم ایران و توران را به زیر بال خویش نكشانند. وقتى رستم خشم مى‌گیرد، جایگاه شهریاران را به هیچ مى‌شمرد، مگر نشنیدید كه گفت «مگر كاووس کیست؟

‌اگر او شهریار است، پس توس كیست؟» و چون پدر و پسر پشت در پشت یكدیگر شدند دیگر هیچ‌یک در پیش تخت شاهان به حرمت نمی‌ایستند و فر همای را نیز هیچ مى‌شمرند. رستم همان كسى است كه مرا به دشنام خواند و در حضور سپاهیان بى‌آبرو گرداند.
و بدین‌گونه سهراب در آغوش رستم چشم‌به‌راه نوش‌دارو، آخرین نفس را از سینه برون داد و خاموش شد. رستم خاك بر سر ریخت و بزرگان لشكر هم‌آوا با او مویه كردند و رستم گریان گفت: «گیتى دیگر چون تو پهلوانى نخواهد دید و چه كسى را این رنج دررسید كه در پیرانه‌سر فرزند خویش را از پاى درآورد، فرزندى را كه نبیره سام دلیر بوده است. به تهمینه، مادر سهراب چه بگویم، كدامین پدر هرگز مرتكب چنین جنایتى شده است، بى‌گمان زال مرا سرزنش‌ها خواهد كرد و نیز مادرم رودابه». آن‌گاه فرمان داد تا پیكر بى‌جان سهراب را در دیبایى بپوشاندند و تابوتى از چوب عود بیاوردند. همه بزرگان سپاه كوشیدند رستم را آرام گردانند. كاووس گفت كه سرانجام همه انسان‌ها مرگ است و اگر آسمان را به زمین زنى و زمین را به آسمان، آن پور دلیر دیگر زنده نخواهد شد و سرانجام رستم همراه زواره و دیگر یاران با تابوتى بر پشت اسب راهى زابلستان شد و چون زال از بازگشت رستم با تابوتى كه فرزندش در آن آرام خفته بود، آگاه شد، به پیشواز رستم رفت، تابوت را بر زمین گذاردند و دیگربار زارى از سر گرفتند. زال با دیدن پیكر بى‌جان سهراب در اندوهى عمیق سكوت اختیار كرد، آن‌چنان مبهوت و غم‌زده بود كه حتى لب از لب نگشود و چون پیكر سهراب را در آن تنگ‌جاى تابوت به خانه بردند، رودابه با دو چشم خون‌ریز زارى‌ها كرد و رستم را سرزنش. گو پیلتن سر فرود آورد و هیچ نگفت، رودابه ناآرام و بى‌قرار بود و شیون وى اندوهى غمین‌تر و عمیق‌تر بر دل رستم نشاند. به فرمان رستم دخمه‌ای باشكوه بساختند و سهراب را در آن نهادند و پس از روزان و شبانى چند، سرانجام رستم از زارى بازماند و شكیبایى در پیش گرفت. چون سپاه هومان به توران بازگشت، افراسیاب از آنچه رخ داده بود، آگاه و از گردش روزگار در شگفت شد و دیرى نپایید كه غریو برخاسته از خاك توران در گوش شاه سمنگان نشست و در پى آن، تهمینه، مادر سهراب دانست كه فرزندش به تیغ پدر كشته شده است. داغ مادرانه را سوكى دگر و شیونى دگر است و تهمینه مادرانه گریست و نالید، صیحه زد، خروشید و خراشید، زمان تا زمان از هوش برفت، گیسوى بلند خویش به انگشت بپیچاند و از بُن بركند و خاك تیره بر سر فروریخت و به دندان، صدف بازوان خویش را بكند و لبان سرخ‌فام را خونین گرداند. گویى زخم بر خویشتن، مرهمى براى آرامش بود و موى و روى را به آتش بسوخت و فریاد برآورد: «اى جان مادر، كنون چرا با خاك هم‌آغوش گشته‌اى، گمانم چنین بود كه در جست‌وجوى پدر رفته‌ای تا او را بیابی. چگونه باور كنم این سخن را كه دریده‌پهلو شوى به خنجر پدر، دریغا آن روى تو، دریغا آن موى تو. تنت را به ناز پرورده بودم، چه روزان و شبان، تو را در آغوش گرفته بودم، كنون تهى است آغوش من، با كه بگویم درد را، دریغا که آن تن و چشم و چراغ به خاك و خون كشیده شد. از ضجه‌ها و صیحه‌هاى او خلقى گریان و نالان شدند و آن‌گاه تاج سهراب را بیاورد و بر آن تاج و تخت زار بگریست و سر اسب او را در آغوش گرفت و روى و موى به سُم او بمالید و فرمان داد همه كاخ را سیه‌پوش كنند و به روز و به شب، یك سال تمام نوحه كرد و به شوق دیدار فرزند به دیگر سراى شتافت. همى گفت و مى‌خست و مى‌كند موى/ همى زد كف دست بر خوب‌روى/ ز بس كو همى شیون و ناله كرد/ همه خلق را چشم پر ژاله كرد/ز خون جگر كرد لعل، آب را/ بیاورد آن تاج سهراب را/همى زار بگریست بر تاج و تخت/ همى گفت اى خسروانى درخت/بپوشید پس جامه نیلگون/ همان نیلگون غرقه كرده به خون/به روز و به شب نوحه كرد و گریست/ پس از مرگ سهراب سالى بزیست/سرانجام هم در غم او بمرد/ روانش بشد سوى سهراب گُرد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها