|

نگاهی به کتاب «پسرکی با پیژامه‌ی راه‌راه» اثر جان بوین

فرمانِ پیشوا

ماهان سیارمنش

داستان «پسرکی با پیژامه راه‌راه» که سال 2006 نوشته شده، داستان خانواده‌ای را در جنگ جهانی دوم روایت می‌کند. «جان بوین» زندگی فرمانده‌ای آلمانی را به رشته تحریر در‌می‌آورد که مجبور می‌شود به درخواست پیشوا (هیتلر) خانه و کاشانه‌شان را در برلین، به‌منظور فرماندهی منطقه‌ای ترک بگوید و به همراه خانواده (مادر و دختر و برونو) به اردوگاه کار اجباری (برهوت) برود. آن‌گونه که در طول داستان نشان داده می‌شود، هیچ‌کدام از اعضای خانواده، به‌واقع راضی به ترک موطن‌شان نیستند، ولی پدر راهی ندارد جز آنکه آنچه را پیشوا به او گفته تمام و کمال انجام دهد. و این قبول فرماندهی با دعوت خود هیتلر به خانه پدر و مادر برونو تشدید می‌شود.
داستان از روزی شروع می‌شود که «برونو» از مدرسه به خانه می‌آید و متوجه می‌شود که «ماریا»، خدمتکارشان مشغول جمع‌کردن وسایل اوست؛ حتی وسایل خصوصی‌ای که او پشت کمد پنهان کرده تا چشم کسی به آنها نیفتد. برونو با دریافتن اینکه با رفتن از اینجا، تمامی دلبستگی‌هایش از بین می‌روند، از همان ابتدا با پدر و مادرش مخالفت می‌کند، ولی راه به جایی نمی‌برد. تصویرهایی که نویسنده به دست می‌دهد، از نظرگاه کودکی نُه‌‌ساله است که چندان چیزی از فضای اطرافش نمی‌داند؛ جز آنکه حصاری دو منطقه را از هم جدا کرده؛ دو منطقه‌ای که دو گونه از آدم‌های متفاوت را در خود جای داده است. برونو از هر لحاظ کودکی ساده است.
برای وفق‌دادن خود با خانه سه‌طبقه جدیدشان (که نسبت به خانه قبلی‌شان دو طبقه کمتر دارد) فکر می‌کند که بتواند مانند قبل دست به اکتشاف مکان‌های گمشده بزند. ولی به‌علت نبود فضای بیش از اندازه موفق نمی‌شود. او باز هم می‌خواهد روی انگشتان پای خود بایستد تا بتواند از‌طریق پنجره اتاقش فضای بیرون را ببیند. ولی این‌بار کاملا ناامید می‌شود. زیرا از‌طریق پنجره می‌بیند که حصاری عجیب دو منطقه را از هم جدا کرده و آدم‌های عجیبی با لباس‌های متحدالشکل راه‌راه در آنجا مشغول به کار هستند.
«دیواری عظیم از سیم خاردار که در امتداد خانه کشیده می‌شد و تا آن بالا می‌چرخید، و در هر سمت تا آنجا که چشم کار می‌کرد ادامه داشت، دورتر و بیشتر از آن‌که او احتمالا بتواند ببیند. دیوار سیمی بسیار بلند بود، حتی بلندتر از خانه‌ای که آنها در آن اقامت داشتند، و پاسگاه‌های نگهبانی چوبی عظیمی هم بود، مثل تیرهای تلگرافی که انگار تمام طول دیوار را نقطه‌چین کرده بود و آن را سرپا نگه می‌داشت» (صفحه 32).
ولی برونو زمانی به آگاهی‌یافتن از اطراف خود دست می‌یابد که با کودکی به نام «شموئیل» (کودکی لهستانی که مانند برونو مجبور شد با خانواده یهودی‌اش به آنجا برود) آشنا می‌شود. آن دو چندان درباره آنچه در آن‌سوی حصار می‌گذرد صحبت نمی‌کنند، تا اینکه برونو (که یک سال از آمدن‌شان به برهوت می‌گذرد) دو روز مانده که جهنم‌دره را به مقصد برلین برای همیشه به همراه مادر و خواهر ترک کند، از شموئیل می‌خواهد که برای او یک ‌دست لباس پیژامه راه‌راه بیاورد، تا او هم مانند دیگران بتواند به آن‌سوی حصار برود. شموئیل هم که به‌تازگی پدرش گم شده، قول می‌دهد که در صورت کمک‌کردن، برونو به او برای پیداکردن پدرش، یک‌ دست از این لباس را بیاورد. برونو که نمی‌دانسته آن‌سوی حصار چه خبر بوده، با شموئیل به آنجا می‌رود و دیگر هیچ‌گاه خبری از او نمی‌شود.
از نکات جالب توجه و اصلی این کتاب، حصاری است که این دو کودک را از یکدیگر جدا می‌کند؛ دو کودکی که مظهر معصومیت و بی‌خبری‌اند؛ حصاری که وجودش در آنجا، هر دو پسر را به حسادت نسبت به جایگاه یکدیگر وامی‌دارد و هرکدام می‌خواهد جای دیگری باشد. از طرف دیگر این حصار، نشان‌دهنده تفاوت اجتماعی دو کودکی است که با پیشروی داستان، به‌تدریج این مرزها برداشته می‌شود و آنچه باقی می‌ماند، دوستی و خلوص است. ما در این داستان، به‌واسطه سبک روایی، با پاره‌ای از مسائل تاریخی هم روبه‌رو می‌شویم.
روایتی که می‌توانیم از طریق آن، هم فاجعه هولوکاست را از نزدیک لمس کنیم و هم دوستی دو کودکی را ببینیم که تفاوت طبقاتی مانع دوستی آنها نمی‌شود و ما را به همدردی نسبت به آنها وامی‌دارد و موجب می‌شود وحشت و معصومیتی را که سرشته با یکدیگر هستند به‌وضوح درک کرده و تاریخچه غم‌انگیز بخشی از زندگی بشر را هم‌نوا با شیوه زندگی آنها تجربه کنیم. با این حال نکته قابل توجه، عدم اطلاع دو کودک از فاجعه اطراف‌شان و بی‌خبری از وضعیت مشقت‌بار زندگی در آن‌سوی حصار توسط برونو است. آیا این موضوع او را در نظر ما مانند دیگران قربانی جلوه می‌دهد؟ «... در جلویی ناگهان بسته شد و صدای فلزی بلندی از بیرون به درون اتاق طنین افکند... برونو که معنای تمام این کارها را درک نمی‌کرد، یک ابرویش را بالا برد، اما به خیالش رسید که دارند کاری می‌کنند که باران به داخل نفوذ نکند و جلوی سرماخوردن مردم را بگیرند... و آن‌گاه اتاق بسیار تاریک شد و برونو به‌رغم تمام قشقرقی که در‌پی بسته‌شدن در به پا شد، به‌گونه‌ای متوجه شد که هنوز دست شموئیل را در دست دارد و هیچ‌چیز در دنیا نمی‌تواند وادارش کند که دست او را رها کند» (صفحه 182).

داستان «پسرکی با پیژامه راه‌راه» که سال 2006 نوشته شده، داستان خانواده‌ای را در جنگ جهانی دوم روایت می‌کند. «جان بوین» زندگی فرمانده‌ای آلمانی را به رشته تحریر در‌می‌آورد که مجبور می‌شود به درخواست پیشوا (هیتلر) خانه و کاشانه‌شان را در برلین، به‌منظور فرماندهی منطقه‌ای ترک بگوید و به همراه خانواده (مادر و دختر و برونو) به اردوگاه کار اجباری (برهوت) برود. آن‌گونه که در طول داستان نشان داده می‌شود، هیچ‌کدام از اعضای خانواده، به‌واقع راضی به ترک موطن‌شان نیستند، ولی پدر راهی ندارد جز آنکه آنچه را پیشوا به او گفته تمام و کمال انجام دهد. و این قبول فرماندهی با دعوت خود هیتلر به خانه پدر و مادر برونو تشدید می‌شود.
داستان از روزی شروع می‌شود که «برونو» از مدرسه به خانه می‌آید و متوجه می‌شود که «ماریا»، خدمتکارشان مشغول جمع‌کردن وسایل اوست؛ حتی وسایل خصوصی‌ای که او پشت کمد پنهان کرده تا چشم کسی به آنها نیفتد. برونو با دریافتن اینکه با رفتن از اینجا، تمامی دلبستگی‌هایش از بین می‌روند، از همان ابتدا با پدر و مادرش مخالفت می‌کند، ولی راه به جایی نمی‌برد. تصویرهایی که نویسنده به دست می‌دهد، از نظرگاه کودکی نُه‌‌ساله است که چندان چیزی از فضای اطرافش نمی‌داند؛ جز آنکه حصاری دو منطقه را از هم جدا کرده؛ دو منطقه‌ای که دو گونه از آدم‌های متفاوت را در خود جای داده است. برونو از هر لحاظ کودکی ساده است.
برای وفق‌دادن خود با خانه سه‌طبقه جدیدشان (که نسبت به خانه قبلی‌شان دو طبقه کمتر دارد) فکر می‌کند که بتواند مانند قبل دست به اکتشاف مکان‌های گمشده بزند. ولی به‌علت نبود فضای بیش از اندازه موفق نمی‌شود. او باز هم می‌خواهد روی انگشتان پای خود بایستد تا بتواند از‌طریق پنجره اتاقش فضای بیرون را ببیند. ولی این‌بار کاملا ناامید می‌شود. زیرا از‌طریق پنجره می‌بیند که حصاری عجیب دو منطقه را از هم جدا کرده و آدم‌های عجیبی با لباس‌های متحدالشکل راه‌راه در آنجا مشغول به کار هستند.
«دیواری عظیم از سیم خاردار که در امتداد خانه کشیده می‌شد و تا آن بالا می‌چرخید، و در هر سمت تا آنجا که چشم کار می‌کرد ادامه داشت، دورتر و بیشتر از آن‌که او احتمالا بتواند ببیند. دیوار سیمی بسیار بلند بود، حتی بلندتر از خانه‌ای که آنها در آن اقامت داشتند، و پاسگاه‌های نگهبانی چوبی عظیمی هم بود، مثل تیرهای تلگرافی که انگار تمام طول دیوار را نقطه‌چین کرده بود و آن را سرپا نگه می‌داشت» (صفحه 32).
ولی برونو زمانی به آگاهی‌یافتن از اطراف خود دست می‌یابد که با کودکی به نام «شموئیل» (کودکی لهستانی که مانند برونو مجبور شد با خانواده یهودی‌اش به آنجا برود) آشنا می‌شود. آن دو چندان درباره آنچه در آن‌سوی حصار می‌گذرد صحبت نمی‌کنند، تا اینکه برونو (که یک سال از آمدن‌شان به برهوت می‌گذرد) دو روز مانده که جهنم‌دره را به مقصد برلین برای همیشه به همراه مادر و خواهر ترک کند، از شموئیل می‌خواهد که برای او یک ‌دست لباس پیژامه راه‌راه بیاورد، تا او هم مانند دیگران بتواند به آن‌سوی حصار برود. شموئیل هم که به‌تازگی پدرش گم شده، قول می‌دهد که در صورت کمک‌کردن، برونو به او برای پیداکردن پدرش، یک‌ دست از این لباس را بیاورد. برونو که نمی‌دانسته آن‌سوی حصار چه خبر بوده، با شموئیل به آنجا می‌رود و دیگر هیچ‌گاه خبری از او نمی‌شود.
از نکات جالب توجه و اصلی این کتاب، حصاری است که این دو کودک را از یکدیگر جدا می‌کند؛ دو کودکی که مظهر معصومیت و بی‌خبری‌اند؛ حصاری که وجودش در آنجا، هر دو پسر را به حسادت نسبت به جایگاه یکدیگر وامی‌دارد و هرکدام می‌خواهد جای دیگری باشد. از طرف دیگر این حصار، نشان‌دهنده تفاوت اجتماعی دو کودکی است که با پیشروی داستان، به‌تدریج این مرزها برداشته می‌شود و آنچه باقی می‌ماند، دوستی و خلوص است. ما در این داستان، به‌واسطه سبک روایی، با پاره‌ای از مسائل تاریخی هم روبه‌رو می‌شویم.
روایتی که می‌توانیم از طریق آن، هم فاجعه هولوکاست را از نزدیک لمس کنیم و هم دوستی دو کودکی را ببینیم که تفاوت طبقاتی مانع دوستی آنها نمی‌شود و ما را به همدردی نسبت به آنها وامی‌دارد و موجب می‌شود وحشت و معصومیتی را که سرشته با یکدیگر هستند به‌وضوح درک کرده و تاریخچه غم‌انگیز بخشی از زندگی بشر را هم‌نوا با شیوه زندگی آنها تجربه کنیم. با این حال نکته قابل توجه، عدم اطلاع دو کودک از فاجعه اطراف‌شان و بی‌خبری از وضعیت مشقت‌بار زندگی در آن‌سوی حصار توسط برونو است. آیا این موضوع او را در نظر ما مانند دیگران قربانی جلوه می‌دهد؟ «... در جلویی ناگهان بسته شد و صدای فلزی بلندی از بیرون به درون اتاق طنین افکند... برونو که معنای تمام این کارها را درک نمی‌کرد، یک ابرویش را بالا برد، اما به خیالش رسید که دارند کاری می‌کنند که باران به داخل نفوذ نکند و جلوی سرماخوردن مردم را بگیرند... و آن‌گاه اتاق بسیار تاریک شد و برونو به‌رغم تمام قشقرقی که در‌پی بسته‌شدن در به پا شد، به‌گونه‌ای متوجه شد که هنوز دست شموئیل را در دست دارد و هیچ‌چیز در دنیا نمی‌تواند وادارش کند که دست او را رها کند» (صفحه 182).

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها