|

عزیمت نابهنگام!...

علی‌اکبر قزوینی. سردبیر سابق مجله دانشمند

«سیروس برزو» را با مقاله‌هایش در «کیهان بچه‌ها» شناختم. دوران کودکی بود و کنجکاوی و علاقه به دانستن و «علم» و مقاله‌های «سیروس برزو» که درباره شگفتی‌های فضا و موضوعاتِ مختلف علمی بود، مرا به وجد می‌آورد. چندسالی بعد، از بخت خوش من بود که درست در آغازین سال دوران راهنمایی و شروع نوجوانی، «کیهان علمی برای نوجوانان» به همت جمعی روزنامه‌نگار عاشق اهل علم و ازجمله «سیروس برزو» پا گرفت و منتشر شد و حالا من، که تشنه علم بودم و چند صفحه معدود کیهان بچه‌ها سیرابم نمی‌کرد، یک مجله کامل را هر ماه پیش‌رو داشتم. و چه لذت‌ها که نبردم و چه عشق‌ها که نکردم در آن سال‌های نوجوانی با مجله‌ای که یک ستون مهمش «سیروس برزو» بود. و باز از خوشبختی من بود که در اوان دوران دبیرستان، مجله‌ای شروع به انتشار کرد که با همه مجله‌هایی که تا آن موقع دیده بودم (و حتی می‌توانم بگویم بعدی‌ها) فرق داشت و یک سر و گردن، از لحاظ هم فرم و هم محتوا، از آنها بالاتر بود. «مرزهای بی‌کران فضا» که «سیروس برزو» بنیان‌گذار و مدیر و سردبیر آن بود، اتفاقی شگفت در عرصه چاپ و نشر ایران بود که قدرش هرگز آن‌گونه که باید، دانسته نشد. و همچنان از بخت‌یاری‌ من بود که سالیانی بعد، ارتباط شخصی‌ام با استاد «برزو» شکل گرفت و بعدتر به همکاری در مجله «دانشمند» رسید. این ارتباط مجدد و این‌بار شخصی، به لطف دنیای دیجیتال محقق شد. «سیروس برزو» در آن سال‌های دور رونق وبلاگ‌های فارسی (اوایل دهه ۸۰ شمسی)، وبلاگی داشت که در آن از زندگی در روسیه و البته از علاقه همیشگی‌اش یعنی فضا و فضانوردی می‌نوشت. چه شادمان بودم که مدیر و سردبیر مجله مرزهای بی‌کران فضا را (که عاشق مجله‌اش و سرمقاله‌ها و همه نوشته‌هایش بودم)، حالا در قامت یک وبلاگ‌نویس می‌دیدم که فاصله میان او و من،‌ از فاصله تهران تا مسکو که فاکتور بگیریم، فقط یک «ایمیل» بود. آن روزها، ایمیل هنوز پادشاه دنیای دیجیتال بود و سال‌ها مانده بود تا پیام‌‌رسان‌های آنی متولد شوند. یادم هست که یک ایمیل برای استاد «سیروس برزو» فرستادم و از مجله مرزهای بی‌کران فضا و دلتنگی برای آن دوران یاد کردم. شاید خیلی هم انتظار نداشتم که آن مقام علمی که سال‌ها از من بزرگ‌تر بود، صاحب افتخارات فراوان بود و با فضانوردان حشر و نشر داشت، پاسخ من را بدهد که آن روزها جوانی ۲۴ساله بودم که مقالاتی از من در برخی مجلات علمی منتشر شده بود و نهایتا یک طرفدار سابق استاد «برزو» و مجله او محسوب می‌شدم. اما کوتاه‌زمانی نگذشته بود که ایمیل استاد «برزو» را دریافت کردم و بر صدر آن، همان آیه‌ای را دیدم که سرمقاله‌هایش همواره مزیّن به آن بود: «بسم رب السموات و الارض». چه تداعی شیرینی و چه یادآوری دلپذیری بود! و این ارتباط پایید و بالید و چند بار دعوت استاد برای اینکه به روسیه بروم و هر بار نشدن از سمت من... تا اینکه بالاخره در یک روزِ زیبا استاد «سیروس برزو» را در دفتر مجله دانشمند ملاقات کردم. آن روزها دفتر مجله در نبش خیابان‌های ویلا و سمیه بود و به همراه جناب «یعقوب مشفق» مدیرمسئول مجله و من هم در مقام سردبیر و البته یاری جمعی همراه و همدل در حال نوسازی مجله دانشمند بودیم. و چه خوش‌اقبال بودیم که استاد دعوت ما برای نوشتن در دانشمند را پذیرفت و پس از سال‌ها، دوباره دانشمند و خوانندگان آن میهمان قلم خواندنی «سیروس برزو» شدند. (و این «خواندنی» که می‌گویم اصلا اغراق نیست و باید یکی از نوشته‌های «سیروس برزو» را خوانده باشید تا ببینید او چه داستان‌سرای بی‌نظیری بود و چگونه با کلامی مسحورکننده شما را به تماشای شگفتی‌های فضا و کائنات و خود زندگی می‌بُرد). «سیروس برزو» در جایگاه یک انسان، معلم و دوست، بسیار مهربان بود. او بارها و بارها مرا و خیلی‌های دیگر را با تقدیم هدایایی مربوط به فضا که از سر عشق تهیه کرده بود، شرمنده می‌کرد. «برزو» خوش‌صحبت و خوش‌مشرب بود و با اینکه کسوت استادی داشت و این استادی را در گذر سالیان به‌حق کسب کرده بود، بسیار فروتنانه با نسل‌ جوان برخورد می‌کرد. (قبل‌ترها جایی نوشته بودم که نسل جدید روزنامه‌نگاران علمی ایران، از زیر شنل «برزو» بیرون آمده‌اند، با الهام از این جمله یکی از نویسندگان روس که می‌گفت نسل جدید داستان‌نویسان روس از زیر شنل گوگول بیرون آمده‌اند). اگر مجله مرزهای بی‌کران فضا تعطیل نمی‌شد، یکی از ایدئال‌ترین جاها برای کارکردن بود و چندباری این موضوع را به خودشان گفته بودم. در نوآوری و خلاقیت بسیار جلوتر از حتی نسل جوان بود و همین اواخر که کرونا باعث شده بود رسانه‌‌ها و روزنامه‌ها بیشتر به سمت فضای دیجیتال حرکت کنند، خوشحال بود که بالاخره فکر سنّتی صاحبان رسانه‌ها و روزنامه‌نگارانی که به کاغذ و فرم چاپی عادت کرده‌اند، ناگزیر به اندیشیدن و اجرا در قالب‌های تازه شده است. «سیروس برزو» سرشار از انرژی بود و با اینکه در زندگی بارها جفا دید و ناگزیر شد کارها را از نو شروع کند، اما هرگز اجازه نمی‌داد شرایط بیرونی او را به سمت ناامیدی درونی ببرد. در سال‌های هجرت ناگزیر به روسیه (پس از تعطیلی مجله مرزهای بی‌کران فضا) مجله دوزبانه «پیوند» را منتشر می‌کرد و همواره یا در حال نوشتن بود یا تحقیق و صحبت با فضانوردان، یا آماده‌سازی طرحی و پروژه‌ای تازه. به‌درستی باور داشت که «موجیم که آسودگیِ ما عدم ماست»؛ و این جمله را در یکی از گفت‌وگوهای تلگرامی دو سه ماه پیش، باز هم برایم نوشته بود. «برزو» گنجینه‌ای از اشیاء و یادمان‌های فضایی را داشت که هنوز هم جایی شایسته برای نمایش و عرضه‌شدن نیافته‌اند، اما «سیروس برزو» خودش «آن گنجینه اصلی» بود. آن فکر خلاق و آن قلب پُرشور و سرشار از عشق، که با ارتباط با فضانوردان و خانواده‌‌های آنها به اطلاعات ناب و دست‌اولی دست یافته بود که هنوز جایی منتشر نشده، بیش از اینها باید مجال زیستن (و زیستنی فارغ از دغدغه‌های روزمره) می‌یافت تا این گنجینه را در قالب کتاب‌ها و هر فرم دیگری که خود دوست می‌داشت، برای ما به یادگار بگذارد. ما به‌شدت به فرهیختگان‌مان بی‌مهریم. «برزو» اگر در کانادا یا آمریکا یا اروپا زندگی می‌کرد، حلوا حلوایش می‌کردند و با فراهم‌کردن همه امکانات مادی لازم، به او فراغ خاطر می‌دادند تا به کار اصلی‌اش برسد. دریغ و صدافسوس که ما قدر نخبگان‌مان را نمی‌دانیم و «سیروس برزو» نه اولین آنها بوده و نه به نظر می‌رسد که آخرینِ آنها باشد. مگر اینکه ما به عنوان یک ملت و یک جامعه، رویکرد تازه‌ای را در پیش بگیریم. می‌دانم که هرچه از «سیروس برزو» بنویسم کم است و آنچه من از «سیروس برزو» می‌دانم در برابر آنچه او بود قطره‌ای است در برابر اقیانوس. و بسیار چیزها هم هست که مجالی برای گفتن‌شان نیست. اما می‌خواهم نوشته‌ام را با اظهار دلتنگی برای استاد به پایان ببرم. دلتنگی‌ای که شاید هنوز آن‌قدر داغیم که عمقش را نمی‌دانیم. استاد «سیروس برزو»، دلم برای شما تنگ می‌شود... خیلی زود رفتید... .
«سیروس برزو» را با مقاله‌هایش در «کیهان بچه‌ها» شناختم. دوران کودکی بود و کنجکاوی و علاقه به دانستن و «علم» و مقاله‌های «سیروس برزو» که درباره شگفتی‌های فضا و موضوعاتِ مختلف علمی بود، مرا به وجد می‌آورد. چندسالی بعد، از بخت خوش من بود که درست در آغازین سال دوران راهنمایی و شروع نوجوانی، «کیهان علمی برای نوجوانان» به همت جمعی روزنامه‌نگار عاشق اهل علم و ازجمله «سیروس برزو» پا گرفت و منتشر شد و حالا من، که تشنه علم بودم و چند صفحه معدود کیهان بچه‌ها سیرابم نمی‌کرد، یک مجله کامل را هر ماه پیش‌رو داشتم. و چه لذت‌ها که نبردم و چه عشق‌ها که نکردم در آن سال‌های نوجوانی با مجله‌ای که یک ستون مهمش «سیروس برزو» بود. و باز از خوشبختی من بود که در اوان دوران دبیرستان، مجله‌ای شروع به انتشار کرد که با همه مجله‌هایی که تا آن موقع دیده بودم (و حتی می‌توانم بگویم بعدی‌ها) فرق داشت و یک سر و گردن، از لحاظ هم فرم و هم محتوا، از آنها بالاتر بود. «مرزهای بی‌کران فضا» که «سیروس برزو» بنیان‌گذار و مدیر و سردبیر آن بود، اتفاقی شگفت در عرصه چاپ و نشر ایران بود که قدرش هرگز آن‌گونه که باید، دانسته نشد. و همچنان از بخت‌یاری‌ من بود که سالیانی بعد، ارتباط شخصی‌ام با استاد «برزو» شکل گرفت و بعدتر به همکاری در مجله «دانشمند» رسید. این ارتباط مجدد و این‌بار شخصی، به لطف دنیای دیجیتال محقق شد. «سیروس برزو» در آن سال‌های دور رونق وبلاگ‌های فارسی (اوایل دهه ۸۰ شمسی)، وبلاگی داشت که در آن از زندگی در روسیه و البته از علاقه همیشگی‌اش یعنی فضا و فضانوردی می‌نوشت. چه شادمان بودم که مدیر و سردبیر مجله مرزهای بی‌کران فضا را (که عاشق مجله‌اش و سرمقاله‌ها و همه نوشته‌هایش بودم)، حالا در قامت یک وبلاگ‌نویس می‌دیدم که فاصله میان او و من،‌ از فاصله تهران تا مسکو که فاکتور بگیریم، فقط یک «ایمیل» بود. آن روزها، ایمیل هنوز پادشاه دنیای دیجیتال بود و سال‌ها مانده بود تا پیام‌‌رسان‌های آنی متولد شوند. یادم هست که یک ایمیل برای استاد «سیروس برزو» فرستادم و از مجله مرزهای بی‌کران فضا و دلتنگی برای آن دوران یاد کردم. شاید خیلی هم انتظار نداشتم که آن مقام علمی که سال‌ها از من بزرگ‌تر بود، صاحب افتخارات فراوان بود و با فضانوردان حشر و نشر داشت، پاسخ من را بدهد که آن روزها جوانی ۲۴ساله بودم که مقالاتی از من در برخی مجلات علمی منتشر شده بود و نهایتا یک طرفدار سابق استاد «برزو» و مجله او محسوب می‌شدم. اما کوتاه‌زمانی نگذشته بود که ایمیل استاد «برزو» را دریافت کردم و بر صدر آن، همان آیه‌ای را دیدم که سرمقاله‌هایش همواره مزیّن به آن بود: «بسم رب السموات و الارض». چه تداعی شیرینی و چه یادآوری دلپذیری بود! و این ارتباط پایید و بالید و چند بار دعوت استاد برای اینکه به روسیه بروم و هر بار نشدن از سمت من... تا اینکه بالاخره در یک روزِ زیبا استاد «سیروس برزو» را در دفتر مجله دانشمند ملاقات کردم. آن روزها دفتر مجله در نبش خیابان‌های ویلا و سمیه بود و به همراه جناب «یعقوب مشفق» مدیرمسئول مجله و من هم در مقام سردبیر و البته یاری جمعی همراه و همدل در حال نوسازی مجله دانشمند بودیم. و چه خوش‌اقبال بودیم که استاد دعوت ما برای نوشتن در دانشمند را پذیرفت و پس از سال‌ها، دوباره دانشمند و خوانندگان آن میهمان قلم خواندنی «سیروس برزو» شدند. (و این «خواندنی» که می‌گویم اصلا اغراق نیست و باید یکی از نوشته‌های «سیروس برزو» را خوانده باشید تا ببینید او چه داستان‌سرای بی‌نظیری بود و چگونه با کلامی مسحورکننده شما را به تماشای شگفتی‌های فضا و کائنات و خود زندگی می‌بُرد). «سیروس برزو» در جایگاه یک انسان، معلم و دوست، بسیار مهربان بود. او بارها و بارها مرا و خیلی‌های دیگر را با تقدیم هدایایی مربوط به فضا که از سر عشق تهیه کرده بود، شرمنده می‌کرد. «برزو» خوش‌صحبت و خوش‌مشرب بود و با اینکه کسوت استادی داشت و این استادی را در گذر سالیان به‌حق کسب کرده بود، بسیار فروتنانه با نسل‌ جوان برخورد می‌کرد. (قبل‌ترها جایی نوشته بودم که نسل جدید روزنامه‌نگاران علمی ایران، از زیر شنل «برزو» بیرون آمده‌اند، با الهام از این جمله یکی از نویسندگان روس که می‌گفت نسل جدید داستان‌نویسان روس از زیر شنل گوگول بیرون آمده‌اند). اگر مجله مرزهای بی‌کران فضا تعطیل نمی‌شد، یکی از ایدئال‌ترین جاها برای کارکردن بود و چندباری این موضوع را به خودشان گفته بودم. در نوآوری و خلاقیت بسیار جلوتر از حتی نسل جوان بود و همین اواخر که کرونا باعث شده بود رسانه‌‌ها و روزنامه‌ها بیشتر به سمت فضای دیجیتال حرکت کنند، خوشحال بود که بالاخره فکر سنّتی صاحبان رسانه‌ها و روزنامه‌نگارانی که به کاغذ و فرم چاپی عادت کرده‌اند، ناگزیر به اندیشیدن و اجرا در قالب‌های تازه شده است. «سیروس برزو» سرشار از انرژی بود و با اینکه در زندگی بارها جفا دید و ناگزیر شد کارها را از نو شروع کند، اما هرگز اجازه نمی‌داد شرایط بیرونی او را به سمت ناامیدی درونی ببرد. در سال‌های هجرت ناگزیر به روسیه (پس از تعطیلی مجله مرزهای بی‌کران فضا) مجله دوزبانه «پیوند» را منتشر می‌کرد و همواره یا در حال نوشتن بود یا تحقیق و صحبت با فضانوردان، یا آماده‌سازی طرحی و پروژه‌ای تازه. به‌درستی باور داشت که «موجیم که آسودگیِ ما عدم ماست»؛ و این جمله را در یکی از گفت‌وگوهای تلگرامی دو سه ماه پیش، باز هم برایم نوشته بود. «برزو» گنجینه‌ای از اشیاء و یادمان‌های فضایی را داشت که هنوز هم جایی شایسته برای نمایش و عرضه‌شدن نیافته‌اند، اما «سیروس برزو» خودش «آن گنجینه اصلی» بود. آن فکر خلاق و آن قلب پُرشور و سرشار از عشق، که با ارتباط با فضانوردان و خانواده‌‌های آنها به اطلاعات ناب و دست‌اولی دست یافته بود که هنوز جایی منتشر نشده، بیش از اینها باید مجال زیستن (و زیستنی فارغ از دغدغه‌های روزمره) می‌یافت تا این گنجینه را در قالب کتاب‌ها و هر فرم دیگری که خود دوست می‌داشت، برای ما به یادگار بگذارد. ما به‌شدت به فرهیختگان‌مان بی‌مهریم. «برزو» اگر در کانادا یا آمریکا یا اروپا زندگی می‌کرد، حلوا حلوایش می‌کردند و با فراهم‌کردن همه امکانات مادی لازم، به او فراغ خاطر می‌دادند تا به کار اصلی‌اش برسد. دریغ و صدافسوس که ما قدر نخبگان‌مان را نمی‌دانیم و «سیروس برزو» نه اولین آنها بوده و نه به نظر می‌رسد که آخرینِ آنها باشد. مگر اینکه ما به عنوان یک ملت و یک جامعه، رویکرد تازه‌ای را در پیش بگیریم. می‌دانم که هرچه از «سیروس برزو» بنویسم کم است و آنچه من از «سیروس برزو» می‌دانم در برابر آنچه او بود قطره‌ای است در برابر اقیانوس. و بسیار چیزها هم هست که مجالی برای گفتن‌شان نیست. اما می‌خواهم نوشته‌ام را با اظهار دلتنگی برای استاد به پایان ببرم. دلتنگی‌ای که شاید هنوز آن‌قدر داغیم که عمقش را نمی‌دانیم. استاد «سیروس برزو»، دلم برای شما تنگ می‌شود... خیلی زود رفتید... .
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها