|

سیاوش و سودابه

مهدى افشار . پژوهشگر

در دو یادداشت قبلی درباره سیاوش از سری یادداشت‌های شخصیت‌های شاهنامه، از شیفتگى سودابه به سیاوش سخن گفته شد و به آرزویى پرداخته شد كه در دل سودابه مانند نهالى پرطراوت ریشه دواند؛ اما سیاوش با همه نوجوانى بنا بر سرشت پاك خویش مى‌دانست این نهال كه سودابه آن را دارای سرشتی بهاری مى‌داند، میوه تلخى دارد، به تلخ‌ناكى کَبَست و اینك ثمر آن درخت: شباهنگام چون كاووس به مشكوى خویش بازگشت، سودابه شادمانه به نزد شوی خویش رفت و مژده داد كه سیاوش بیامد و همه سیاه‌چشمان را بدید و از میان آنها، تنها دختر او را برگزید و پسندش آمد. كاووس آن‌چنان شاد شد كه گویى ماه از شانه‌اش طلوع كرده است و فرمان داد تا درِ گنج‌خانه را بگشایند و به سودابه هدایاى بسیار از دستبند و تاج و انگشترى و پارچه‌هاى حریر داد و در همان حال سودابه در این اندیشه بود كه اگر به وصال سیاوش دست نیابد، سزاوار است كه جان از تنش بگسلد و باید به هر افسونى او را به دست آورد و اگر از آرزوى او سر بتابد، آن‌چنان شیونى كند تا از بى‌مهرى خویش پشیمان شود.

نگه كرد سودابه خیره بماند/ به اندیشه افسون فراوان بخواند/ كه گر او نیاید به فرمان من/ روا دارم ار بگسلد جان من/ بسازم گر او سر بپیچد ز من/ كنم زو فغان بر سر انجمن.
روز دیگر سودابه بر تخت زرین بنشست، خویشتن را بیاراست با گوشواره‌هاى زیبا و تاجى بر سر كه زیبایى او را دو‌چندان مى‌گرداند و سیاوش را به نزد خود فراخواند و گفت كاووس گنجى گران‌بها براى تو در نظر گرفته كه چون دختر من را به همسرى برگزینى، همه آن هدایا كه دویست پیل توان كشیدن آنها را ندارد، به تو تقدیم مى‌شود. اكنون در برابر این مهر و دلبستگى كه من به تو دارم، چه بهانه‌اى دارى كه روى مى‌گردانى؟ از لحظه‌اى كه تو را دیده‌ام، در درونم آتشى بر‌پا شده است كه من را می‌سوزاند و روشناى روز در نگاهم شب تیره است. اگر به خواهش من پاسخ گویى، بیش از آنچه شاه تو را هدیه كرده است، تو را هدیه كنم؛ اما اگر از این آرزو كه در دل من ریشه دوانیده، سر بپیچى و دلت با من پیوند نگیرد، پادشاهى را بر تو تباه و چهره تو را نزد شاه سیاه خواهم گرداند.

یكى شاد كن در نهانى مرا/ ببخشاى روز جوانى مرا
فزون زان كه دادت جهاندار شاه/ بیارایمت یاره و تاج و گاه
وگر سر بپیچى ز فرمان من/ نیاید دلت سوى پیمان من
كنم بر تو بر پادشاهى تباه/ شود تیره بر روى تو چشم شاه.
سیاوش در پاسخ خواهش‌گرى سودابه گفت هرگز آن روز نیاید كه برای آرزوى دل، سر را به باد دهد، چگونه ممكن است این‌گونه با پدر خویش بى‌وفایى كند.
دور از دانش و مردانگى است كه او بانوى شاه است و شایسته نیست مرتكب چنین گناهى شود. سودابه چون این سخن بشنید، بنا بر طبع زودمهر و زودقهر و زودخشم خویش، فریاد برآورده، به سیاوش آویخت و گفت: «من راز دل پیش تو بگشودم و آنچه در نهان داشتم، آشكار كردم و تو مى‌خواهى من را رسوا كنى و نزد آگاهان سبك‌سر و شوریده‌حال نشان دهى». و چنگ بر پیراهن خویش زده، جامه بدرید و چهره بخراشید و از شبستان فغان برخاست و طنین آن در كوى و برزن پپیچید.
چون سودابه هیابانك سر داد، از باغ و ایوان غلغلى برخاست كه گویى رستخیزى زودهنگام فرا رسیده است. آن شیون‌ها و فریادها به گوش كاووس رسید، شتابان از اورنگ شهریارى خویش فرود آمده، به سوى شبستان رفت و سودابه را خراشیده‌روى و پریشان‌موى بدید و كاخ را پر از گفت‌وگو. از هر‌كس پرسشى كرد، پاسخى نشنید و سودابه چون شوى خویش بدید، اشك خونین از دیده فرو ریخت و موى بكند و به شیون گفت: «آن جوان نیكى‌ناشناس به نزد من آمد و خواست بر من آویزد كه جز تو كسى را نخواهم كه تمام جان و دلم تمناى تو را دارد، چرا از من مى‌گریزى و در پرهیزی و چون او را بازداشتم، تاج از سرم بیفكند و پیراهنم را چاك داد».
كاووس در اندیشه فرو رفت و زیر و بالاى سخن سودابه را بكاوید و به خود گفت اگر سودابه راست گوید، سزاوار است كه سیاوش بریده‌سر شود كه یك چنین بى‌وفایى را چنین سزایى است. آن‌گاه همه كسانى را كه در شبستان بودند، روانه كرد و سیاوش و سودابه را در خلوت به نزد خود فراخواند. با آرامش و بى‌خشم به سیاوش گفت كه این راز را نباید از او پنهان داشت و افزود این اشتباه تنها از سیاوش نبوده كه او خود نیز در این خطا سهیم است كه او را به شبستان خوانده و آرزو کرده سیاوش از خویشان خود دیدار كند و با آنان درآمیزد؛ اكنون نمى‌خواهد جز سخن راست بشنود.سیاوش همه آنچه واقع شده بود، بازگفت و به شیفتگى و آشفته‌حالى سودابه اشاره كرد.
کاووس با خود گفت كه سخن هیچ‌یك را نباید پذیرفت و این امر مهمى است كه در آن شتاب جایز نیست. از سودابه بوى مشك و گلاب به مشام مى‌رسید و كاووس دست و بازوى سیاوش را ببویید و هیچ بویى از سودابه به مشامش نرسید. به ناخن‌هاى سیاوش نگریست، نشانى از خراشه پوست سودابه در آنها نبود.
غمى بر دلش بنشست و سودابه را با نگاه خشم و نفرت، خوار گرداند و در دل گفت او را با شمشیر تیز باید ریز‌ریز كرد؛ ولى مى‌دانست چون سودابه را بكشد، از هاماوران بر او خواهند تاخت كه كشتن سودابه آسان نبود و نیز به یاد آورد آن‌گاه كه در بند پدرش بود، چگونه سودابه از پدر برید و به او پیوست و شب و روز او را پرستارى كرد و چون این اندیشه‌ها از سر گذراند، در خود بپیچید و لب از لب نگشود و فراتر از همه، سودابه را دوست مى‌داشت و مهر او در ژرفاى دلش جاى گرفته بود و دیگر اینكه فرزندى در بطن خویش مى‌پرورد كه مرگ آن كودك بى‌گناه را نمى‌توانست ناچیز بداند. كاووس در همان لحظه مى‌دانست كه سیاوش بى‌گناه است، بر وفادارى او آگاه شد.سودابه دانست كاووس در او به خوارى مى‌نگرد و دل شهریار نسبت به وى سرد شده است، براى نجات خویش در اندیشه چاره‌اى بود و این بار به جاى درخت مهرى كه پیش‌از‌این در دل كاشته بود، درخت كین بكاشت. سودابه زنى را مى‌شناخت كه همه راز درون خویش را با او در میان مى‌گذاشت، زنى چاره‌ساز پر از جادویى و آن زن اكنون باردار بود و بارى كه در بطن داشت، سنگین گشته بود. گفت كه با جادویى، جنین خواهد افكند و او به كاووس خواهد گفت از خشونت سیاوش، كودكى كه در بطن خویش مى‌داشته، افكنده شده و آن‌گاه كاووس كینه سیاوش را به دل خواهد گرفت. سودابه زن را به نهان‌گاهى فرستاد و خود نالان و گریان و دردمند در بستر بخفت و در مشكوى همه پرستاران پیرامون سودابه را گرفتند و دو كودك افكنده را سراپا در خون در تشت زرینى نهادند.‌از فغانى كه برخاست، كاووس به شبستان آمد و دو كودك مرده را در تشت زرین بدید، لرزشى بر اندامش افتاد. آن شب كاووس هیچ نگفت و به سرایى رفت كه از سودابه دور بماند و روز دیگر به مشكوى بازگشت و همچنان سودابه را گریان در بستر دید. سودابه در برابر كاووس از دو دیده باران بارید و گفت: «اكنون به مشاهده ببین آن پسر چگونه مرا با مرگ آشنا گردانیده و موجب شده این دو کودک مرده به دنیا آیند».كاووس گرچه از سیاوش به خشم آمد؛ اما در ژرفاى دل او را بى‌گناه مى‌دانست به همین روى اخترگو و ستاره‌شناسى را فرا خواند و با او درباره سودابه و همه آنچه در هاماوران رخ داده بود، سخن گفت با این اندیشه كه او، سودابه را بهتر بشناسد و سپس از آن دو افكنده گفت و از او خواست بررسى كند آیا آن دو به سودابه تعلق دارند.ستاره‌شمر، رمل و اسطرلاب برگرفت و پس از ساعتى بازگشت و به كاووس گفت كه این دو افكنده از پشت كس دیگرى است، نه از پشت شاه و از این مادر نیز نیستند، اگر برخوردار از گوهر شهریارى ‌بودند، بازیافتن ستاره آنان در گیتى آسان مى‌بود كه این دو افكنده هیچ ستاره‌اى در آسمان كیانى ندارند. كاووس آنچه را كه ستاره‌شمر بیان داشته بود، پنهان داشت. سودابه را به آرامش فراخواند و از دیگر سوى به كارآگاهان و روزبانان درگاه خویش فرمان داد تا جست‌وجو كنند و آن زنِ جادویى را بیابند. او را نزد شهریار بردند. كاووس به او نوید داد كه اگر راست بگوید، هدایایى گران‌بها دریافت خواهد کرد و چون سخنى نگفت، او را بیازرد؛ ولى پاسخى دریافت نكرد. ستاره‌شمر را فراخواند و او را در حضور سودابه‌ی در بستر مانده خطاب قرار داد و گفت كه آن دو كودك از او نیست؛ بلكه دو موجود پلید و اهریمنى هستند و سودابه در پاسخ گفت كه ستاره‌شمر از بیم سیاوش سخن به راستى نمى‌گوید.

به سودابه فرمود تا رفت پیش/ ستاره‌شمر گفت گفتار خویش/ كه این هر دو كودك ز جادو زنند/ پلیدند كز پشت اهریمنند/چنین پاسخ آورد سودابه باز/ كه نزدیك ایشان جز این است راز/فزونست‌شان زین سخن در نهفت/ ز بهر سیاوش نیارند گفت.
این داستان ادامه دارد... .

در دو یادداشت قبلی درباره سیاوش از سری یادداشت‌های شخصیت‌های شاهنامه، از شیفتگى سودابه به سیاوش سخن گفته شد و به آرزویى پرداخته شد كه در دل سودابه مانند نهالى پرطراوت ریشه دواند؛ اما سیاوش با همه نوجوانى بنا بر سرشت پاك خویش مى‌دانست این نهال كه سودابه آن را دارای سرشتی بهاری مى‌داند، میوه تلخى دارد، به تلخ‌ناكى کَبَست و اینك ثمر آن درخت: شباهنگام چون كاووس به مشكوى خویش بازگشت، سودابه شادمانه به نزد شوی خویش رفت و مژده داد كه سیاوش بیامد و همه سیاه‌چشمان را بدید و از میان آنها، تنها دختر او را برگزید و پسندش آمد. كاووس آن‌چنان شاد شد كه گویى ماه از شانه‌اش طلوع كرده است و فرمان داد تا درِ گنج‌خانه را بگشایند و به سودابه هدایاى بسیار از دستبند و تاج و انگشترى و پارچه‌هاى حریر داد و در همان حال سودابه در این اندیشه بود كه اگر به وصال سیاوش دست نیابد، سزاوار است كه جان از تنش بگسلد و باید به هر افسونى او را به دست آورد و اگر از آرزوى او سر بتابد، آن‌چنان شیونى كند تا از بى‌مهرى خویش پشیمان شود.

نگه كرد سودابه خیره بماند/ به اندیشه افسون فراوان بخواند/ كه گر او نیاید به فرمان من/ روا دارم ار بگسلد جان من/ بسازم گر او سر بپیچد ز من/ كنم زو فغان بر سر انجمن.
روز دیگر سودابه بر تخت زرین بنشست، خویشتن را بیاراست با گوشواره‌هاى زیبا و تاجى بر سر كه زیبایى او را دو‌چندان مى‌گرداند و سیاوش را به نزد خود فراخواند و گفت كاووس گنجى گران‌بها براى تو در نظر گرفته كه چون دختر من را به همسرى برگزینى، همه آن هدایا كه دویست پیل توان كشیدن آنها را ندارد، به تو تقدیم مى‌شود. اكنون در برابر این مهر و دلبستگى كه من به تو دارم، چه بهانه‌اى دارى كه روى مى‌گردانى؟ از لحظه‌اى كه تو را دیده‌ام، در درونم آتشى بر‌پا شده است كه من را می‌سوزاند و روشناى روز در نگاهم شب تیره است. اگر به خواهش من پاسخ گویى، بیش از آنچه شاه تو را هدیه كرده است، تو را هدیه كنم؛ اما اگر از این آرزو كه در دل من ریشه دوانیده، سر بپیچى و دلت با من پیوند نگیرد، پادشاهى را بر تو تباه و چهره تو را نزد شاه سیاه خواهم گرداند.

یكى شاد كن در نهانى مرا/ ببخشاى روز جوانى مرا
فزون زان كه دادت جهاندار شاه/ بیارایمت یاره و تاج و گاه
وگر سر بپیچى ز فرمان من/ نیاید دلت سوى پیمان من
كنم بر تو بر پادشاهى تباه/ شود تیره بر روى تو چشم شاه.
سیاوش در پاسخ خواهش‌گرى سودابه گفت هرگز آن روز نیاید كه برای آرزوى دل، سر را به باد دهد، چگونه ممكن است این‌گونه با پدر خویش بى‌وفایى كند.
دور از دانش و مردانگى است كه او بانوى شاه است و شایسته نیست مرتكب چنین گناهى شود. سودابه چون این سخن بشنید، بنا بر طبع زودمهر و زودقهر و زودخشم خویش، فریاد برآورده، به سیاوش آویخت و گفت: «من راز دل پیش تو بگشودم و آنچه در نهان داشتم، آشكار كردم و تو مى‌خواهى من را رسوا كنى و نزد آگاهان سبك‌سر و شوریده‌حال نشان دهى». و چنگ بر پیراهن خویش زده، جامه بدرید و چهره بخراشید و از شبستان فغان برخاست و طنین آن در كوى و برزن پپیچید.
چون سودابه هیابانك سر داد، از باغ و ایوان غلغلى برخاست كه گویى رستخیزى زودهنگام فرا رسیده است. آن شیون‌ها و فریادها به گوش كاووس رسید، شتابان از اورنگ شهریارى خویش فرود آمده، به سوى شبستان رفت و سودابه را خراشیده‌روى و پریشان‌موى بدید و كاخ را پر از گفت‌وگو. از هر‌كس پرسشى كرد، پاسخى نشنید و سودابه چون شوى خویش بدید، اشك خونین از دیده فرو ریخت و موى بكند و به شیون گفت: «آن جوان نیكى‌ناشناس به نزد من آمد و خواست بر من آویزد كه جز تو كسى را نخواهم كه تمام جان و دلم تمناى تو را دارد، چرا از من مى‌گریزى و در پرهیزی و چون او را بازداشتم، تاج از سرم بیفكند و پیراهنم را چاك داد».
كاووس در اندیشه فرو رفت و زیر و بالاى سخن سودابه را بكاوید و به خود گفت اگر سودابه راست گوید، سزاوار است كه سیاوش بریده‌سر شود كه یك چنین بى‌وفایى را چنین سزایى است. آن‌گاه همه كسانى را كه در شبستان بودند، روانه كرد و سیاوش و سودابه را در خلوت به نزد خود فراخواند. با آرامش و بى‌خشم به سیاوش گفت كه این راز را نباید از او پنهان داشت و افزود این اشتباه تنها از سیاوش نبوده كه او خود نیز در این خطا سهیم است كه او را به شبستان خوانده و آرزو کرده سیاوش از خویشان خود دیدار كند و با آنان درآمیزد؛ اكنون نمى‌خواهد جز سخن راست بشنود.سیاوش همه آنچه واقع شده بود، بازگفت و به شیفتگى و آشفته‌حالى سودابه اشاره كرد.
کاووس با خود گفت كه سخن هیچ‌یك را نباید پذیرفت و این امر مهمى است كه در آن شتاب جایز نیست. از سودابه بوى مشك و گلاب به مشام مى‌رسید و كاووس دست و بازوى سیاوش را ببویید و هیچ بویى از سودابه به مشامش نرسید. به ناخن‌هاى سیاوش نگریست، نشانى از خراشه پوست سودابه در آنها نبود.
غمى بر دلش بنشست و سودابه را با نگاه خشم و نفرت، خوار گرداند و در دل گفت او را با شمشیر تیز باید ریز‌ریز كرد؛ ولى مى‌دانست چون سودابه را بكشد، از هاماوران بر او خواهند تاخت كه كشتن سودابه آسان نبود و نیز به یاد آورد آن‌گاه كه در بند پدرش بود، چگونه سودابه از پدر برید و به او پیوست و شب و روز او را پرستارى كرد و چون این اندیشه‌ها از سر گذراند، در خود بپیچید و لب از لب نگشود و فراتر از همه، سودابه را دوست مى‌داشت و مهر او در ژرفاى دلش جاى گرفته بود و دیگر اینكه فرزندى در بطن خویش مى‌پرورد كه مرگ آن كودك بى‌گناه را نمى‌توانست ناچیز بداند. كاووس در همان لحظه مى‌دانست كه سیاوش بى‌گناه است، بر وفادارى او آگاه شد.سودابه دانست كاووس در او به خوارى مى‌نگرد و دل شهریار نسبت به وى سرد شده است، براى نجات خویش در اندیشه چاره‌اى بود و این بار به جاى درخت مهرى كه پیش‌از‌این در دل كاشته بود، درخت كین بكاشت. سودابه زنى را مى‌شناخت كه همه راز درون خویش را با او در میان مى‌گذاشت، زنى چاره‌ساز پر از جادویى و آن زن اكنون باردار بود و بارى كه در بطن داشت، سنگین گشته بود. گفت كه با جادویى، جنین خواهد افكند و او به كاووس خواهد گفت از خشونت سیاوش، كودكى كه در بطن خویش مى‌داشته، افكنده شده و آن‌گاه كاووس كینه سیاوش را به دل خواهد گرفت. سودابه زن را به نهان‌گاهى فرستاد و خود نالان و گریان و دردمند در بستر بخفت و در مشكوى همه پرستاران پیرامون سودابه را گرفتند و دو كودك افكنده را سراپا در خون در تشت زرینى نهادند.‌از فغانى كه برخاست، كاووس به شبستان آمد و دو كودك مرده را در تشت زرین بدید، لرزشى بر اندامش افتاد. آن شب كاووس هیچ نگفت و به سرایى رفت كه از سودابه دور بماند و روز دیگر به مشكوى بازگشت و همچنان سودابه را گریان در بستر دید. سودابه در برابر كاووس از دو دیده باران بارید و گفت: «اكنون به مشاهده ببین آن پسر چگونه مرا با مرگ آشنا گردانیده و موجب شده این دو کودک مرده به دنیا آیند».كاووس گرچه از سیاوش به خشم آمد؛ اما در ژرفاى دل او را بى‌گناه مى‌دانست به همین روى اخترگو و ستاره‌شناسى را فرا خواند و با او درباره سودابه و همه آنچه در هاماوران رخ داده بود، سخن گفت با این اندیشه كه او، سودابه را بهتر بشناسد و سپس از آن دو افكنده گفت و از او خواست بررسى كند آیا آن دو به سودابه تعلق دارند.ستاره‌شمر، رمل و اسطرلاب برگرفت و پس از ساعتى بازگشت و به كاووس گفت كه این دو افكنده از پشت كس دیگرى است، نه از پشت شاه و از این مادر نیز نیستند، اگر برخوردار از گوهر شهریارى ‌بودند، بازیافتن ستاره آنان در گیتى آسان مى‌بود كه این دو افكنده هیچ ستاره‌اى در آسمان كیانى ندارند. كاووس آنچه را كه ستاره‌شمر بیان داشته بود، پنهان داشت. سودابه را به آرامش فراخواند و از دیگر سوى به كارآگاهان و روزبانان درگاه خویش فرمان داد تا جست‌وجو كنند و آن زنِ جادویى را بیابند. او را نزد شهریار بردند. كاووس به او نوید داد كه اگر راست بگوید، هدایایى گران‌بها دریافت خواهد کرد و چون سخنى نگفت، او را بیازرد؛ ولى پاسخى دریافت نكرد. ستاره‌شمر را فراخواند و او را در حضور سودابه‌ی در بستر مانده خطاب قرار داد و گفت كه آن دو كودك از او نیست؛ بلكه دو موجود پلید و اهریمنى هستند و سودابه در پاسخ گفت كه ستاره‌شمر از بیم سیاوش سخن به راستى نمى‌گوید.

به سودابه فرمود تا رفت پیش/ ستاره‌شمر گفت گفتار خویش/ كه این هر دو كودك ز جادو زنند/ پلیدند كز پشت اهریمنند/چنین پاسخ آورد سودابه باز/ كه نزدیك ایشان جز این است راز/فزونست‌شان زین سخن در نهفت/ ز بهر سیاوش نیارند گفت.
این داستان ادامه دارد... .

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها