سیاوش در آتش
مهدی افشار- پژوهشگر
در یادداشتهای گذشته نوشتم که سودابه چه حیلههایی برای بهدامانداختن سیاوش به کار بست. پس از ناكامى سودابه در وانمودكردن به بچه افكندن و فاششدن قصه او، كاووس چنان به خشم آمد كه فرمان داد سودابه را ببرند، گردن زنند و سودابه به كُشنده خود گفت من در پیشگاه یزدان پاك چگونه سخن بگویم كه كاووس در جهان دیگر گرفتار نگردد. این سخن به كاووس بازگفتند؛ شهریار ایران به اندیشه شد كه با دخت شاه هاماوران چه كند و با موبدان و ردان به مشورت بنشست و سرانجام آنان گفتند: «باید تصمیمى قاطع اتخاذ كنى كه اگرچه فرزند عزیز است لكن دل شاه باید آرام گیرد كه بدگمانى، دل را سیاه گرداند، بهتر آن باشد كه یكى از آن دو از آتش بگذرد كه مىتواند سنگ محكى باشد برای پالایش یكى و اثبات گناه آن دیگرى كه تو خود نیكوتر مىدانى سوگند چرخ بلند، آن است كه بر بىگناهان گزندى نیاید».
كاووس این رأى پذیرفت و هر دو ایشان را فراخواند و گفت دل او تاریك گشته و روشنى نپذیرد، مگر آنكه این اندوه پایان گیرد و تنها این معما را كلید آتش بگشاید.
سودابه دیگربار از بیم آزمون آتش نالید و مویه كرد كه من جز سخن راست نگویم.
جهاندار سودابه را پیش خواند/ همى با سیاوش به گفتن نشاند/سرانجام گفت ایمن از هر دوان/ نگردد مرا دل نه روشن روان/مگر كآتش تیز پیدا كند/ گنهكرده را زود رسوا كند/چنین پاسخ آورد سودابه پیش/ كه من راست گویم به گفتار خویش/فكنده دو کودک نمودم به شاه/ از این بیشتر كس نبیند گناه
سودابه با زارى گفت كه شهریار ایران باید سیاوش را بیازماید تا آشكار شود چه كسى راه خطا پیموده.
سیاوش آزرده از گفتار سودابه، اظهار کرد: «اى شهریار، مرا دوزخ خوشتر است تا به مقابله پرداختن با زنى كه آسان دروغ مىگوید. اگر كوه آتش در برابرم باشد، آن را درنوردم با این امید كه از این تنگنا بگریزم».
غمى جانكاه بر دل كاووس بنشست كه تاب ازدستدادن هیچیك از آن دو را نداشت و با خود اندیشید اگر هر یك از این دو، كشته شوند، دیگر چه كسى مرا شهریار خواهد خواند.
اما خار خار ذهن او را مىآزرد كه كدامیك به راستى پیمان نگه داشته و كدام یك پیمان شكسته است و بهتر آن دانست كه به هر ترتیبى شده از این آشفتهاندیشى رهایى یابد. آنگاه به یكى از نزدیكان خود فرمان داد تا ساروانى از دشت صد كاروان را فراخواند. شتران هیزم آوردند و همه مردم ایران به تماشا آمدند. هیزمها را همانند دو كوه بلند قرار دادند و میان دو تل هیزم باریكه راهى به درازناى دو فرسنگ گشوده شد و كاووس را نیز در دل، آتشى فروزیده بود، آنگاه كه فرمان داد بر هیزمها آتش افكنند و دویست مرد آتشافروز بیامدند و در آتشها دمیدند و به ناگاه شب، رنگ و روشناى روز به خود گرفت، آنچنان كه زمین از آسمان روشنتر شد و مردمى كه به تماشا ایستاده بودند، از بیم جان سیاوش میگریستند.
سیاوش به نزد پدر رفت درحالىكه كلاهخودى زرین بر سر نهاده بود و جامهاى سراسر سپید در بر داشت و افسار اسبى سیاه در دست كه تیزتك و پرشتاب بود. سیاوش جامه خویش را به كافور آراسته بود، آنچنان كه كفن سپید را بیالایند. شاهزاده ایرانی لبى پرخنده داشت و كاووس چهری پررشك و با فرزند خویش به نرمى سخن گفت. سیاوش پدر را گفت: «دل غمین مدار كه چنین است گردش روزگار، اگر بىگناه باشم، بازوان مرگ را آن توان نیست كه مرا در آغوش كشد و نیك مىدانم به مهر و نیروى یزدان نیكوشناس نیكودهش از این كوه آتش آسیبى بر من وارد نخواهد آمد». سیاوش با پدر سخن مىگفت و مردم ایران زار مىگریستند و خروشى برخاسته بود كه خراشى بر دلها بود و كاووس را با خشم، دشنام مىدادند. از دیگرسوى آواى خروش مردمان، سودابه را به خود آورد و از ایوان آن آتش افروخته را بدید و سیهآرزویى در دل بپرورد.
سیاوش به میان كوه آتش زد، ز هر سو آتش زبانه مىكشید و به ناگاه خود و اسبش ناپدید شدند و با ناپدیدشدن سیاوش و اسب او، تمامى دشت با دیدگانی پرخون و دلهایى لرزان و پرتپش مانده بودند كه او كى از آتش بیرون خواهد آمد و زمانى نگذشت كه سرانجام انتظارها به پایان رسید و فریاد شادى و هلهله مردمان برخاست كه شاه نو سربلند برون آمد از آزمون آتش. سیاوش با جامه سپید و اسب سیاه آنچنان از آن دیگر سر كوهِ آتش سربرآورد كه گویى از بزمى باشكوه بازگشته است، شگفتا آتش كه نه، آب هم اگر مىبود، جامهاش تری مىگرفت، اما وقتى مهر یزدان و بخشایش او باشد، لهیب آتش و آب یكسان مىشود.چو بخشایش پاك یزدان بود/ دم آتش و آب یكسان بود/چو از كوه آتش به هامون گذشت/ خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
جهانى از بزرگ و كوچك شادمانى كرد و یكى از موبدان به نزد كاووس شتافت كه آن دادگر، بر بىگناه مهر ورزید و نهایت دادگرى خویش را نشان داد. سودابه از خشم موى بركند و مویه كرد و از دیده آب جارى گرداند و چهره بخراشید. سیاوش به نزد پدر رفت بىآنكه غبارى بر او نشسته یا آتش، دودى بر او نشانده باشد و كاووس به ستایش در فرزند خویش بنگریست كه از مادری پارسا، فرزندی پارسا به دنیا آید و پس از سه روز نوشیدن و شادمانى، در چهارم روز بر تخت بنشست و گرز گاوسر به دست گرفت و سودابه را بخواند و آنچه در دل داشت به فریاد بر او بگفت كه بىشرمى كردهاى و مرا و فرزند پاكسرشتم را بیازردهاى كه پوزش تو را نمىپذیرم و سودابه به نیرنگ و حیله گفت كه آتش تیز با سیاوش كین نورزید كه زال در این میانه جادوى كرده است. آتش خشم كاووس تیزتر گشت و فرمان داد تا سودابه را بر دار كنند و چون كاووس از سودابه روى گرداند، همه شبستان او زارىها كردند و دل كاووس پردرد شد و سیاوش مىدانست اندوهى در دل پدرش نشسته كه با مرگ سودابه غمى جانكاه، روان او را آزرده خواهد كرد، پس پاى پیش گذارده، از پدر خواست او را ببخشاید و كاووس كه در آرزوى بهانهاى بود، سودابه را
بر سیاوش ببخشود.
سیاوش چنین گفت با شهریار/ كه دل را بدین كار رنجه مدار/ به من بخش سودابه را زین گناه/ پذیرد مگر پند و آید به راه/همى گفت با دل كه بر دست شاه/ گر ایدون كه سودابه گردد تباه/به فرجام کار او پشیمان شود/ ز من بیند او غم، چو پیچان شود
در یادداشتهای گذشته نوشتم که سودابه چه حیلههایی برای بهدامانداختن سیاوش به کار بست. پس از ناكامى سودابه در وانمودكردن به بچه افكندن و فاششدن قصه او، كاووس چنان به خشم آمد كه فرمان داد سودابه را ببرند، گردن زنند و سودابه به كُشنده خود گفت من در پیشگاه یزدان پاك چگونه سخن بگویم كه كاووس در جهان دیگر گرفتار نگردد. این سخن به كاووس بازگفتند؛ شهریار ایران به اندیشه شد كه با دخت شاه هاماوران چه كند و با موبدان و ردان به مشورت بنشست و سرانجام آنان گفتند: «باید تصمیمى قاطع اتخاذ كنى كه اگرچه فرزند عزیز است لكن دل شاه باید آرام گیرد كه بدگمانى، دل را سیاه گرداند، بهتر آن باشد كه یكى از آن دو از آتش بگذرد كه مىتواند سنگ محكى باشد برای پالایش یكى و اثبات گناه آن دیگرى كه تو خود نیكوتر مىدانى سوگند چرخ بلند، آن است كه بر بىگناهان گزندى نیاید».
كاووس این رأى پذیرفت و هر دو ایشان را فراخواند و گفت دل او تاریك گشته و روشنى نپذیرد، مگر آنكه این اندوه پایان گیرد و تنها این معما را كلید آتش بگشاید.
سودابه دیگربار از بیم آزمون آتش نالید و مویه كرد كه من جز سخن راست نگویم.
جهاندار سودابه را پیش خواند/ همى با سیاوش به گفتن نشاند/سرانجام گفت ایمن از هر دوان/ نگردد مرا دل نه روشن روان/مگر كآتش تیز پیدا كند/ گنهكرده را زود رسوا كند/چنین پاسخ آورد سودابه پیش/ كه من راست گویم به گفتار خویش/فكنده دو کودک نمودم به شاه/ از این بیشتر كس نبیند گناه
سودابه با زارى گفت كه شهریار ایران باید سیاوش را بیازماید تا آشكار شود چه كسى راه خطا پیموده.
سیاوش آزرده از گفتار سودابه، اظهار کرد: «اى شهریار، مرا دوزخ خوشتر است تا به مقابله پرداختن با زنى كه آسان دروغ مىگوید. اگر كوه آتش در برابرم باشد، آن را درنوردم با این امید كه از این تنگنا بگریزم».
غمى جانكاه بر دل كاووس بنشست كه تاب ازدستدادن هیچیك از آن دو را نداشت و با خود اندیشید اگر هر یك از این دو، كشته شوند، دیگر چه كسى مرا شهریار خواهد خواند.
اما خار خار ذهن او را مىآزرد كه كدامیك به راستى پیمان نگه داشته و كدام یك پیمان شكسته است و بهتر آن دانست كه به هر ترتیبى شده از این آشفتهاندیشى رهایى یابد. آنگاه به یكى از نزدیكان خود فرمان داد تا ساروانى از دشت صد كاروان را فراخواند. شتران هیزم آوردند و همه مردم ایران به تماشا آمدند. هیزمها را همانند دو كوه بلند قرار دادند و میان دو تل هیزم باریكه راهى به درازناى دو فرسنگ گشوده شد و كاووس را نیز در دل، آتشى فروزیده بود، آنگاه كه فرمان داد بر هیزمها آتش افكنند و دویست مرد آتشافروز بیامدند و در آتشها دمیدند و به ناگاه شب، رنگ و روشناى روز به خود گرفت، آنچنان كه زمین از آسمان روشنتر شد و مردمى كه به تماشا ایستاده بودند، از بیم جان سیاوش میگریستند.
سیاوش به نزد پدر رفت درحالىكه كلاهخودى زرین بر سر نهاده بود و جامهاى سراسر سپید در بر داشت و افسار اسبى سیاه در دست كه تیزتك و پرشتاب بود. سیاوش جامه خویش را به كافور آراسته بود، آنچنان كه كفن سپید را بیالایند. شاهزاده ایرانی لبى پرخنده داشت و كاووس چهری پررشك و با فرزند خویش به نرمى سخن گفت. سیاوش پدر را گفت: «دل غمین مدار كه چنین است گردش روزگار، اگر بىگناه باشم، بازوان مرگ را آن توان نیست كه مرا در آغوش كشد و نیك مىدانم به مهر و نیروى یزدان نیكوشناس نیكودهش از این كوه آتش آسیبى بر من وارد نخواهد آمد». سیاوش با پدر سخن مىگفت و مردم ایران زار مىگریستند و خروشى برخاسته بود كه خراشى بر دلها بود و كاووس را با خشم، دشنام مىدادند. از دیگرسوى آواى خروش مردمان، سودابه را به خود آورد و از ایوان آن آتش افروخته را بدید و سیهآرزویى در دل بپرورد.
سیاوش به میان كوه آتش زد، ز هر سو آتش زبانه مىكشید و به ناگاه خود و اسبش ناپدید شدند و با ناپدیدشدن سیاوش و اسب او، تمامى دشت با دیدگانی پرخون و دلهایى لرزان و پرتپش مانده بودند كه او كى از آتش بیرون خواهد آمد و زمانى نگذشت كه سرانجام انتظارها به پایان رسید و فریاد شادى و هلهله مردمان برخاست كه شاه نو سربلند برون آمد از آزمون آتش. سیاوش با جامه سپید و اسب سیاه آنچنان از آن دیگر سر كوهِ آتش سربرآورد كه گویى از بزمى باشكوه بازگشته است، شگفتا آتش كه نه، آب هم اگر مىبود، جامهاش تری مىگرفت، اما وقتى مهر یزدان و بخشایش او باشد، لهیب آتش و آب یكسان مىشود.چو بخشایش پاك یزدان بود/ دم آتش و آب یكسان بود/چو از كوه آتش به هامون گذشت/ خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
جهانى از بزرگ و كوچك شادمانى كرد و یكى از موبدان به نزد كاووس شتافت كه آن دادگر، بر بىگناه مهر ورزید و نهایت دادگرى خویش را نشان داد. سودابه از خشم موى بركند و مویه كرد و از دیده آب جارى گرداند و چهره بخراشید. سیاوش به نزد پدر رفت بىآنكه غبارى بر او نشسته یا آتش، دودى بر او نشانده باشد و كاووس به ستایش در فرزند خویش بنگریست كه از مادری پارسا، فرزندی پارسا به دنیا آید و پس از سه روز نوشیدن و شادمانى، در چهارم روز بر تخت بنشست و گرز گاوسر به دست گرفت و سودابه را بخواند و آنچه در دل داشت به فریاد بر او بگفت كه بىشرمى كردهاى و مرا و فرزند پاكسرشتم را بیازردهاى كه پوزش تو را نمىپذیرم و سودابه به نیرنگ و حیله گفت كه آتش تیز با سیاوش كین نورزید كه زال در این میانه جادوى كرده است. آتش خشم كاووس تیزتر گشت و فرمان داد تا سودابه را بر دار كنند و چون كاووس از سودابه روى گرداند، همه شبستان او زارىها كردند و دل كاووس پردرد شد و سیاوش مىدانست اندوهى در دل پدرش نشسته كه با مرگ سودابه غمى جانكاه، روان او را آزرده خواهد كرد، پس پاى پیش گذارده، از پدر خواست او را ببخشاید و كاووس كه در آرزوى بهانهاى بود، سودابه را
بر سیاوش ببخشود.
سیاوش چنین گفت با شهریار/ كه دل را بدین كار رنجه مدار/ به من بخش سودابه را زین گناه/ پذیرد مگر پند و آید به راه/همى گفت با دل كه بر دست شاه/ گر ایدون كه سودابه گردد تباه/به فرجام کار او پشیمان شود/ ز من بیند او غم، چو پیچان شود