|

جمعه تعطیل است

محمود برآبادی

لاستیک زاپاس ماشینم را به یک آپاراتی بردم تا پنچری‌اش را بگیرد. شاگرد مکانیک که پسر جوانی بود، زود دست‌به‌کار شد و چند دقیقه بعد لاستیک پنچرگیری‌شده را در صندوق‌ عقب ماشینم گذاشت. پول پنچرگیری را با صاحب مغازه حساب کردم و موقع رفتن یک اسکناس هزار‌تومانی هم به رسم انعام به شاگرد مکانیک دادم. شاگرد مکانیک نگاهی به من انداخت و اسکناس را نگرفت. گفتم‌: «دست شما درد نکند. این را هم داشته باش». گفت: «اگر انعام می‌دهی درست بده، وگرنه ندهی بهتر است». جا خوردم و گفتم: «پسرجان انعام که شرط‌و‌شروط ندارد؛ هر‌ چقدر دادند، خدا بدهد برکت». گفت: «استاد! وقتی کم انعام می‌دهی، من را در بد‌ وضعیتی قرار می‌دهی». گفتم: «چطور؟». گفت: «اگر بگیرم برای هزار تومان خودم را کوچک کرده‌ام و اگر نگیرم با خودم می‌گویم بالاخره هزار تومان هم هزار تومان است. در هر دو حالت پشیمانم». از خودم خجالت کشیدم. حرف حساب جواب ندارد.

دیروز یکی از هنرپیشه‌های قدیمی سینمای پیش از انقلاب مرد. عکسش را که دیدم تعجب کردم. هیچ شباهتی به آن تصویری که در ذهنم بود، نداشت. خیلی ناراحت شدم به خاطر مردی که زمانی در اوج شهرت، محبوبیت و جوانی بود و الان به موجودی رنجور، تکیده و درهم‌شکسته تبدیل شده بود‌؛ مردی که تا مرگ فاصله چندانی نداشت. برای همین من دلم نمی‌خواهد افراد سرشناس و قدیمی، چه دوست و چه چهره‌های هنری و سینمایی را ببینم. دلم نمی‌خواهد آن تصویر ذهنی که از آن آدم‌ها دارم، به هم بخورد. او را با همان شکلی که در ذهنم مانده، دوست دارم نه این فردی که هیچ شباهتی به آن تصویر ذهنی ندارد. این خیلی با من بیگانه است. این را هم می‌دانم که همه بالاخره پیر می‌شوند. پیری هم یک مرحله از زندگی است و از آن نمی‌شود گریخت. این همه مواد آرایشی که خیلی هم گران است، خیلی کم تأثیر دارد و زمان نیرومندتر
از همه آنهاست.
با آنکه تمام روزهای هفته را تعطیل هستم، اما دلم می‌خواهد جمعه را به خودم تعطیلی بدهم و سراغ هیچ کاری نروم. کارهایی را انجام بدهم که دلم می‌خواهد، نه کارهایی را که مجبورم و باید انجام بدهم. دلم می‌خواهد همین‌طور در خانه پرسه بزنم، کتاب بخوانم، موسیقی گوش بدهم، اگر دلم خواست خیاطی کنم، اتو کنم یا حتی کوه یا پارک بروم. خلاصه اینکه مجبور نباشم کاری را انجام بدهم. خودم کارفرمای خودم باشم.
تعطیلی جمعه مزه دیگری دارد. آن موقع هم که اداره می‌رفتم، جمعه را خیلی دوست داشتم. اصلا از پنجشنبه بعدازظهر خیلی خوشم می‌آمد، چون فردا قرار نبود اداره بروم. قرار نبود زودتر بیدار شوم. با آنکه عادت دارم صبح زود بیدار شوم -چه جمعه و چه غیر جمعه - اما باز هم جمعه مجبور نیستم زود بیدار شوم. اگر زود بیدار می‌شوم برای این است که دلم می‌خواهد نه برای اینکه اداره دیر می‌شود؛ نه برای اینکه سرویس اداره می‌آید و می‌رود و من جا می‌مانم و ناچارم یا با تاکسی بروم یا با ماشین شخصی که هر دو به ‌‌راحتی سرویس اداره نیست. هر‌کس جمعه را اختراع کرده، خدا پدرش را بیامرزد. دستش درد نکند. کار خیلی خوبی کرده. بعد از شش روز کار، یک روز استراحت خیلی لازم است. کلی مزه می‌دهد. آدم را سر حال می‌آورد. آن موقع هم که اداره می‌رفتم، شش روز هفته را به امید همان یک روز تعطیل دلخوش بودم.

لاستیک زاپاس ماشینم را به یک آپاراتی بردم تا پنچری‌اش را بگیرد. شاگرد مکانیک که پسر جوانی بود، زود دست‌به‌کار شد و چند دقیقه بعد لاستیک پنچرگیری‌شده را در صندوق‌ عقب ماشینم گذاشت. پول پنچرگیری را با صاحب مغازه حساب کردم و موقع رفتن یک اسکناس هزار‌تومانی هم به رسم انعام به شاگرد مکانیک دادم. شاگرد مکانیک نگاهی به من انداخت و اسکناس را نگرفت. گفتم‌: «دست شما درد نکند. این را هم داشته باش». گفت: «اگر انعام می‌دهی درست بده، وگرنه ندهی بهتر است». جا خوردم و گفتم: «پسرجان انعام که شرط‌و‌شروط ندارد؛ هر‌ چقدر دادند، خدا بدهد برکت». گفت: «استاد! وقتی کم انعام می‌دهی، من را در بد‌ وضعیتی قرار می‌دهی». گفتم: «چطور؟». گفت: «اگر بگیرم برای هزار تومان خودم را کوچک کرده‌ام و اگر نگیرم با خودم می‌گویم بالاخره هزار تومان هم هزار تومان است. در هر دو حالت پشیمانم». از خودم خجالت کشیدم. حرف حساب جواب ندارد.

دیروز یکی از هنرپیشه‌های قدیمی سینمای پیش از انقلاب مرد. عکسش را که دیدم تعجب کردم. هیچ شباهتی به آن تصویری که در ذهنم بود، نداشت. خیلی ناراحت شدم به خاطر مردی که زمانی در اوج شهرت، محبوبیت و جوانی بود و الان به موجودی رنجور، تکیده و درهم‌شکسته تبدیل شده بود‌؛ مردی که تا مرگ فاصله چندانی نداشت. برای همین من دلم نمی‌خواهد افراد سرشناس و قدیمی، چه دوست و چه چهره‌های هنری و سینمایی را ببینم. دلم نمی‌خواهد آن تصویر ذهنی که از آن آدم‌ها دارم، به هم بخورد. او را با همان شکلی که در ذهنم مانده، دوست دارم نه این فردی که هیچ شباهتی به آن تصویر ذهنی ندارد. این خیلی با من بیگانه است. این را هم می‌دانم که همه بالاخره پیر می‌شوند. پیری هم یک مرحله از زندگی است و از آن نمی‌شود گریخت. این همه مواد آرایشی که خیلی هم گران است، خیلی کم تأثیر دارد و زمان نیرومندتر
از همه آنهاست.
با آنکه تمام روزهای هفته را تعطیل هستم، اما دلم می‌خواهد جمعه را به خودم تعطیلی بدهم و سراغ هیچ کاری نروم. کارهایی را انجام بدهم که دلم می‌خواهد، نه کارهایی را که مجبورم و باید انجام بدهم. دلم می‌خواهد همین‌طور در خانه پرسه بزنم، کتاب بخوانم، موسیقی گوش بدهم، اگر دلم خواست خیاطی کنم، اتو کنم یا حتی کوه یا پارک بروم. خلاصه اینکه مجبور نباشم کاری را انجام بدهم. خودم کارفرمای خودم باشم.
تعطیلی جمعه مزه دیگری دارد. آن موقع هم که اداره می‌رفتم، جمعه را خیلی دوست داشتم. اصلا از پنجشنبه بعدازظهر خیلی خوشم می‌آمد، چون فردا قرار نبود اداره بروم. قرار نبود زودتر بیدار شوم. با آنکه عادت دارم صبح زود بیدار شوم -چه جمعه و چه غیر جمعه - اما باز هم جمعه مجبور نیستم زود بیدار شوم. اگر زود بیدار می‌شوم برای این است که دلم می‌خواهد نه برای اینکه اداره دیر می‌شود؛ نه برای اینکه سرویس اداره می‌آید و می‌رود و من جا می‌مانم و ناچارم یا با تاکسی بروم یا با ماشین شخصی که هر دو به ‌‌راحتی سرویس اداره نیست. هر‌کس جمعه را اختراع کرده، خدا پدرش را بیامرزد. دستش درد نکند. کار خیلی خوبی کرده. بعد از شش روز کار، یک روز استراحت خیلی لازم است. کلی مزه می‌دهد. آدم را سر حال می‌آورد. آن موقع هم که اداره می‌رفتم، شش روز هفته را به امید همان یک روز تعطیل دلخوش بودم.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها