|

بيژن و منيژه (7)

مهدى افشار- ‌پژوهشگر

‌با گرفتارآمدن بیژن كه براى راندن و كشتن گرازها به مرز ایران و توران رفته بود، گیو براى نجات فرزند خویش به نزد خسرو رفت و خسرو در جام جهان‌نما بنگریست و بیژن را در ژرفاى چاهى یافت و تنها راه نجات بیژن را در یاری‌جویی از رستم دانست، به همین روى با نامه‌اى، گیو را روانه نیمروز كرد تا از رستم بخواهد هرچه پرشتاب‌تر با همراهانى چند، راهى توران‌زمین شده، بیژن را برهاند و رستم و گیو از سیستان به نزد خسرو آمدند تا با گرفتن فرمان از خسرو در نجات بیژن بشتابند. خسرو به رغم جوانى، مرد خرد بود و از رستم سال‌دیده و تجربه‌اندوخته پرسید براى نجات بیژن چه اندیشه‌اى در سر دارد و رستم در پاسخ گفت براى این مهم، نباید به تیغ و گرز دست برد كه چاره در فریب است نه در نهیب و باید گام آهسته‌تر برداشت كه از تندخویى كارى برنیاید و افزود بر آن است تا در جامه بازرگانان راهى توران شده، با خود چندین شتر از گستردنى‌ها و پوشیدنى‌ها برگیرد و بسیار سیم و زر به نمایش گذارد تا نگاه‌ها را خیره گرداند و كس را به این خیال نباشد كه این گروه بازرگانان نه به سوداى نجات بیژن كه در سوداى سود به توران‌زمین گام نهاده‌اند. خسرو این اندیشه را بسیار پسندید و فرمان داد تا از پوشیدنى‌ها و گستردنى‌ها و از آویزه‌هاى چشم‌نواز هر آنچه مى‌خواهد به او بدهند. رستم از گنج‌خانه خسرو گران‌بهاترین‌ها را برگزید و همراه هزار سپاهى كه همه رویین‌جامه‌شان، سوداگرى و همه زیرین‌جامه‌شان، جنگاورى بود، راهى توران شدند. به فرمان رستم نخست كسى كه او را همراه شد، گرگین بود كه مى‌دانست در كجا و چگونه بیژن را رها كرده است و از دیگر پهلوانان، زنگه شاوران و گستهم و گرازه بودند كه فرهاد و رهام و اشكش نیز به آنان پیوستند و این هفت پهلوان هریك به فرماندهى یكى از دسته‌هاى سپاه گمارده شدند. سپاه، به‌صورت سوداگر و به نهان، جنگاور، سپیده‌دمان به گاه بانگ خروس، بارها بر كوهه‌هاى پیل بربستند و آماده حركت شدند و رستم به مانند سروى بلندبالا نشسته بر رخش کوه‌پیکر بیامد و در پس و پشت او، هفت پهلوان نام‌آور و هزار سپاهى جوشن قبا كرده به حركت درآمدند و چون به مرز توران رسیدند، رستم فرمان داد تا سپاه دور از چشم، بى‌هیچ هیاهویى آماده فرمان باشد و بكوشد خود را از چشم خبرچینان و طلایه‌داران سپاه توران دور نگاه دارد و او خود به همراه هفت پهلوان برسان بازرگانان با كمرهاى زرین و جامه‌هاى گلیم سوى توران روى آوردند با كاروانى پر از رنگ و بوى، با های‌هوى بسیار از صد اشتر كه بارشان همه زر و گوهر و زیباترین پارچه‌هاى چینى بود. در این هنگام كه رستم سوار بر رخش پیشاپیش كاروان، آرام در حركت بود، هفت پهلوان دیگر در پیرامون كاروان همگام با شتران، اسب خویش را به پیش مى‌راندند و مردمان به شوق خرید پارچه‌هاى زربفت و آویزه‌هاى پرزرق و برق یكدیگر را از ورود كاروان آگاه مى‌كردند، اگرچه دراى شتران و زنگ گردن‌آویز اسبان، شهر را به جنبش و جوشش افكنده بود.

بازگشت پیران ویسه از نخجیرگاه هم‌زمان شد با ورود كاروان به دروازه شهر و چون پیران از سر كنج‌كاوى از كاروان دیدار كرد، رستم جامى گوهرنشان آكنده از یاقوت و زمرد او را هدیه كرد كه پیران با سرخوشى آن پیشكشى را پذیرفت و فرمان داد دروازه‌بانان، راه بگشایند تا رستم به شهر وارد شود.
با استقرار كاروان و برپا داشته شدن هشت خیمه براى فروش كالاهایى كه به تماشا گذارده بودند، مردمان شتابان به خریدى آسان آمدند و با خوش‌دلى آنچه خود بافته و ساخته بودند، آسان فروختند.
پیران با دریافت آن هدیه گران‌بها رستم را به نزد خود فراخواند و یل ایران‌زمین آن چنان چهره دگرگون كرده بود كه پیران او را از بازرگانان بازنشناخت و از او پرسید از كدامین سرزمین به سوداگرى آمده است.
رستم با فروتنى پیران را گفت كه در پیشگاه او، كهترین است و دست روزگار او را از ایران بدین سوى كشانده به اندیشه بازارگانى، هم فروشنده و هم خریدار است و اگر آن بزرگمرد وى را یارى رساند، با این آرزو آمده كه گوهر فروشد و چهارپا خریدارى كند. پیران، رستم را گرامى داشته، او را بر تختى كنار خویش بنشاند و بسیار آفرین كرد و فرمان داد در هركجاى شهر كه مایل باشد، خیمه و خرگاه خویش را برپا دارد.
بر او آفرین كرد و بنواختش
بر آن تخت پیروزه بنشاختش
كه رو شاد و ایمن به شهر اندر آ
كنون نزد خویشت بسازیم جا
برو هرچه دارى بهایى، بیار
خریدار كن هر سوى خواستار.
رستم، پیران را گفت كه همراه او جواهرات گران‌بهایى است و بیم آن دارد از آن گنجینه چیزى گم شود و پیران فرمان داد خانه‌اى را خالى كنند تا او همه گنجینه خویش را در آن خانه در امنیت جاى دهد.
با برپاشدن خرگاه‌ها، خریداران به شوق خرید و فروش روى آوردند، دیبا و فرش و گوهر خریدند و اسب و قاطر و استر بفروختند و آن‌گاه بود كه منیژه آگاه شد از ایران بازرگانى به تجارت آمده است، شتابان خود را به رستم رساند، برهنه‌موى و برهنه‌پاى با دو چشم گریان. رستم را درود فرستاده، با آستین چشم تر خویش را بپالود و گفت آرزو مى‌كند سودى گران از این سودا، وى را بهره باشد و سپهر بلند به كام او در گردش و پیوسته از چشم بد دور بماند و آن‌گاه از رستم پرسید: «اى بزرگمردى كه از ایران آمده‌اى، آیا پهلوانان شاه ایران چون گیو و گودرز را مى‌شناسى؟
هیچ نامى از بیژن شنیده‌اى؟
آیا كسى به یارى او نیامده است؟
شاید ندانى جوانى برومند از گودرزیان اكنون در رنج بسیار است، دو پایش در بند و دو دستش به زنجیر آهنگران است و از زخم آن زنجیرها سخت در رنج و من از درد و رنج او لحظه‌اى آرام و قرار ندارم، ایرانیان را آگاه گردان تا آن جوان را از بند برهانند».
رستم، ناآشنا با منیژه در این اندیشه شد كه مباد آن دختر نیرنگى باشد از سوى پیران تا از دلیل آمدن او به این سرزمین آگاه شود؛ به همین روى بر سر منیژه فریاد زده، او را از خود براند كه نه خسرو شناسد و نه بیژن و نه گیو، آخر اینان از كدام بازرگانان هستند و چه فروشند و چه خرند كه او آنان را بازشناسد.
منیژه چون فریاد رستم بشنید، زار بگریست و نالان و نومید بر رستم پشت كرد تا بازگردد و پیش از آنكه رستم را ترك گوید، گفت: «هرگز باور نداشتم یك ایرانى این‌چنین در بند و رنج باشد و ایرانى دیگری این‌چنین بى‌پروا و ناهمدل. آیا آیین ایرانیان این‌گونه است كه رنج دیگران مایه گنج‌شان شود؟ اگر یارى‌ام نمى‌دهى، این‌گونه به تلخى مرا مران كه من خود دلى دردمند دارم، دلى كه از رنج و درد محبوب خویش، سخت پریش است».
رستم چون این سخن بشنید، پرسید: «تو را چه شده كه این‌گونه زارى مى‌كنى. آن جوانى را كه مى‌گویى در بند است، چه كسى است، آخر تو بازار مرا با این گریستن‌ها ویران كردى. من در شهر دیگرى از ایران زندگى مى‌كنم و كیخسرو در شهرى دیگر است و من گیو و گودرز را نمى‌شناسم. اكنون بمان تا تو را جامه‌اى درخور دهم و خوراكى كه تو را سیر گرداند و نیز آن محبوب در چاه مانده‌ات را خوراكى دهم». و چون منیژه اندکی از مرغ بریان‌کرده‌ای بخورد و جانی تازه گرفت، رستم او را گفت: «اینك بى‌گریستن برایم بگو آن جوان ایرانى كیست و چرا به بند كشیده شده».
به رستم نگه كرد و بگریست زار
ز خوارى ببارید خون بر كنار
بدو گفت كاى مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
سخن گر نگویى، مرانم ز پیش
كه من خود دلى دارم از درد ریش
چنین باشد آیین ایران مگر
كه درویش را كس نگوید خبر
بدو گفت رستم كه اى زن، چه بود
مگر اهرمن رستخیزت نمود
بفرمود تا خوردنى هرچ بود
نهادند در پیش درویش زود.

‌با گرفتارآمدن بیژن كه براى راندن و كشتن گرازها به مرز ایران و توران رفته بود، گیو براى نجات فرزند خویش به نزد خسرو رفت و خسرو در جام جهان‌نما بنگریست و بیژن را در ژرفاى چاهى یافت و تنها راه نجات بیژن را در یاری‌جویی از رستم دانست، به همین روى با نامه‌اى، گیو را روانه نیمروز كرد تا از رستم بخواهد هرچه پرشتاب‌تر با همراهانى چند، راهى توران‌زمین شده، بیژن را برهاند و رستم و گیو از سیستان به نزد خسرو آمدند تا با گرفتن فرمان از خسرو در نجات بیژن بشتابند. خسرو به رغم جوانى، مرد خرد بود و از رستم سال‌دیده و تجربه‌اندوخته پرسید براى نجات بیژن چه اندیشه‌اى در سر دارد و رستم در پاسخ گفت براى این مهم، نباید به تیغ و گرز دست برد كه چاره در فریب است نه در نهیب و باید گام آهسته‌تر برداشت كه از تندخویى كارى برنیاید و افزود بر آن است تا در جامه بازرگانان راهى توران شده، با خود چندین شتر از گستردنى‌ها و پوشیدنى‌ها برگیرد و بسیار سیم و زر به نمایش گذارد تا نگاه‌ها را خیره گرداند و كس را به این خیال نباشد كه این گروه بازرگانان نه به سوداى نجات بیژن كه در سوداى سود به توران‌زمین گام نهاده‌اند. خسرو این اندیشه را بسیار پسندید و فرمان داد تا از پوشیدنى‌ها و گستردنى‌ها و از آویزه‌هاى چشم‌نواز هر آنچه مى‌خواهد به او بدهند. رستم از گنج‌خانه خسرو گران‌بهاترین‌ها را برگزید و همراه هزار سپاهى كه همه رویین‌جامه‌شان، سوداگرى و همه زیرین‌جامه‌شان، جنگاورى بود، راهى توران شدند. به فرمان رستم نخست كسى كه او را همراه شد، گرگین بود كه مى‌دانست در كجا و چگونه بیژن را رها كرده است و از دیگر پهلوانان، زنگه شاوران و گستهم و گرازه بودند كه فرهاد و رهام و اشكش نیز به آنان پیوستند و این هفت پهلوان هریك به فرماندهى یكى از دسته‌هاى سپاه گمارده شدند. سپاه، به‌صورت سوداگر و به نهان، جنگاور، سپیده‌دمان به گاه بانگ خروس، بارها بر كوهه‌هاى پیل بربستند و آماده حركت شدند و رستم به مانند سروى بلندبالا نشسته بر رخش کوه‌پیکر بیامد و در پس و پشت او، هفت پهلوان نام‌آور و هزار سپاهى جوشن قبا كرده به حركت درآمدند و چون به مرز توران رسیدند، رستم فرمان داد تا سپاه دور از چشم، بى‌هیچ هیاهویى آماده فرمان باشد و بكوشد خود را از چشم خبرچینان و طلایه‌داران سپاه توران دور نگاه دارد و او خود به همراه هفت پهلوان برسان بازرگانان با كمرهاى زرین و جامه‌هاى گلیم سوى توران روى آوردند با كاروانى پر از رنگ و بوى، با های‌هوى بسیار از صد اشتر كه بارشان همه زر و گوهر و زیباترین پارچه‌هاى چینى بود. در این هنگام كه رستم سوار بر رخش پیشاپیش كاروان، آرام در حركت بود، هفت پهلوان دیگر در پیرامون كاروان همگام با شتران، اسب خویش را به پیش مى‌راندند و مردمان به شوق خرید پارچه‌هاى زربفت و آویزه‌هاى پرزرق و برق یكدیگر را از ورود كاروان آگاه مى‌كردند، اگرچه دراى شتران و زنگ گردن‌آویز اسبان، شهر را به جنبش و جوشش افكنده بود.

بازگشت پیران ویسه از نخجیرگاه هم‌زمان شد با ورود كاروان به دروازه شهر و چون پیران از سر كنج‌كاوى از كاروان دیدار كرد، رستم جامى گوهرنشان آكنده از یاقوت و زمرد او را هدیه كرد كه پیران با سرخوشى آن پیشكشى را پذیرفت و فرمان داد دروازه‌بانان، راه بگشایند تا رستم به شهر وارد شود.
با استقرار كاروان و برپا داشته شدن هشت خیمه براى فروش كالاهایى كه به تماشا گذارده بودند، مردمان شتابان به خریدى آسان آمدند و با خوش‌دلى آنچه خود بافته و ساخته بودند، آسان فروختند.
پیران با دریافت آن هدیه گران‌بها رستم را به نزد خود فراخواند و یل ایران‌زمین آن چنان چهره دگرگون كرده بود كه پیران او را از بازرگانان بازنشناخت و از او پرسید از كدامین سرزمین به سوداگرى آمده است.
رستم با فروتنى پیران را گفت كه در پیشگاه او، كهترین است و دست روزگار او را از ایران بدین سوى كشانده به اندیشه بازارگانى، هم فروشنده و هم خریدار است و اگر آن بزرگمرد وى را یارى رساند، با این آرزو آمده كه گوهر فروشد و چهارپا خریدارى كند. پیران، رستم را گرامى داشته، او را بر تختى كنار خویش بنشاند و بسیار آفرین كرد و فرمان داد در هركجاى شهر كه مایل باشد، خیمه و خرگاه خویش را برپا دارد.
بر او آفرین كرد و بنواختش
بر آن تخت پیروزه بنشاختش
كه رو شاد و ایمن به شهر اندر آ
كنون نزد خویشت بسازیم جا
برو هرچه دارى بهایى، بیار
خریدار كن هر سوى خواستار.
رستم، پیران را گفت كه همراه او جواهرات گران‌بهایى است و بیم آن دارد از آن گنجینه چیزى گم شود و پیران فرمان داد خانه‌اى را خالى كنند تا او همه گنجینه خویش را در آن خانه در امنیت جاى دهد.
با برپاشدن خرگاه‌ها، خریداران به شوق خرید و فروش روى آوردند، دیبا و فرش و گوهر خریدند و اسب و قاطر و استر بفروختند و آن‌گاه بود كه منیژه آگاه شد از ایران بازرگانى به تجارت آمده است، شتابان خود را به رستم رساند، برهنه‌موى و برهنه‌پاى با دو چشم گریان. رستم را درود فرستاده، با آستین چشم تر خویش را بپالود و گفت آرزو مى‌كند سودى گران از این سودا، وى را بهره باشد و سپهر بلند به كام او در گردش و پیوسته از چشم بد دور بماند و آن‌گاه از رستم پرسید: «اى بزرگمردى كه از ایران آمده‌اى، آیا پهلوانان شاه ایران چون گیو و گودرز را مى‌شناسى؟
هیچ نامى از بیژن شنیده‌اى؟
آیا كسى به یارى او نیامده است؟
شاید ندانى جوانى برومند از گودرزیان اكنون در رنج بسیار است، دو پایش در بند و دو دستش به زنجیر آهنگران است و از زخم آن زنجیرها سخت در رنج و من از درد و رنج او لحظه‌اى آرام و قرار ندارم، ایرانیان را آگاه گردان تا آن جوان را از بند برهانند».
رستم، ناآشنا با منیژه در این اندیشه شد كه مباد آن دختر نیرنگى باشد از سوى پیران تا از دلیل آمدن او به این سرزمین آگاه شود؛ به همین روى بر سر منیژه فریاد زده، او را از خود براند كه نه خسرو شناسد و نه بیژن و نه گیو، آخر اینان از كدام بازرگانان هستند و چه فروشند و چه خرند كه او آنان را بازشناسد.
منیژه چون فریاد رستم بشنید، زار بگریست و نالان و نومید بر رستم پشت كرد تا بازگردد و پیش از آنكه رستم را ترك گوید، گفت: «هرگز باور نداشتم یك ایرانى این‌چنین در بند و رنج باشد و ایرانى دیگری این‌چنین بى‌پروا و ناهمدل. آیا آیین ایرانیان این‌گونه است كه رنج دیگران مایه گنج‌شان شود؟ اگر یارى‌ام نمى‌دهى، این‌گونه به تلخى مرا مران كه من خود دلى دردمند دارم، دلى كه از رنج و درد محبوب خویش، سخت پریش است».
رستم چون این سخن بشنید، پرسید: «تو را چه شده كه این‌گونه زارى مى‌كنى. آن جوانى را كه مى‌گویى در بند است، چه كسى است، آخر تو بازار مرا با این گریستن‌ها ویران كردى. من در شهر دیگرى از ایران زندگى مى‌كنم و كیخسرو در شهرى دیگر است و من گیو و گودرز را نمى‌شناسم. اكنون بمان تا تو را جامه‌اى درخور دهم و خوراكى كه تو را سیر گرداند و نیز آن محبوب در چاه مانده‌ات را خوراكى دهم». و چون منیژه اندکی از مرغ بریان‌کرده‌ای بخورد و جانی تازه گرفت، رستم او را گفت: «اینك بى‌گریستن برایم بگو آن جوان ایرانى كیست و چرا به بند كشیده شده».
به رستم نگه كرد و بگریست زار
ز خوارى ببارید خون بر كنار
بدو گفت كاى مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
سخن گر نگویى، مرانم ز پیش
كه من خود دلى دارم از درد ریش
چنین باشد آیین ایران مگر
كه درویش را كس نگوید خبر
بدو گفت رستم كه اى زن، چه بود
مگر اهرمن رستخیزت نمود
بفرمود تا خوردنى هرچ بود
نهادند در پیش درویش زود.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها