هوای گریه با ما
عسل عباسیان
آفتاب از پشتِ کوهِ دماوند سر برکشیده بود به تهران، که گرد غم بر چهره شهر نشست: «سیمینبانوی غزل درگذشت.» این بار دیگر شایعهای نبود که در «وایبر» و «فیسبوک» دست به دست بچرخد. اینبار، واقعیت داشت، بغض داشت، درد داشت... سیمینبانوی بهبهانی چند ساعت قبلتر در اتاق «آیسییو»ی بیمارستان پارس، کلمات را وداع گفته و خاموش شده بود. 9 صبح بود که خودم را به آپارتمان طبقه چهارم واقع در یکی از ساختمانهای مجتمع ونکپارک رساندم. نخستینبار بود که در غیاب «سیمین» بانو وارد خانهاش میشدم. فضا را بهتوغم پر کرده بود. نهفقط فرزندان «سیمین» بانو که همه حضار داغدار بودند و زیر لب حتما «چرا رفتی؟» یا «هوای گریه با من» زمزمه میکردند. خیلیها هنوز خبر را نشنیده بودند تا داغ غم بر سینهشان کوفته شود. بهمنفرمانآرا پشت تلفن سر صبح، خبر را که شنید، بغض کرد. گلی خانم ترقی گفت ترنم اشک بر چشمانش نشسته و افسوس داشت از دیداری که به تعویق افتاد و ممکن نشد. ایران درودی هم سهبار با صدایی خفیف که در گلو شکسته بود «وای» گفت و مویه کرد و خواست بعدتر تماس بگیرم. تا غروب همه یاران و رفقای قدیم، نوشتند و گفتند از «سیمین» بانویی که اگرچه
دیگر نیست، اما تا زبان فارسی پابرجاست، نامش بر سر زبانها میچرخد و یادش در دلها ماناست. تا بر جریده عالم بماند، دوامی که نه فقط غزلهایش، که مهربانی و لبخند و رنگارنگیاش رقم زدهاند.
آفتاب از پشتِ کوهِ دماوند سر برکشیده بود به تهران، که گرد غم بر چهره شهر نشست: «سیمینبانوی غزل درگذشت.» این بار دیگر شایعهای نبود که در «وایبر» و «فیسبوک» دست به دست بچرخد. اینبار، واقعیت داشت، بغض داشت، درد داشت... سیمینبانوی بهبهانی چند ساعت قبلتر در اتاق «آیسییو»ی بیمارستان پارس، کلمات را وداع گفته و خاموش شده بود. 9 صبح بود که خودم را به آپارتمان طبقه چهارم واقع در یکی از ساختمانهای مجتمع ونکپارک رساندم. نخستینبار بود که در غیاب «سیمین» بانو وارد خانهاش میشدم. فضا را بهتوغم پر کرده بود. نهفقط فرزندان «سیمین» بانو که همه حضار داغدار بودند و زیر لب حتما «چرا رفتی؟» یا «هوای گریه با من» زمزمه میکردند. خیلیها هنوز خبر را نشنیده بودند تا داغ غم بر سینهشان کوفته شود. بهمنفرمانآرا پشت تلفن سر صبح، خبر را که شنید، بغض کرد. گلی خانم ترقی گفت ترنم اشک بر چشمانش نشسته و افسوس داشت از دیداری که به تعویق افتاد و ممکن نشد. ایران درودی هم سهبار با صدایی خفیف که در گلو شکسته بود «وای» گفت و مویه کرد و خواست بعدتر تماس بگیرم. تا غروب همه یاران و رفقای قدیم، نوشتند و گفتند از «سیمین» بانویی که اگرچه
دیگر نیست، اما تا زبان فارسی پابرجاست، نامش بر سر زبانها میچرخد و یادش در دلها ماناست. تا بر جریده عالم بماند، دوامی که نه فقط غزلهایش، که مهربانی و لبخند و رنگارنگیاش رقم زدهاند.