|

بانوی غزل؛ مادر ما

فرزانه طاهری . مترجم

داغ 61ساله ملی ما با داغ دیگری نشان‌دار شد و این داغ تازه هم تا سال‌ها جگرمان را خواهد سوزاند. سیمین عزیزمان رفت. جایش هم هرگز پر نخواهد شد. اما هر حادثه انسانی جانسوزی که در اطرافمان یا هرجای دنیا رخ بدهد، که می‌دهد، آنقدر به‌کرات که دیگر دارد حساسیتمان را زایل می‌کند، به یادش خواهیم افتاد که نیست تا حتما شعری بسراید، غزلی، که تا نسل‌ها آن واقعه، هرقدر خرد، اما وهن انسان، فراموشمان نشود. حتی اگر پنجه‌بوکس‌باران‌شدن کارگری مقابل چشمان فرزندش باشد، که اگر آن ذهن زیبا هشیار بود حتما ثبتش می‌کرد، یا کودکان غزه یا سوریه... .
سال 65 یا 66 بود (در سفرم و کتاب در دسترسم نیست)، «دشت ارژن»اش به گمانم تازه منتشر شده بود و شعری در آن بود، در بحبوحه جنگ، که نوروز آن سال هرکه برای عیدمبارکی به خانه‌مان زنگ زد گلشیری برایش خواند. دو سطرش یادم هست، تا همین چندوقت پیش - از بس که آن سال، روز اول سال، گلشیری برای همه خواند - تمامش را از بر بودم، کمابیش انگار نفرین زمانه بود که هر نوروز هم این شعر به یادم می‌آمد و نوروز دو یا سه‌سال پیش در خانه سیمین عزیز برایش از آن سال و سال‌ها گفتم و شعر را داد تا از روی کتابش برای همه حاضران بخوانم.
وقت دروکردن گل شد، کار به فردا مگذارید/ داس بجویید و بیارید، لاله به صحرا مگذارید
این تبر از بهر چه دارید؟ نارون از بیخ برآرید/ فرصت آسودنِ مرغی بر سرِ افرا مگذارید
دلم برای نوروزهای خانه سیمین‌خانم تنگ خواهد شد؛ نوروزهایی که همه جمع می‌آمدند، مثل خودش فارغ از خط و خطوط و منش و طبقه و هرچه. نقطه وحدتی می‌شد هر نوروز که می‌نشست و به دیدنش می‌رفتیم. حالا نخ یک‌روزه مهره‌‌های پراکنده نیست، که همیشه مرا به یاد مادربزرگم می‌انداخت که تا بود، خانه‌‌اش در ساری همه را زیر سقفش جمع می‌آورد، همیشه و همه اختلاف‌ها زیر این سقف برای مدتی مسکوت می‌ماند و آنی که فرزند بسیجی در جبهه داشت و آنکه هر شب جمعه خود را به جاده ساوه می‌رساند، بر سر سفره‌اش می‌نشستند، انگاری که مادرِ زمین بود یا وطن. این نوروز اما دیدن او که آن‌همه تکیده شده بود، ناگهان، باورنکردنی بود. و خیل جمعیت که می‌آمد و می‌رفت و او باز با آن تن نحیف مراقب همه بود، اما شعری برایمان نخواند، یا دست‌کم تا من بودم نخواند. سوی چشمانش چنان اندک شده بود که از رو نمی‌توانست بخواند و همین پیرش کرد، سخت دلگیر بود از این وضعیت. ذهنش هم دیگر این اواخر یاری نمی‌کرد که شعرهایش را کامل از بر بخواند.
پیش از آمدنم به سفر به دیدنش رفتیم، با باربد، بی‌خبر از اینکه زادروزش است. رفتم تا هم او را ببینم و هم نامه تصمیم هیات‌مدیره بنیاد برای توقف جایزه را به او که عضو هیات امنای ما بود و همیشه پشتیبانمان، بدهم. باربد هم خواسته بود او را ببیند و هم اجازه بگیرد شعر «شتر» را که داده بود به خط ثلث بنویسند، در پروژه سال‌های اخیرش که ساختن سنگ قبر است، روی یکی از سنگ‌هایش حک کند. در آغوش که گرفتمش و مثل همیشه خواستم او را به خود بفشارم، ترسیدم استخوان‌هایش بشکند، بس که شکننده شده بود اما اصرار داشت خودش چای بریزد برایمان. لحظه‌ای پسرم را نشناخت و با کس دیگری اشتباه گرفت، اما بعدش مثل همیشه ‌گفت که چقدر او و غزل را دوست دارد، مثل بچه‌های خودش. و تصویری چنان زنده و روشن از من در دوران سوگواری‌ام برای گلشیری ترسیم کرد که تنم لرزید. باربد هم که حالش را دید، بهتر دید که اصلا حرف کارش را پیش نکشد تا مجبور نشود بگوید شعر را برای سنگ قبری می‌خواهد و بگذار تا بعد... .
سیمین‌خانم ما با تمام وجود شاعر بود. شاعر پاره‌‌وقت نبود، تمام‌وقت بود. در هیچ چارچوبی نمی‌گنجید، نمی‌شد خط‌وربطی را بر او تحمیل کرد، که دلش و ذهن خودش راهنمایش بود. برای همین اگر قرار و مداری هم در هیات دبیران می‌گذاشتند، اگر مصاحبه می‌کرد، باز فارغ از هر انضباطی حرف خود را می‌زد؛ برای همین وقتی در آن پاییز در خانه او خوابیدیم، فردایش همانی را که حس کرده بود در مصاحبه گفت. برای اینکه خودش بود در همه‌‌حال، هم زنی به‌غایت مدرن، هم مادری از آن مادرها که می‌شود سر بر دامنشان گذاشت و غم از یاد برد. همین وجه مادری را در آن قوطی‌های چای و بسته‌های قند دیدم که برای سرسلامتی بعد از مرگ گلشیری به خانه‌مان آورد که: رفت‌وآمد زیاد است و به درد می‌خورد و همیشه با همه این وجوه دیگرش، تصویری دیگر هم از او در ذهنم بود، بافه‌های گیس، 40 تا یا بیشتر، هر کدام منتهی به مهره‌ای رنگین، درست جلو من در کانون در اولین هشتم‌مارس که حضور یافتم، سال 58 و حضورش در تمامی بزنگاه‌هایی که برای زنان مایه قوت قلب می‌شد و صبوری‌‌اش که انگار صبوری تاریخی زنان بود در همه اعصار در تمام سال‌ها و سال‌ها در شعرش برای نسل‌ها جاودانه شد («یک‌متر و هفتادصدم از شعر این خانه منم» تا آخرش که «یک‌متر و هفتادصدم: گورم به خاک وطنم»).
دلم خالی می‌شود که افعالم ماضی شده‌‌اند وقتی از او حرف می‌زنم. دلمان خالی شد. بانوی غزل، نیمای غزل، مادر خیلی از ما، یگانه بود و پدیده‌ای چندوجهی که جایش پرشدنی نیست. علی عزیز، تیماردار و همکار و همدمش، امیدِ مادر و حسین عزیز، مرا در این اندوه شریک خود بدانید، مرا و غزل و باربد را.
داغ 61ساله ملی ما با داغ دیگری نشان‌دار شد و این داغ تازه هم تا سال‌ها جگرمان را خواهد سوزاند. سیمین عزیزمان رفت. جایش هم هرگز پر نخواهد شد. اما هر حادثه انسانی جانسوزی که در اطرافمان یا هرجای دنیا رخ بدهد، که می‌دهد، آنقدر به‌کرات که دیگر دارد حساسیتمان را زایل می‌کند، به یادش خواهیم افتاد که نیست تا حتما شعری بسراید، غزلی، که تا نسل‌ها آن واقعه، هرقدر خرد، اما وهن انسان، فراموشمان نشود. حتی اگر پنجه‌بوکس‌باران‌شدن کارگری مقابل چشمان فرزندش باشد، که اگر آن ذهن زیبا هشیار بود حتما ثبتش می‌کرد، یا کودکان غزه یا سوریه... .
سال 65 یا 66 بود (در سفرم و کتاب در دسترسم نیست)، «دشت ارژن»اش به گمانم تازه منتشر شده بود و شعری در آن بود، در بحبوحه جنگ، که نوروز آن سال هرکه برای عیدمبارکی به خانه‌مان زنگ زد گلشیری برایش خواند. دو سطرش یادم هست، تا همین چندوقت پیش - از بس که آن سال، روز اول سال، گلشیری برای همه خواند - تمامش را از بر بودم، کمابیش انگار نفرین زمانه بود که هر نوروز هم این شعر به یادم می‌آمد و نوروز دو یا سه‌سال پیش در خانه سیمین عزیز برایش از آن سال و سال‌ها گفتم و شعر را داد تا از روی کتابش برای همه حاضران بخوانم.
وقت دروکردن گل شد، کار به فردا مگذارید/ داس بجویید و بیارید، لاله به صحرا مگذارید
این تبر از بهر چه دارید؟ نارون از بیخ برآرید/ فرصت آسودنِ مرغی بر سرِ افرا مگذارید
دلم برای نوروزهای خانه سیمین‌خانم تنگ خواهد شد؛ نوروزهایی که همه جمع می‌آمدند، مثل خودش فارغ از خط و خطوط و منش و طبقه و هرچه. نقطه وحدتی می‌شد هر نوروز که می‌نشست و به دیدنش می‌رفتیم. حالا نخ یک‌روزه مهره‌‌های پراکنده نیست، که همیشه مرا به یاد مادربزرگم می‌انداخت که تا بود، خانه‌‌اش در ساری همه را زیر سقفش جمع می‌آورد، همیشه و همه اختلاف‌ها زیر این سقف برای مدتی مسکوت می‌ماند و آنی که فرزند بسیجی در جبهه داشت و آنکه هر شب جمعه خود را به جاده ساوه می‌رساند، بر سر سفره‌اش می‌نشستند، انگاری که مادرِ زمین بود یا وطن. این نوروز اما دیدن او که آن‌همه تکیده شده بود، ناگهان، باورنکردنی بود. و خیل جمعیت که می‌آمد و می‌رفت و او باز با آن تن نحیف مراقب همه بود، اما شعری برایمان نخواند، یا دست‌کم تا من بودم نخواند. سوی چشمانش چنان اندک شده بود که از رو نمی‌توانست بخواند و همین پیرش کرد، سخت دلگیر بود از این وضعیت. ذهنش هم دیگر این اواخر یاری نمی‌کرد که شعرهایش را کامل از بر بخواند.
پیش از آمدنم به سفر به دیدنش رفتیم، با باربد، بی‌خبر از اینکه زادروزش است. رفتم تا هم او را ببینم و هم نامه تصمیم هیات‌مدیره بنیاد برای توقف جایزه را به او که عضو هیات امنای ما بود و همیشه پشتیبانمان، بدهم. باربد هم خواسته بود او را ببیند و هم اجازه بگیرد شعر «شتر» را که داده بود به خط ثلث بنویسند، در پروژه سال‌های اخیرش که ساختن سنگ قبر است، روی یکی از سنگ‌هایش حک کند. در آغوش که گرفتمش و مثل همیشه خواستم او را به خود بفشارم، ترسیدم استخوان‌هایش بشکند، بس که شکننده شده بود اما اصرار داشت خودش چای بریزد برایمان. لحظه‌ای پسرم را نشناخت و با کس دیگری اشتباه گرفت، اما بعدش مثل همیشه ‌گفت که چقدر او و غزل را دوست دارد، مثل بچه‌های خودش. و تصویری چنان زنده و روشن از من در دوران سوگواری‌ام برای گلشیری ترسیم کرد که تنم لرزید. باربد هم که حالش را دید، بهتر دید که اصلا حرف کارش را پیش نکشد تا مجبور نشود بگوید شعر را برای سنگ قبری می‌خواهد و بگذار تا بعد... .
سیمین‌خانم ما با تمام وجود شاعر بود. شاعر پاره‌‌وقت نبود، تمام‌وقت بود. در هیچ چارچوبی نمی‌گنجید، نمی‌شد خط‌وربطی را بر او تحمیل کرد، که دلش و ذهن خودش راهنمایش بود. برای همین اگر قرار و مداری هم در هیات دبیران می‌گذاشتند، اگر مصاحبه می‌کرد، باز فارغ از هر انضباطی حرف خود را می‌زد؛ برای همین وقتی در آن پاییز در خانه او خوابیدیم، فردایش همانی را که حس کرده بود در مصاحبه گفت. برای اینکه خودش بود در همه‌‌حال، هم زنی به‌غایت مدرن، هم مادری از آن مادرها که می‌شود سر بر دامنشان گذاشت و غم از یاد برد. همین وجه مادری را در آن قوطی‌های چای و بسته‌های قند دیدم که برای سرسلامتی بعد از مرگ گلشیری به خانه‌مان آورد که: رفت‌وآمد زیاد است و به درد می‌خورد و همیشه با همه این وجوه دیگرش، تصویری دیگر هم از او در ذهنم بود، بافه‌های گیس، 40 تا یا بیشتر، هر کدام منتهی به مهره‌ای رنگین، درست جلو من در کانون در اولین هشتم‌مارس که حضور یافتم، سال 58 و حضورش در تمامی بزنگاه‌هایی که برای زنان مایه قوت قلب می‌شد و صبوری‌‌اش که انگار صبوری تاریخی زنان بود در همه اعصار در تمام سال‌ها و سال‌ها در شعرش برای نسل‌ها جاودانه شد («یک‌متر و هفتادصدم از شعر این خانه منم» تا آخرش که «یک‌متر و هفتادصدم: گورم به خاک وطنم»).
دلم خالی می‌شود که افعالم ماضی شده‌‌اند وقتی از او حرف می‌زنم. دلمان خالی شد. بانوی غزل، نیمای غزل، مادر خیلی از ما، یگانه بود و پدیده‌ای چندوجهی که جایش پرشدنی نیست. علی عزیز، تیماردار و همکار و همدمش، امیدِ مادر و حسین عزیز، مرا در این اندوه شریک خود بدانید، مرا و غزل و باربد را.
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها