|

پای رؤیاهای ما ایستاد

احمد غلامی

‌ زمانی مرگ‌های ناباورانه شوک بزرگ بر جا می‌گذاشت. اما این‌روزها این ناباورانه‌ها چنان زیاد شده‌اند که فرصت دریغ‌گویی را از آدم‌ها ربوده‌اند. چه روزگار عجیبی بود که مرگ تکانمان می‌داد و بهت‌زده‌مان می‌کرد، اینک انگار جان‌سخت شده‌ایم و دل‌سنگ. این رسم و قاعده ترسناکی است. آدم به عشق زنده است و یاد. فراموشم نکن. زنده‌ها را فراموش می‌کنیم و در حقشان اجحاف و بی‌انصافی می‌کنیم، مرده‌ها که جای خود دارند و نیستند که از خود به دفاع سخن بگویند و گله کنند از کسانی که به هر دلیلی از آنها یادی نمی‌کنند.
مرده‌ها زنده‌اند و نظاره‌گر اعمال ما. دستشان از دنیا کوتاه است اما نه به کوتاهی دست ما از آن دنیا. راستی بر سر عشق چه آمد، بر سر وفاداری، بر سر یادی از آدم‌هایی که زمانی در کنار ما بودند.
با‌ هم می‌خندیدیم، با‌ هم می‌گریستیم، با‌ هم عهد ‌می‌بستیم از پس کارهای سترگ برآییم. همچون روزی که «شرق» ناخواسته دوپاره شد؛ مثل جدایی دو برادر.
برادرهایی که رفتند و برادرهایی که ماندند. با بزرگان قوم که عهد بستیم هر‌جور شده نگذاریم این‌بار معطل بماند و هرکس به سهم خود زیر این بار را بگیرد. ‌آن روز با غمی سنگین از این فراق که ما آرزویش را نداشتیم روبه‌روی مردی نشستیم که در میان ما کمترین سابقه و نقش مطبوعاتی را داشت. آن مرد محمدامیر مظاهری بود که در میان افسردگی و یأس حاکم بر وجود ما گفت با‌هم ادامه می‌دهیم.
باورمان نمی‌شد این صدا، صدای مردی است که تا آن روز ما صرفا به‌واسطه سرمایه‌گذار «شرق» بودن می‌شناختیمش. در کنار ما بود نه به‌واسطه پولش، به‌واسطه عشقش؛ عشقی که عشق ما بود. او و مهدی رحمانیان و علی خدابخش باقی‌مانده جمعی بودند که ما را دلگرم به ادامه کار می‌کردند و می‌خواستند ما دست از رؤیاهایمان برنداریم. آنها می‌دانستند ما دل‌شکسته رفتن برادرهایی هستیم که خواسته یا ناخواسته تنهایمان گذاشته‌اند.
ما نیاز به اعتمادبه‌نفس داشتیم و کسی که هلمان بدهد به جلو. در آن جمع چرا سخن امیرمحمد مظاهری بیش از هرکسی به دل می‌نشست؟ شاید به این دلیل که از جنس و جنم ما نبود. ولی می‌گفت پای شما و رؤیاهایتان می‌ایستم؛ حتی اگر ضرر مالی بدهم و به عهد خود وفا کرد و پای رؤیاهای ما ایستاد.
در گذر ایام خیلی رخدادهای دیگر، خیلی فرازونشیب‌های دیگر، خوب‌و‌بدهای دیگر را در کنار هم تجربه کردیم اما آنچه ما را کنار هم نگاه داشت، خاطره همان روزی بود که نقطه عطف زندگی همه ما بود.
باید می‌ایستادیم و مقاومت می‌کردیم و صدای مقاومت از حنجره مردی برخواست که به دلیل جایگاهش (سرمایه‌گذار) انتظارش را نداشتیم.
این‌هم از عجایب روزگار است، مثل خط مقدم جبهه؛ مقاومت آنان که از آنها انتظار داری و شعار مقاومت می‌دهند، زود می‌شکند و می‌گریزند و آنان که انتظار نداری می‌ایستند و خط‌شکن می‌شوند.

‌ زمانی مرگ‌های ناباورانه شوک بزرگ بر جا می‌گذاشت. اما این‌روزها این ناباورانه‌ها چنان زیاد شده‌اند که فرصت دریغ‌گویی را از آدم‌ها ربوده‌اند. چه روزگار عجیبی بود که مرگ تکانمان می‌داد و بهت‌زده‌مان می‌کرد، اینک انگار جان‌سخت شده‌ایم و دل‌سنگ. این رسم و قاعده ترسناکی است. آدم به عشق زنده است و یاد. فراموشم نکن. زنده‌ها را فراموش می‌کنیم و در حقشان اجحاف و بی‌انصافی می‌کنیم، مرده‌ها که جای خود دارند و نیستند که از خود به دفاع سخن بگویند و گله کنند از کسانی که به هر دلیلی از آنها یادی نمی‌کنند.
مرده‌ها زنده‌اند و نظاره‌گر اعمال ما. دستشان از دنیا کوتاه است اما نه به کوتاهی دست ما از آن دنیا. راستی بر سر عشق چه آمد، بر سر وفاداری، بر سر یادی از آدم‌هایی که زمانی در کنار ما بودند.
با‌ هم می‌خندیدیم، با‌ هم می‌گریستیم، با‌ هم عهد ‌می‌بستیم از پس کارهای سترگ برآییم. همچون روزی که «شرق» ناخواسته دوپاره شد؛ مثل جدایی دو برادر.
برادرهایی که رفتند و برادرهایی که ماندند. با بزرگان قوم که عهد بستیم هر‌جور شده نگذاریم این‌بار معطل بماند و هرکس به سهم خود زیر این بار را بگیرد. ‌آن روز با غمی سنگین از این فراق که ما آرزویش را نداشتیم روبه‌روی مردی نشستیم که در میان ما کمترین سابقه و نقش مطبوعاتی را داشت. آن مرد محمدامیر مظاهری بود که در میان افسردگی و یأس حاکم بر وجود ما گفت با‌هم ادامه می‌دهیم.
باورمان نمی‌شد این صدا، صدای مردی است که تا آن روز ما صرفا به‌واسطه سرمایه‌گذار «شرق» بودن می‌شناختیمش. در کنار ما بود نه به‌واسطه پولش، به‌واسطه عشقش؛ عشقی که عشق ما بود. او و مهدی رحمانیان و علی خدابخش باقی‌مانده جمعی بودند که ما را دلگرم به ادامه کار می‌کردند و می‌خواستند ما دست از رؤیاهایمان برنداریم. آنها می‌دانستند ما دل‌شکسته رفتن برادرهایی هستیم که خواسته یا ناخواسته تنهایمان گذاشته‌اند.
ما نیاز به اعتمادبه‌نفس داشتیم و کسی که هلمان بدهد به جلو. در آن جمع چرا سخن امیرمحمد مظاهری بیش از هرکسی به دل می‌نشست؟ شاید به این دلیل که از جنس و جنم ما نبود. ولی می‌گفت پای شما و رؤیاهایتان می‌ایستم؛ حتی اگر ضرر مالی بدهم و به عهد خود وفا کرد و پای رؤیاهای ما ایستاد.
در گذر ایام خیلی رخدادهای دیگر، خیلی فرازونشیب‌های دیگر، خوب‌و‌بدهای دیگر را در کنار هم تجربه کردیم اما آنچه ما را کنار هم نگاه داشت، خاطره همان روزی بود که نقطه عطف زندگی همه ما بود.
باید می‌ایستادیم و مقاومت می‌کردیم و صدای مقاومت از حنجره مردی برخواست که به دلیل جایگاهش (سرمایه‌گذار) انتظارش را نداشتیم.
این‌هم از عجایب روزگار است، مثل خط مقدم جبهه؛ مقاومت آنان که از آنها انتظار داری و شعار مقاومت می‌دهند، زود می‌شکند و می‌گریزند و آنان که انتظار نداری می‌ایستند و خط‌شکن می‌شوند.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها