نامت همچو هنر مانا
سارا شعاعی . سرپرست و خواننده گروه مارال
«پرواز را آغاز کردی، حالا آرامآرام اوج بگیر؛ اما برای اینکه به نقطه اوج برسی، باید در حرکت باشی. آهسته و پیوسته پرواز کن و از حرکت بازنمان. سعی نکن به خاطر اینکه زودتر به نتیجه یا شهرتی برسی، از اصول و قواعد خارج شوی؛ چون ماندگار نخواهی ماند».توصیههای این سرمایهدار موفق را که دست بر قضا و از خوششانسی من، حامی و همراه گروه موسیقیام نیز هست، با گوش جان میشنوم و موبهمو به کار میبندم.
پاییز 97 است: مشغول برگزاری اولین کنسرتهای گروه موسیقی مارال هستم. رؤیایم به حقیقت پیوسته است و اجراهایمان را آغاز کردهایم. خاطرات شیرین شکلگیری گروه مارال را که چون خواب و رؤیایی باورنکردنی است؛ مثل یک فیلم سینمایی از ذهنم میگذرانم و مرور میکنم که یادم نرود چطور شد و چه کسی حمایت کرد که به اینجا رسیدیم.
***
زمستان 96 است: هنگام خروج از روزنامه، جناب آقای محمد امیرمظاهری را دیدم. با روی خوش و انرژی همیشگی بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «از آقای رحمانیان شنیدهام فعالیت هنری داری، خواننده هستی و آواز میخوانی». گفتم: «بله، همینطور است و دنبال مجوز از ارشاد هستم تا کنسرت برگزار کنم». (این را گفتم که کم نیاورم. وگرنه برای مجوز هنوز اقدام نکرده بودم؛ ولی در فکرش بودم و چون میدانستم گرفتن مجوز و سالن و تشکیل گروه، روال اداری طولانی دارد، برای شروع تعلل میکردم. در ثانی این کار، اسپانسر هم میخواست که من نداشتم). گفت: «آفرین. چه عالی. نمیدانستم در این مرحله هستی. هر کمکی خواستی بگو. در این حوزه دوستانی دارم که به آنها معرفیات میکنم».
حرفش را جدی نگرفتم. خب کسانی مثل من که در رشتههای گوناگون هنری فعالیت میکنند، از این وعده و وعیدهای لحظهای زیاد شنیدهاند که هیچکدامشان عملی نشده و اصولا چون همه به هنر و موسیقی علاقهمندند، تا هنرمندی میبینند، دوست دارند حمایت کنند؛ ولی اینها فقط در حرف است. در عمل آنقدر مشکلات فعالیت هنری زیاد است که همه ترجیح میدهند همان دور بایستند و نظارهگر باشند و در خوشبینانهترین حالت، تشویقت کرده و برایت آرزوی موفقیت کنند. در کمال ناباوری چند روز بعد که ایشان را دیدم، پیگیر کارهای کنسرتم شدند و پرسیدند کارها به کجا رسید؟ به ناچار مجبور شدم بگویم مجوز را گرفتم و مشغول کارها هستم تا ببینیم در کدام سالن به ما اجازه اجرا خواهند داد (دوباره شاید نمیخواستم کم بیاورم). گفت: «آفرین به این پشتکار! خیلی خوب در این شرایط که فعالیت هنری بازگشت مالی ندارد، پیگیر هستی. معلوم است خیلی علاقه به هنر داری. من هم روی حرفم هستم. پیداکردن سالن برای کنسرت با من. حتما من را در جریان کارها قرار بده».پیداکردن سالن با من؟ یعنی چه پیداکردن سالن با من؟ یعنی باید از فردا ایشان را در جریان کارها قرار میدادم؟ درست است که من
سالهاست کلاسهای موسیقی و هر کلاسی را که کمک میکرد در این راه بهتر باشم، گذرانده بودم و حتی برای گذراندن برخی دورهها به خارج از کشور هم رفته بودم؛ ولی... ولی در ذهنم گفتم: «من هنوز اقدامی برای مجوز نکردهام که حالا پیداکردن سالن با شما باشد».
در حقیقت این پیگیری و پشتکار آقای امیرمظاهری بود که من را پرتاب کرد میان کاری که همیشه رؤیایش را در سر میپروراندم. فکر اینکه باید ایشان را در جریان کارها قرار بدهم، باعث میشد با جدیت و تعجیل، روال اداری را طی کنم. فردای آن روز به دفتر موسیقی ارشاد برای گرفتن مجوز و ثبت گروه موسیقی مارال رفتم. گروهی از چند نوازنده باسابقه تشکیل دادم. پارتیتور آماده شد و جلسات تمرین را شروع کردیم. برگزاری کنسرت داشت به مرحله اجرا میرسید. حالا خیالم راحت بود. اگر میپرسید چه خبر؟ میتوانستم کلی خبر رنگارنگ و تلخ و شیرین پشت سر هم ردیف کنم و بگویم در چه مرحلهای از کار هستیم.
چند روز بعد خوشترین خبر زندگی هنریام را به من دادند: «یک سورپرایز دارم. من با سالن تالار نیاوران برای کنسرت هماهنگ کردم و شما فقط بروید قرارداد ببندید که برای چه روزهایی میخواهید کنسرت برگزار کنید». همانجا چکی برایم نوشت و گفت: «این هم بخشی از هزینههای کنسرت که من بهعنوان هدیه به شما میدهم. حتما میگویم کارهای تبلیغات و چاپ بنر و بروشور و هر کاری که لازم است، انجام شود. این کاری بود که از دست من برمیآمد. بقیه کار با خودت». با همراهی آقای کیانوش امیرمظاهری، پسر ایشان، کارهای تبلیغات در مرکز خرید نارون و کافه هوکانا شروع شد و... .
***
تیر 99 است: ششم تیر 99 سالروز تولد زندهیاد محمد امیرمظاهری است. تولد هنردوستی که بدون هیچ توقع و چشمداشتی باعث تولد و ماندگاری گروه موسیقی مارال شد. بدون اینکه خود را درگیر تبلیغات و شوآفهای معمول برای بهرخکشیدن حمایتش از هنر کند. حالا تولد کسی است که نشد آنطور که باید و شاید، برای زحماتی که برایم کشیدند، از ایشان تشکر کنم. شاید چون فکر میکردم هنوز وقت هست. تولد کسی است که من را به پرواز واداشت و در برنامهام بود به اوج رسیدنم را ببیند؛ ولی به قول فریدون مشیری: «راست میگفتند/ همیشه زودتر از آنکه بیندیشی اتفاق میافتد». حالا اتفاق، افتاده است و ما همچنان مبهوت. مبهوتِ نبودن سایه مردی که جسمش در میان ما نیست. نمیدانم. شاید هنوز هم فرصت داشته باشم. شاید تنها کاری که در کنسرتهایم بتوانم انجام دهم، زنده نگهداشتن یاد و خاطره کسی است که پرواز را در خاطر من حک کرد.
«پرواز را آغاز کردی، حالا آرامآرام اوج بگیر؛ اما برای اینکه به نقطه اوج برسی، باید در حرکت باشی. آهسته و پیوسته پرواز کن و از حرکت بازنمان. سعی نکن به خاطر اینکه زودتر به نتیجه یا شهرتی برسی، از اصول و قواعد خارج شوی؛ چون ماندگار نخواهی ماند».توصیههای این سرمایهدار موفق را که دست بر قضا و از خوششانسی من، حامی و همراه گروه موسیقیام نیز هست، با گوش جان میشنوم و موبهمو به کار میبندم.
پاییز 97 است: مشغول برگزاری اولین کنسرتهای گروه موسیقی مارال هستم. رؤیایم به حقیقت پیوسته است و اجراهایمان را آغاز کردهایم. خاطرات شیرین شکلگیری گروه مارال را که چون خواب و رؤیایی باورنکردنی است؛ مثل یک فیلم سینمایی از ذهنم میگذرانم و مرور میکنم که یادم نرود چطور شد و چه کسی حمایت کرد که به اینجا رسیدیم.
***
زمستان 96 است: هنگام خروج از روزنامه، جناب آقای محمد امیرمظاهری را دیدم. با روی خوش و انرژی همیشگی بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «از آقای رحمانیان شنیدهام فعالیت هنری داری، خواننده هستی و آواز میخوانی». گفتم: «بله، همینطور است و دنبال مجوز از ارشاد هستم تا کنسرت برگزار کنم». (این را گفتم که کم نیاورم. وگرنه برای مجوز هنوز اقدام نکرده بودم؛ ولی در فکرش بودم و چون میدانستم گرفتن مجوز و سالن و تشکیل گروه، روال اداری طولانی دارد، برای شروع تعلل میکردم. در ثانی این کار، اسپانسر هم میخواست که من نداشتم). گفت: «آفرین. چه عالی. نمیدانستم در این مرحله هستی. هر کمکی خواستی بگو. در این حوزه دوستانی دارم که به آنها معرفیات میکنم».
حرفش را جدی نگرفتم. خب کسانی مثل من که در رشتههای گوناگون هنری فعالیت میکنند، از این وعده و وعیدهای لحظهای زیاد شنیدهاند که هیچکدامشان عملی نشده و اصولا چون همه به هنر و موسیقی علاقهمندند، تا هنرمندی میبینند، دوست دارند حمایت کنند؛ ولی اینها فقط در حرف است. در عمل آنقدر مشکلات فعالیت هنری زیاد است که همه ترجیح میدهند همان دور بایستند و نظارهگر باشند و در خوشبینانهترین حالت، تشویقت کرده و برایت آرزوی موفقیت کنند. در کمال ناباوری چند روز بعد که ایشان را دیدم، پیگیر کارهای کنسرتم شدند و پرسیدند کارها به کجا رسید؟ به ناچار مجبور شدم بگویم مجوز را گرفتم و مشغول کارها هستم تا ببینیم در کدام سالن به ما اجازه اجرا خواهند داد (دوباره شاید نمیخواستم کم بیاورم). گفت: «آفرین به این پشتکار! خیلی خوب در این شرایط که فعالیت هنری بازگشت مالی ندارد، پیگیر هستی. معلوم است خیلی علاقه به هنر داری. من هم روی حرفم هستم. پیداکردن سالن برای کنسرت با من. حتما من را در جریان کارها قرار بده».پیداکردن سالن با من؟ یعنی چه پیداکردن سالن با من؟ یعنی باید از فردا ایشان را در جریان کارها قرار میدادم؟ درست است که من
سالهاست کلاسهای موسیقی و هر کلاسی را که کمک میکرد در این راه بهتر باشم، گذرانده بودم و حتی برای گذراندن برخی دورهها به خارج از کشور هم رفته بودم؛ ولی... ولی در ذهنم گفتم: «من هنوز اقدامی برای مجوز نکردهام که حالا پیداکردن سالن با شما باشد».
در حقیقت این پیگیری و پشتکار آقای امیرمظاهری بود که من را پرتاب کرد میان کاری که همیشه رؤیایش را در سر میپروراندم. فکر اینکه باید ایشان را در جریان کارها قرار بدهم، باعث میشد با جدیت و تعجیل، روال اداری را طی کنم. فردای آن روز به دفتر موسیقی ارشاد برای گرفتن مجوز و ثبت گروه موسیقی مارال رفتم. گروهی از چند نوازنده باسابقه تشکیل دادم. پارتیتور آماده شد و جلسات تمرین را شروع کردیم. برگزاری کنسرت داشت به مرحله اجرا میرسید. حالا خیالم راحت بود. اگر میپرسید چه خبر؟ میتوانستم کلی خبر رنگارنگ و تلخ و شیرین پشت سر هم ردیف کنم و بگویم در چه مرحلهای از کار هستیم.
چند روز بعد خوشترین خبر زندگی هنریام را به من دادند: «یک سورپرایز دارم. من با سالن تالار نیاوران برای کنسرت هماهنگ کردم و شما فقط بروید قرارداد ببندید که برای چه روزهایی میخواهید کنسرت برگزار کنید». همانجا چکی برایم نوشت و گفت: «این هم بخشی از هزینههای کنسرت که من بهعنوان هدیه به شما میدهم. حتما میگویم کارهای تبلیغات و چاپ بنر و بروشور و هر کاری که لازم است، انجام شود. این کاری بود که از دست من برمیآمد. بقیه کار با خودت». با همراهی آقای کیانوش امیرمظاهری، پسر ایشان، کارهای تبلیغات در مرکز خرید نارون و کافه هوکانا شروع شد و... .
***
تیر 99 است: ششم تیر 99 سالروز تولد زندهیاد محمد امیرمظاهری است. تولد هنردوستی که بدون هیچ توقع و چشمداشتی باعث تولد و ماندگاری گروه موسیقی مارال شد. بدون اینکه خود را درگیر تبلیغات و شوآفهای معمول برای بهرخکشیدن حمایتش از هنر کند. حالا تولد کسی است که نشد آنطور که باید و شاید، برای زحماتی که برایم کشیدند، از ایشان تشکر کنم. شاید چون فکر میکردم هنوز وقت هست. تولد کسی است که من را به پرواز واداشت و در برنامهام بود به اوج رسیدنم را ببیند؛ ولی به قول فریدون مشیری: «راست میگفتند/ همیشه زودتر از آنکه بیندیشی اتفاق میافتد». حالا اتفاق، افتاده است و ما همچنان مبهوت. مبهوتِ نبودن سایه مردی که جسمش در میان ما نیست. نمیدانم. شاید هنوز هم فرصت داشته باشم. شاید تنها کاری که در کنسرتهایم بتوانم انجام دهم، زنده نگهداشتن یاد و خاطره کسی است که پرواز را در خاطر من حک کرد.