|

نادیده کوچک

شارمین میمندی‌نژاد. موسس جمعیت امام‌علی(ع)

تنها آن روز دیده شد که در کنار حوض گل، وقتی که هم‌سن‌وسالانش او را می‌زدند، در گردن‌کشی‌ای سخت و جانکاه، چاقوی نیم‌شُسته آشپزخانه را برداشته و برای رهاکردن گردنش ضربه خشمی زده بود. حامد کوچک با آن جثه نحیف‌تر از سنش، همچون دَله‌گربه‌ای آواره در آن محله غربت به هر گرسنه‌خانه‌ای که دهان درش باز مانده بود، بی‌دعوت داخل می‌شد که شاید با لقمه‌ای خودش را سیر کند. وقتی حامد با یک ضربه، هم‌سالش را ناکار کرده و او را در خون‌ریزی خون خود به وادی مرگ کشانده بود، باز هم کسی او را یا آن روز خاص او را به یاد نمی‌آورد؛ انگار که حامد کوچک در بُعدی مبهم، به غیبتی دردناک همیشه نادیده گرفته می‌شد. روزی که اولیای‌دم برای تقاص به پای چوبه‌ دار حامد رفته بودند، او را ساده ‌نگریسته و بدون هیچ تفاوتی از مرگ سخت عزیزشان، نادیده‌اش گرفته، رفته و او را به دار تقاص نکشیده بودند. حامد کوچک، «بود»... اما برای هیچ‌کس «نبود». سال 1385 پول‌های خرد دانشجویی‌مان را با ترس از خشم و خشونتی که پای طناب‌های دار پیدا می‌شود کنار هم می‌گذاشتیم و سعی‌مان این بود که تقاص خون دهیم. اطلاع‌رسانی طاقت‌فرسا و تشویق مردم به حرکتی برای نجات کودکان در شُرُف قصاص آن‌قدر کمرشکن بود که تمام آن سال‌ها را در وهم مرگ برایمان جانکاه کرده و این کابوس تلخ همچنان تا امروز میان‌سالی جمعمان‌، گریبان بودن و وجودمان را رها نکرده است. همه آن نوجوانان، دیده‌شدنشان را به تقلا می‌آوردند تا ما را وادار کنند برای بخشش، قدمی جدی برداریم. دست‌وپا و جزع‌وفزع می‌زدند تا بر طناب و چوبه‌دار، دست‌وپا و جزع‌وفزع نزنند؛ اما حامد هیچ قصدی برای آزادی نداشت. هیچ میلی برای زنده‌شدن و زندگی نیز در او نبود. به بیرون زندان رفتیم تا ببینیم حامد کجا زندگی می‌کرده است. در تنگ تاریک کوچه، نور چراغ ماشینی بر صورت پیرزنی رقصید و تلألو دو چشم سفید و بی‌سوشده‌اش را ترس دل‌هایمان کرد. پیرزنی کور، فلج و زمین‌گیر از قطع اعضا در اثر بیماری قند. او مادربزرگ حامد بود. گدا پیرزنی عاجز که هیچ‌گاه نمی‌توانست نوه‌اش را ببیند. حامد نخواست و نیامد و ما در حضور موقتمان در آن زندان، پول اندکی با دل‌مردگی تمام جمع کرده بودیم. چند نوجوان پیش پای حضورمان، زندگی‌شان در طوفان خشم و انتقام تاراج شده بود. جان و نایی نداشتیم. اگر حتی یک نفر را بتوانیم بیرون آوریم، خوب خواهد بود. بند و بساط برنامه‌مان را با یکی، دو رضایت و وجه الرضایه‌ای که پرداخته بودیم، جمع کردیم برویم که حامد با زار و اشک آمد. مقابلمان نشست که خواهش می‌کنم فدیه من را نیز بدهید. تو به شوق کدام زندگی، برای دیده‌شدن پیش پای کدام چشم به طلب فدیه آمدی؟ که حامد با کلماتی که از صخره‌های درد و بُغض وجودش با زحمت بالا می‌آمد، مردد و تکه‌‌تکه، مرام مردانه‌اش را گفت: «اگر پول خون مرا بدهید، آنها می‌توانند مادر بیمار و زمین‌گیرشان را بعد از سال‌ها به پزشک ببرند. پدر که قصد ترک دارد را در کمپ بخوابانند؛ خانه‌ای عوض کنند» و سرش سنگین و پردرد با شرم شور عشقی به زیر افتاد و ادامه داد: «دخترشان را جهیزیه‌ای آبرومند دهند و به خانه بخت بفرستند». او همه را می‌دید و هیچ‌کس او را نمی‌دید. تُقس تقدیر نادیده کوچک این بود که هیچ در بساطمان نمانده باشد و ببینیم که او از زندان کودکان به رعب‌وترس و جرم زندان بزرگ‌سالان می‌رود. آن شب بود که تا سحر من از عجز خود در برابر این نادیده مظلوم فریاد می‌کشیدم.

تنها آن روز دیده شد که در کنار حوض گل، وقتی که هم‌سن‌وسالانش او را می‌زدند، در گردن‌کشی‌ای سخت و جانکاه، چاقوی نیم‌شُسته آشپزخانه را برداشته و برای رهاکردن گردنش ضربه خشمی زده بود. حامد کوچک با آن جثه نحیف‌تر از سنش، همچون دَله‌گربه‌ای آواره در آن محله غربت به هر گرسنه‌خانه‌ای که دهان درش باز مانده بود، بی‌دعوت داخل می‌شد که شاید با لقمه‌ای خودش را سیر کند. وقتی حامد با یک ضربه، هم‌سالش را ناکار کرده و او را در خون‌ریزی خون خود به وادی مرگ کشانده بود، باز هم کسی او را یا آن روز خاص او را به یاد نمی‌آورد؛ انگار که حامد کوچک در بُعدی مبهم، به غیبتی دردناک همیشه نادیده گرفته می‌شد. روزی که اولیای‌دم برای تقاص به پای چوبه‌ دار حامد رفته بودند، او را ساده ‌نگریسته و بدون هیچ تفاوتی از مرگ سخت عزیزشان، نادیده‌اش گرفته، رفته و او را به دار تقاص نکشیده بودند. حامد کوچک، «بود»... اما برای هیچ‌کس «نبود». سال 1385 پول‌های خرد دانشجویی‌مان را با ترس از خشم و خشونتی که پای طناب‌های دار پیدا می‌شود کنار هم می‌گذاشتیم و سعی‌مان این بود که تقاص خون دهیم. اطلاع‌رسانی طاقت‌فرسا و تشویق مردم به حرکتی برای نجات کودکان در شُرُف قصاص آن‌قدر کمرشکن بود که تمام آن سال‌ها را در وهم مرگ برایمان جانکاه کرده و این کابوس تلخ همچنان تا امروز میان‌سالی جمعمان‌، گریبان بودن و وجودمان را رها نکرده است. همه آن نوجوانان، دیده‌شدنشان را به تقلا می‌آوردند تا ما را وادار کنند برای بخشش، قدمی جدی برداریم. دست‌وپا و جزع‌وفزع می‌زدند تا بر طناب و چوبه‌دار، دست‌وپا و جزع‌وفزع نزنند؛ اما حامد هیچ قصدی برای آزادی نداشت. هیچ میلی برای زنده‌شدن و زندگی نیز در او نبود. به بیرون زندان رفتیم تا ببینیم حامد کجا زندگی می‌کرده است. در تنگ تاریک کوچه، نور چراغ ماشینی بر صورت پیرزنی رقصید و تلألو دو چشم سفید و بی‌سوشده‌اش را ترس دل‌هایمان کرد. پیرزنی کور، فلج و زمین‌گیر از قطع اعضا در اثر بیماری قند. او مادربزرگ حامد بود. گدا پیرزنی عاجز که هیچ‌گاه نمی‌توانست نوه‌اش را ببیند. حامد نخواست و نیامد و ما در حضور موقتمان در آن زندان، پول اندکی با دل‌مردگی تمام جمع کرده بودیم. چند نوجوان پیش پای حضورمان، زندگی‌شان در طوفان خشم و انتقام تاراج شده بود. جان و نایی نداشتیم. اگر حتی یک نفر را بتوانیم بیرون آوریم، خوب خواهد بود. بند و بساط برنامه‌مان را با یکی، دو رضایت و وجه الرضایه‌ای که پرداخته بودیم، جمع کردیم برویم که حامد با زار و اشک آمد. مقابلمان نشست که خواهش می‌کنم فدیه من را نیز بدهید. تو به شوق کدام زندگی، برای دیده‌شدن پیش پای کدام چشم به طلب فدیه آمدی؟ که حامد با کلماتی که از صخره‌های درد و بُغض وجودش با زحمت بالا می‌آمد، مردد و تکه‌‌تکه، مرام مردانه‌اش را گفت: «اگر پول خون مرا بدهید، آنها می‌توانند مادر بیمار و زمین‌گیرشان را بعد از سال‌ها به پزشک ببرند. پدر که قصد ترک دارد را در کمپ بخوابانند؛ خانه‌ای عوض کنند» و سرش سنگین و پردرد با شرم شور عشقی به زیر افتاد و ادامه داد: «دخترشان را جهیزیه‌ای آبرومند دهند و به خانه بخت بفرستند». او همه را می‌دید و هیچ‌کس او را نمی‌دید. تُقس تقدیر نادیده کوچک این بود که هیچ در بساطمان نمانده باشد و ببینیم که او از زندان کودکان به رعب‌وترس و جرم زندان بزرگ‌سالان می‌رود. آن شب بود که تا سحر من از عجز خود در برابر این نادیده مظلوم فریاد می‌کشیدم.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها