گفت و گو با امیرحسن چهلتن
میخواستند ما را حذف کنند
احمد غلامی

امیرحسن چهلتن را از دیرباز میشناسم. در دیدار آخرمان که به این گفتوگو انجامید، او را متفاوت از گذشته دیدم. نرمخو و شاید هم دلشکسته به نظر میرسید. امیرحسن، نویسندهای مستقل است. با اینکه سالیان سال بعد از انقلاب در ایران زندگی میکند، بیش از هر نویسنده دیگری شرایط و امکان کوچ را داشته است، اما نرفته و هنوز به خانه و کشورش دلبسته است. او برای این ماندن دشواریهای زیادی را تحمل کرده است. اگر امروز ما از دو شرایط و فرهنگ متفاوت کنار یکدیگر نشستهایم و به حرفهای یکدیگر همدلانه گوش فرامیدهیم، صرفنظر از حرفه روزنامهنگاری من، حاصل نوعی تفاهم و مدارایی است که نشئتگرفته از گذر ایام است. چهلتن به نوشتن عشق میورزد و به گفته خودش این عشق چنان قوی است که خانواده خود و خانواده بزرگترش را در بیشتر اوقات نادیده گرفته است. این عشق از یک سو او را سرشار از زندگی میکند و از سوی دیگر دلشکستهاش میسازد که به زعم خودش نتوانسته شوهری خوب، پدری خوب و پسر خوبی برای خانوادهاش باشد، اما در واقع اینگونه نیست. چهلتن بیش از هرکس دیگری به خانوادهاش عشق ورزیده است؛ در سراسر آثارش عشق به خانواده موج میزند. به
بیانی عشقی که او از آنان دریغ کرده به نوعی در آثارش حک و ابدی شده است.
شاید زمانی که او اولین کتابهایش، «صیغه» و «دخیل بر پنجره فولاد»، را منتشر کرده بود حدس نمیزد راه چنین دشواری را پیشرو دارد؛ راهی پراضطراب و حرمان که آن را باید با آرامش و امید تاخت بزند.
داستان صيغه و دخيل بر پنجره فولاد كه از اولين آثار اين نويسنده است، در نثر و ساختار از چنان استحكامي برخوردار است كه بعيد به نظر ميرسد اگر كسي چهلتن را نميشناخت باور ميكرد اين كارها، كارهاي جواني بيستويك، دوساله است. در اين داستانها بهخصوص در داستان دخيل بر پنجره فولاد، چهلتن با استادي روابط بين آدمها را به تصوير ميكشد و حتي شخصيتهاي گذري داستانش نيز بيهويت و پادرهوا نيستند. در پرداخت اين شخصيتها چهلتن با چيرگي بر زبان توده مردم و ضربالمثلها و تكيهكلامهاي آنان جهان ملموسی از طبقه متوسط و فرودست جامعه ارائه ميدهد.
چهلتن در بحبوحه شرایط سیاسی و از کانون سیاست نوشتن را آغاز کرد. اما نوشتن آنچنان اقناعش میکرد که هرگز روی خوش به سیاست نشان نداد و توانست از التهابهای دوره انقلاب سر به سلامت ببرد. شاید از همان دوران بود که مستقلبودن را برگزید و تاوان سنگینی برایش داد. کمترین این تاوانها نادیدهگرفتهشدن در رسانههای کثیرالانتشار بوده و اجازه سخنرانینداشتن در مراکز دولتی و نیمهدولتی. من هم چون چهلتن بر این باورم که جریانی میخواست آنان را از جامعه فرهنگی حذف کند و مقاومت در برابر این «حذف» صرفا به مدد خصیصه عشق به نوشتن امکانپذیر بود. خصیصهای که در او عمق زیادی دارد. اینک به اعتبار این پافشاری امیرحسن چهلتن یکی از بهترین نویسندگان و مستقلترین روشنفکران ایرانی است که به کسی جز خودش دینی ندارد. او در کنار بسیاری دیگر از روشنفکران که در این خاک ماندهاند سهم زیادی در زندهنگاهداشتن ادبیات داستانی دارد. آنچه در او بیش از هرچیز میتواند برای ما سرمشق باشد پاکیزه انسانبودن، مستقلبودن و باور به نوشتن است، و این در روزگار مملو از توهم و خودشیفتگیهای بنجل چیز کمی نیست.
سال 57 فضای کشور کاملا سیاسی شده بود. در آن روزها ادبیات در چه حالوهوایی بود و شما در این شرایط چه میکردید؟ ادبیات و انقلاب بهخصوص نقش روشنفکران و نویسندگان در انقلاب یکی از دغدغههای من است. از آن روزها بگویید.
زمستان سال ۵۶ شمس آلاحمد ناشر دومین کتابم، «دخیل بر پنجره فولاد» به من پیشنهاد کرد تا فرم درخواست عضویت در کانون نویسندگان ایران را پر کنم. من آن موقع بیستویک سال داشتم، دانشجو بودم و فضای سیاسیای را که کمکم بهسوی التهابی همهجانبه میرفت، تجربه میکردم؛ گرچه آنموقع هیچکس گمان نمیکرد با چنان سرعتی به بهمن ۵۷ برسیم. کمی بعد مرا دعوت کردند تا در مجمع عمومی کانون شرکت کنم. روز موعود وقتی با دو، سه نفر دیگر از اعضا به سمت محل جلسه میرفتیم، کمی مانده به در ورودی، غلامحسین ساعدی پنجره را باز کرد و به ما حالی کرد که از محل دور شویم. بعدها دانستیم پلیس سیاسی شاه از برگزاری جلسه ممانعت کرده و به برگزارکنندگان اخطار دستگیریشان را داده است.
چند هفته پس از آن، فریدون تنکابنی که منشی کانون بود دعوتم کرد تا در جلسه کوچکتری با حضور تعداد کمی از اعضا شرکت کنم، تا حال که امکان تشکیل جلسه عمومی نیست بهکلی از یکدیگر بیخبر نمانیم؛ این اولین دیدار من با چند نفری از اعضای ارشد کانون بود. در اوایل سال ۵۷ جلسه مجمع عمومی کانون عاقبت توانست در خانه گلشیری برگزار شود و آنجا من با جمع کثیری از مهمترین نویسندگان مملکت آشنا شدم. در همان جلسه گلشیری خبر داد که جلساتی برای نقد کتاب از هفته آینده برگزار میشود و از اعضا بهخصوص داستاننویسان و شاعران دعوت کرد که در آن جلسات شرکت کنند. بعد از آن من دیگر عضو ثابت همه این جلسات بودم. چیزهایی که نمیدانستم الی ماشاالله نهایت نداشت و این فرصت بینظیری بود که مرا با یک فضای فرهنگی در جدیترین شکل خود آشنا میکرد. تا آنجاکه حافظهام یاری میکند کتابهایی از سیمین دانشور، جمال میرصادقی، ناصر ایرانی و محمود دولتآبادی با حضور نویسنده، مورد گفتگو قرار گرفتند، همینطور کتابهای شعر عظیم خلیلی و طاهره صفارزاده در خانه سپانلو. من هنوز گیج بودم و به موقعیت استثنایی حضور در جمع مهمترین نویسندگان حرفهای کشور انگار آگاه
نبودم. بعد کمکم سروکله نویسندگانِ زندانی آزادشده پیدا شد؛ یلفانی، حسام، درویشیان، نسیم خاکسار و دیگران و ما به آستانه بهمن رسیدیم. در سطح خیابان غوغا بود، من از هیجان میلرزیدم و موج خوشبینی به آینده در شهر همه را در بر گرفته بود. در همان حال نمایش خشونت رواج مییافت و میرفت تا به امری عادی و روزمره تبدیل شود. در حاشیه پیادهروهای روبهروی دانشگاه عکسهای بدنهای متلاشیشده جانباختگان انقلاب را میفروختند و در یکی از راهپیماییهای بزرگ آن روزها مردی را دیدم که این تصاویر را به پالتوی بلندش نصب کرده بود، بر بالای سکویی ایستاده بود و خود را و آن عکسها را به نمایش گذاشته بود، این امور همه جزئی به نظر میرسید و کسی به آنها توجه نداشت و لذا نطفه اتفاقات شوم بعد یکی یکی بسته میشد. و بعد انقلاب فرهنگی رخ داد، در این میان جلسات کانون بهطور هفتگی ادامه داشت و من در همه آنها حاضر بودم، طیف بحثهایی که در میگرفت گسترده بود، از ادبیات گرفته تا مقوله آزادی و دموکراسی.
یکی از امتیازات زندگی در ایران که مرا پایبند و شیفته خود کرده، این است که بیشترین امکان را برای مشاهده فراهم میآورد، به شرط آنکه به پدیدههایش درست و از نزدیک نگاه کنی. پس من اینها همه را با اضطراب شاهد بودم، اینها همه در ذهنم تهنشین میشد تا بنمایه رمانهایی را فراهم بیاورد که در بیست ساله اخیر نوشتهام و معلوم است که فعلا هیچکدام را نمیشود منتشر کرد.
آیا با ایده خاصی وارد کانون نویسندگان شدید، یا به واسطه ادبیات و عشق به نوشتن؟
ایده خاصی در کار نبود، دلم میخواست یکی از آنها باشم، یکی از آنهایی که مینویسند و بر آزادی بیان پافشاری میکنند. ادبیات همیشه و همه جا برایم در اولویت بوده است و نوشتن همه جاهطلبیهای جوانانهام را ارضا میکرد. من کموبیش از همان آغاز بهطور غریزی دریافته بودم که ادبیات بر فراز همه ایدئولوژیها و بهخصوص بالاتر از سیاست میایستد من در سال ۵۷ یک جوان بیستودو ساله بودم که دو کتاب چاپ کرده بودم و توانسته بودم تحسین عدهای را برانگیزم.
کدام کتابهایتان؟
مجموعهداستانهای «صیغه» و «دخیل بر پنجره فولاد».
در اوج انقلاب.
بله، دومین کتابم بهار ۵۷ منتشر شد، وقتی که دیگر بوی تغییرات به همه مشامها رسیده بود. من از آغاز به طرح مسائل اجتماعی در داستان اهمیت میدادم. آرمان اجتماعی مشخصی نداشتم اما بیعدالتی و فقر فرودستان آزارم میداد و قدرت مضطربم میکرد. به سیاست به معنای خاص کلمه اهمیتی نمیدادم و گاه خیال میکردم فعالیت سیاسی همسالان خودم بازیهای بچگانهای بیش نیست که باعث به تعویقافتادن بلوغ میشود.
در این بحبوحه که حتی آبخوردن هم سیاسی تعبیر میشد، شما جهان را چگونه میدیدید؟
واقعا یادم نیست، اما هرگز آدم ناامیدی نبودهام. اگرچه سالهاست فکر میکنم هیچ چیز دشوارتر از این نیست که وطن و خانه پدریات چنین باشد، ما در محدودیت زندگی ایرانی گرفتاریم. در مورد آن سالها این را هم خوب میدانم که از آرمان جوانانه تغییر فوری جهان بسیار دور بودم. این برایم حیرتانگیز است که هرگز در من کششی برای پیوستن به یکی از دو جریان سیاسیِ خوشنام و جوانپسندانه آن روزها وجود نداشت.
شاید همهچیز را در ادبیات جستوجو میکردید.
ادبیات مرا کاملا راضی میکرد. بهنظرم نویسندهبودن خودش عنوان وسوسهانگیز و مهمی بود.
چرا نویسندهبودن میتوانست این خلأ را برای شما پر کند؟ فکر میکنید نویسندهبودن یا عمل نوشتن واجد چه ویژگیهایی است که میتواند شما را چنان جذب کند که این همه مسائل جذاب و آن همه آدمهای کاریزماتیک سیاسی شما را جذب نکرد؟
احساس رضایتی را که بعد از نوشتن تجربه میکنم، هنوز که هنوز است با هیچ چیز دیگری در دنیا عوض نمیکنم چون با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست. من با نوشتن است که احساس میکنم تماموکمال زندگی میکنم. نوشتن توانایی فوقالعادهای است و من از آغاز به آن آگاه بودم. چهرههای کاریزماتیک برای من همگی در پهنه ادبیات فقط حضور داشتند، چهرههایی مثل شاملو، اخوان، دانشور، گلشیری و دیگران.
در سیاست آنچه عامل جذابیت است و سیاست را جذاب میکند شعف و شوری است که ایجاد میکند و مهمتر از همه اینکه آن شعف و شور منتهی به تغییر شود. ما چگونه آن را در ادبیات میتوانیم پیدا کنیم؟
اینکه میگویید کمی شبیه شعفی است که از بُردن در یک بازی ورزشی نصیب برندگان میشود. از علم که بگذریم، تغییرات عمده را ادبیات و هنر در جامعه بشری موجب شدهاند. اگر ولتر نبود، اگر شکسپیر، ویکتور هوگو و تولستوی نبودند بعید میدانم جهان شکلِ فعلیاش را میداشت.
این ادبیات در نظر شما باید واجد چه ویژگیهایی باشد که بتواند تغییر دهد. آیا هر ادبیاتی میتواند این کار را بکند؟
ادبیات به آرمانهای بشر شکل میدهد و در عرصه تخیل آن را به نمایش میگذارد، این خود یک موتور قویست برای اینکه دیگران را به تکاپو وادارد. فکر میکنید فردوسی و شاهنامهاش در بستر تغییرات اجتماعی در ایران بیتاثیر بودهاند؟ اما ببینید انگیزه من در نوشتن تغییر جهان نیست، من از نوشتن لذت میبرم، از تصور لذت احتمالی مخاطب لذت میبرم.
لذت هم مراتبی دارد و قاعدتا مرتبهای که در ذهن شماست، شاید به نوعی جدیتر و عمیقتر از لذتی باشد که از خواندن یک کتاب عامهپسند بهدست میآید...
بله البته. اما در ضمن نباید لذتی را که خوانندگان رمان عامهپسند از آن نصیب میبرند بیاهمیت تلقی کرد. اکثر جمعیت دنیا را همین مردم عوام تشکیل میدهند.
دوست دارید خوانندگان احتمالیتان چه واکنشی نسبت به آثار شما داشته باشند، اصلا توجهی به این موضوع دارید؟
شرایط اجتماعی مرا عادت داده است که آدم کمتوقعی باشم. این جامعه حرفهام را به من یادآوری نمیکند. جز در اوقاتی که مشغول نوشتن هستم اغلب فراموش میکنم که نویسندهام و لاجرم نمیتوانم به واکنش خوانندگان احتمالی آثارم فکر کنم. ببینید نوشتن برای من یک تفنن نیست، من تقریبا همه چیزم را به پای آن گذاشتهام. من شصتویک سال دارم و چهل وچهار سال است که به قصد انتشار مینویسم. من بیستمین اثر داستانیام را همین چند هفته پیش به دست ناشر آلمانیام رساندم. با اینهمه احساس میکنم مثل یک مجرم در ساعات درازی از روز مرتکب اعمال مخفیانهای هستم و در اوقات دیگر همچون یک شهروند عادی با قیافهای حقبهجانب، در انظار حاضر میشوم. این وضعیت خوشایندی نیست. امکان انتشار همه آثارم فراهم نیست، فرنگیهایی که به تهران میآیند و داوطلب دیدار من هستند مجوز این دیدار را از وزارت ارشاد کسب نمیکنند، در سالنهای عمومی امکان داستانخوانی ندارم، دیگر چه بگویم؟ منزویکردن نویسندگانِ مستقل به سود جامعه نیست و به ضرر زبان فارسی تمام میشود. رماننویسان و بهطور کلی هنرمندان همیشه لازم نیست شهروندی معقول و شایسته باشند. نیرویی غریزی در آنهاست
که ایشان را وامیدارد در جهت مخالف جریان عمومی شنا کنند. حتی گفتهاند غریزه هنری رو بهسوی تخریب و مرگ دارد. در یک جامعه سالم این غریزه به رسمیت شناخته میشود.
ما محاطیم به یک فضای سرد. هیچکس گمان نمیکرد این فضا این همه دوام بیاورد، اتفاقی غیرتاریخی را از سر میگذرانیم. از اول انقلاب تاکنون نتوانستیم به کسی حالی کنیم که نویسنده و شاعر رقیب حکمران نیست، هیچ حکمرانی هم در طول تاریخ دراز ما چنین تلقییی نداشته است.
فقط میتوانم بگویم ایمان بسیار قوی میخواهد که آدم به نوشتن ادامه بدهد.
عشق، فقط عشق محرک من است، عشق به نوشتن. از طرف خانواده متهم هستم به اینکه دریچه ذهنم به روی سایر امور بهکلی بسته است و جز به نوشتن به چیز دیگری فکر نمیکنم. من با نوشتن میتوانم فراموش کنم اما در اوقات دیگر زندگی مثل یک تهدید آرامشم را سلب میکند. سالهاست از دیدن آدمهایی که قهقهه میزنند تعجب میکنم.
درواقع این ایزولهشدن از شخص به جریانهای فرهنگی و سیاسی هم تسری داده میشود. جریان و طیفهایی که نماینده جامعه مدنی هستند. با حذف آنان یعنی دیگر حد فاصل و عایقی با دولت نداریم. در نبودن این طیفها مردم در لحظه با دولت و نهادهای رسمی بیواسطه رودررو میشوند.
اتفاقا سرمقالهتان را دو، سه روز پیش در شرق خواندم که از غفلت رئیسجمهور در فعالکردن جامعه مدنی گفته بودید و اینکه اصلاحطلبان ناچارند جای خالی جامعه مدنی را پر کنند.
البته تلقی من این است که باید جریانهای روشنفکری در جامعه احیا شود و اصلاحطلبان نمیتوانند نماینده تاموتمام جامعه مدنی باشند.
این موضوع واضحیست، اصلاحطلبان یک نقش سیاسی دارند، چطور میتوانند جای خالی نویسندگان و روشنفکران را پر کنند وقتی که حتی وظیفه خود را بهدرستی انجام نمیدهند. دستکاری یک جامعه در قرن بیستویکم غیرعاقلانهترین کار ممکن است. جامعه مدنی را به وجود نمیآورند، جامعه مدنی خودبهخود به وجود میآید به شرط آنکه از دستکاری در نظم طبیعی جامعه پرهیز شود.
آیا این دستکاری را در عرصه فرهنگ هم میبینید؟
به شدت و بیش از هر عرصه دیگری.
از صحبتهای شما اینطور استنباط میکنم که یکجور مانعتراشی میکنند، درواقع یک جور دستکاری.
البته، مانعتراشی هم بهنحوی دستکاری است. یعنی اینکه جلوی بروز طبیعی پدیدهها را بگیریم، نویسنده جعل کنیم و نمونههای واقعی را از جامعه دور نگه داریم.
درواقع نوعی کنارگذاشتن یا طرد.
بله، حذف.
یکجور حذف است و میخواهم به آن نقطهای برسم که زیرپوستیتر است؛ ما هر قدر که فاصله میگیریم حذفها کمتر میشود اما مشابهسازیها قویتر میشود و میبینیم که مشابهسازیها بهشکلی همان دستکاری را معنی میدهد. دستکاری در یک روندی وجود دارد و حذف نمیشود. این فرایند حذف نمیشود اما دستکاری میشود.
حذفها اصلا کمتر نشده است. بیضایی برای چه رفته است؟ امیر نادری چرا برنمیگردد؟ تقوایی برای چه خانه نشسته است؟ چرا رمان تازهای از دولتآبادی نمیبینیم؟ به حساب ما آخرین رمان او حدودا بیست سال پیش نوشته شده، بعد از آن او چه کرده است؟ از انتشار آخرین رمان من چهارده سال میگذرد، دستاورد این زمان طولانی به زبان فارسی چرا در دسترس نیست؟
مشابهسازیها هم شکلی دستکاری است.
بله البته. شما ببینید نهادهایی که از ردیف ۱۷ بودجه استفاده میکردند و چنانکه روزنامهها نوشتند بیش از هشتهزار میلیارد تومان بودجه داشتند، همه کار فرهنگی میکنند، کتابهایی منتشر میکنند و نویسندههایی هم پرورش دادهاند که ما بعضی از آنها را به نام میشناسیم. اینها همه مصداق مشابهسازی است. خب اشکالی ندارد اما چرا جلوی انتشار کارهای مرا میگیرید؟ من منتشر نکنم تا نویسندههای مشابهسازیشده جلوه کنند؟ برای چه نویسندگان مستقل را منزوی میکنند؟ رقابت با آنها چه معنی میدهد؟ یک نویسنده جوان در مصاحبهای گفته است کتاب او پرفروش بوده، چون یک آرتیست تلویزیون در حساب توئیترش از کتاب او تعریف کرده! همه آنهایی که معنای سقوط را می دانند متوجهاند که من از چه حرف میزنم. معرفی کتابهای خوب وظیفه منتقدین ادبی است نه آرتیستهای تلویزیون. وقتی جامعه وارونه شود و تهِ هرم بالا بیاید، نخبگان در این پایین له میشوند.
آیا نظر کلیای در مورد وضعیت حاضر ادبیات دارید؟
ببینید! من معتقدم بهطور کلی جامعه ما بهلحاظ شعور ارتقاء یافته است و بحثهای اجتماعی فعلی هم حتما به همین خاطر است. منتهی بازتاب آن را به دلایل مختلفی که راجع به بعضی از آنها صحبت کردیم نمیتوانیم این را در ادبیات معاصر ببینیم. رواج نکونالِ زنهای آشپزخانه در رمان فارسی واقعا کلافهکننده است، ظاهرا این تنها اعتراضیست که نویسنده ایرانی مجاز به ابراز آن است. اما چه میشود کرد، درک زیباییشناسی این مردم در محاصره برنامههای تلویزیونی خودمان و سریالهای ترکی بالاتر از این نمیرود. واقعیت این است که مردم پس از چندی به مزخرفات اعتیاد پیدا میکنند. برای عبور از این وضعیت باید ادبیات ما فارغ از سانسور و به دور از دستکاری فضای فرهنگی جامعه ده بیست سالی نفس تازه کند، تا ما انعکاس نتایج این ارتقاء شعور را در ادبیات هم ببینیم. ادبیات حاصل زیست فرهنگی یک جامعه است. از آن گذشته نهادهای مستقل فرهنگی این جامعه باید به وجود بیایند، بودجه کافی داشته باشند تا بتوانند به معرفی این ادبیات به جهان کمک کنند. دیگران هم همین کار را میکنند. مثلا کشورهای کوچک اروپایی مثل سوئد، نروژ یا دانمارک موسساتی دارند که کارشان معرفی ادبیات
ملی به دیگر زبانهاست. حتی ترکها و عربها هم در همسایگی ما همین کار را میکنند. چطور وقتی میخواهیم اتومبیل بسازیم به دست فرنگیها نگاه میکنیم؟ چرا نباید برای سروساماندادن به شیوههای زیست فرهنگی خود از تجربیات آنها استفاده کنیم. البته یک کارهایی میکنند اما همهاش به هدردادن ثروت ملیست.
اهل شَر
«در اساطیر ایرانی این دیوانند که به نخستین آفریده بشری نوشتن میآموزند»1، پس بهقولِ اميرحسن چهلتن، نويسنده معاصر، وجه مکتوب کلام در ناخودآگاه انسان ایرانی با نوعی شَر همراه بوده است. اساسا ادبيات مدرن ماحصل نوعي مواجهه با شرارت است و بهتعبير ژرژ باتاي «ادبيات همواره با اضطراب سروكار دارد و اضطراب هميشه مبتني بر چيزي است؛ چيزي كه خاطر ما را برآشفته است و بهزودي به يك امر شرارتبار بدل ميشود.» و مخاطب ادبيات را با شرارتي تنشزا مواجه ميكند و او را در معرض امكانپذيري شَر قرار ميدهد. وضعيتِ تنشزاي ادبيات مدرن كه اين فُرم را از ملال زندگي دور كرده است، شايد حاصل همين سركردن با شرارت باشد. ادبياتي كه هميشه با نظم نمادين درافتاده، و از وضعيت حاكم بر جامعه و نيز قوالبِ جاافتاده نوشتار تن زده است. اما مواجهه با شَر در اينجا ابعاد ديگري نيز پيدا ميكند كه چهلتن آن را در مقالهاي با عنوانِ «کنترل تخیل از طریق سانسور» يا «سرگذشت کتاب در سرزمین هزارویکشب» شرح و بسط ميدهد. پيش از پرداختن به ايده مقاله چهلتن، برگرديم به قرن نوزدهم، روزگارِ آثار بزرگ ادبيات.
بهتعبير ميشل زرافا2 از همان دوران بود كه نويسندگان با قواعد موجود به مخالفت برميخيزند هرچند آن را واژگون نميكنند اما اين نظريه هرچه بيشتر با نيت نويسنده پيوند مييابد. «فلوبر، جويس و فالكنر چنان مينوشتند كه گويي افسانه ميبايد ديگر يك موضوع فعاليت ادبي نباشد و به يك كنش اجتماعي تبديل شود.» آثار بسياري در اين دوران در مخالفت با نهاد داستان و در رَد قواعد و ناسازگار با چارچوبهاي داستان پديد آمدند. «وقتي پروست از نوشتن داستان از نوع طرحريزيشدهاي كه ميبايست مورد پذيرش جامعه واقع شود سر پيچيد، وقتي ك مثل يك سگ ميميرد، جامعه بهمثابه يك نظام زيستي نه چون يك واقعيت رد ميشود.» در نظر دس پاسوس و كافكا و فالكنر و موزيل، واقعيت اجتماعي از حيث ادبي تنها يك تقدير است و اگر اين داستاننويسان اين تهاجم را بر ضد جامعه با ابزارهاي شكلي كه بهخوديخود تهاجم در برابر مقررات استقراريافته و فرهنگ رسمي بهشمار ميآيند ابراز نكنند، اعتراضشان تنها كلماتي مرده را بيان كرده است. زرافا همينطور پيشتر ميآيد تا 1930 كه «ساد» به «رمز انهدام» بدل ميشود و بعد، قرن بيستم سَر ميرسد با تنشي كه نويسنده بين آمريت هنر خود و روياي بيان حقيقت حس ميكند و بهزعمِ زرافا از اين دوران، ديگر انتخابها از ميان واقعيات معنادارتر ميشود. براي نمونه در آثار ربگرييه اين حقيقت در شيوهاي نهفته است كه او با آن به چيزها مينگرد. يا نزد ساروت «حقيقت تنها در جستوجوي ما و براي خودمان نهفته است.» نويسندگان، ديگر از نوشتن داستانهاي منطقي يا بهقول فورستر «تسليآميز» براي مخاطبان خود طفره ميروند و حلِ ناسازگاري ميان شكل و حقيقت هرآينه دشوارتر مينمايد. داستانهايي كه تنها به بازنماييِ دوران خود بسنده ميكرد هرچند شخصيتهايي تاموتمام چون آثار تولستوي داشت، از كار افتاد و ادبيات ديگر ناگزير به تناقضات دوران مدرن تن داد. داستان اما همچنان با واقعيت مسلط و بيشكل ارتباط مييابد و آن واقعيت تاريخ است كه هر داستان ميكوشد آن را بازشناسد. داستان، ديگر تمايز قاطعي با بيانيه اجتماعي دارد و اين دوگانهاي است كه زرافا سعي ميكند آن را در عبارتِ «داستان بهمثابه شكل ادبي يا نهاد اجتماعي» شناسايي كند. اما در عين حال داستان، لباس مبدل را در برابر الهامات ميپذيرد، «زيرا آشكارا مستقيمتر از ساير هنرها، ما را با مقوله معنا و ارزش شرايط تاريخي و اجتماعي گريزناپذيرمان روبهرو ميكند.» در متن «داستان» اين ادعاي ضمني وجود دارد كه انسان گذشتهاي دارد و حال و آيندهاي. نيز داستان، بيانگر اين حقيقت است كه «نه هيچ جامعهاي بيتاريخ وجود دارد و نه هيچ تاريخي بيجامعه... با داستان جامعه وارد تاريخ ميشود و تاريخ وارد جامعه.» درست همان سلوكي كه نويسندهاي همچون چهلتن در داستانهايش و در مواجهه با تاريخ و نيز رويكردش به ادبيات سياسي در پيش گرفته است. در روزگار معاصر سازگاري يا تناقض ميان ادبيات و نظم مستقر را بايد در همان واژگونسازي يا تهاجمي سراغ گرفت كه نويسندگان از قرن بيستم آغاز كردند. كه ادبيات راستين همانطور كه باتاي گفت با شرارت پيوندي وثيق دارد و فراتر از آن، نوشتن اساسا امري است شرارتبار، و نويسندهبودن با احساس گناه آغاز ميشود؛ با آگاهي از گناهكاربودن. بودلر و كافكا از معروفترين نويسندگانياند كه بهزعم باتاي نوشتن را با اين احساس آغاز كردهاند. هر دو ميدانستند كه هنگام نوشتن بايد در جناح شيطان بود. از اينرو بودلر «گلهاي شر» را نوشت و كافكا نوشتن را در تقابل با آرزوهاي خانوادهاش ميدانست چراكه او بهجاي كاركردن، خود را وقف نوشتن كرده بود. در متنِ ادبيات اين نويسندگان نيز شر حضوري جدي و انكارناپذير دارد و يوزف. ك شايد نمادِ اصيل اين تلقيِ باتاي است.
برگرديم به مقاله «سرگذشت کتاب در سرزمین هزارویکشب». اميرحسن چهلتن با اين تلقي كه کلمات قادرند در نظم حاكم تغییراتي اساسي و فوري دهند، چندان همسويي ندارد، آنهم در روزگار ما، در جايي كه ما مينويسيم. او این توهم را با «خاصیت جادویی کلام مکتوب در فرهنگ ایرانی» مرتبط ميداند و از طرفي مبتني بر این واقعیت که «در ایران، تجدیدحیات ادبی وامدار نوشدنِ جامعه نیست، بلکه یکی از ارکان مهم پدیدآوردن آن است.» با اين حال، چهلتن معتقد است از خصايل ادبيات جديد ما «تعهد اجتماعی شاعر و رماننویس ایرانی از آغاز تجدد تا به امروز» بوده است و بیشوکم در صدساله اخیر ما شاهدِ خاموشکردن صداها بودهايم. بعد چهلتن به 1924 بازميگردد كه ميرزاده عشقی، شاعر آزادیخواه به ضرب گلوله در خیابان از پا درآمد، حکومت وقت که از خود بیطرفی نشان میداد، شخصی را که ضارب شاعر را دستگیر کرده و به پلیس تحویل داده بود، به زندان انداخت تا از آن پس در کارهایی که به او مربوط نیست دخالت نکند. حدودا بیست سال بعد نویسنده و مورخ دیگری در صحنه دادگاه در خون خود غلتید، آخرین نمونههای آن به آخرین روزهای سال 1998 مربوط میشود، وقتی که یک شاعر و یک نویسنده ایرانی به فاصله کمی از یکدیگر ربوده شدند، به قتل رسیدند و پیکر بیجانشان در بیابانهای اطراف تهران رها گردید.» نويسنده «تهران شهر بيآسمان» همچنان با چراغ و آينه در تاريخ ميگردد تا صحنههاي ديگري از عناد با نوشتن را جستوجو كند: «تاریخ ایران پر است از صحنههای کتابسوزان؛ در یورش مغول سوخت همه حمامهای عمومی یک شهر تا مدتها از کتابهایی تأمین میشد که به همین منظور از کتابخانههای شهر گرد آورده بودند، در دورههای دیگری برخی از کتابها را برای پرهیز از آلودگی دست به کمک انبر در چاه فضولات میانداختند...» بعد ميرسيم به دوران حاضر و مسئله سانسور يا همان مميزي كتاب كه اميرحسن چهلتن در تمام اين ساليان با چندينوچند كتابِ معطلمانده در هزارتوي مجوز در انتقاد از آن نوشته است، گويي کتاب ديگر به «شیئی مخاطرهآمیز» بدل شده است.
سانسور کتاب از نظر چهلتن ابزاری است برای «کنترل فرهنگ»، كه بناست در خدمت «کنترل اجتماعی» عمل کند و از این منظر موضوعیست كه دو سر دارد: یک سوی آن دولت است و در سوی دیگر پدیدآورندگان فرهنگ. كنترل تخيل، جزميت انديشه و ركود ادبيات ما نيز تا حد بسيار از همين كنترل نشأت ميگيرد. چهلتن كنترل تخيل را به وضعيتي تشبيه ميكند كه یک راهروی باریک برای نویسندگی مشخص شده باشد و طبعا اين راه ادبیات را فقیر ميکند. حذفيات، سانسور، بايكوتكردن ادبيات واقعي كه از دل جامعه ميجوشد، به ادبيات لطمهاي جدي وارد كرده است. بگذريم از اينكه فضاي ادبي غالب ادبيات ما در دو سه دهه اخير، چنان در آپاراتوس حاكم ادغام شده است كه بازشناسي ادبيات واقعي از ميان خيل كتابهاي داستاني منتشرشده كارِ چندان سادهاي نيست.
شَر ادبي در اين فضا بود كه به جابهجايي ناخواسته تن داد و ادبياتِ نحيف ما را از حيثِ كيفي به روزگاري سختتر كشاند. شَري كه ادبيات مدرن از آن زاده شده است بر اثر همين بايكوتها و كنترلها از درون متنِ ادبيات اخير ما و شخصيتهايش -شخصيتهايي كه بهتعبير باتاي در ادبيات مدرن همواره شري بهپا ميكردند تا نظم مستقر را برهم زنند- به فضاي پيراموني ادبيات كوچ كرده است. موجودات شرور از درون داستانها بيرون جستهاند، و در پي دستوپاكردنِ جايگاه ادبي ناچيزي براي خود در بنگاههاي نشر و فضاي مجازي ميگردند. اينگونه بود كه ادبيات ما دستكم در وجه غالبش در دو سه دهه اخير، روزبهروز بيشتر از شَري كه ادبيات مدرن را ساخت، تُهي شد و به شخصيتهاي ادبي سايهواري تن داد كه در يادها نميمانند، اينكه ادبيات ما ديگر شخصيتي ماندگار در يادها ندارد كه طيفي از جامعه را نمايندگي كند يا نمادي از دوراني باشد، از اينروست. برعكس، اهلِ ادبيات را به شري مبتلا ساخت كه دامنگير داستانِ ايراني شد، شَري كه موجوداتي چون كورش اسدي و حتا محمدرضا كاتب و محمدرضا صفدري و ايندست نويسندگان را نَديد ميگيرد، تا به شرارت ادبي خود، در جايي دورتر از داستان، در فرامتنهاي ادبي ادامه دهد. و اميرحسن چهلتن يكي از نويسندگان معاصر استخواندار ما است كه در داستانهايش و نيز در مقالات خود اين فضاها را برملا كرده و شر ادبي را به داستان بازميگرداند.
پینوشت:
1. «کنترل تخیل از طریق سانسور» يا «سرگذشت کتاب در سرزمین هزارویکشب» از مجموعهمقالات اميرحسن چهلتن كه از ســال 2004 ميلادي در نشــریات آلمانــی خاصــه دو روزنامــه معتبر فرانکفورتــر آلگماینــه و زوددویچــه سایتونگ منتشر شــدهاند و در كتابي با عنوان «تهران کیوســک» گرد آمده و در آلمان منتشر شدهاند.
2. «داستان بهمثابه شكل ادبي يا نهاد اجتماعي» نوشته ميشل زرافا، ترجمه فريبرز رئيسدانا، از كتاب «گفتآمدهايي در ادبيات»، نشر نگاه.
امیرحسن چهلتن را از دیرباز میشناسم. در دیدار آخرمان که به این گفتوگو انجامید، او را متفاوت از گذشته دیدم. نرمخو و شاید هم دلشکسته به نظر میرسید. امیرحسن، نویسندهای مستقل است. با اینکه سالیان سال بعد از انقلاب در ایران زندگی میکند، بیش از هر نویسنده دیگری شرایط و امکان کوچ را داشته است، اما نرفته و هنوز به خانه و کشورش دلبسته است. او برای این ماندن دشواریهای زیادی را تحمل کرده است. اگر امروز ما از دو شرایط و فرهنگ متفاوت کنار یکدیگر نشستهایم و به حرفهای یکدیگر همدلانه گوش فرامیدهیم، صرفنظر از حرفه روزنامهنگاری من، حاصل نوعی تفاهم و مدارایی است که نشئتگرفته از گذر ایام است. چهلتن به نوشتن عشق میورزد و به گفته خودش این عشق چنان قوی است که خانواده خود و خانواده بزرگترش را در بیشتر اوقات نادیده گرفته است. این عشق از یک سو او را سرشار از زندگی میکند و از سوی دیگر دلشکستهاش میسازد که به زعم خودش نتوانسته شوهری خوب، پدری خوب و پسر خوبی برای خانوادهاش باشد، اما در واقع اینگونه نیست. چهلتن بیش از هرکس دیگری به خانوادهاش عشق ورزیده است؛ در سراسر آثارش عشق به خانواده موج میزند. به
بیانی عشقی که او از آنان دریغ کرده به نوعی در آثارش حک و ابدی شده است.
شاید زمانی که او اولین کتابهایش، «صیغه» و «دخیل بر پنجره فولاد»، را منتشر کرده بود حدس نمیزد راه چنین دشواری را پیشرو دارد؛ راهی پراضطراب و حرمان که آن را باید با آرامش و امید تاخت بزند.
داستان صيغه و دخيل بر پنجره فولاد كه از اولين آثار اين نويسنده است، در نثر و ساختار از چنان استحكامي برخوردار است كه بعيد به نظر ميرسد اگر كسي چهلتن را نميشناخت باور ميكرد اين كارها، كارهاي جواني بيستويك، دوساله است. در اين داستانها بهخصوص در داستان دخيل بر پنجره فولاد، چهلتن با استادي روابط بين آدمها را به تصوير ميكشد و حتي شخصيتهاي گذري داستانش نيز بيهويت و پادرهوا نيستند. در پرداخت اين شخصيتها چهلتن با چيرگي بر زبان توده مردم و ضربالمثلها و تكيهكلامهاي آنان جهان ملموسی از طبقه متوسط و فرودست جامعه ارائه ميدهد.
چهلتن در بحبوحه شرایط سیاسی و از کانون سیاست نوشتن را آغاز کرد. اما نوشتن آنچنان اقناعش میکرد که هرگز روی خوش به سیاست نشان نداد و توانست از التهابهای دوره انقلاب سر به سلامت ببرد. شاید از همان دوران بود که مستقلبودن را برگزید و تاوان سنگینی برایش داد. کمترین این تاوانها نادیدهگرفتهشدن در رسانههای کثیرالانتشار بوده و اجازه سخنرانینداشتن در مراکز دولتی و نیمهدولتی. من هم چون چهلتن بر این باورم که جریانی میخواست آنان را از جامعه فرهنگی حذف کند و مقاومت در برابر این «حذف» صرفا به مدد خصیصه عشق به نوشتن امکانپذیر بود. خصیصهای که در او عمق زیادی دارد. اینک به اعتبار این پافشاری امیرحسن چهلتن یکی از بهترین نویسندگان و مستقلترین روشنفکران ایرانی است که به کسی جز خودش دینی ندارد. او در کنار بسیاری دیگر از روشنفکران که در این خاک ماندهاند سهم زیادی در زندهنگاهداشتن ادبیات داستانی دارد. آنچه در او بیش از هرچیز میتواند برای ما سرمشق باشد پاکیزه انسانبودن، مستقلبودن و باور به نوشتن است، و این در روزگار مملو از توهم و خودشیفتگیهای بنجل چیز کمی نیست.
سال 57 فضای کشور کاملا سیاسی شده بود. در آن روزها ادبیات در چه حالوهوایی بود و شما در این شرایط چه میکردید؟ ادبیات و انقلاب بهخصوص نقش روشنفکران و نویسندگان در انقلاب یکی از دغدغههای من است. از آن روزها بگویید.
زمستان سال ۵۶ شمس آلاحمد ناشر دومین کتابم، «دخیل بر پنجره فولاد» به من پیشنهاد کرد تا فرم درخواست عضویت در کانون نویسندگان ایران را پر کنم. من آن موقع بیستویک سال داشتم، دانشجو بودم و فضای سیاسیای را که کمکم بهسوی التهابی همهجانبه میرفت، تجربه میکردم؛ گرچه آنموقع هیچکس گمان نمیکرد با چنان سرعتی به بهمن ۵۷ برسیم. کمی بعد مرا دعوت کردند تا در مجمع عمومی کانون شرکت کنم. روز موعود وقتی با دو، سه نفر دیگر از اعضا به سمت محل جلسه میرفتیم، کمی مانده به در ورودی، غلامحسین ساعدی پنجره را باز کرد و به ما حالی کرد که از محل دور شویم. بعدها دانستیم پلیس سیاسی شاه از برگزاری جلسه ممانعت کرده و به برگزارکنندگان اخطار دستگیریشان را داده است.
چند هفته پس از آن، فریدون تنکابنی که منشی کانون بود دعوتم کرد تا در جلسه کوچکتری با حضور تعداد کمی از اعضا شرکت کنم، تا حال که امکان تشکیل جلسه عمومی نیست بهکلی از یکدیگر بیخبر نمانیم؛ این اولین دیدار من با چند نفری از اعضای ارشد کانون بود. در اوایل سال ۵۷ جلسه مجمع عمومی کانون عاقبت توانست در خانه گلشیری برگزار شود و آنجا من با جمع کثیری از مهمترین نویسندگان مملکت آشنا شدم. در همان جلسه گلشیری خبر داد که جلساتی برای نقد کتاب از هفته آینده برگزار میشود و از اعضا بهخصوص داستاننویسان و شاعران دعوت کرد که در آن جلسات شرکت کنند. بعد از آن من دیگر عضو ثابت همه این جلسات بودم. چیزهایی که نمیدانستم الی ماشاالله نهایت نداشت و این فرصت بینظیری بود که مرا با یک فضای فرهنگی در جدیترین شکل خود آشنا میکرد. تا آنجاکه حافظهام یاری میکند کتابهایی از سیمین دانشور، جمال میرصادقی، ناصر ایرانی و محمود دولتآبادی با حضور نویسنده، مورد گفتگو قرار گرفتند، همینطور کتابهای شعر عظیم خلیلی و طاهره صفارزاده در خانه سپانلو. من هنوز گیج بودم و به موقعیت استثنایی حضور در جمع مهمترین نویسندگان حرفهای کشور انگار آگاه
نبودم. بعد کمکم سروکله نویسندگانِ زندانی آزادشده پیدا شد؛ یلفانی، حسام، درویشیان، نسیم خاکسار و دیگران و ما به آستانه بهمن رسیدیم. در سطح خیابان غوغا بود، من از هیجان میلرزیدم و موج خوشبینی به آینده در شهر همه را در بر گرفته بود. در همان حال نمایش خشونت رواج مییافت و میرفت تا به امری عادی و روزمره تبدیل شود. در حاشیه پیادهروهای روبهروی دانشگاه عکسهای بدنهای متلاشیشده جانباختگان انقلاب را میفروختند و در یکی از راهپیماییهای بزرگ آن روزها مردی را دیدم که این تصاویر را به پالتوی بلندش نصب کرده بود، بر بالای سکویی ایستاده بود و خود را و آن عکسها را به نمایش گذاشته بود، این امور همه جزئی به نظر میرسید و کسی به آنها توجه نداشت و لذا نطفه اتفاقات شوم بعد یکی یکی بسته میشد. و بعد انقلاب فرهنگی رخ داد، در این میان جلسات کانون بهطور هفتگی ادامه داشت و من در همه آنها حاضر بودم، طیف بحثهایی که در میگرفت گسترده بود، از ادبیات گرفته تا مقوله آزادی و دموکراسی.
یکی از امتیازات زندگی در ایران که مرا پایبند و شیفته خود کرده، این است که بیشترین امکان را برای مشاهده فراهم میآورد، به شرط آنکه به پدیدههایش درست و از نزدیک نگاه کنی. پس من اینها همه را با اضطراب شاهد بودم، اینها همه در ذهنم تهنشین میشد تا بنمایه رمانهایی را فراهم بیاورد که در بیست ساله اخیر نوشتهام و معلوم است که فعلا هیچکدام را نمیشود منتشر کرد.
آیا با ایده خاصی وارد کانون نویسندگان شدید، یا به واسطه ادبیات و عشق به نوشتن؟
ایده خاصی در کار نبود، دلم میخواست یکی از آنها باشم، یکی از آنهایی که مینویسند و بر آزادی بیان پافشاری میکنند. ادبیات همیشه و همه جا برایم در اولویت بوده است و نوشتن همه جاهطلبیهای جوانانهام را ارضا میکرد. من کموبیش از همان آغاز بهطور غریزی دریافته بودم که ادبیات بر فراز همه ایدئولوژیها و بهخصوص بالاتر از سیاست میایستد من در سال ۵۷ یک جوان بیستودو ساله بودم که دو کتاب چاپ کرده بودم و توانسته بودم تحسین عدهای را برانگیزم.
کدام کتابهایتان؟
مجموعهداستانهای «صیغه» و «دخیل بر پنجره فولاد».
در اوج انقلاب.
بله، دومین کتابم بهار ۵۷ منتشر شد، وقتی که دیگر بوی تغییرات به همه مشامها رسیده بود. من از آغاز به طرح مسائل اجتماعی در داستان اهمیت میدادم. آرمان اجتماعی مشخصی نداشتم اما بیعدالتی و فقر فرودستان آزارم میداد و قدرت مضطربم میکرد. به سیاست به معنای خاص کلمه اهمیتی نمیدادم و گاه خیال میکردم فعالیت سیاسی همسالان خودم بازیهای بچگانهای بیش نیست که باعث به تعویقافتادن بلوغ میشود.
در این بحبوحه که حتی آبخوردن هم سیاسی تعبیر میشد، شما جهان را چگونه میدیدید؟
واقعا یادم نیست، اما هرگز آدم ناامیدی نبودهام. اگرچه سالهاست فکر میکنم هیچ چیز دشوارتر از این نیست که وطن و خانه پدریات چنین باشد، ما در محدودیت زندگی ایرانی گرفتاریم. در مورد آن سالها این را هم خوب میدانم که از آرمان جوانانه تغییر فوری جهان بسیار دور بودم. این برایم حیرتانگیز است که هرگز در من کششی برای پیوستن به یکی از دو جریان سیاسیِ خوشنام و جوانپسندانه آن روزها وجود نداشت.
شاید همهچیز را در ادبیات جستوجو میکردید.
ادبیات مرا کاملا راضی میکرد. بهنظرم نویسندهبودن خودش عنوان وسوسهانگیز و مهمی بود.
چرا نویسندهبودن میتوانست این خلأ را برای شما پر کند؟ فکر میکنید نویسندهبودن یا عمل نوشتن واجد چه ویژگیهایی است که میتواند شما را چنان جذب کند که این همه مسائل جذاب و آن همه آدمهای کاریزماتیک سیاسی شما را جذب نکرد؟
احساس رضایتی را که بعد از نوشتن تجربه میکنم، هنوز که هنوز است با هیچ چیز دیگری در دنیا عوض نمیکنم چون با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست. من با نوشتن است که احساس میکنم تماموکمال زندگی میکنم. نوشتن توانایی فوقالعادهای است و من از آغاز به آن آگاه بودم. چهرههای کاریزماتیک برای من همگی در پهنه ادبیات فقط حضور داشتند، چهرههایی مثل شاملو، اخوان، دانشور، گلشیری و دیگران.
در سیاست آنچه عامل جذابیت است و سیاست را جذاب میکند شعف و شوری است که ایجاد میکند و مهمتر از همه اینکه آن شعف و شور منتهی به تغییر شود. ما چگونه آن را در ادبیات میتوانیم پیدا کنیم؟
اینکه میگویید کمی شبیه شعفی است که از بُردن در یک بازی ورزشی نصیب برندگان میشود. از علم که بگذریم، تغییرات عمده را ادبیات و هنر در جامعه بشری موجب شدهاند. اگر ولتر نبود، اگر شکسپیر، ویکتور هوگو و تولستوی نبودند بعید میدانم جهان شکلِ فعلیاش را میداشت.
این ادبیات در نظر شما باید واجد چه ویژگیهایی باشد که بتواند تغییر دهد. آیا هر ادبیاتی میتواند این کار را بکند؟
ادبیات به آرمانهای بشر شکل میدهد و در عرصه تخیل آن را به نمایش میگذارد، این خود یک موتور قویست برای اینکه دیگران را به تکاپو وادارد. فکر میکنید فردوسی و شاهنامهاش در بستر تغییرات اجتماعی در ایران بیتاثیر بودهاند؟ اما ببینید انگیزه من در نوشتن تغییر جهان نیست، من از نوشتن لذت میبرم، از تصور لذت احتمالی مخاطب لذت میبرم.
لذت هم مراتبی دارد و قاعدتا مرتبهای که در ذهن شماست، شاید به نوعی جدیتر و عمیقتر از لذتی باشد که از خواندن یک کتاب عامهپسند بهدست میآید...
بله البته. اما در ضمن نباید لذتی را که خوانندگان رمان عامهپسند از آن نصیب میبرند بیاهمیت تلقی کرد. اکثر جمعیت دنیا را همین مردم عوام تشکیل میدهند.
دوست دارید خوانندگان احتمالیتان چه واکنشی نسبت به آثار شما داشته باشند، اصلا توجهی به این موضوع دارید؟
شرایط اجتماعی مرا عادت داده است که آدم کمتوقعی باشم. این جامعه حرفهام را به من یادآوری نمیکند. جز در اوقاتی که مشغول نوشتن هستم اغلب فراموش میکنم که نویسندهام و لاجرم نمیتوانم به واکنش خوانندگان احتمالی آثارم فکر کنم. ببینید نوشتن برای من یک تفنن نیست، من تقریبا همه چیزم را به پای آن گذاشتهام. من شصتویک سال دارم و چهل وچهار سال است که به قصد انتشار مینویسم. من بیستمین اثر داستانیام را همین چند هفته پیش به دست ناشر آلمانیام رساندم. با اینهمه احساس میکنم مثل یک مجرم در ساعات درازی از روز مرتکب اعمال مخفیانهای هستم و در اوقات دیگر همچون یک شهروند عادی با قیافهای حقبهجانب، در انظار حاضر میشوم. این وضعیت خوشایندی نیست. امکان انتشار همه آثارم فراهم نیست، فرنگیهایی که به تهران میآیند و داوطلب دیدار من هستند مجوز این دیدار را از وزارت ارشاد کسب نمیکنند، در سالنهای عمومی امکان داستانخوانی ندارم، دیگر چه بگویم؟ منزویکردن نویسندگانِ مستقل به سود جامعه نیست و به ضرر زبان فارسی تمام میشود. رماننویسان و بهطور کلی هنرمندان همیشه لازم نیست شهروندی معقول و شایسته باشند. نیرویی غریزی در آنهاست
که ایشان را وامیدارد در جهت مخالف جریان عمومی شنا کنند. حتی گفتهاند غریزه هنری رو بهسوی تخریب و مرگ دارد. در یک جامعه سالم این غریزه به رسمیت شناخته میشود.
ما محاطیم به یک فضای سرد. هیچکس گمان نمیکرد این فضا این همه دوام بیاورد، اتفاقی غیرتاریخی را از سر میگذرانیم. از اول انقلاب تاکنون نتوانستیم به کسی حالی کنیم که نویسنده و شاعر رقیب حکمران نیست، هیچ حکمرانی هم در طول تاریخ دراز ما چنین تلقییی نداشته است.
فقط میتوانم بگویم ایمان بسیار قوی میخواهد که آدم به نوشتن ادامه بدهد.
عشق، فقط عشق محرک من است، عشق به نوشتن. از طرف خانواده متهم هستم به اینکه دریچه ذهنم به روی سایر امور بهکلی بسته است و جز به نوشتن به چیز دیگری فکر نمیکنم. من با نوشتن میتوانم فراموش کنم اما در اوقات دیگر زندگی مثل یک تهدید آرامشم را سلب میکند. سالهاست از دیدن آدمهایی که قهقهه میزنند تعجب میکنم.
درواقع این ایزولهشدن از شخص به جریانهای فرهنگی و سیاسی هم تسری داده میشود. جریان و طیفهایی که نماینده جامعه مدنی هستند. با حذف آنان یعنی دیگر حد فاصل و عایقی با دولت نداریم. در نبودن این طیفها مردم در لحظه با دولت و نهادهای رسمی بیواسطه رودررو میشوند.
اتفاقا سرمقالهتان را دو، سه روز پیش در شرق خواندم که از غفلت رئیسجمهور در فعالکردن جامعه مدنی گفته بودید و اینکه اصلاحطلبان ناچارند جای خالی جامعه مدنی را پر کنند.
البته تلقی من این است که باید جریانهای روشنفکری در جامعه احیا شود و اصلاحطلبان نمیتوانند نماینده تاموتمام جامعه مدنی باشند.
این موضوع واضحیست، اصلاحطلبان یک نقش سیاسی دارند، چطور میتوانند جای خالی نویسندگان و روشنفکران را پر کنند وقتی که حتی وظیفه خود را بهدرستی انجام نمیدهند. دستکاری یک جامعه در قرن بیستویکم غیرعاقلانهترین کار ممکن است. جامعه مدنی را به وجود نمیآورند، جامعه مدنی خودبهخود به وجود میآید به شرط آنکه از دستکاری در نظم طبیعی جامعه پرهیز شود.
آیا این دستکاری را در عرصه فرهنگ هم میبینید؟
به شدت و بیش از هر عرصه دیگری.
از صحبتهای شما اینطور استنباط میکنم که یکجور مانعتراشی میکنند، درواقع یک جور دستکاری.
البته، مانعتراشی هم بهنحوی دستکاری است. یعنی اینکه جلوی بروز طبیعی پدیدهها را بگیریم، نویسنده جعل کنیم و نمونههای واقعی را از جامعه دور نگه داریم.
درواقع نوعی کنارگذاشتن یا طرد.
بله، حذف.
یکجور حذف است و میخواهم به آن نقطهای برسم که زیرپوستیتر است؛ ما هر قدر که فاصله میگیریم حذفها کمتر میشود اما مشابهسازیها قویتر میشود و میبینیم که مشابهسازیها بهشکلی همان دستکاری را معنی میدهد. دستکاری در یک روندی وجود دارد و حذف نمیشود. این فرایند حذف نمیشود اما دستکاری میشود.
حذفها اصلا کمتر نشده است. بیضایی برای چه رفته است؟ امیر نادری چرا برنمیگردد؟ تقوایی برای چه خانه نشسته است؟ چرا رمان تازهای از دولتآبادی نمیبینیم؟ به حساب ما آخرین رمان او حدودا بیست سال پیش نوشته شده، بعد از آن او چه کرده است؟ از انتشار آخرین رمان من چهارده سال میگذرد، دستاورد این زمان طولانی به زبان فارسی چرا در دسترس نیست؟
مشابهسازیها هم شکلی دستکاری است.
بله البته. شما ببینید نهادهایی که از ردیف ۱۷ بودجه استفاده میکردند و چنانکه روزنامهها نوشتند بیش از هشتهزار میلیارد تومان بودجه داشتند، همه کار فرهنگی میکنند، کتابهایی منتشر میکنند و نویسندههایی هم پرورش دادهاند که ما بعضی از آنها را به نام میشناسیم. اینها همه مصداق مشابهسازی است. خب اشکالی ندارد اما چرا جلوی انتشار کارهای مرا میگیرید؟ من منتشر نکنم تا نویسندههای مشابهسازیشده جلوه کنند؟ برای چه نویسندگان مستقل را منزوی میکنند؟ رقابت با آنها چه معنی میدهد؟ یک نویسنده جوان در مصاحبهای گفته است کتاب او پرفروش بوده، چون یک آرتیست تلویزیون در حساب توئیترش از کتاب او تعریف کرده! همه آنهایی که معنای سقوط را می دانند متوجهاند که من از چه حرف میزنم. معرفی کتابهای خوب وظیفه منتقدین ادبی است نه آرتیستهای تلویزیون. وقتی جامعه وارونه شود و تهِ هرم بالا بیاید، نخبگان در این پایین له میشوند.
آیا نظر کلیای در مورد وضعیت حاضر ادبیات دارید؟
ببینید! من معتقدم بهطور کلی جامعه ما بهلحاظ شعور ارتقاء یافته است و بحثهای اجتماعی فعلی هم حتما به همین خاطر است. منتهی بازتاب آن را به دلایل مختلفی که راجع به بعضی از آنها صحبت کردیم نمیتوانیم این را در ادبیات معاصر ببینیم. رواج نکونالِ زنهای آشپزخانه در رمان فارسی واقعا کلافهکننده است، ظاهرا این تنها اعتراضیست که نویسنده ایرانی مجاز به ابراز آن است. اما چه میشود کرد، درک زیباییشناسی این مردم در محاصره برنامههای تلویزیونی خودمان و سریالهای ترکی بالاتر از این نمیرود. واقعیت این است که مردم پس از چندی به مزخرفات اعتیاد پیدا میکنند. برای عبور از این وضعیت باید ادبیات ما فارغ از سانسور و به دور از دستکاری فضای فرهنگی جامعه ده بیست سالی نفس تازه کند، تا ما انعکاس نتایج این ارتقاء شعور را در ادبیات هم ببینیم. ادبیات حاصل زیست فرهنگی یک جامعه است. از آن گذشته نهادهای مستقل فرهنگی این جامعه باید به وجود بیایند، بودجه کافی داشته باشند تا بتوانند به معرفی این ادبیات به جهان کمک کنند. دیگران هم همین کار را میکنند. مثلا کشورهای کوچک اروپایی مثل سوئد، نروژ یا دانمارک موسساتی دارند که کارشان معرفی ادبیات
ملی به دیگر زبانهاست. حتی ترکها و عربها هم در همسایگی ما همین کار را میکنند. چطور وقتی میخواهیم اتومبیل بسازیم به دست فرنگیها نگاه میکنیم؟ چرا نباید برای سروساماندادن به شیوههای زیست فرهنگی خود از تجربیات آنها استفاده کنیم. البته یک کارهایی میکنند اما همهاش به هدردادن ثروت ملیست.
اهل شَر
«در اساطیر ایرانی این دیوانند که به نخستین آفریده بشری نوشتن میآموزند»1، پس بهقولِ اميرحسن چهلتن، نويسنده معاصر، وجه مکتوب کلام در ناخودآگاه انسان ایرانی با نوعی شَر همراه بوده است. اساسا ادبيات مدرن ماحصل نوعي مواجهه با شرارت است و بهتعبير ژرژ باتاي «ادبيات همواره با اضطراب سروكار دارد و اضطراب هميشه مبتني بر چيزي است؛ چيزي كه خاطر ما را برآشفته است و بهزودي به يك امر شرارتبار بدل ميشود.» و مخاطب ادبيات را با شرارتي تنشزا مواجه ميكند و او را در معرض امكانپذيري شَر قرار ميدهد. وضعيتِ تنشزاي ادبيات مدرن كه اين فُرم را از ملال زندگي دور كرده است، شايد حاصل همين سركردن با شرارت باشد. ادبياتي كه هميشه با نظم نمادين درافتاده، و از وضعيت حاكم بر جامعه و نيز قوالبِ جاافتاده نوشتار تن زده است. اما مواجهه با شَر در اينجا ابعاد ديگري نيز پيدا ميكند كه چهلتن آن را در مقالهاي با عنوانِ «کنترل تخیل از طریق سانسور» يا «سرگذشت کتاب در سرزمین هزارویکشب» شرح و بسط ميدهد. پيش از پرداختن به ايده مقاله چهلتن، برگرديم به قرن نوزدهم، روزگارِ آثار بزرگ ادبيات.
بهتعبير ميشل زرافا2 از همان دوران بود كه نويسندگان با قواعد موجود به مخالفت برميخيزند هرچند آن را واژگون نميكنند اما اين نظريه هرچه بيشتر با نيت نويسنده پيوند مييابد. «فلوبر، جويس و فالكنر چنان مينوشتند كه گويي افسانه ميبايد ديگر يك موضوع فعاليت ادبي نباشد و به يك كنش اجتماعي تبديل شود.» آثار بسياري در اين دوران در مخالفت با نهاد داستان و در رَد قواعد و ناسازگار با چارچوبهاي داستان پديد آمدند. «وقتي پروست از نوشتن داستان از نوع طرحريزيشدهاي كه ميبايست مورد پذيرش جامعه واقع شود سر پيچيد، وقتي ك مثل يك سگ ميميرد، جامعه بهمثابه يك نظام زيستي نه چون يك واقعيت رد ميشود.» در نظر دس پاسوس و كافكا و فالكنر و موزيل، واقعيت اجتماعي از حيث ادبي تنها يك تقدير است و اگر اين داستاننويسان اين تهاجم را بر ضد جامعه با ابزارهاي شكلي كه بهخوديخود تهاجم در برابر مقررات استقراريافته و فرهنگ رسمي بهشمار ميآيند ابراز نكنند، اعتراضشان تنها كلماتي مرده را بيان كرده است. زرافا همينطور پيشتر ميآيد تا 1930 كه «ساد» به «رمز انهدام» بدل ميشود و بعد، قرن بيستم سَر ميرسد با تنشي كه نويسنده بين آمريت هنر خود و روياي بيان حقيقت حس ميكند و بهزعمِ زرافا از اين دوران، ديگر انتخابها از ميان واقعيات معنادارتر ميشود. براي نمونه در آثار ربگرييه اين حقيقت در شيوهاي نهفته است كه او با آن به چيزها مينگرد. يا نزد ساروت «حقيقت تنها در جستوجوي ما و براي خودمان نهفته است.» نويسندگان، ديگر از نوشتن داستانهاي منطقي يا بهقول فورستر «تسليآميز» براي مخاطبان خود طفره ميروند و حلِ ناسازگاري ميان شكل و حقيقت هرآينه دشوارتر مينمايد. داستانهايي كه تنها به بازنماييِ دوران خود بسنده ميكرد هرچند شخصيتهايي تاموتمام چون آثار تولستوي داشت، از كار افتاد و ادبيات ديگر ناگزير به تناقضات دوران مدرن تن داد. داستان اما همچنان با واقعيت مسلط و بيشكل ارتباط مييابد و آن واقعيت تاريخ است كه هر داستان ميكوشد آن را بازشناسد. داستان، ديگر تمايز قاطعي با بيانيه اجتماعي دارد و اين دوگانهاي است كه زرافا سعي ميكند آن را در عبارتِ «داستان بهمثابه شكل ادبي يا نهاد اجتماعي» شناسايي كند. اما در عين حال داستان، لباس مبدل را در برابر الهامات ميپذيرد، «زيرا آشكارا مستقيمتر از ساير هنرها، ما را با مقوله معنا و ارزش شرايط تاريخي و اجتماعي گريزناپذيرمان روبهرو ميكند.» در متن «داستان» اين ادعاي ضمني وجود دارد كه انسان گذشتهاي دارد و حال و آيندهاي. نيز داستان، بيانگر اين حقيقت است كه «نه هيچ جامعهاي بيتاريخ وجود دارد و نه هيچ تاريخي بيجامعه... با داستان جامعه وارد تاريخ ميشود و تاريخ وارد جامعه.» درست همان سلوكي كه نويسندهاي همچون چهلتن در داستانهايش و در مواجهه با تاريخ و نيز رويكردش به ادبيات سياسي در پيش گرفته است. در روزگار معاصر سازگاري يا تناقض ميان ادبيات و نظم مستقر را بايد در همان واژگونسازي يا تهاجمي سراغ گرفت كه نويسندگان از قرن بيستم آغاز كردند. كه ادبيات راستين همانطور كه باتاي گفت با شرارت پيوندي وثيق دارد و فراتر از آن، نوشتن اساسا امري است شرارتبار، و نويسندهبودن با احساس گناه آغاز ميشود؛ با آگاهي از گناهكاربودن. بودلر و كافكا از معروفترين نويسندگانياند كه بهزعم باتاي نوشتن را با اين احساس آغاز كردهاند. هر دو ميدانستند كه هنگام نوشتن بايد در جناح شيطان بود. از اينرو بودلر «گلهاي شر» را نوشت و كافكا نوشتن را در تقابل با آرزوهاي خانوادهاش ميدانست چراكه او بهجاي كاركردن، خود را وقف نوشتن كرده بود. در متنِ ادبيات اين نويسندگان نيز شر حضوري جدي و انكارناپذير دارد و يوزف. ك شايد نمادِ اصيل اين تلقيِ باتاي است.
برگرديم به مقاله «سرگذشت کتاب در سرزمین هزارویکشب». اميرحسن چهلتن با اين تلقي كه کلمات قادرند در نظم حاكم تغییراتي اساسي و فوري دهند، چندان همسويي ندارد، آنهم در روزگار ما، در جايي كه ما مينويسيم. او این توهم را با «خاصیت جادویی کلام مکتوب در فرهنگ ایرانی» مرتبط ميداند و از طرفي مبتني بر این واقعیت که «در ایران، تجدیدحیات ادبی وامدار نوشدنِ جامعه نیست، بلکه یکی از ارکان مهم پدیدآوردن آن است.» با اين حال، چهلتن معتقد است از خصايل ادبيات جديد ما «تعهد اجتماعی شاعر و رماننویس ایرانی از آغاز تجدد تا به امروز» بوده است و بیشوکم در صدساله اخیر ما شاهدِ خاموشکردن صداها بودهايم. بعد چهلتن به 1924 بازميگردد كه ميرزاده عشقی، شاعر آزادیخواه به ضرب گلوله در خیابان از پا درآمد، حکومت وقت که از خود بیطرفی نشان میداد، شخصی را که ضارب شاعر را دستگیر کرده و به پلیس تحویل داده بود، به زندان انداخت تا از آن پس در کارهایی که به او مربوط نیست دخالت نکند. حدودا بیست سال بعد نویسنده و مورخ دیگری در صحنه دادگاه در خون خود غلتید، آخرین نمونههای آن به آخرین روزهای سال 1998 مربوط میشود، وقتی که یک شاعر و یک نویسنده ایرانی به فاصله کمی از یکدیگر ربوده شدند، به قتل رسیدند و پیکر بیجانشان در بیابانهای اطراف تهران رها گردید.» نويسنده «تهران شهر بيآسمان» همچنان با چراغ و آينه در تاريخ ميگردد تا صحنههاي ديگري از عناد با نوشتن را جستوجو كند: «تاریخ ایران پر است از صحنههای کتابسوزان؛ در یورش مغول سوخت همه حمامهای عمومی یک شهر تا مدتها از کتابهایی تأمین میشد که به همین منظور از کتابخانههای شهر گرد آورده بودند، در دورههای دیگری برخی از کتابها را برای پرهیز از آلودگی دست به کمک انبر در چاه فضولات میانداختند...» بعد ميرسيم به دوران حاضر و مسئله سانسور يا همان مميزي كتاب كه اميرحسن چهلتن در تمام اين ساليان با چندينوچند كتابِ معطلمانده در هزارتوي مجوز در انتقاد از آن نوشته است، گويي کتاب ديگر به «شیئی مخاطرهآمیز» بدل شده است.
سانسور کتاب از نظر چهلتن ابزاری است برای «کنترل فرهنگ»، كه بناست در خدمت «کنترل اجتماعی» عمل کند و از این منظر موضوعیست كه دو سر دارد: یک سوی آن دولت است و در سوی دیگر پدیدآورندگان فرهنگ. كنترل تخيل، جزميت انديشه و ركود ادبيات ما نيز تا حد بسيار از همين كنترل نشأت ميگيرد. چهلتن كنترل تخيل را به وضعيتي تشبيه ميكند كه یک راهروی باریک برای نویسندگی مشخص شده باشد و طبعا اين راه ادبیات را فقیر ميکند. حذفيات، سانسور، بايكوتكردن ادبيات واقعي كه از دل جامعه ميجوشد، به ادبيات لطمهاي جدي وارد كرده است. بگذريم از اينكه فضاي ادبي غالب ادبيات ما در دو سه دهه اخير، چنان در آپاراتوس حاكم ادغام شده است كه بازشناسي ادبيات واقعي از ميان خيل كتابهاي داستاني منتشرشده كارِ چندان سادهاي نيست.
شَر ادبي در اين فضا بود كه به جابهجايي ناخواسته تن داد و ادبياتِ نحيف ما را از حيثِ كيفي به روزگاري سختتر كشاند. شَري كه ادبيات مدرن از آن زاده شده است بر اثر همين بايكوتها و كنترلها از درون متنِ ادبيات اخير ما و شخصيتهايش -شخصيتهايي كه بهتعبير باتاي در ادبيات مدرن همواره شري بهپا ميكردند تا نظم مستقر را برهم زنند- به فضاي پيراموني ادبيات كوچ كرده است. موجودات شرور از درون داستانها بيرون جستهاند، و در پي دستوپاكردنِ جايگاه ادبي ناچيزي براي خود در بنگاههاي نشر و فضاي مجازي ميگردند. اينگونه بود كه ادبيات ما دستكم در وجه غالبش در دو سه دهه اخير، روزبهروز بيشتر از شَري كه ادبيات مدرن را ساخت، تُهي شد و به شخصيتهاي ادبي سايهواري تن داد كه در يادها نميمانند، اينكه ادبيات ما ديگر شخصيتي ماندگار در يادها ندارد كه طيفي از جامعه را نمايندگي كند يا نمادي از دوراني باشد، از اينروست. برعكس، اهلِ ادبيات را به شري مبتلا ساخت كه دامنگير داستانِ ايراني شد، شَري كه موجوداتي چون كورش اسدي و حتا محمدرضا كاتب و محمدرضا صفدري و ايندست نويسندگان را نَديد ميگيرد، تا به شرارت ادبي خود، در جايي دورتر از داستان، در فرامتنهاي ادبي ادامه دهد. و اميرحسن چهلتن يكي از نويسندگان معاصر استخواندار ما است كه در داستانهايش و نيز در مقالات خود اين فضاها را برملا كرده و شر ادبي را به داستان بازميگرداند.
پینوشت:
1. «کنترل تخیل از طریق سانسور» يا «سرگذشت کتاب در سرزمین هزارویکشب» از مجموعهمقالات اميرحسن چهلتن كه از ســال 2004 ميلادي در نشــریات آلمانــی خاصــه دو روزنامــه معتبر فرانکفورتــر آلگماینــه و زوددویچــه سایتونگ منتشر شــدهاند و در كتابي با عنوان «تهران کیوســک» گرد آمده و در آلمان منتشر شدهاند.
2. «داستان بهمثابه شكل ادبي يا نهاد اجتماعي» نوشته ميشل زرافا، ترجمه فريبرز رئيسدانا، از كتاب «گفتآمدهايي در ادبيات»، نشر نگاه.