|

ام‌اس تجاوز جنسی و لزوم افشاگری

عبدالرضا ناصرمقدسی*

این روزها خبر دهشتناک تعرض جنسی یک ناظم به نوجوانان دبیرستانی مدرسه‌ای در غرب تهران همه را بهت‌زده و اندوهگین کرده است؛ اما متأسفانه نباید یادمان برود که تعرض جنسی پدیده‌ای جدید در جامعه ما نیست، ابعاد تعرض‌ها و تجاوزهای جنسی بسیار فراتر از خبری است که فراگیر شده؛ کافی است در خیابان راه برویم و شاهد متلک‌های فراوان جنسی باشیم. هر خانمی از این‌گونه تجربه‌های تلخ، خاطرات بسیاری در جامعه ما دارد. انگار این رفتارهای به‌شدت زشت و استرس‌زا آن‌قدر در جامعه ما عادی شده که دیگر کسی به آنها توجهی ندارد و تجاوز جنسی را فقط در حالتی مهم می‌داند که به این درجه از شنیع‌بودن رسیده باشد. تازه همین هم به‌دلیل ترس خانواده‌ها از آبروریزی و اینکه نکند در زندگی زناشویی فرزندشان در آینده مشکلی پیش بیاید با لاپوشانی و پنهان‌کاری روبه‌رو می‌شود. در چند هفته گذشته با دو مورد بسیار دردناک از تجاوز جنسی در بیمارانم روبه‌رو شدم. نگاه به این دو مورد نشان می‌دهد تجاوز جنسی چگونه می‌تواند ساختار وجودی و هویت یک فرد را برای همیشه فرو بریزد. یکی از مواردی که عمیقا می‌تواند به التیام روان این قربانی‌ها کمک کند مجازات فرد خاطی است. این کار می‌تواند موجب آرامش قربانی شود و به او نشان دهد که کاملا بی‌گناه بوده و خانواده و جامعه در عبور از این بحران عمیق، در کنار او هستند. یکی از بیمارانم سراسیمه وارد مطب شد، کاملا برافروخته بود. دچار حمله بیماری «ام‌اس» شده بود. به من گفت یک هفته است که پای چپم را می‌کشم. حالتی که داشت و تأثیر روانی آن خیلی بیشتر از آن چیزی بود که ام‌اس و حمله آن بتواند به وجود آورد، به‌‌ویژه اینکه این بیمار مدت‌ها بود که بیمار من بود و او را خیلی قوی‌تر از آن می‌دانستم که با یک حمله ام‌اس به هم بریزد. فهمیدم اتفاقی افتاده است. اتفاقی که او از گفتن آن امتناع می‌کرد. آرام شروع به صحبت کردم. به او گفتم هرچه هست بگوید تا هم آرام شود و هم شاید بتوانم به او کمک کنم. با چشمانی گریان شروع به حرف‌زدن کرد. مدیر شرکتی که در آن کار می‌کرد در محل کار به او تجاوز کرده بود. گفت خانواده‌اش به او گفته‌اند که مبادا به کسی این موضوع را بگوید. همین‌طور گریه می‌کرد و می‌گفت. خود را آدم مستأصلی می‌دید که هیچ دفاعی نمی‌توانست از خودش انجام دهد. می‌خواست برود داد بزند. می‌خواست آن مدیر جنایت‌کار را پیش همه رسوا کند، ولی خانواده و جامعه دست‌وپایش را بسته بودند. در صندلی‌ام فرورفتم. گفتم حتما باید با خانواده‌ات صحبت کنم. چند روز بعد با خانواده‌اش آمد. خانواده‌اش شرمگین و خجالت‌زده بودند. گفتم دختر شما کاری نکرده که خجالت بکشید، اما اگر آن فرد به مجازات عمل خود نرسد، مایه خجالت و شرمساری است. حس رضایتی را در خانواده بیمارم مشاهده کردم. انگار به آنها این انگیزه را داده بردم که سرشان را بالا بگیرند. چندی بعد هم خبر دستگیری آن فرد خاطی را به من دادند. گرچه رنج این تجاوز همیشه با بیمارم هست، ولی کاملا مشهود بود که تحمل آن برایش بسیار آسان‌تر شده است. تا قبل از این تجربه، به‌عنوان یک درمانگر هیچ‌گاه به این جنبه از رنج‌های پنهان بیماران توجه نداشتم، اما این تجربه باعث شده درباره این موضوعات هم از بیمارانم بپرسم. از آنها بخواهم آنچه آنها را آزار می‌دهد با من در میان بگذارند. حتی نفس این بیان هم می‌تواند به بهترشدن شرایط آنها کمک کند. خانم جوانی مدت‌هاست که بیمار من است. او هم مبتلا به ام‌اس است. شرایط بیماری‌اش خوب است. ام‌آرآی‌های انجام‌شده همیشه خاموش بوده و هیچ‌گاه پلاک جدیدی در او دیده نمی‌شود، اما او دائم بیمار بود. هر روز یک مشکل جدید داشت. مشکلاتی که اصلا نمی‌شد با ام‌اس توجیه کرد و اصلا نمی‌شد آنها را کنار هم گذاشت. وقتی با چنین شرایطی روبه‌رو می‌شویم همیشه باید به مشکلات روحی فکر کرد. اینکه چیزی در روح و روان بیمار او را اذیت می‌کند و این آزار خود را به شکل مشکلات عجیب بدنی توجیه‌ناپذیر نشان می‌دهد. وقتی برای بار چندم با مشکلی جدید پیش من آمد، این موضوع را با او در میان گذاشتم؛ گفت در محل کار کمی مشکل دارد، در سفر اخیر با دوستانش دعوا کرده و قس علی هذا. گفتم اما به گمان من مشکل عمیق‌تر از اینهاست. این چیزهایی که گفتی هیچ‌کدام توجیه‌کننده شرایط تو نیست. اینجا بود که این خانم جوان شروع به صحبت کرد و مشخص شد که در نوجوانی بارها از سوی یکی از اقوام نزدیکش مورد تجاوز قرار گرفته است. شوکه شدم. او همه این سال‌ها این رنج و عذاب عظیم را به‌تنهایی بر دوش کشیده بود، رنجی که تا عمق وجودش نفوذ کرده بود. می‌گفت اصلا نمی‌توانم با هیچ پسری ارتباط برقرار کنم، انگار تکه‌ای بزرگ از وجودم له شده است. راست می‌گفت. حالا او دوره‌های روان‌درمانی را شروع کرده است. مجاب شده که بعد از این‌همه سال درباره این اتفاق فجیع حرف بزند، حرفی که امیدوارم درِ آن غار عفونی وجودش را باز کرده و آن را تخلیه کند. شاید بسیاری چنین غارهایی در وجودشان داشته باشند، غارهایی که عفونت مستتر در آن هر لحظه بیشتر و بیشتر وجود آنها را می‌خورد. صحبت، حرف‌زدن و افشاگری می‌تواند به التیام این دردها یاری برساند و درعین‌حال متجاوزان را به سزای آنچه کرده‌اند برساند.
*متخصص مغز و اعصاب
این روزها خبر دهشتناک تعرض جنسی یک ناظم به نوجوانان دبیرستانی مدرسه‌ای در غرب تهران همه را بهت‌زده و اندوهگین کرده است؛ اما متأسفانه نباید یادمان برود که تعرض جنسی پدیده‌ای جدید در جامعه ما نیست، ابعاد تعرض‌ها و تجاوزهای جنسی بسیار فراتر از خبری است که فراگیر شده؛ کافی است در خیابان راه برویم و شاهد متلک‌های فراوان جنسی باشیم. هر خانمی از این‌گونه تجربه‌های تلخ، خاطرات بسیاری در جامعه ما دارد. انگار این رفتارهای به‌شدت زشت و استرس‌زا آن‌قدر در جامعه ما عادی شده که دیگر کسی به آنها توجهی ندارد و تجاوز جنسی را فقط در حالتی مهم می‌داند که به این درجه از شنیع‌بودن رسیده باشد. تازه همین هم به‌دلیل ترس خانواده‌ها از آبروریزی و اینکه نکند در زندگی زناشویی فرزندشان در آینده مشکلی پیش بیاید با لاپوشانی و پنهان‌کاری روبه‌رو می‌شود. در چند هفته گذشته با دو مورد بسیار دردناک از تجاوز جنسی در بیمارانم روبه‌رو شدم. نگاه به این دو مورد نشان می‌دهد تجاوز جنسی چگونه می‌تواند ساختار وجودی و هویت یک فرد را برای همیشه فرو بریزد. یکی از مواردی که عمیقا می‌تواند به التیام روان این قربانی‌ها کمک کند مجازات فرد خاطی است. این کار می‌تواند موجب آرامش قربانی شود و به او نشان دهد که کاملا بی‌گناه بوده و خانواده و جامعه در عبور از این بحران عمیق، در کنار او هستند. یکی از بیمارانم سراسیمه وارد مطب شد، کاملا برافروخته بود. دچار حمله بیماری «ام‌اس» شده بود. به من گفت یک هفته است که پای چپم را می‌کشم. حالتی که داشت و تأثیر روانی آن خیلی بیشتر از آن چیزی بود که ام‌اس و حمله آن بتواند به وجود آورد، به‌‌ویژه اینکه این بیمار مدت‌ها بود که بیمار من بود و او را خیلی قوی‌تر از آن می‌دانستم که با یک حمله ام‌اس به هم بریزد. فهمیدم اتفاقی افتاده است. اتفاقی که او از گفتن آن امتناع می‌کرد. آرام شروع به صحبت کردم. به او گفتم هرچه هست بگوید تا هم آرام شود و هم شاید بتوانم به او کمک کنم. با چشمانی گریان شروع به حرف‌زدن کرد. مدیر شرکتی که در آن کار می‌کرد در محل کار به او تجاوز کرده بود. گفت خانواده‌اش به او گفته‌اند که مبادا به کسی این موضوع را بگوید. همین‌طور گریه می‌کرد و می‌گفت. خود را آدم مستأصلی می‌دید که هیچ دفاعی نمی‌توانست از خودش انجام دهد. می‌خواست برود داد بزند. می‌خواست آن مدیر جنایت‌کار را پیش همه رسوا کند، ولی خانواده و جامعه دست‌وپایش را بسته بودند. در صندلی‌ام فرورفتم. گفتم حتما باید با خانواده‌ات صحبت کنم. چند روز بعد با خانواده‌اش آمد. خانواده‌اش شرمگین و خجالت‌زده بودند. گفتم دختر شما کاری نکرده که خجالت بکشید، اما اگر آن فرد به مجازات عمل خود نرسد، مایه خجالت و شرمساری است. حس رضایتی را در خانواده بیمارم مشاهده کردم. انگار به آنها این انگیزه را داده بردم که سرشان را بالا بگیرند. چندی بعد هم خبر دستگیری آن فرد خاطی را به من دادند. گرچه رنج این تجاوز همیشه با بیمارم هست، ولی کاملا مشهود بود که تحمل آن برایش بسیار آسان‌تر شده است. تا قبل از این تجربه، به‌عنوان یک درمانگر هیچ‌گاه به این جنبه از رنج‌های پنهان بیماران توجه نداشتم، اما این تجربه باعث شده درباره این موضوعات هم از بیمارانم بپرسم. از آنها بخواهم آنچه آنها را آزار می‌دهد با من در میان بگذارند. حتی نفس این بیان هم می‌تواند به بهترشدن شرایط آنها کمک کند. خانم جوانی مدت‌هاست که بیمار من است. او هم مبتلا به ام‌اس است. شرایط بیماری‌اش خوب است. ام‌آرآی‌های انجام‌شده همیشه خاموش بوده و هیچ‌گاه پلاک جدیدی در او دیده نمی‌شود، اما او دائم بیمار بود. هر روز یک مشکل جدید داشت. مشکلاتی که اصلا نمی‌شد با ام‌اس توجیه کرد و اصلا نمی‌شد آنها را کنار هم گذاشت. وقتی با چنین شرایطی روبه‌رو می‌شویم همیشه باید به مشکلات روحی فکر کرد. اینکه چیزی در روح و روان بیمار او را اذیت می‌کند و این آزار خود را به شکل مشکلات عجیب بدنی توجیه‌ناپذیر نشان می‌دهد. وقتی برای بار چندم با مشکلی جدید پیش من آمد، این موضوع را با او در میان گذاشتم؛ گفت در محل کار کمی مشکل دارد، در سفر اخیر با دوستانش دعوا کرده و قس علی هذا. گفتم اما به گمان من مشکل عمیق‌تر از اینهاست. این چیزهایی که گفتی هیچ‌کدام توجیه‌کننده شرایط تو نیست. اینجا بود که این خانم جوان شروع به صحبت کرد و مشخص شد که در نوجوانی بارها از سوی یکی از اقوام نزدیکش مورد تجاوز قرار گرفته است. شوکه شدم. او همه این سال‌ها این رنج و عذاب عظیم را به‌تنهایی بر دوش کشیده بود، رنجی که تا عمق وجودش نفوذ کرده بود. می‌گفت اصلا نمی‌توانم با هیچ پسری ارتباط برقرار کنم، انگار تکه‌ای بزرگ از وجودم له شده است. راست می‌گفت. حالا او دوره‌های روان‌درمانی را شروع کرده است. مجاب شده که بعد از این‌همه سال درباره این اتفاق فجیع حرف بزند، حرفی که امیدوارم درِ آن غار عفونی وجودش را باز کرده و آن را تخلیه کند. شاید بسیاری چنین غارهایی در وجودشان داشته باشند، غارهایی که عفونت مستتر در آن هر لحظه بیشتر و بیشتر وجود آنها را می‌خورد. صحبت، حرف‌زدن و افشاگری می‌تواند به التیام این دردها یاری برساند و درعین‌حال متجاوزان را به سزای آنچه کرده‌اند برساند.
*متخصص مغز و اعصاب
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها