ترس از دفنشدن
احمد غلامی
بالاخره کسی باید زیر تابوت آدم را بگیرد، آنهم در سرزمینی که حرمتِ مرگ اگر از زندگی بیشتر نباشد، کمتر نیست. حتا رسم بر این است غریبهها بهوقتِ دیدن جسدی که در کوچهوبازار تشییع میشود، چند قدمی پشتسر تابوت بردارند. این تصویرِ احترامبرانگیز برای جسد بیجانی است که در واپسین لحظات زندگی نیز بههمتِ زندگان دَمی روی صحنه باقی میمانَد. از اینرو مشایعتِ مُردگان شهیر طرفداران بسیاری دارد. این اجساد کسانی را همراهِ خود روی صحنه میآورند که در قیدِ حیات نه میتوانستند و نه شاید دلشان میخواست که آنان روی صحنه باشند. این وسوسه همواره درصحنهبودن، وسوسهای به درازای قرنهاست. اوجِ این رویصحنهبودن، نمایشیشدنِ خود و زندگی در هنرهایی همچون سینما و تئاتر نمودِ عینی دارد. بهقولی آخرش است. این روی صحنهبودن در عرصه ادبیات کمتر دیده میشد، منظورم در دوردستهاست که نویسنده با ژستی از خضوع و فروتنی درگیر بود؛ ژستی که گاه انزوا یا تفرعن معنا میدهد. اما این روزها دیگر همه بیمحابا روی صحنه آمدهاند و برای ماندن روی صحنه جدالی درگرفته است که پیشپاافتادهترینِ آن رونمایی از کتابهای نویسندگانی است که تیراژی اندک
دارند و واجد هیچ خصیصهای نيستند تا رونماییشان توجیه شود. اما این فرصت مغتنمی است تا چند ساعتی نویسنده فارغ از ارزشِ محتوای کتابش روی صحنه بماند، خوشوبش کند؛ احساسِ درخشانی است این احساس کاذبِ بودن. مثلِ شب عروسی که همه بیدلیل آدم را ستایش میکنند؛ چه برازنده هستی! اینها تمجیداتی است که تلخیِ هستی را قابلتحمل میکند. این در صحنهبودن از ترسِ دفنشدن در قید حیات است. آدمها مایلند تا زندهاند، زندگی کنند و دیده شوند و اینکه رویصحنهبودن تا چهحد معنای زندهبودن دارد، چندان اهمیتی ندارد. تقریبا بیشتر کنشهای ادبی ما ازجمله داستاننویسی، داستانخواندن و نقدِ ادبی از این قاعده پیروی میکند که دیگر نوعی سبکِ زندگی شده است. روزی از یکی از نخستین مترجمان میلان کوندرا درخواست گفتوگو کردم. زیر بار نرفت. دلش نمیخواست روی صحنه بیاید. سالها او را زیر چشم داشتم تا روزی روی صحنه بیاید، اما هرگز نیامد. کوندرا در یادداشتی با عنوانِ «مرگ و هایوهوی...»1 که روایتی است از رمانِ «قصر به قصر» سلین، به نکته حیرتآوری اشاره میکند. بخشي از این یادداشت را بخوانید:
رمان «قصر به قصر» سلین داستان یک سگ است؛ او شمال پوشیده از یخ دانمارک را ترک میکند و برای ماجراجوییای طولانی در جنگلها ناپدید میشود. هنگامی که با سلین به فرانسه میرسد، روزهای ولگشتناش به پایان میرسد. و آنگاه، روزی، سرطان: «سعی کردم روی کاهها بخوابانماش... دلش نمیخواست آنجا بگذارمش... دلش میخواست یکجای دیگر باشد... روی سنگریزههای سردترین جای خانه آنجا با ظرافت دراز کشید... لرزش گرفت... پایان کار بود... بهم گفته بودند، باورم نمیشد، اما حقیقت داشت، او روی به مکانی داشت که بهیاد میآورد، رویش بهطرف سرزمین خودش، پوزهاش روبه شمال بود، بهطرف شمال بود... این سگ بسیار باوفا،... وفادار به جنگل کوروسور که معمولا از آن فرار میکرد و در آن راه میرفت... و وفادار به زندگی تلخاش در آنجا... دو سه لرزه کوچک دیگر و بعد مرد... آه، خیلی آرام... بیهیچ شکوهوشکایتی...».
«اشکال مرگ بشر این است که یکسره هایوهو است». عجب جملهای! و «بشر همیشه یکجورهایی روی صحنه است». آیا همهمان نمایش معروف هراسانگیز «آخرین کلمات» در بستر مرگ را بهیاد نمیآوریم؟ همین است که هست: بشر همیشه، حتی در سکرات مرگ هم روی صحنه است. این حتی در مورد «معمولیترین» و جلوهنافروشترین آدمها هم مصداق دارد، چون همیشه این خودِ آدم نیست که روی صحنه میرود. اگر خودش هم نرود، یککس دیگر میبردش. این سرنوشت او بهعنوان بشر است. و آن «هایوهو»! مرگ همیشه بهمثابه امری قهرمانانه، پایان یک نمایشنامه و فرجام یک نبرد مطرح میشود.
بسیاری از نویسندگان بزرگِ نسل سلین هم مثل او با مرگ، جنگ، وحشت، شکنجه، تبعید و سربهنیستشدن آشنا بودند، اما آنها این تجربههای وحشتناک را در آنسوی دیواری که او بود، از سر گذراندند؛ در سمتوسوی پیروزمندانِ عادلِ آینده یا در سمتوسوی قربانیانی که هالهشان بیعدالتیهایی بود که متحمل میشدند و خلاصه کلام، در سمتوسوی افتخار بودند. آن «هایوهو»ی ازخودممنونِ رضایتِ از خود، بهگونهای چنان طبیعی بخشی از تمام رفتارهاشان شده بود که دیگر نمیتوانستند ببینندش، یا دربارهاش قضاوت کنند. اما سلین که بهدلیل همکاری با نازیها محاکمه شد، بیستسال آزگار، تحقیرشده، مانند گناهکاری میان گناهکاران، در توده آتوآشغالهای تاریخ، میان محکومشدگان زندگی کرد. تمام اطرافیان او را مجبور به سکوت کردند. فقط خودش این تجربه استثنایی را بیان کرد: تجربه یک زندگی بینهایت عاری از هایوهو را. این تجربه به او اجازه داد خودبینی را نه بهمثابه مفسده، بلکه بهمثابه خصلتی ببیند که ذاتیِ بشر است؛ خصلتی که هیچگاه او را ترک نمیکند، حتی بههنگام سکرات مرگ. و آن تجربه در برابر پسزمینه آن هایوهوی همیشه ماندنی، به او امکان داد که شکوهمندی مرگ یک
سگ را ببیند.
1- «مواجهه»، میلان کوندرا، ترجمه فروغ پوریاوری، نشر آگه
بالاخره کسی باید زیر تابوت آدم را بگیرد، آنهم در سرزمینی که حرمتِ مرگ اگر از زندگی بیشتر نباشد، کمتر نیست. حتا رسم بر این است غریبهها بهوقتِ دیدن جسدی که در کوچهوبازار تشییع میشود، چند قدمی پشتسر تابوت بردارند. این تصویرِ احترامبرانگیز برای جسد بیجانی است که در واپسین لحظات زندگی نیز بههمتِ زندگان دَمی روی صحنه باقی میمانَد. از اینرو مشایعتِ مُردگان شهیر طرفداران بسیاری دارد. این اجساد کسانی را همراهِ خود روی صحنه میآورند که در قیدِ حیات نه میتوانستند و نه شاید دلشان میخواست که آنان روی صحنه باشند. این وسوسه همواره درصحنهبودن، وسوسهای به درازای قرنهاست. اوجِ این رویصحنهبودن، نمایشیشدنِ خود و زندگی در هنرهایی همچون سینما و تئاتر نمودِ عینی دارد. بهقولی آخرش است. این روی صحنهبودن در عرصه ادبیات کمتر دیده میشد، منظورم در دوردستهاست که نویسنده با ژستی از خضوع و فروتنی درگیر بود؛ ژستی که گاه انزوا یا تفرعن معنا میدهد. اما این روزها دیگر همه بیمحابا روی صحنه آمدهاند و برای ماندن روی صحنه جدالی درگرفته است که پیشپاافتادهترینِ آن رونمایی از کتابهای نویسندگانی است که تیراژی اندک
دارند و واجد هیچ خصیصهای نيستند تا رونماییشان توجیه شود. اما این فرصت مغتنمی است تا چند ساعتی نویسنده فارغ از ارزشِ محتوای کتابش روی صحنه بماند، خوشوبش کند؛ احساسِ درخشانی است این احساس کاذبِ بودن. مثلِ شب عروسی که همه بیدلیل آدم را ستایش میکنند؛ چه برازنده هستی! اینها تمجیداتی است که تلخیِ هستی را قابلتحمل میکند. این در صحنهبودن از ترسِ دفنشدن در قید حیات است. آدمها مایلند تا زندهاند، زندگی کنند و دیده شوند و اینکه رویصحنهبودن تا چهحد معنای زندهبودن دارد، چندان اهمیتی ندارد. تقریبا بیشتر کنشهای ادبی ما ازجمله داستاننویسی، داستانخواندن و نقدِ ادبی از این قاعده پیروی میکند که دیگر نوعی سبکِ زندگی شده است. روزی از یکی از نخستین مترجمان میلان کوندرا درخواست گفتوگو کردم. زیر بار نرفت. دلش نمیخواست روی صحنه بیاید. سالها او را زیر چشم داشتم تا روزی روی صحنه بیاید، اما هرگز نیامد. کوندرا در یادداشتی با عنوانِ «مرگ و هایوهوی...»1 که روایتی است از رمانِ «قصر به قصر» سلین، به نکته حیرتآوری اشاره میکند. بخشي از این یادداشت را بخوانید:
رمان «قصر به قصر» سلین داستان یک سگ است؛ او شمال پوشیده از یخ دانمارک را ترک میکند و برای ماجراجوییای طولانی در جنگلها ناپدید میشود. هنگامی که با سلین به فرانسه میرسد، روزهای ولگشتناش به پایان میرسد. و آنگاه، روزی، سرطان: «سعی کردم روی کاهها بخوابانماش... دلش نمیخواست آنجا بگذارمش... دلش میخواست یکجای دیگر باشد... روی سنگریزههای سردترین جای خانه آنجا با ظرافت دراز کشید... لرزش گرفت... پایان کار بود... بهم گفته بودند، باورم نمیشد، اما حقیقت داشت، او روی به مکانی داشت که بهیاد میآورد، رویش بهطرف سرزمین خودش، پوزهاش روبه شمال بود، بهطرف شمال بود... این سگ بسیار باوفا،... وفادار به جنگل کوروسور که معمولا از آن فرار میکرد و در آن راه میرفت... و وفادار به زندگی تلخاش در آنجا... دو سه لرزه کوچک دیگر و بعد مرد... آه، خیلی آرام... بیهیچ شکوهوشکایتی...».
«اشکال مرگ بشر این است که یکسره هایوهو است». عجب جملهای! و «بشر همیشه یکجورهایی روی صحنه است». آیا همهمان نمایش معروف هراسانگیز «آخرین کلمات» در بستر مرگ را بهیاد نمیآوریم؟ همین است که هست: بشر همیشه، حتی در سکرات مرگ هم روی صحنه است. این حتی در مورد «معمولیترین» و جلوهنافروشترین آدمها هم مصداق دارد، چون همیشه این خودِ آدم نیست که روی صحنه میرود. اگر خودش هم نرود، یککس دیگر میبردش. این سرنوشت او بهعنوان بشر است. و آن «هایوهو»! مرگ همیشه بهمثابه امری قهرمانانه، پایان یک نمایشنامه و فرجام یک نبرد مطرح میشود.
بسیاری از نویسندگان بزرگِ نسل سلین هم مثل او با مرگ، جنگ، وحشت، شکنجه، تبعید و سربهنیستشدن آشنا بودند، اما آنها این تجربههای وحشتناک را در آنسوی دیواری که او بود، از سر گذراندند؛ در سمتوسوی پیروزمندانِ عادلِ آینده یا در سمتوسوی قربانیانی که هالهشان بیعدالتیهایی بود که متحمل میشدند و خلاصه کلام، در سمتوسوی افتخار بودند. آن «هایوهو»ی ازخودممنونِ رضایتِ از خود، بهگونهای چنان طبیعی بخشی از تمام رفتارهاشان شده بود که دیگر نمیتوانستند ببینندش، یا دربارهاش قضاوت کنند. اما سلین که بهدلیل همکاری با نازیها محاکمه شد، بیستسال آزگار، تحقیرشده، مانند گناهکاری میان گناهکاران، در توده آتوآشغالهای تاریخ، میان محکومشدگان زندگی کرد. تمام اطرافیان او را مجبور به سکوت کردند. فقط خودش این تجربه استثنایی را بیان کرد: تجربه یک زندگی بینهایت عاری از هایوهو را. این تجربه به او اجازه داد خودبینی را نه بهمثابه مفسده، بلکه بهمثابه خصلتی ببیند که ذاتیِ بشر است؛ خصلتی که هیچگاه او را ترک نمیکند، حتی بههنگام سکرات مرگ. و آن تجربه در برابر پسزمینه آن هایوهوی همیشه ماندنی، به او امکان داد که شکوهمندی مرگ یک
سگ را ببیند.
1- «مواجهه»، میلان کوندرا، ترجمه فروغ پوریاوری، نشر آگه