انقلاب در «سپیدهدم ایرانی» امیرحسن چهلتن
چقدر همه چیز تغییر کرده است
علی شروقی
تصویری که ادبیات از واقعهای تاریخی به دست میدهد بسته به فاصله زمانی اثر ادبی از آن واقعه، متفاوت است. از فاصله نزدیک معمولا همان چیزهایی روایت میشود که در وهله اول به چشم همه میآید. در روایتی از این دست چه بسا چیزهایی جا بماند؛ دیده نشود یا راوی آنها را بیاهمیت تلقی کند و بیاعتنا از کنارشان عبور کند. فاصله دور اما همین جاماندهها، همین ریزهکاریها را میبیند. متناقض مینماید اما از فاصله دور فرد را در میان جمع میتوان تشخیص داد، با تفاوتهایش از دیگران. نگریستن به وقایع از فاصله نزدیک بیشتر به کار گزارش میآید، اگرچه آنچه از فاصله نزدیک گزارش میشود بعدها بخشی از مواد خام رماننویس را هم تشکیل خواهد داد، اما نه تمام آن را. رماننویس از واقعه فاصله میگیرد تا نه فقط جاماندهها را که آنچه را هم پیش از این نقل شده اینبار جور دیگر ببیند و روایت کند. این فاصله لازم است برای تبدیل شدن رویداد واقعی به رویداد ادبی و برای اینکه رویداد واقعی به عناصر زیباییشناختی متناسب با خود ترجمه شود و در فرایند این ترجمه ناگفتههایی را از واقعه بازگوید که از فاصله نزدیک به چشم نمیآیند.
ناگفتههایی مستلزم دیدن جزئیات؛ مستلزم به دست دادن نمای درشت از چهرهها و مکانها و وقایع تا ریزترین خطوط نیز مرئی شوند. ارائه این نمای درشت به طرزی متناقضنما مستلزم فاصله گرفتن از موضوع است. برای نزدیکتر شدن، آنقدر که نادیدنیها مرئی شوند و به چشم آیند باید دور شد، فاصله گرفت. در این فاصله است که میتوان فرد را در میان جمع نشان کرد و او را همزمان به مثابه جزئی از جمع و متمایز از آن تصویر کرد.
«سپیدهدم ایرانی» امیرحسن چهلتن روایت انقلاب ایران از فاصله است. فاصله و تأثیر آن بر روند رمان از همان ابتدای داستان خود را به خواننده مینمایاند. شخصیت اصلی این رمان، ایرج بیرشگ، پس از نزدیک 30 سال در بحبوحه انقلاب به ایران بازگشته است؛ 27 بهمن 57، درست پنج روز بعد از پیروزی انقلاب. نظرگاه آغازین رمان متعلق به ایرج است و راوی اگرچه خود او نیست اما روایتش محدود به مشاهدات و تأملات اوست. در ادامه البته این نظرگاهِ محدود به ذهن شخصیت، در اختیار شخصیتهای دیگر رمان نیز قرار میگیرد.
اما ایرانِ انقلابی را در آغاز رمان از چشم ایرج است که میبینیم. چه بسا اگر به جای او کسی دیگر، آدمی که خود در متن انقلاب و وقایع منتهی به آن زیسته بود، قرار بود صحنههای ابتدایی رمان را ببیند و رمان از نظرگاه محدود به میدان دید او روایت شود با روایتی متفاوت مواجه بودیم. روایتی که در آن همه چیز اینقدر بیگانه و غریب نبود و بیشتر به تجمعات و تصاویر جمعی روزهای انقلاب میپرداخت تا خلوت خاموش آدمی که بعد از حدود 30 سال دوباره پا به صحنهای گذاشته که روزگاری دور به دلیل شرکت در یک ترور سیاسی، ترور نافرجام شاه در 15 بهمن 1327، مجبور به ترک آن صحنه بوده و حالا که بازگشته است میبیند که «چقدر همه چیز تغییر کرده است!».
برای ایرجِ سالها دور از وطن هیچ منظرهای از تهران آشنا نیست. شهری که کودکی و نوجوانی ایرج در آن گذشته، اکنون، در لحظه انقلاب، سخت برایش بیگانه است. لحظه انقلاب البته لحظه ناهمزمانیها هم هست. این ناهمزمانی در شیوه روایت رمان و رفت و برگشتهای زمانی آن نمود یافته است. ایرج سالهایی را به یاد میآورد که در اردوگاهی در سیبری زندانی بوده است.
او حامل خاطرهای هولناک از آن دوران است. سرمای دهشتبار سیبری همراه اوست و این سرما بر مشاهدات اکنونی او نیز سایه میاندازد. چشم او گویی خواهناخواه حوالی خلوت و خاموش واقعه را میکاود و شکار میکند. از طرفی او میکوشد گذشتهای را که دیگر هیچ تصویری از خود به او نشان نمیدهد بازسازی کند، چه بسا در آن گذشته بازسازیشده بتواند بر اضطراب خود از مواجهه با شهری که برایش بیگانه شده فائق آید. این گذشته اما خیلی زود وجه نوستالژیک و پناهدهنده خود را از دست میدهد. در لحظه انقلابی و در بازنگری از فاصله به این لحظه، گذشته دور ایرج نیز دگرگون میشود و نوستالژی جای خود را به تصاویری نه چندان فریبنده از گذشته میدهد.
جایی از رمان، وقتی ایرج از مشاهده دگرگونیها، از اینکه احتمالا کسی او را در متن واقعه بزرگ تاریخی به جایی حساب نکند دچار تشویش و اضطراب میشود و همچنین از اینکه زندگی و عشقش را قربانی کرده است، میکوشد به گذشته پناه ببرد: «مضطرب شد؛ احساس ناامنی هم بود و او پناهی عاطفی میجست. گذشته! همیشه این گذشته بود که او را نجات میداد یا مثل مخدری او را از هجوم لحظههای حال دور میکرد». و آنگاه ایرج از حالِ منقلب به گذشته دور سفر میکند؛ گذشتهای که آن را گویی در قاب عکسی ثابت نگه داشته است: «چشمها را هم کشید و از درز باریک میان پلکها به گذشته نگاه کرد و فردای روز سوءقصد را به یاد آورد که برای آخرین بار در بازارچهای که دیگر نبود، دوری زده بود. رنگها آمدند و نوبت به هجوم بوها رسید که انگار به بیرون، به وجوه عینی مربوط نبودند و از جایی از درون، از اعماق وجود ناشی میشدند. باز هم جلو رفت، این جلو رفتن بیشتر شبیه فرورفتن بود و همچنان که فرو میرفت انگار صداهایی را میشنید که آنوقتها شنیده بود و تصاویری را میدید که آنوقتها دیده بود. انگار اتفاقات مسطح بیزمان در یک انباشت عمودی منتظر بازگشت او مانده بودند و
حالا وضوحی حیرتانگیز داشتند».
چند سطر بعد یاد گذشته اینگونه ادامه مییابد: «پینهدوز و مسگر و سقطفروش همه مشغول به کار؛ میوهفروش و نجار و کشکساب هم همینطور؛ لاشکش، لاشهی گوسفندی را از پشت یابو پایین آورد و سلمانی زیر آفتاب تیغ به سنگ مصقل میکشید، ته سیگاری کنج لب داشت و چشمهای همکشیدهاش معلوم نبود کجا را نگاه میکرد...». توصیف گذشته ادامه دارد اما تصاویر کمکم از قاب شکیلشان بیرون میزنند و روی دیگر خود را که آنقدرها هم رؤیایی نیست نمایان میکنند. در لحظه انقلابی، در لحظهای که همه چیز تغییر کرده است ایرج گویی به این خودآگاهی میرسد که تصویری که از گذشته در ذهن داشته، تصویری حقیقی نیست: «خاطراتش اینک بیروتوش و دستنخورده بود؛ چیزی که واقعیت داشت! بیستوهشت سال تمام از این واقعیت یک کارت پستال ذهنی ساخته بود!».
این کارت پستال ذهنی حالا جای خود را به ازدحامی داده است که ماحصل بیرون زدن تصاویر از قابهای نوستالژی است. نقاب گذشته افتاده است و ایرج حالا با گذشتهای بینقاب بدون روتوش مواجه است. اما رمان تنها داستان ایرج نیست؛ داستان میهن، همسر او که تمام این سالها دور از او در ایران زندگی کرده، هم است. همچنین داستان شخصیتهایی فرعیتر که به نحوی با دو شخصیت اصلی داستان مرتبطهستند. نظرگاه در لحظه انقلابی گسترده و چندوجهی میشود تا فقط یک جنبه را نبیند و روایت نکند.
در چنین نظرگاه گسترده و چندوجهی حتی آن «آقای بلاتکلیف» هم که لحظاتی در رمان آشکار و ناپدید میشود اهمیت مییابد. اصلا چه بسا این شخصیت حاشیهای در رمان اهمیتی دوچندان داشته باشد چراکه او نماینده وجهی دیگر از رویداد تاریخی است و شاید تصادفی نباشد اینکه رمان با لبخند همین مرد بلاتکلیف به پایان میرسد. ایرج این مرد را اولین بار لحظهای در هتلی که پس از بازگشت به ایران در آن مقیم شده است میبیند؛ مردی ترسخورده و مضطرب و ژولیده و مظنون که مسئول هتل اسمش را «آقای بلاتکلیف» گذاشته است و درباره او حدسهایی میزند.
رمانی که تحولات بزرگ یک عصر را روایت میکند همانقدر که روایتگر آدمها و طبقاتی است که طی این تحولات تاریخی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و ... به مرکز صحنه میآیند، روایتگر آدمهایی هم باید باشد که در جریان چنین تحولاتی به حاشیه میروند؛ از فاصله زمانی نزدیک به یک واقعه که به آن نگاه کنیم این جماعت معمولا یا فراموش میشوند یا تصویری قالبی از آنها بهدست داده میشود. تصویری که همه در آن زمانِ خاص تقریبا دربارهاش متفقالقولاند. با نگاه از فاصله دور اما آنها جور دیگر میشوند.
«سپیدهدم ایرانی» از لحظه انقلاب به زمانهای دیگر گریز میزند. بین اکنون و گذشته ایرج فضایی خالی وجود دارد. از طرفی خود آن گذشته نیز حاوی فضاهایی خالی است. اکنون لحظه بازیابی گذشته و چه بسا درک آن فضاهای خالی فرا رسیده است.
لحظه انقلابی آبستن پرسشهایی است که چه بسا پیش از این مطرح نبودهاند. البته قرار نیست به این پرسشها پاسخی روشن داده شود. این پرسشها اما حامل یک خودآگاهی، یک آگاهی جدید، برای شخصیتهای رماناند. ایرج بیرشگ حدود 30 سال پیش از ایران رفته است. حالا که بازگشته بین او و 30 سالی که گذشته یک خلأ وجود دارد. گویی زمان برای او در همان 30 سال پیش فریز شده و ایستا مانده است. «میهن» همان میهن 30 سال پیش است و دیگر اشخاص و مکانها هم. او حالا زمان سپریشده را در آدمها و مکانها و خیابانها بازمییابد. او نمیتواند به این زمان سپریشده، به این زمانی که دور از دسترس او سپری شده است، دست یابد. او بیرونِ این زمان ایستاده است. لحظه انقلابی به تعبیری لحظه گسست از زمان خطی نیز است. لحظهای که با سیری خطی پیش میرفته اما ناگهان منقطع شده و همه چیز را به پیش و پس از خود تقسیم کرده است.
ایرج درست در لحظه این گسست به کشور بازگشته است. کدام زمان واقعا متعلق به اوست یا به بیان دیگر او به کدام زمان تعلق دارد؟ واقعیت این است که او نخواهد توانست گذشته عاشقانه خود با همسرش، میهن را احیا کند.
این گذشته برای او از دست رفته است چراکه بین آن با زمان حال فضایی خالی است که پر نمیشود. ایرج سرانجام تصمیم میگیرد برگردد به همانجا که تمام این سالها بوده است. دست او اما آنقدرها هم خالی نیست. او دیگر آن ایرج پیشین نیست و به نوعی خودآگاهی رسیده است. این خودآگاهی بازیابی زمانی است که در غیاب آن، گذشته در ذهن ایرج به حالتی ایستا و کارت پستالی درآمده بوده است. بازیابی این زمان هرچند حقیقتی تلخ را بر او آشکار میکند اما در عین حال چشم او را به آنچه از اعماق تاریخ در حال بالا آمدن است میگشاید و همچنین به آنچه او و دیگران بودهاند و اینک هستند. دیگرانی نظیر ایرج همزمان با او در حال بازگشتاند.
ایرج اما میخواهد برگردد به همانجا که بوده است. مرد بلاتکلیف به او لبخند میزند. او هم باید برود. شاید به دلایلی متفاوت، اما باید برود. او نیز از زمره جاماندههاست. جاماندههای واقعه رخت خود را به کجا بیاویزند؟
تصویری که ادبیات از واقعهای تاریخی به دست میدهد بسته به فاصله زمانی اثر ادبی از آن واقعه، متفاوت است. از فاصله نزدیک معمولا همان چیزهایی روایت میشود که در وهله اول به چشم همه میآید. در روایتی از این دست چه بسا چیزهایی جا بماند؛ دیده نشود یا راوی آنها را بیاهمیت تلقی کند و بیاعتنا از کنارشان عبور کند. فاصله دور اما همین جاماندهها، همین ریزهکاریها را میبیند. متناقض مینماید اما از فاصله دور فرد را در میان جمع میتوان تشخیص داد، با تفاوتهایش از دیگران. نگریستن به وقایع از فاصله نزدیک بیشتر به کار گزارش میآید، اگرچه آنچه از فاصله نزدیک گزارش میشود بعدها بخشی از مواد خام رماننویس را هم تشکیل خواهد داد، اما نه تمام آن را. رماننویس از واقعه فاصله میگیرد تا نه فقط جاماندهها را که آنچه را هم پیش از این نقل شده اینبار جور دیگر ببیند و روایت کند. این فاصله لازم است برای تبدیل شدن رویداد واقعی به رویداد ادبی و برای اینکه رویداد واقعی به عناصر زیباییشناختی متناسب با خود ترجمه شود و در فرایند این ترجمه ناگفتههایی را از واقعه بازگوید که از فاصله نزدیک به چشم نمیآیند.
ناگفتههایی مستلزم دیدن جزئیات؛ مستلزم به دست دادن نمای درشت از چهرهها و مکانها و وقایع تا ریزترین خطوط نیز مرئی شوند. ارائه این نمای درشت به طرزی متناقضنما مستلزم فاصله گرفتن از موضوع است. برای نزدیکتر شدن، آنقدر که نادیدنیها مرئی شوند و به چشم آیند باید دور شد، فاصله گرفت. در این فاصله است که میتوان فرد را در میان جمع نشان کرد و او را همزمان به مثابه جزئی از جمع و متمایز از آن تصویر کرد.
«سپیدهدم ایرانی» امیرحسن چهلتن روایت انقلاب ایران از فاصله است. فاصله و تأثیر آن بر روند رمان از همان ابتدای داستان خود را به خواننده مینمایاند. شخصیت اصلی این رمان، ایرج بیرشگ، پس از نزدیک 30 سال در بحبوحه انقلاب به ایران بازگشته است؛ 27 بهمن 57، درست پنج روز بعد از پیروزی انقلاب. نظرگاه آغازین رمان متعلق به ایرج است و راوی اگرچه خود او نیست اما روایتش محدود به مشاهدات و تأملات اوست. در ادامه البته این نظرگاهِ محدود به ذهن شخصیت، در اختیار شخصیتهای دیگر رمان نیز قرار میگیرد.
اما ایرانِ انقلابی را در آغاز رمان از چشم ایرج است که میبینیم. چه بسا اگر به جای او کسی دیگر، آدمی که خود در متن انقلاب و وقایع منتهی به آن زیسته بود، قرار بود صحنههای ابتدایی رمان را ببیند و رمان از نظرگاه محدود به میدان دید او روایت شود با روایتی متفاوت مواجه بودیم. روایتی که در آن همه چیز اینقدر بیگانه و غریب نبود و بیشتر به تجمعات و تصاویر جمعی روزهای انقلاب میپرداخت تا خلوت خاموش آدمی که بعد از حدود 30 سال دوباره پا به صحنهای گذاشته که روزگاری دور به دلیل شرکت در یک ترور سیاسی، ترور نافرجام شاه در 15 بهمن 1327، مجبور به ترک آن صحنه بوده و حالا که بازگشته است میبیند که «چقدر همه چیز تغییر کرده است!».
برای ایرجِ سالها دور از وطن هیچ منظرهای از تهران آشنا نیست. شهری که کودکی و نوجوانی ایرج در آن گذشته، اکنون، در لحظه انقلاب، سخت برایش بیگانه است. لحظه انقلاب البته لحظه ناهمزمانیها هم هست. این ناهمزمانی در شیوه روایت رمان و رفت و برگشتهای زمانی آن نمود یافته است. ایرج سالهایی را به یاد میآورد که در اردوگاهی در سیبری زندانی بوده است.
او حامل خاطرهای هولناک از آن دوران است. سرمای دهشتبار سیبری همراه اوست و این سرما بر مشاهدات اکنونی او نیز سایه میاندازد. چشم او گویی خواهناخواه حوالی خلوت و خاموش واقعه را میکاود و شکار میکند. از طرفی او میکوشد گذشتهای را که دیگر هیچ تصویری از خود به او نشان نمیدهد بازسازی کند، چه بسا در آن گذشته بازسازیشده بتواند بر اضطراب خود از مواجهه با شهری که برایش بیگانه شده فائق آید. این گذشته اما خیلی زود وجه نوستالژیک و پناهدهنده خود را از دست میدهد. در لحظه انقلابی و در بازنگری از فاصله به این لحظه، گذشته دور ایرج نیز دگرگون میشود و نوستالژی جای خود را به تصاویری نه چندان فریبنده از گذشته میدهد.
جایی از رمان، وقتی ایرج از مشاهده دگرگونیها، از اینکه احتمالا کسی او را در متن واقعه بزرگ تاریخی به جایی حساب نکند دچار تشویش و اضطراب میشود و همچنین از اینکه زندگی و عشقش را قربانی کرده است، میکوشد به گذشته پناه ببرد: «مضطرب شد؛ احساس ناامنی هم بود و او پناهی عاطفی میجست. گذشته! همیشه این گذشته بود که او را نجات میداد یا مثل مخدری او را از هجوم لحظههای حال دور میکرد». و آنگاه ایرج از حالِ منقلب به گذشته دور سفر میکند؛ گذشتهای که آن را گویی در قاب عکسی ثابت نگه داشته است: «چشمها را هم کشید و از درز باریک میان پلکها به گذشته نگاه کرد و فردای روز سوءقصد را به یاد آورد که برای آخرین بار در بازارچهای که دیگر نبود، دوری زده بود. رنگها آمدند و نوبت به هجوم بوها رسید که انگار به بیرون، به وجوه عینی مربوط نبودند و از جایی از درون، از اعماق وجود ناشی میشدند. باز هم جلو رفت، این جلو رفتن بیشتر شبیه فرورفتن بود و همچنان که فرو میرفت انگار صداهایی را میشنید که آنوقتها شنیده بود و تصاویری را میدید که آنوقتها دیده بود. انگار اتفاقات مسطح بیزمان در یک انباشت عمودی منتظر بازگشت او مانده بودند و
حالا وضوحی حیرتانگیز داشتند».
چند سطر بعد یاد گذشته اینگونه ادامه مییابد: «پینهدوز و مسگر و سقطفروش همه مشغول به کار؛ میوهفروش و نجار و کشکساب هم همینطور؛ لاشکش، لاشهی گوسفندی را از پشت یابو پایین آورد و سلمانی زیر آفتاب تیغ به سنگ مصقل میکشید، ته سیگاری کنج لب داشت و چشمهای همکشیدهاش معلوم نبود کجا را نگاه میکرد...». توصیف گذشته ادامه دارد اما تصاویر کمکم از قاب شکیلشان بیرون میزنند و روی دیگر خود را که آنقدرها هم رؤیایی نیست نمایان میکنند. در لحظه انقلابی، در لحظهای که همه چیز تغییر کرده است ایرج گویی به این خودآگاهی میرسد که تصویری که از گذشته در ذهن داشته، تصویری حقیقی نیست: «خاطراتش اینک بیروتوش و دستنخورده بود؛ چیزی که واقعیت داشت! بیستوهشت سال تمام از این واقعیت یک کارت پستال ذهنی ساخته بود!».
این کارت پستال ذهنی حالا جای خود را به ازدحامی داده است که ماحصل بیرون زدن تصاویر از قابهای نوستالژی است. نقاب گذشته افتاده است و ایرج حالا با گذشتهای بینقاب بدون روتوش مواجه است. اما رمان تنها داستان ایرج نیست؛ داستان میهن، همسر او که تمام این سالها دور از او در ایران زندگی کرده، هم است. همچنین داستان شخصیتهایی فرعیتر که به نحوی با دو شخصیت اصلی داستان مرتبطهستند. نظرگاه در لحظه انقلابی گسترده و چندوجهی میشود تا فقط یک جنبه را نبیند و روایت نکند.
در چنین نظرگاه گسترده و چندوجهی حتی آن «آقای بلاتکلیف» هم که لحظاتی در رمان آشکار و ناپدید میشود اهمیت مییابد. اصلا چه بسا این شخصیت حاشیهای در رمان اهمیتی دوچندان داشته باشد چراکه او نماینده وجهی دیگر از رویداد تاریخی است و شاید تصادفی نباشد اینکه رمان با لبخند همین مرد بلاتکلیف به پایان میرسد. ایرج این مرد را اولین بار لحظهای در هتلی که پس از بازگشت به ایران در آن مقیم شده است میبیند؛ مردی ترسخورده و مضطرب و ژولیده و مظنون که مسئول هتل اسمش را «آقای بلاتکلیف» گذاشته است و درباره او حدسهایی میزند.
رمانی که تحولات بزرگ یک عصر را روایت میکند همانقدر که روایتگر آدمها و طبقاتی است که طی این تحولات تاریخی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و ... به مرکز صحنه میآیند، روایتگر آدمهایی هم باید باشد که در جریان چنین تحولاتی به حاشیه میروند؛ از فاصله زمانی نزدیک به یک واقعه که به آن نگاه کنیم این جماعت معمولا یا فراموش میشوند یا تصویری قالبی از آنها بهدست داده میشود. تصویری که همه در آن زمانِ خاص تقریبا دربارهاش متفقالقولاند. با نگاه از فاصله دور اما آنها جور دیگر میشوند.
«سپیدهدم ایرانی» از لحظه انقلاب به زمانهای دیگر گریز میزند. بین اکنون و گذشته ایرج فضایی خالی وجود دارد. از طرفی خود آن گذشته نیز حاوی فضاهایی خالی است. اکنون لحظه بازیابی گذشته و چه بسا درک آن فضاهای خالی فرا رسیده است.
لحظه انقلابی آبستن پرسشهایی است که چه بسا پیش از این مطرح نبودهاند. البته قرار نیست به این پرسشها پاسخی روشن داده شود. این پرسشها اما حامل یک خودآگاهی، یک آگاهی جدید، برای شخصیتهای رماناند. ایرج بیرشگ حدود 30 سال پیش از ایران رفته است. حالا که بازگشته بین او و 30 سالی که گذشته یک خلأ وجود دارد. گویی زمان برای او در همان 30 سال پیش فریز شده و ایستا مانده است. «میهن» همان میهن 30 سال پیش است و دیگر اشخاص و مکانها هم. او حالا زمان سپریشده را در آدمها و مکانها و خیابانها بازمییابد. او نمیتواند به این زمان سپریشده، به این زمانی که دور از دسترس او سپری شده است، دست یابد. او بیرونِ این زمان ایستاده است. لحظه انقلابی به تعبیری لحظه گسست از زمان خطی نیز است. لحظهای که با سیری خطی پیش میرفته اما ناگهان منقطع شده و همه چیز را به پیش و پس از خود تقسیم کرده است.
ایرج درست در لحظه این گسست به کشور بازگشته است. کدام زمان واقعا متعلق به اوست یا به بیان دیگر او به کدام زمان تعلق دارد؟ واقعیت این است که او نخواهد توانست گذشته عاشقانه خود با همسرش، میهن را احیا کند.
این گذشته برای او از دست رفته است چراکه بین آن با زمان حال فضایی خالی است که پر نمیشود. ایرج سرانجام تصمیم میگیرد برگردد به همانجا که تمام این سالها بوده است. دست او اما آنقدرها هم خالی نیست. او دیگر آن ایرج پیشین نیست و به نوعی خودآگاهی رسیده است. این خودآگاهی بازیابی زمانی است که در غیاب آن، گذشته در ذهن ایرج به حالتی ایستا و کارت پستالی درآمده بوده است. بازیابی این زمان هرچند حقیقتی تلخ را بر او آشکار میکند اما در عین حال چشم او را به آنچه از اعماق تاریخ در حال بالا آمدن است میگشاید و همچنین به آنچه او و دیگران بودهاند و اینک هستند. دیگرانی نظیر ایرج همزمان با او در حال بازگشتاند.
ایرج اما میخواهد برگردد به همانجا که بوده است. مرد بلاتکلیف به او لبخند میزند. او هم باید برود. شاید به دلایلی متفاوت، اما باید برود. او نیز از زمره جاماندههاست. جاماندههای واقعه رخت خود را به کجا بیاویزند؟