چهرهها در شاهنامه (1)
مهدی افشار . پژوهشگر
چهرههاى آغازين: كيومرث، سيامك، هوشنگ و تهمورث
در اين مجموعه برآنم زندگى، رفتار و نقشهاى چهرههاى شاخص شاهنامه، خواه ايرانى و خواه غيرايرانى را بازآفرينى كنم و بر اين باورم آشنايى با اين حماسه پرشگفت و بشكوه از اين طريق دلنشينتر خواهد شد. طبعا نگارش آن وجوهى كه به حيات ايرانيان شاخصيت میبخشد، فراموش نخواهد شد و در بينابين شرححالها آن شاخصيتها تا آنجا كه بينش كمژرف اين قلم اجازه دهد، از آن درياى ژرف ناپيدا نكته خواهد چيد و در قالب مقالاتى مستقيم عرضه خواهد كرد.
حكيم توس از زبان دهقانى دنياديده و سردوگرمچشيده كه زبان پهلوى میداند و داستانهاى شاهنامه را در سينه دارد، درباره كيومرث چنين سخن میگويد: نخستين كسى كه آيين تاجوتخت را بنيان نهاد، كيومرث بود و او را شاه خواندند و نخستين كسى بود كه در شكاف كوه براى خود جايى ساخت و جامه پلنگ به تن كرد و پلنگينهپوش شد كه پوشيدنى تازهاى بود و خوراكیهاى تازه را به مردمان معرفى كرد:
چنين گفت کايين تخت و كلاه/ كيومرث آورد و او بود شاه/ كيومرث شد بر جهان كدخدای/ نخستين به كوه اندرون ساخت جاى
كيومرث در جهان 30 سال پادشاهى كرد و همانند خورشيدى بود كه بر آسمان جهان میدرخشيد و همه حيوانات، خواه وحشى و خواه رام و اهلى، در كنار او آرام میگرفتند و در سايه تخت او جفت جفت میشدند و به همين روى شكوه و فرّ او اوج گرفت و اين حيوانات به ستايش و نيايش به نزد كيومرث میآمدند و او آيين زيستن را به آنان میآموخت:
دد و دام و هر جانور كش بديد/ ز گيتى به نزديك او آرميد/ دو تا میشدندى بر تخت او/ از آن بر شده فرّه و بخت او/ به رسم نماز آمدنديش پيش/ وزو برگرفتند آيين خويش
كيومرث پسرى خوبروى داشت كه مانند پدر صاحب خرد و هنر بود و او را سيامك میخواندند و كيومرث دلبسته او بود و پيوسته او را نزد خود نگه میداشت؛ در گيتى او را دشمنى نبود، مگر ديوى بدسرشت كه فرزندى گرگصفت و درشتاندام به نام خروزان داشت و اين بچهديو براى خود گروهى از ديوانديشان را گرد آورده، دعوى برترى بر كيومرث میكرد.
سروشى بسان پرى پلنگينهپوش خبر ددمنشیها و برتریجويیهاى آن فرزند ديوخوى را به كيومرث داد:
كيومرث زين خود كى آگاه بود/
كه تخت مهى را جز او شاه بود/ يكايك بيامد خجسته سروش/ به سان پرى پلنگينهپوش
سيامك چون از گزافهگويیهاى آن ديوخوى آگاهى يافت، به خشم آمد و چرم پلنگ به تن كرد؛ زيرا در آن زمان آهن را نمیشناختند و جنگافزارى وجود نداشت. چون سيامك با آن ديو سياه درگير شد، ديو چنگ در سيامك افكند و قامت او را دوتا كرد و شاهزاده را زمين زد و كمرگاه او را چاك داد و بدينگونه سيامك به دست خروزان كشته شد و كيومرث چون از مرگ فرزند خويش آگاهى يافت، جهان در نگاهش تيرهوتار شد و همه پيرامونيان كيومرث به سوگ نشستند و ويله كردند و دد و مرغ نيز ناله سر دادند و آنگاه همان سروش پريوش پلنگينهپوش از سوى يزدان پاك پيام آورد كه بيش از اين خود را مخراش، سپاهى گرد آور و با آن ديو بدكنش به مبارزه بپرداز و او را از گيتى محو بگردان. پس كيومرث به يارى يزدان پاك اميد بست و به انتقام خون سيامك نشست. سيامك فرزندى داشت كه هنگام مبارزه با خروزان بسيار كوچك بود و او را هوشنگ میخواند كه سراپا هوش و فرهنگ بود و كيومرث هوشنگ را در دامن خويش بپروريد و او را فرزند خود دانست و چون هوشنگ به قامت پرورده و به نيرو بالنده شد، كيومرث همه آنچه بر پدرش گذشته بود، بازگفت و هوشنگ را از انديشه خويش آگاه گرداند كه سوداى آن دارد سپاهى از دد و
دام و گرگ و ببر تشكيل دهد و هوشنگ فرماندهى اين سپاه را عهدهدار شود و كيومرث خود پشت و پناه سپاه را خواهد داشت.
هوشنگ پذيراى انديشه نياى خود شد و بدينگونه با سپاه خروزان درگير شدند و در اين نبرد خروزان با سپاه ديوان در برابر دد و دام و هوشنگ شيروش، تاب نياوردند و آن ديو نستوه از پاى درآمد. هوشنگ دستهاى او را ببست و سر از تنش جدا و تنش را به خوارى بر خاك رها كرد.
كوتاه زمانى پس از آن كه كين سيامك گرفته شد، كيومرث اين جهان را وداع گفت.
چو آمد مرا آن كينه را خواستار/ سرآمد كيومرث را روزگار/ برفت و جهان مر درى ماند از اوی/ نگر تا كه را نزد او آبروی
چون كيومرث با اين جهان وداع كرد، هوشنگ خردورز به جاى نياى خويش بر تخت شهريارى تكيه زد و با تكيه بر هوش ذاتى و خرد برخاسته از تجربه، جهان را آباد گرداند و بيداد را از گيتى محو و داد را جايگزين كرد. نخستين آنكه آتش در روزگار او و با يك حادثه كشف شد و آن حادثه چنين بود كه هوشنگ با عدهاى از ياران در مسيرى كوهستانى پيش میرفت و بهناگاه مارى بزرگ و تيرهرنگ كه چشمانى به رنگ خون داشت، نمايان شد و چون آنان را بديد، آتشى از دهان بردميد.
هوشنگ سنگى برگرفت و با قدرت و توان خويش كه از خاندان كيانى به ميراث داشت، مار را هدف گرفت. مار از سنگ هوشنگ جان به در برد ولى از برخورد سنگ با سنگى ديگر جرقهاى جهيدن گرفت و بوته خارى از آن جرقه به آتش كشيده شد.
فروغى پديد آمد از هر دو سنگ/ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ/ نشد مار كشته وليكن ز راز/ از اين طبع سنگ آتش آمد فراز/ جهاندار پيش جهانآفرين/ نيايش همى كرد و خواند آفرين/ كه او را فروغى چنين هديه داد/ همين آتش آن گاه قبله نهاد
هوشنگ اين فروغ را ايزدى دانست و آن را نمادى از يزدان پاك خواند و همگان را به ستايش اين نماد دعوت كرد و از آنان خواست كه هرگز اجازه ندهند نماد ايزدى خاموش شود و از آن پس ايرانيان نه پرستنده آتش بلكه از آتش پرستاری كردند تا خاموشى نگيرد.
و چون شب فرا رسيد و آن آتش زنده نگه داشته شد و از روشنا و گرماى آن بهرهمند شدند، هوشنگ جشنى به پا كرد و باده نوشيدند و آن جشن فرخنده را «سده» نام كردند.
چون آتش گرم شد، تحولى عظيم در حيات بشرى رخ داد و از ميان سنگ، آهن را بيرون كشيدند و از آن پس آهنگرى پيشه كردند و از آهنگرى اره و تيشه ساخته شد. آنگاه هوشنگ مسير رودخانهها را تغيير داد و به جویها آب روانه گرداند و رنج انسانها را در رسيدن به آب، اندك كرد و بدينترتيب چراگاهها آغاز شد و كشاورزى گسترش يافت و گرسنگى كاستى گرفت. هوشنگ به مردم آموزش داد تا از حيوانات چون گاو، خر و گوسفند براى كار و خوراك بهره گيرند، سپس بافندگى از موى حيوانات را آموزش داد و از پوست روباه، قاقم و سنجاب براى پوشاك استفاده شد و بهكارگيرى چرم در پوشاك مرسوم شد و چون جهان سامان گرفت، چشم بر جهان فروبست.
چو پيش آمدش روزگار بهى/ از او مردرى ماند تخت مهى/ زمانه ندادش زمانى درنگ/ شد آن هوش هوشنگ با فرّ و سنگ
هوشنگ پسرى به نام تهمورث داشت كه با ديوان و اهريمنخويان میجنگيد و او را تهمورث ديوبند میخواندند و چون هوشنگ به دنياى ديگر كوچيد، بر جاى پدر نشست و نويد داد كه همچنان دست ديوان را كوتاه خواهد كرد و راه پدر را در بهبود زندگى مردمان پى خواهد گرفت و ريسيدن پشم را آموزش داد و براى اين كار به مردم اندرز داد تا ميش و بره را نزد خود پرورش دهند و آنان را با سبزه، كاه و جو پروار كنند و از ميان ددان، سياهپوش و يوز و از ميان پرندگان باز و شاهين را تربيت كرد تا براى او شكار كنند. سپس ماكيان را براى خورد و خوراك به مردمان نشان داد. تهمورث، بزرگمردى به نام شهرسب را در كنار گرفت كه نماد پاكى بود و تهمورث را از هر نادرستى و كژى بازمیداشت؛ به همين روى تهمورث بسيار محبوب همگان شد. او بود كه سوارى بر اسب را آموزش داد. ديوان چون محبوبيت تهمورث را ديدند، بر او خشم گرفتند و انجمن كردند تا او را باژگونه كنند. تهمورث گروهى از آنان را با سخن خود رام و آنان را كه رام نشدند، سوار بر اسب با گرزى گران شكست داد و درهم شكست و ديوان چون با شكست مواجه شدند، به زينهارخواهى آمدند و گفتند ما را نكش تا هنرى نو به تو آموزيم و تهمورث به
آنان زينهار داد و آنان نيز در مقابل نوشتن را به تهمورث آموختند و نه يك شيوه نوشتن كه 30 شيوه به او آموزش دادند.
از ايشان دو بهره به افزون ببست/ دگرشان به گرز گران كرد پست/ كشيدندشان خسته و بسته خوار/ به جان خواستند آن زمان زينهار/ كه ما را مكش تا يكى نو هنر/ بياموزى از ما كت آيد به بر/ کی نامور دادشان زینهار/ بدان تا نهانی کنند آشکار/ چو آزاد گشتند از بند او/ بجستند ناچار پيوند او/ نبشتن به خسرو بياموختند/ دلش را به دانش برافروختند
و از اين روى است كه عبارت امور ديوانى باب شد؛ زيرا در ديوانها نوشتن به كار آيد و دواوين جمع عربى بیریشهای است كه از ديوان فارسى جعل شده است.
چهرههاى آغازين: كيومرث، سيامك، هوشنگ و تهمورث
در اين مجموعه برآنم زندگى، رفتار و نقشهاى چهرههاى شاخص شاهنامه، خواه ايرانى و خواه غيرايرانى را بازآفرينى كنم و بر اين باورم آشنايى با اين حماسه پرشگفت و بشكوه از اين طريق دلنشينتر خواهد شد. طبعا نگارش آن وجوهى كه به حيات ايرانيان شاخصيت میبخشد، فراموش نخواهد شد و در بينابين شرححالها آن شاخصيتها تا آنجا كه بينش كمژرف اين قلم اجازه دهد، از آن درياى ژرف ناپيدا نكته خواهد چيد و در قالب مقالاتى مستقيم عرضه خواهد كرد.
حكيم توس از زبان دهقانى دنياديده و سردوگرمچشيده كه زبان پهلوى میداند و داستانهاى شاهنامه را در سينه دارد، درباره كيومرث چنين سخن میگويد: نخستين كسى كه آيين تاجوتخت را بنيان نهاد، كيومرث بود و او را شاه خواندند و نخستين كسى بود كه در شكاف كوه براى خود جايى ساخت و جامه پلنگ به تن كرد و پلنگينهپوش شد كه پوشيدنى تازهاى بود و خوراكیهاى تازه را به مردمان معرفى كرد:
چنين گفت کايين تخت و كلاه/ كيومرث آورد و او بود شاه/ كيومرث شد بر جهان كدخدای/ نخستين به كوه اندرون ساخت جاى
كيومرث در جهان 30 سال پادشاهى كرد و همانند خورشيدى بود كه بر آسمان جهان میدرخشيد و همه حيوانات، خواه وحشى و خواه رام و اهلى، در كنار او آرام میگرفتند و در سايه تخت او جفت جفت میشدند و به همين روى شكوه و فرّ او اوج گرفت و اين حيوانات به ستايش و نيايش به نزد كيومرث میآمدند و او آيين زيستن را به آنان میآموخت:
دد و دام و هر جانور كش بديد/ ز گيتى به نزديك او آرميد/ دو تا میشدندى بر تخت او/ از آن بر شده فرّه و بخت او/ به رسم نماز آمدنديش پيش/ وزو برگرفتند آيين خويش
كيومرث پسرى خوبروى داشت كه مانند پدر صاحب خرد و هنر بود و او را سيامك میخواندند و كيومرث دلبسته او بود و پيوسته او را نزد خود نگه میداشت؛ در گيتى او را دشمنى نبود، مگر ديوى بدسرشت كه فرزندى گرگصفت و درشتاندام به نام خروزان داشت و اين بچهديو براى خود گروهى از ديوانديشان را گرد آورده، دعوى برترى بر كيومرث میكرد.
سروشى بسان پرى پلنگينهپوش خبر ددمنشیها و برتریجويیهاى آن فرزند ديوخوى را به كيومرث داد:
كيومرث زين خود كى آگاه بود/
كه تخت مهى را جز او شاه بود/ يكايك بيامد خجسته سروش/ به سان پرى پلنگينهپوش
سيامك چون از گزافهگويیهاى آن ديوخوى آگاهى يافت، به خشم آمد و چرم پلنگ به تن كرد؛ زيرا در آن زمان آهن را نمیشناختند و جنگافزارى وجود نداشت. چون سيامك با آن ديو سياه درگير شد، ديو چنگ در سيامك افكند و قامت او را دوتا كرد و شاهزاده را زمين زد و كمرگاه او را چاك داد و بدينگونه سيامك به دست خروزان كشته شد و كيومرث چون از مرگ فرزند خويش آگاهى يافت، جهان در نگاهش تيرهوتار شد و همه پيرامونيان كيومرث به سوگ نشستند و ويله كردند و دد و مرغ نيز ناله سر دادند و آنگاه همان سروش پريوش پلنگينهپوش از سوى يزدان پاك پيام آورد كه بيش از اين خود را مخراش، سپاهى گرد آور و با آن ديو بدكنش به مبارزه بپرداز و او را از گيتى محو بگردان. پس كيومرث به يارى يزدان پاك اميد بست و به انتقام خون سيامك نشست. سيامك فرزندى داشت كه هنگام مبارزه با خروزان بسيار كوچك بود و او را هوشنگ میخواند كه سراپا هوش و فرهنگ بود و كيومرث هوشنگ را در دامن خويش بپروريد و او را فرزند خود دانست و چون هوشنگ به قامت پرورده و به نيرو بالنده شد، كيومرث همه آنچه بر پدرش گذشته بود، بازگفت و هوشنگ را از انديشه خويش آگاه گرداند كه سوداى آن دارد سپاهى از دد و
دام و گرگ و ببر تشكيل دهد و هوشنگ فرماندهى اين سپاه را عهدهدار شود و كيومرث خود پشت و پناه سپاه را خواهد داشت.
هوشنگ پذيراى انديشه نياى خود شد و بدينگونه با سپاه خروزان درگير شدند و در اين نبرد خروزان با سپاه ديوان در برابر دد و دام و هوشنگ شيروش، تاب نياوردند و آن ديو نستوه از پاى درآمد. هوشنگ دستهاى او را ببست و سر از تنش جدا و تنش را به خوارى بر خاك رها كرد.
كوتاه زمانى پس از آن كه كين سيامك گرفته شد، كيومرث اين جهان را وداع گفت.
چو آمد مرا آن كينه را خواستار/ سرآمد كيومرث را روزگار/ برفت و جهان مر درى ماند از اوی/ نگر تا كه را نزد او آبروی
چون كيومرث با اين جهان وداع كرد، هوشنگ خردورز به جاى نياى خويش بر تخت شهريارى تكيه زد و با تكيه بر هوش ذاتى و خرد برخاسته از تجربه، جهان را آباد گرداند و بيداد را از گيتى محو و داد را جايگزين كرد. نخستين آنكه آتش در روزگار او و با يك حادثه كشف شد و آن حادثه چنين بود كه هوشنگ با عدهاى از ياران در مسيرى كوهستانى پيش میرفت و بهناگاه مارى بزرگ و تيرهرنگ كه چشمانى به رنگ خون داشت، نمايان شد و چون آنان را بديد، آتشى از دهان بردميد.
هوشنگ سنگى برگرفت و با قدرت و توان خويش كه از خاندان كيانى به ميراث داشت، مار را هدف گرفت. مار از سنگ هوشنگ جان به در برد ولى از برخورد سنگ با سنگى ديگر جرقهاى جهيدن گرفت و بوته خارى از آن جرقه به آتش كشيده شد.
فروغى پديد آمد از هر دو سنگ/ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ/ نشد مار كشته وليكن ز راز/ از اين طبع سنگ آتش آمد فراز/ جهاندار پيش جهانآفرين/ نيايش همى كرد و خواند آفرين/ كه او را فروغى چنين هديه داد/ همين آتش آن گاه قبله نهاد
هوشنگ اين فروغ را ايزدى دانست و آن را نمادى از يزدان پاك خواند و همگان را به ستايش اين نماد دعوت كرد و از آنان خواست كه هرگز اجازه ندهند نماد ايزدى خاموش شود و از آن پس ايرانيان نه پرستنده آتش بلكه از آتش پرستاری كردند تا خاموشى نگيرد.
و چون شب فرا رسيد و آن آتش زنده نگه داشته شد و از روشنا و گرماى آن بهرهمند شدند، هوشنگ جشنى به پا كرد و باده نوشيدند و آن جشن فرخنده را «سده» نام كردند.
چون آتش گرم شد، تحولى عظيم در حيات بشرى رخ داد و از ميان سنگ، آهن را بيرون كشيدند و از آن پس آهنگرى پيشه كردند و از آهنگرى اره و تيشه ساخته شد. آنگاه هوشنگ مسير رودخانهها را تغيير داد و به جویها آب روانه گرداند و رنج انسانها را در رسيدن به آب، اندك كرد و بدينترتيب چراگاهها آغاز شد و كشاورزى گسترش يافت و گرسنگى كاستى گرفت. هوشنگ به مردم آموزش داد تا از حيوانات چون گاو، خر و گوسفند براى كار و خوراك بهره گيرند، سپس بافندگى از موى حيوانات را آموزش داد و از پوست روباه، قاقم و سنجاب براى پوشاك استفاده شد و بهكارگيرى چرم در پوشاك مرسوم شد و چون جهان سامان گرفت، چشم بر جهان فروبست.
چو پيش آمدش روزگار بهى/ از او مردرى ماند تخت مهى/ زمانه ندادش زمانى درنگ/ شد آن هوش هوشنگ با فرّ و سنگ
هوشنگ پسرى به نام تهمورث داشت كه با ديوان و اهريمنخويان میجنگيد و او را تهمورث ديوبند میخواندند و چون هوشنگ به دنياى ديگر كوچيد، بر جاى پدر نشست و نويد داد كه همچنان دست ديوان را كوتاه خواهد كرد و راه پدر را در بهبود زندگى مردمان پى خواهد گرفت و ريسيدن پشم را آموزش داد و براى اين كار به مردم اندرز داد تا ميش و بره را نزد خود پرورش دهند و آنان را با سبزه، كاه و جو پروار كنند و از ميان ددان، سياهپوش و يوز و از ميان پرندگان باز و شاهين را تربيت كرد تا براى او شكار كنند. سپس ماكيان را براى خورد و خوراك به مردمان نشان داد. تهمورث، بزرگمردى به نام شهرسب را در كنار گرفت كه نماد پاكى بود و تهمورث را از هر نادرستى و كژى بازمیداشت؛ به همين روى تهمورث بسيار محبوب همگان شد. او بود كه سوارى بر اسب را آموزش داد. ديوان چون محبوبيت تهمورث را ديدند، بر او خشم گرفتند و انجمن كردند تا او را باژگونه كنند. تهمورث گروهى از آنان را با سخن خود رام و آنان را كه رام نشدند، سوار بر اسب با گرزى گران شكست داد و درهم شكست و ديوان چون با شكست مواجه شدند، به زينهارخواهى آمدند و گفتند ما را نكش تا هنرى نو به تو آموزيم و تهمورث به
آنان زينهار داد و آنان نيز در مقابل نوشتن را به تهمورث آموختند و نه يك شيوه نوشتن كه 30 شيوه به او آموزش دادند.
از ايشان دو بهره به افزون ببست/ دگرشان به گرز گران كرد پست/ كشيدندشان خسته و بسته خوار/ به جان خواستند آن زمان زينهار/ كه ما را مكش تا يكى نو هنر/ بياموزى از ما كت آيد به بر/ کی نامور دادشان زینهار/ بدان تا نهانی کنند آشکار/ چو آزاد گشتند از بند او/ بجستند ناچار پيوند او/ نبشتن به خسرو بياموختند/ دلش را به دانش برافروختند
و از اين روى است كه عبارت امور ديوانى باب شد؛ زيرا در ديوانها نوشتن به كار آيد و دواوين جمع عربى بیریشهای است كه از ديوان فارسى جعل شده است.