|

نخستين نبرد رستم با افراسياب

مهدی افشار- پژوهشگر

پس از آنكه رستم، كى‌قباد را از دامنه البرز كوه به ايران آورد و او را بر اورنگ شهريارى نشانده، تاج كيانى بر سرش نهاد، همه مهان و بزرگان ايران چون زال، قارن، كشواد، خراد برزين را به ديدار شاه برد تا او را آفرين گويند و اينان همه دل به قباد سپردند كه زين پس با حضور چنين شهريارى ديگر خطرى ايران را تهديد نخواهد كرد.‌اما افراسياب كه از كشته‌شدن نياى خود، تور به دست منوچهر سخت برانگيخته و خشمگين بود، انديشه‌اى جز كين‌جويى از ايرانيان نداشت و اكنون كه سپاه را به مرزهاى ايران كشانده بود، حاضر نمى‌شد به آن سوى جيحون، مرز توافق‌شده بين ايران و توران بازگردد. پهلوانان ايران با قباد از تعرض افراسياب، پور پشنگ و استقرار نيروهاى تورانى در خاك ايران سخن گفتند و قباد براى بررسى وضعيت دشمن به بلندجايى رفت و انبوهىِ سپاه توران را بديد. سپاه ایران که با شهریاری قباد جان تازه‌ای گرفته بود، آماده مقابله با مهاجمان شدند. رستم جامه رزم بپوشيد و به انتظار فرمان حمله از سوى كى‌قباد در كنار زال و شهريار ايران بايستاد. در يك جناح سپاه ايران، مهراب كابلى و در جناح ديگر گژدهم و در قلب سپاه قارن در كنار كشواد جاى گرفت و در پشت آنان، زال و كى‌قباد مستقر شدند. پرچم كاويانى را نیز پيشاپيش سپاه قرار دادند كه آرام جان و نماد شوكت و عزت ايرانيان بود. دو سپاه روباروى يكديگر به فاصله اندكى قرار گرفتند و از هر بلندجايى مى‌شد ديد كه امواج انسانى هر لحظه آرايش ديگرى به خود مى‌گيرد. به فرمان افراسياب در ناى‌هاى رويين دميده شد و قارن نيز فرمان داد كه آواى نای‌هاي‌شان را به گوش فلك رسانند و به ناگاه دو سپاه مانند دو دريا كه در هم مى‌آميزند، در یکدیگر آويختند. سپهدار قارن همانند شير به سپاه توران زد و گاه بر جناح چپ و گاه بر جناح راست مى‌تاخت و با هر تازشى پهلوانان تورانى را بر زمين مى‌افكند و به خاك و خون مى‌كشيد. قارن از كشته‌ها پشته برآورده بود.
ميان سپاه اندر آمد دلير/ سپهدار قارن به كردار شير/ گهى سوى چپ و گهى سوى راست/ بر آن گونه از هر سویى كينه خاست/ به گرز و به تيغ و سنان دراز/ همى كشت از ايشان گو سرفراز
قارن، سردار تورانى شماساس را ديد كه مانند شير نر مى‌خروشد و در سپاه ايران وحشت افكنده است. با شتاب خود را به او رساند و با تيغ زهرآگين چنان ضربتى بر كلاهخود او وارد آورد كه در دم از اسب فروغلتيد و در لحظه جان بداد كه گويى شماساس هرگز از مادر زاده نشده بود.
چو رستم پهلوانی قارن را بديد و دانست رسم نبرد چگونه است، به نزد پدر خويش، زال برفت و پرسيد آن افراسياب بدانديش كه موجب اين ويرانى و ستم بر ايران شده، در روز نبرد در كجا جاى مى‌گيرد و چه رزم‌جامه‌اى مى‌پوشد و درفش او به چه رنگ است و افزود: «من امروز بند كمرگاه او بگيرم و كشان‌كشان او را نزد تو آورم». زال در پاسخ گفت: «فرزندم، سخن مرا گوش دار و امروز را به هوش باش كه آن ترك در مبارزه چون اژدهاى نر است و در كينه‌كشى چون ابرى است بلاریز. نشانى‌اش آن است كه سراپاى جوشنش را با زر مى‌پوشاند و نقشى سياه بر كلاهخود خود مى‌نشاند. بايد كه خويشتن را از او دور نگاه دارى».
بدو گفت زال اى پسر گوش دار/ يك امروز با خويشتن هوش دار/ كه آن ترك در جنگ نر اژدهاست/ در آهنگ و در كينه ابر بلاست/ درفشش سياه است و خفتان سياه/ ز آهنش ساعد، ز آهن كلاه.
رستم در پاسخ گفت: «جهان‌آفرين يار من است و آنكه مرا از دشمن در امان نگاه مى‌دارد، شمشير و بازوى پرتوان من است». با اين سخن اسب برانگيخت و به ميدان نبرد شتافت و افراسياب را به مبارزه طلبيد. افراسياب چون آن نوجوان را در رزمگاه بديد، از كودكى‌اش در شگفت شد. از تركان ديگر پرسيد اين اژدها ديگر كيست كه گويى از بند رهايى يافته و در پاسخ شنيد كه او بايد پور دستان سام باشد؛ زيرا گرز سام را در دست دارد. ‌افراسياب با غرور و تكبر آن‌چنان كه بخواهد كودكى را تنبیه كند، خرامان وارد رزمگاه شد. رستم به محض ديدن او، ران بر پشت زين بفشرد و گرز گرانى را كه بر گردن آويخته بود، از گردن برگرفت و چون به نزديك افراسياب رسيد، به ناگاه گرز را بر زين نهاده، بر كمربند افراسياب چنگ زد و او را از پشت زين بركند و خواست كشان‌كشان به نزد قباد برد و بدين‌گونه به جنگ خاتمه بخشد.
از بد حادثه و اقبال خوش سپهدار تورانى، دوال كمربند افراسياب پايدارى نتوانست و شهريار توران با سر بر زمين فروغلتيد.
چو رستم ورا ديد بفشارد ران/ به گردن برآورد گرز گران/ چو تنگ اندر آورد با او زمين/ فروكرد گرز گران را به زين/ به بند كمرش اندر آورد چنگ/ جدا كردش از پشت زين پلنگ/ ز هنگ سپهدار و چنگ سوار/ نيامد دوال كمر پايدار
در لحظه، سواران ترك پيرامون افراسيابِ بر خاك غلتيده را بگرفتند و او را از چنگال آن شيربچه نجات دادند. رستم به افسوس انگشت به دندان گزيد و به حسرت گفت چرا از زير پايش نگرفته و به دوال سست‌پيمان چنگ زده است.
هم‌زمان با سقوط افراسياب، درفش سياه او ناپديد شد و ايرانيان هلهله شادى سردادند كه رستم كمربند شاه تركان را بگرفت و خوار بر زمينش زد و خروشى از تركان برآمد. اين رويداد نيروى تازه‌اى در رگ رگ سپاه ايران جارى گرداند و قباد چون آتش به پيش تاخت و تنها در گوش‌ها طنين چكاچك شمشيرها پيچيد و در چشم‌ها آذرخش خنجرها نشست و كلاهخود زرين افراسياب چاک‌چاک شد. تركان بيم‌زده، به‌سوى جيحون پاى پس كشيدند، غمين و افسرده‌حال و دل‌شكسته و اكنون ديگر نه آواى شيپورى و نه طنين كوسى و نه شكوه سوارى.
هزار و صد و شصت گرد دلير/ به يك زخم شد كشته چون نره شير/ وز آنجا به جيحون نهادند روى/ خليده دل و با غم و گفت‌وگوى/ شكسته سليح و گسسته كمر/ نه بوق و نه كوس و نه پاى و نه سر
افراسياب به آن‌سوی جيحون به نزد پدر خويش، پشنگ بازگشت و پشنگ به سرزنش او را خطاب قرار داد و گفت: «تو را از اين جنگ چه حاصل آمد مگر چندين گناه؛ جز اينكه پيمان شكستى و از جيحون گذشتى؟ آيا توانستى نوادگان ايرج را نابود كنى؟ يكى رفت و ديگرى جاى او را گرفت و فراتر اينكه نام تو به ننگ آغشته شد. قباد آمد و تاج بر سر گذاشت و كينه‌اى نو پاى گرفت و سوارى از خاندان سام پديد آمد كه او را رستم نام نهادند و او آن‌چنان اين فرازونشيب را درنورديد كه گويى زمين را چاک‌چاک كرد».
افراسياب آنچه رستم با او كرده بود، نزد پدر بازگفت و افزود: «پدر، تو خود دانى كه چه نيرويى در بازوان من است و زور و آهنگ مرا مى‌شناسى ولى در دست او مانند پشه‌اى بودم و از اين آفرينش و اين موجود در شگفتم. در اين نبرد نوجوانى پيلتن را ديدم كه نه با بيم و هراس آشنا بود و نه با ترديد و درنگ. مى‌پندارم او را از آهن ساخته‌اند و هرچه از او بگويم، شرح و توصيفى ناكامل است».
تو دانى كه ديدن نه چون آگهى است/ ميان شنيدن هميشه تهى است
پشنگ گفت: «اكنون بايد چاره‌اى انديشيد؛ ديدى با اين نبرد و با اين پاى پس كشيدن چه غنايمى از دست برفت و فراتر، پهلوانان و نامداران و دليرانمان چون كلباد و بارمان را از دست بداديم. اكنون خزروان كجاست كه زال او را از پاى درآورد و شماساس كجاست كه قارن در آوردگاه او را به زخم شمشير بى‌جان گرداند».
پشنگ پير تجربه آموخته، افراسياب را گفت: «اكنون نامه‌اى ارژنگ‌وار، پر از آب و رنگ براى قباد بنويس و پيمان ببند كه ديگر هرگز به آن‌سوی جيحون نخواهى رفت، مگر براى درود و پيام دوستى». و افراسیاب همان‌گونه كه پدر اندرز داده بود، نامه‌اى پرمهر و سراسر پوزش براى قباد بنوشت و شهريار ايران كه در انديشه آرامش و آسايش ايران بود، پوزش‌خواهى تورانيان را پذيرا شد، اگرچه رستم مخالف آشتى بود و مى‌گفت كه گرز او آنان را به پوزش‌خواهى واداشته وگرنه اينان مردمان آشتى نيستند و كى‌قباد در پاسخ گفت كه در اين هستى چيزى زيباتر و نكوتر از خرد و خردورزى نيست كه كين‌جويى ثمرى جز ويرانى و فلاكت ندارد.
و بدين گونه قباد چون دانست كه ديگر خطرى از ناحيه خاور، ايران را تهديد نمى‌كند، راهى استخر شد چراكه فارس تخت‌گاه و كليد گنج‌هاى كيانيان بود.‌قباد به لطف پهلوانى رستم و با تكيه بر خرد و عافيت‌جويى خويش، یک‌صد سال بر اورنگ شهريارى تكيه زد و چون دريافت زمان او به سر رسيده، از ميان چهار پسر خود، كاووس را كه از ديگران به سال بزرگ‌تر و به خرد برتر بود، جانشين خود گرداند و با آرامش چشم بر اين جهان فروبست.‌برين گونه صد سال شادان بزيست/ نگر تا چنين در جهان شاه كيست/ پسر بُد مر او را خردمند چار/ كه بودند زو در جهان يادگار/ نخستين چو كاووس با آفرين/ كى‌آرش دوم و دگر كى‌پشين/ چهارم كجا آرشش بود نام/ سپردند گيتى به آرام و كام
پس از آنكه رستم، كى‌قباد را از دامنه البرز كوه به ايران آورد و او را بر اورنگ شهريارى نشانده، تاج كيانى بر سرش نهاد، همه مهان و بزرگان ايران چون زال، قارن، كشواد، خراد برزين را به ديدار شاه برد تا او را آفرين گويند و اينان همه دل به قباد سپردند كه زين پس با حضور چنين شهريارى ديگر خطرى ايران را تهديد نخواهد كرد.‌اما افراسياب كه از كشته‌شدن نياى خود، تور به دست منوچهر سخت برانگيخته و خشمگين بود، انديشه‌اى جز كين‌جويى از ايرانيان نداشت و اكنون كه سپاه را به مرزهاى ايران كشانده بود، حاضر نمى‌شد به آن سوى جيحون، مرز توافق‌شده بين ايران و توران بازگردد. پهلوانان ايران با قباد از تعرض افراسياب، پور پشنگ و استقرار نيروهاى تورانى در خاك ايران سخن گفتند و قباد براى بررسى وضعيت دشمن به بلندجايى رفت و انبوهىِ سپاه توران را بديد. سپاه ایران که با شهریاری قباد جان تازه‌ای گرفته بود، آماده مقابله با مهاجمان شدند. رستم جامه رزم بپوشيد و به انتظار فرمان حمله از سوى كى‌قباد در كنار زال و شهريار ايران بايستاد. در يك جناح سپاه ايران، مهراب كابلى و در جناح ديگر گژدهم و در قلب سپاه قارن در كنار كشواد جاى گرفت و در پشت آنان، زال و كى‌قباد مستقر شدند. پرچم كاويانى را نیز پيشاپيش سپاه قرار دادند كه آرام جان و نماد شوكت و عزت ايرانيان بود. دو سپاه روباروى يكديگر به فاصله اندكى قرار گرفتند و از هر بلندجايى مى‌شد ديد كه امواج انسانى هر لحظه آرايش ديگرى به خود مى‌گيرد. به فرمان افراسياب در ناى‌هاى رويين دميده شد و قارن نيز فرمان داد كه آواى نای‌هاي‌شان را به گوش فلك رسانند و به ناگاه دو سپاه مانند دو دريا كه در هم مى‌آميزند، در یکدیگر آويختند. سپهدار قارن همانند شير به سپاه توران زد و گاه بر جناح چپ و گاه بر جناح راست مى‌تاخت و با هر تازشى پهلوانان تورانى را بر زمين مى‌افكند و به خاك و خون مى‌كشيد. قارن از كشته‌ها پشته برآورده بود.
ميان سپاه اندر آمد دلير/ سپهدار قارن به كردار شير/ گهى سوى چپ و گهى سوى راست/ بر آن گونه از هر سویى كينه خاست/ به گرز و به تيغ و سنان دراز/ همى كشت از ايشان گو سرفراز
قارن، سردار تورانى شماساس را ديد كه مانند شير نر مى‌خروشد و در سپاه ايران وحشت افكنده است. با شتاب خود را به او رساند و با تيغ زهرآگين چنان ضربتى بر كلاهخود او وارد آورد كه در دم از اسب فروغلتيد و در لحظه جان بداد كه گويى شماساس هرگز از مادر زاده نشده بود.
چو رستم پهلوانی قارن را بديد و دانست رسم نبرد چگونه است، به نزد پدر خويش، زال برفت و پرسيد آن افراسياب بدانديش كه موجب اين ويرانى و ستم بر ايران شده، در روز نبرد در كجا جاى مى‌گيرد و چه رزم‌جامه‌اى مى‌پوشد و درفش او به چه رنگ است و افزود: «من امروز بند كمرگاه او بگيرم و كشان‌كشان او را نزد تو آورم». زال در پاسخ گفت: «فرزندم، سخن مرا گوش دار و امروز را به هوش باش كه آن ترك در مبارزه چون اژدهاى نر است و در كينه‌كشى چون ابرى است بلاریز. نشانى‌اش آن است كه سراپاى جوشنش را با زر مى‌پوشاند و نقشى سياه بر كلاهخود خود مى‌نشاند. بايد كه خويشتن را از او دور نگاه دارى».
بدو گفت زال اى پسر گوش دار/ يك امروز با خويشتن هوش دار/ كه آن ترك در جنگ نر اژدهاست/ در آهنگ و در كينه ابر بلاست/ درفشش سياه است و خفتان سياه/ ز آهنش ساعد، ز آهن كلاه.
رستم در پاسخ گفت: «جهان‌آفرين يار من است و آنكه مرا از دشمن در امان نگاه مى‌دارد، شمشير و بازوى پرتوان من است». با اين سخن اسب برانگيخت و به ميدان نبرد شتافت و افراسياب را به مبارزه طلبيد. افراسياب چون آن نوجوان را در رزمگاه بديد، از كودكى‌اش در شگفت شد. از تركان ديگر پرسيد اين اژدها ديگر كيست كه گويى از بند رهايى يافته و در پاسخ شنيد كه او بايد پور دستان سام باشد؛ زيرا گرز سام را در دست دارد. ‌افراسياب با غرور و تكبر آن‌چنان كه بخواهد كودكى را تنبیه كند، خرامان وارد رزمگاه شد. رستم به محض ديدن او، ران بر پشت زين بفشرد و گرز گرانى را كه بر گردن آويخته بود، از گردن برگرفت و چون به نزديك افراسياب رسيد، به ناگاه گرز را بر زين نهاده، بر كمربند افراسياب چنگ زد و او را از پشت زين بركند و خواست كشان‌كشان به نزد قباد برد و بدين‌گونه به جنگ خاتمه بخشد.
از بد حادثه و اقبال خوش سپهدار تورانى، دوال كمربند افراسياب پايدارى نتوانست و شهريار توران با سر بر زمين فروغلتيد.
چو رستم ورا ديد بفشارد ران/ به گردن برآورد گرز گران/ چو تنگ اندر آورد با او زمين/ فروكرد گرز گران را به زين/ به بند كمرش اندر آورد چنگ/ جدا كردش از پشت زين پلنگ/ ز هنگ سپهدار و چنگ سوار/ نيامد دوال كمر پايدار
در لحظه، سواران ترك پيرامون افراسيابِ بر خاك غلتيده را بگرفتند و او را از چنگال آن شيربچه نجات دادند. رستم به افسوس انگشت به دندان گزيد و به حسرت گفت چرا از زير پايش نگرفته و به دوال سست‌پيمان چنگ زده است.
هم‌زمان با سقوط افراسياب، درفش سياه او ناپديد شد و ايرانيان هلهله شادى سردادند كه رستم كمربند شاه تركان را بگرفت و خوار بر زمينش زد و خروشى از تركان برآمد. اين رويداد نيروى تازه‌اى در رگ رگ سپاه ايران جارى گرداند و قباد چون آتش به پيش تاخت و تنها در گوش‌ها طنين چكاچك شمشيرها پيچيد و در چشم‌ها آذرخش خنجرها نشست و كلاهخود زرين افراسياب چاک‌چاک شد. تركان بيم‌زده، به‌سوى جيحون پاى پس كشيدند، غمين و افسرده‌حال و دل‌شكسته و اكنون ديگر نه آواى شيپورى و نه طنين كوسى و نه شكوه سوارى.
هزار و صد و شصت گرد دلير/ به يك زخم شد كشته چون نره شير/ وز آنجا به جيحون نهادند روى/ خليده دل و با غم و گفت‌وگوى/ شكسته سليح و گسسته كمر/ نه بوق و نه كوس و نه پاى و نه سر
افراسياب به آن‌سوی جيحون به نزد پدر خويش، پشنگ بازگشت و پشنگ به سرزنش او را خطاب قرار داد و گفت: «تو را از اين جنگ چه حاصل آمد مگر چندين گناه؛ جز اينكه پيمان شكستى و از جيحون گذشتى؟ آيا توانستى نوادگان ايرج را نابود كنى؟ يكى رفت و ديگرى جاى او را گرفت و فراتر اينكه نام تو به ننگ آغشته شد. قباد آمد و تاج بر سر گذاشت و كينه‌اى نو پاى گرفت و سوارى از خاندان سام پديد آمد كه او را رستم نام نهادند و او آن‌چنان اين فرازونشيب را درنورديد كه گويى زمين را چاک‌چاک كرد».
افراسياب آنچه رستم با او كرده بود، نزد پدر بازگفت و افزود: «پدر، تو خود دانى كه چه نيرويى در بازوان من است و زور و آهنگ مرا مى‌شناسى ولى در دست او مانند پشه‌اى بودم و از اين آفرينش و اين موجود در شگفتم. در اين نبرد نوجوانى پيلتن را ديدم كه نه با بيم و هراس آشنا بود و نه با ترديد و درنگ. مى‌پندارم او را از آهن ساخته‌اند و هرچه از او بگويم، شرح و توصيفى ناكامل است».
تو دانى كه ديدن نه چون آگهى است/ ميان شنيدن هميشه تهى است
پشنگ گفت: «اكنون بايد چاره‌اى انديشيد؛ ديدى با اين نبرد و با اين پاى پس كشيدن چه غنايمى از دست برفت و فراتر، پهلوانان و نامداران و دليرانمان چون كلباد و بارمان را از دست بداديم. اكنون خزروان كجاست كه زال او را از پاى درآورد و شماساس كجاست كه قارن در آوردگاه او را به زخم شمشير بى‌جان گرداند».
پشنگ پير تجربه آموخته، افراسياب را گفت: «اكنون نامه‌اى ارژنگ‌وار، پر از آب و رنگ براى قباد بنويس و پيمان ببند كه ديگر هرگز به آن‌سوی جيحون نخواهى رفت، مگر براى درود و پيام دوستى». و افراسیاب همان‌گونه كه پدر اندرز داده بود، نامه‌اى پرمهر و سراسر پوزش براى قباد بنوشت و شهريار ايران كه در انديشه آرامش و آسايش ايران بود، پوزش‌خواهى تورانيان را پذيرا شد، اگرچه رستم مخالف آشتى بود و مى‌گفت كه گرز او آنان را به پوزش‌خواهى واداشته وگرنه اينان مردمان آشتى نيستند و كى‌قباد در پاسخ گفت كه در اين هستى چيزى زيباتر و نكوتر از خرد و خردورزى نيست كه كين‌جويى ثمرى جز ويرانى و فلاكت ندارد.
و بدين گونه قباد چون دانست كه ديگر خطرى از ناحيه خاور، ايران را تهديد نمى‌كند، راهى استخر شد چراكه فارس تخت‌گاه و كليد گنج‌هاى كيانيان بود.‌قباد به لطف پهلوانى رستم و با تكيه بر خرد و عافيت‌جويى خويش، یک‌صد سال بر اورنگ شهريارى تكيه زد و چون دريافت زمان او به سر رسيده، از ميان چهار پسر خود، كاووس را كه از ديگران به سال بزرگ‌تر و به خرد برتر بود، جانشين خود گرداند و با آرامش چشم بر اين جهان فروبست.‌برين گونه صد سال شادان بزيست/ نگر تا چنين در جهان شاه كيست/ پسر بُد مر او را خردمند چار/ كه بودند زو در جهان يادگار/ نخستين چو كاووس با آفرين/ كى‌آرش دوم و دگر كى‌پشين/ چهارم كجا آرشش بود نام/ سپردند گيتى به آرام و كام
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها