|

نگاهی به رمان «سپیده‌دم ایرانی» امیرحسن چهلتن

حافظه اِشغال‌شده

«یک بیچارگی‌یِ بخصوص! و این حالت حقیقی‌یِ درونش بود؛ حس و حالی آشنا! حالتی که در همه‌یِ عمر بیش از هر حالت دیگری تجربه کرده بود همین بیچارگی‌یِ بخصوص بود.» (سپیده‌دم ایرانی/ ص69)
امیرحسن چهلتن چند سال پیش در گفت‌وگو با روزنامه شرق درباره ادبیات و تاریخ گفته است: «آدم‌های معمولی در برابر تاریخ دست وپا بسته‌اند.» عصاره رمان‌های چهلتن را می‌توان به یاری همین جمله استخراج کرد. رمان‌هایی که وقایع‌شان بر زمینه تاریخ معاصر ایران روی می‌دهند و در آنها سرنوشت آدم‌های معمولی به نوعی با این زمینه تاریخی گره می‌خورد. تاریخ برای چهلتن، یک عنصر دراماتیک و عامل اصلی جهت‌دهنده به حوادث داستان است. چهلتن با قراردادن آدم‌های معمولی در متن تاریخ، نقاط تاریک تاریخ را می‌کاود و این را که تاریخ چگونه سرنوشت آدم‌ها را ناخواسته به سمتی سوق می‌دهد که آنها آن ‌را پیش‌بینی نکرده‌اند.
در «سپیده‌دم ایرانی» نیز شاهد این بازی دراماتیک تاریخ با شخصیت‌های خیالی داستان هستیم. ایرج بیرشگ، قهرمان این رمان، بر اثر شرکت در عملیات ترور شاه مجبور به فرار از ایران می‌شود. فراری که او را از همسر جوان‌اش، «میهن»، جدا می‌افکند و 28 سال در اردوگاه کار اجباری در روسیه گرفتار می‌کند. ایرج هنگام فرار در مرز روسیه دستگیر می‌شود. شب اول بازداشت صحنه‌ای تکان‌دهنده می‌بیند که این، مسیر زندگی خانوادگی‌اش را تغییر می‌دهد. ایرج با دیدن این صحنه دیگر نمی‌تواند به همسرش میهن نامه بنویسد. میهن این بی‌خبری از ایرج را به حساب بی‌وفایی او می‌گذارد. ایرج پس از 28 سال در حالی به تهران بازمی‌گردد که با کل چشم‌انداز پیش روی خود بیگانه است. این بیگانگی، این گیج‌شدن، این گم‌کردن موقعیت خود در موقعیت تاریخی تازه، داغی است که تاریخ بر پیشانی ایرج زده است. ایرج در بازگشت به تهران مکان و زمان را گم کرده است. او تاریخ خود را از دست داده است و جای پای سفتی ندارد.
ایرج به گسستی 28 ساله از تاریخ خود و از زندگی شخصی‌اش دچار شده و مسئول این گسست، تاریخ است. اینجاست که زندگی شخصی او تحت‌تأثیر تاریخ دستخوش بحران می‌شود. در داستان چهلتن رفتار خشن سرباز روس با عکس «میهن» فاعل داستانی این بحران است. این سرباز روس گویی نماینده وجه مذکر تاریخ است و همین وجه مذکر است که رابطه عاشقانه ایرج و همسرش را ویران می‌کند. چهلتن پیش از این رمان، در «تهران، شهر بی‌آسمان» نیز به‌گونه‌ای دیگر به این وجه مذکر تاریخ پرداخته بود. در «تهران، شهر بی‌آسمان» کرامت، به عنوان لمپنی از دار و دسته شعبان بی‌مخ تاریخ مذکر را در تن مردانه خود حمل می‌کند و جالب اینکه این تن مردانه، یک‌دم در «سپیده‌دم ایرانی» هم ظاهر می‌شود و در بحبوحه بگیروببندهای حکومت شاه همراه دار و دسته‌اش در خیابان جولان می‌دهد تا از طرف حکومت شاه عرصه عمومی را وحشت‌زا کند: «ایرج به دنبال لحظه‌ای سکوت و با لحنی که انگار خبر مرگ کسی را می‌دهد، گفت: لات‌های شهر کلوب حزب را اشغال کرده‌اند! از باب همایون که بالا می‌آمدند، دیدمشان. کرامت سردسته‌شان بود».
جایی دیگر از رمان، آنجا که ایرج پس از 28 سال با همسرش روبه‌رو می‌شود و ناگهان به یاد آن سرباز روس می‌افتد، ذهن‌اش حین یادآوری آن تصویر موحش این‌گونه خوانده می‌شود: «سرباز دیلاق روس! در محاصره‌ی تپه‌های شنی و ماهورهای دلگیر مرزی در انتظار شکار بخت‌برگشته‌هایی که به امیدی عبث و سودایی خام خود را قربانی‌یِ هوهوی باد و وهم بیابان می‌کردند و در یک درماندگی‌یِ مطلق شاهد خاموش تجاوز به عزیزترین مایملک خود باقی می‌ماندند! مردی که جز یاد یک زن چیزی با خود نمی‌برد، در اولین بزنگاه آن را به تاراج داد». نقطه تلاقی زندگی شخصی ایرج با تاریخ همان نقطه‌ای است که وجه پنهان تاریخ را آشکار می‌کند؛ همان وجهی که تنها در ادبیات قابل مرئی‌شدن است. در تاریخی که شخصیت رمان سپیده‌دم ایرانی زیسته است عشق امری ناممکن است. چیزی است که در کوران حوادث تاریخی هدر می‌شود و شخصیت رمان را شکست‌خورده و به تاراج‌رفته به‌جا می‌گذارد. تجربه هولناک ایرج، راه عشق را مسدود می‌کند. از سویی تجربه هولناک چنانکه میهن در جایی از رمان می‌گوید منجر به بی‌حافظگی شخصیت‌های رمان شده است.
ایرج همچون تصویری است که زمینه خود را گم کرده است و گیج و بی‌حافظه در تهرانی که پس از 28 سال آن را دگرگون‌شده می‌یابد در جست‌وجوی پناهگاهی در گذشته است: «گذشته! همیشه این گذشته بود که او را نجات می‌داد یا مثل مخدری او را از هجوم لحظه‌های حال دور می‌کرد». ایرج گذشته را نخست به‌صورت نوستالژیک به یاد می‌آورد، اما دیری نمی‌گذرد که تصاویر نوستالژیک گذشته جای خود را به تصاویری واقعی‌تر و اضطراب‌زا از همان گذشته می‌دهند: «خاطراتش اینک بی‌رتوش و دست‌نخورده بود؛ چیزی که واقعیت داشت! بیست‌وهشت سال تمام از این واقعیت یک کارت پستال ذهنی ساخته بود؛ خودش را فریب داده بود! این بود آدم و دکان و سنگ و درخت این شهر!» گذشته در ذهن ایرج با رنگ‌ها و بوهای نوستالژیک آغاز به حرکت می‌کند اما رمان، این مرئی‌کننده هر آنچه نوستالژی می‌کوشد آن ‌را رتوش و لاپوشانی کند، حرکت گذشته را در ذهن ایرج تا آنجا پیش می‌برد که روی دیگر سکه آشکار می‌شود و رنگ‌ بدلی کارت پستالی که ایرج از گذشته برای خود ساخته است می‌ریزد و جای آن‌را تصویری واقعی می‌گیرد.
بی‌حافظگی یا دقیق‌تر اگر بخواهیم بگوییم، اشغالِ تمامی حافظه توسط یک تجربه هولناک باعث می‌شود که ایرج دیگر نتواند گذشته را مثل قبل به یاد بیاورد و مثل قبل با آدم‌ها ارتباط برقرار کند و این، گویی مقدمه‌ای است برای جور دیگر به یادآوردن. مقدمه‌ای برای آشکارشدن آنچه حافظه آن‌ را مخفی نگه داشته بود. این‌گونه است که نمودهای زیبایی که حافظه از گذشته شهر به یاد دارد جای خود را به نمودهایی زشت از همان گذشته می‌دهند و از پس سطح ظاهری و نوستالژیک گذشته تاریخی، وجوه نامرئی آن مرئی می‌شود.

«یک بیچارگی‌یِ بخصوص! و این حالت حقیقی‌یِ درونش بود؛ حس و حالی آشنا! حالتی که در همه‌یِ عمر بیش از هر حالت دیگری تجربه کرده بود همین بیچارگی‌یِ بخصوص بود.» (سپیده‌دم ایرانی/ ص69)
امیرحسن چهلتن چند سال پیش در گفت‌وگو با روزنامه شرق درباره ادبیات و تاریخ گفته است: «آدم‌های معمولی در برابر تاریخ دست وپا بسته‌اند.» عصاره رمان‌های چهلتن را می‌توان به یاری همین جمله استخراج کرد. رمان‌هایی که وقایع‌شان بر زمینه تاریخ معاصر ایران روی می‌دهند و در آنها سرنوشت آدم‌های معمولی به نوعی با این زمینه تاریخی گره می‌خورد. تاریخ برای چهلتن، یک عنصر دراماتیک و عامل اصلی جهت‌دهنده به حوادث داستان است. چهلتن با قراردادن آدم‌های معمولی در متن تاریخ، نقاط تاریک تاریخ را می‌کاود و این را که تاریخ چگونه سرنوشت آدم‌ها را ناخواسته به سمتی سوق می‌دهد که آنها آن ‌را پیش‌بینی نکرده‌اند.
در «سپیده‌دم ایرانی» نیز شاهد این بازی دراماتیک تاریخ با شخصیت‌های خیالی داستان هستیم. ایرج بیرشگ، قهرمان این رمان، بر اثر شرکت در عملیات ترور شاه مجبور به فرار از ایران می‌شود. فراری که او را از همسر جوان‌اش، «میهن»، جدا می‌افکند و 28 سال در اردوگاه کار اجباری در روسیه گرفتار می‌کند. ایرج هنگام فرار در مرز روسیه دستگیر می‌شود. شب اول بازداشت صحنه‌ای تکان‌دهنده می‌بیند که این، مسیر زندگی خانوادگی‌اش را تغییر می‌دهد. ایرج با دیدن این صحنه دیگر نمی‌تواند به همسرش میهن نامه بنویسد. میهن این بی‌خبری از ایرج را به حساب بی‌وفایی او می‌گذارد. ایرج پس از 28 سال در حالی به تهران بازمی‌گردد که با کل چشم‌انداز پیش روی خود بیگانه است. این بیگانگی، این گیج‌شدن، این گم‌کردن موقعیت خود در موقعیت تاریخی تازه، داغی است که تاریخ بر پیشانی ایرج زده است. ایرج در بازگشت به تهران مکان و زمان را گم کرده است. او تاریخ خود را از دست داده است و جای پای سفتی ندارد.
ایرج به گسستی 28 ساله از تاریخ خود و از زندگی شخصی‌اش دچار شده و مسئول این گسست، تاریخ است. اینجاست که زندگی شخصی او تحت‌تأثیر تاریخ دستخوش بحران می‌شود. در داستان چهلتن رفتار خشن سرباز روس با عکس «میهن» فاعل داستانی این بحران است. این سرباز روس گویی نماینده وجه مذکر تاریخ است و همین وجه مذکر است که رابطه عاشقانه ایرج و همسرش را ویران می‌کند. چهلتن پیش از این رمان، در «تهران، شهر بی‌آسمان» نیز به‌گونه‌ای دیگر به این وجه مذکر تاریخ پرداخته بود. در «تهران، شهر بی‌آسمان» کرامت، به عنوان لمپنی از دار و دسته شعبان بی‌مخ تاریخ مذکر را در تن مردانه خود حمل می‌کند و جالب اینکه این تن مردانه، یک‌دم در «سپیده‌دم ایرانی» هم ظاهر می‌شود و در بحبوحه بگیروببندهای حکومت شاه همراه دار و دسته‌اش در خیابان جولان می‌دهد تا از طرف حکومت شاه عرصه عمومی را وحشت‌زا کند: «ایرج به دنبال لحظه‌ای سکوت و با لحنی که انگار خبر مرگ کسی را می‌دهد، گفت: لات‌های شهر کلوب حزب را اشغال کرده‌اند! از باب همایون که بالا می‌آمدند، دیدمشان. کرامت سردسته‌شان بود».
جایی دیگر از رمان، آنجا که ایرج پس از 28 سال با همسرش روبه‌رو می‌شود و ناگهان به یاد آن سرباز روس می‌افتد، ذهن‌اش حین یادآوری آن تصویر موحش این‌گونه خوانده می‌شود: «سرباز دیلاق روس! در محاصره‌ی تپه‌های شنی و ماهورهای دلگیر مرزی در انتظار شکار بخت‌برگشته‌هایی که به امیدی عبث و سودایی خام خود را قربانی‌یِ هوهوی باد و وهم بیابان می‌کردند و در یک درماندگی‌یِ مطلق شاهد خاموش تجاوز به عزیزترین مایملک خود باقی می‌ماندند! مردی که جز یاد یک زن چیزی با خود نمی‌برد، در اولین بزنگاه آن را به تاراج داد». نقطه تلاقی زندگی شخصی ایرج با تاریخ همان نقطه‌ای است که وجه پنهان تاریخ را آشکار می‌کند؛ همان وجهی که تنها در ادبیات قابل مرئی‌شدن است. در تاریخی که شخصیت رمان سپیده‌دم ایرانی زیسته است عشق امری ناممکن است. چیزی است که در کوران حوادث تاریخی هدر می‌شود و شخصیت رمان را شکست‌خورده و به تاراج‌رفته به‌جا می‌گذارد. تجربه هولناک ایرج، راه عشق را مسدود می‌کند. از سویی تجربه هولناک چنانکه میهن در جایی از رمان می‌گوید منجر به بی‌حافظگی شخصیت‌های رمان شده است.
ایرج همچون تصویری است که زمینه خود را گم کرده است و گیج و بی‌حافظه در تهرانی که پس از 28 سال آن را دگرگون‌شده می‌یابد در جست‌وجوی پناهگاهی در گذشته است: «گذشته! همیشه این گذشته بود که او را نجات می‌داد یا مثل مخدری او را از هجوم لحظه‌های حال دور می‌کرد». ایرج گذشته را نخست به‌صورت نوستالژیک به یاد می‌آورد، اما دیری نمی‌گذرد که تصاویر نوستالژیک گذشته جای خود را به تصاویری واقعی‌تر و اضطراب‌زا از همان گذشته می‌دهند: «خاطراتش اینک بی‌رتوش و دست‌نخورده بود؛ چیزی که واقعیت داشت! بیست‌وهشت سال تمام از این واقعیت یک کارت پستال ذهنی ساخته بود؛ خودش را فریب داده بود! این بود آدم و دکان و سنگ و درخت این شهر!» گذشته در ذهن ایرج با رنگ‌ها و بوهای نوستالژیک آغاز به حرکت می‌کند اما رمان، این مرئی‌کننده هر آنچه نوستالژی می‌کوشد آن ‌را رتوش و لاپوشانی کند، حرکت گذشته را در ذهن ایرج تا آنجا پیش می‌برد که روی دیگر سکه آشکار می‌شود و رنگ‌ بدلی کارت پستالی که ایرج از گذشته برای خود ساخته است می‌ریزد و جای آن‌را تصویری واقعی می‌گیرد.
بی‌حافظگی یا دقیق‌تر اگر بخواهیم بگوییم، اشغالِ تمامی حافظه توسط یک تجربه هولناک باعث می‌شود که ایرج دیگر نتواند گذشته را مثل قبل به یاد بیاورد و مثل قبل با آدم‌ها ارتباط برقرار کند و این، گویی مقدمه‌ای است برای جور دیگر به یادآوردن. مقدمه‌ای برای آشکارشدن آنچه حافظه آن‌ را مخفی نگه داشته بود. این‌گونه است که نمودهای زیبایی که حافظه از گذشته شهر به یاد دارد جای خود را به نمودهایی زشت از همان گذشته می‌دهند و از پس سطح ظاهری و نوستالژیک گذشته تاریخی، وجوه نامرئی آن مرئی می‌شود.