دغدغه هویت
قمر تکاوران: برای دیدن خانواده ناهید1 و شنیدن داستانشان به قرچک رفتم. مرا به منزلشان دعوت کرده بود. وارد خانه که شدم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، نبود مبلمان بود چون خانه بزرگ و وسایل خانه مجلل بود، نبود مبلمان به چشم میآمد. چند دقیقه بعد بدون اینکه بپرسم در میان صحبتهایشان دلیلش را متوجه شدم. از دردسرهای مهاجربودن در اینجا خسته شده و تصمیم گرفته بودند به آلمان مهاجرت کنند، به همین خاطر پدر کارگاه خیاطی را فروخته بود. ماشین و بخشی از وسایل خانه را هم فروخته بودند. داشتند زندگی را جمع میکردند که بروند اما یک سفر به شیراز وضعیت را تغییر داده بود. مادربزرگ مانع شده بود و پدر و مادر هم که به اصرار بچهها داشتند تن به این مهاجرت میدادند، خوشحال شده بودند از اینکه مادربزرگ توانسته بر نظر بچهها تأثیر بگذارد و ماندگارشان کند. درسخواندنشان اینجا دردسرهای زیادی داشت. ناهید و دو تا از برادرهایش دلسرد شده و درس را در مقطع دیپلم رها کرده بودند. میدانستند اگر درس بخوانند هم نمیتوانند با مدرک آن کار کنند. برادرها در کار همراه پدر شده بودند. ناهید حالا خانهنشین شده بود چراکه حتی وقتی پنج، شش سال کونگفو کار کرده بود و میخواست مربی شود، به او مدرک نداده و گفته بودند اجازه مربیگری ندارد. برادر کوچکترش امیرعلی سودای فوتبالیستشدن داشت اما از 11سالگی مواجههاش با درهای بسته شروع شده بود. وقتی در آزمون تیم راهآهن قبول شده بود، شناسنامهنداشتن مانع ورودش شده بود. فوتبالیستخوببودن کافی نبود، برای فوتبالیستشدن نیاز به شناسنامه داشت. مادر ناهید اهل شیراز بود و 26 سال پیش وقتی 13ساله بود با مردی افغانستانی ازدواج کرده بود. ازدواجی که برای خانوادهاش پذیرفته شده بود چراکه خواهر بزرگترش هم با مردی افغانستانی ازدواج کرده بود و خانواده باور داشتند که همسرش مرد خوبی است. حاصل این ازدواج دو دختر و سه پسر بود. حالا گاهی به رفتن از ایران فکر میکردند و گاهی مصر میشدند و توانشان را میگذاشتند برای گرفتن شناسنامه. الان شش سال بود که ناهید برای شناسنامه بعد از 18 سال اقدام کرده بود و هنوز موفق به گرفتن آن نشده بود. دو تا برادرش هم بعد از او اقدام کرده بودند و الان هر سه منتظر خبر وکیلشان در افغانستان بودند. ناهید با خودش فکر میکرد الان هم دیگر شناسنامه بگیریم، خیلی برای ما فایدهای ندارد چون آن زمان که میخواستیم از آن استفاده کنیم و درس بخوانیم که نداشتیم. اما به خاطر خواهر و بردار کوچکترش که ابتدای راه مدرسه بودند، شناسنامهگرفتن برای خانواده مهم بود. زمزمههای تغییر قانون که مطرح شده بود، امیدوارتر شده بودند و بیشتر دلشان به ماندن قرص شده بود و هر روز پیگیر اخبار بودند که شناسنامه از راه برسد. ناهید میدانست اگر با مردی ایرانی ازدواج کند بلافاصله شناسنامه میگیرد اما با وجود اینکه از دبیرستان خواستگار ایرانی داشت، همه را رد کرده بود. میگفت کسی نمیداند در دل من چه میگذرد. خواستگارها نمیدانستند او شناسنامه ندارد چون از ظاهرش معلوم نبود که ریشه افغانستانی دارد. معلوم نبود اگر بدانند چه برخوردی میکنند. او میترسید، میترسید از اینکه به خاطر دورگهبودن طرد شود. با پدرش و فامیل پدرش بد برخورد شود و در ازدواج او، به خاطر ملیتشان تحقیر شوند. [1] اسامی استفادهشده در متن واقعی نیستند و به درخواست افراد برای فاشنشدن نامشان از اسامی مستعار استفاده شده است.