|

آواز قوي بي‌چخوف

احمد طالبي نژاد. منتقد

به گمان اغلب کارشناسان، تئاتر يعني ميزانسن. ميزانسن است که جاي لوکيشن، دکور و ديگر عناصر ايجادکننده فضا و مکان را که روي صحنه مي‌سازند؛ مي‌گيرد. چيزي که نمايش آواز قو به کارگرداني پريزاد سيف، فاقد آن است و اگر نبود بازي درخشان و مرعوب‌کننده سعيد پورصميمي در نقش واسيلي واسيليف، نمي‌شد اين اجراي بي‌رمق و فاقد جذابيت را تا آخر تحمل کرد. دست‌کم در قياس با اجرائي که چند سال پيش توسط محمد رحمانيان با عنوان «آواز قوي چخوف» بر صحنه يکي از سالن‌هاي مجموعه تئاتر شهر ديديم، کار خانم سيف بيشتر به اجرائي آماتوري شبيه است تا يک کار حرفه‌اي. تقريبا 10، 15 دقيقه اول اجرا صرف معرفي شخصيت مي‌شود. يک بازيگر قديمي و پير تئاتر که دورانش به سر آمده و در آستانه فراموشي مطلق قرار گرفته و ناگزير شب‌ها لباس دلقک‌ها را مي‌پوشد و تماشاگران ساده‌پسند را سرگرم مي‌کند، مست و لايعقل در پشت صحنه يک سالن تئاتر تلوتلو مي‌خورد و ما را با دنياي رو‌به‌زوال خود آشنا مي‌کند. همين فصل کش‌دار و فاقد جذابيت، کافي است تا دريابيم کارگردان هنوز به مرحله‌اي نرسيده که قدرت ايجاز و ميزانسن نمايشي را دريابد. کل اين صحنه مي‌توانست در چهار، پنج دقيقه خلاصه شود و ما را با شخصيت واسيلي و دوران طلايي کارش آشنا کند. از هنگامي که ناتاشا (با بازي خود کارگردان) سوفلور همان سالن تئاتر که او هم بي‌کس و تنهاست وارد صحنه مي‌شود، تماشاگر کلافه از آن مقدمه طولاني، کمي اميدوار مي‌شود به اينکه بتواند به تماشايش ادامه دهد، چون با تغيير فضا و ورود به عرصه نمايش، اجرا تا حدودي تکان مي‌خورد و به لطف جذابيت‌هاي متن و بازي پورصمیمي، لحظات قابل قبولي را شاهد هستيم. نمایش‌نامه چخوف درباره پايان کار يا بهتر بگويم سرانجام کار هنرمندان است. اگرچه تأکيد بر هنر بازيگري است که مي‌دانيم در روسيه به‌عنوان يکي از متعالي‌ترين هنر‌ها شناخته مي‌شود؛ اما به‌نوعي مي‌تواند يادآور موقعيت اغلب هنرمندان در دوران پيري باشد. دوراني که جاي تشويق‌ها و دست‌زدن‌ها و تقديم گل به بازيگران را سکوتي وهمناک مي‌گيرد. اتفاقا شبي که به تماشاي نمايش نشستيم، يکي از بازيگران و کارگردانان بسيار برجسته تئاتر، تلويزيون و سينما هم در سالن حضور داشت. هنرمندي که موقعيت امروزش بي‌شباهت به موقعيت واسيلي قهرمان اين درام تلخ نيست. او که روزگاري از پرکارترين‌ها در هر سه عرصه بود، امروز نامش کمتر بر سر زبان‌هاست. اين شتري است که درِ خانه خيلي‌ها مي‌خوابد. مگر افراد استثنائي که خب تعدادشان هم اندک است. مي‌فرمايد «چون پير شدي حافظ، از ميکده بيرون شو/ مستي و هوسراني، در عهد شباب اولي» اين قانون زندگي است. کساني بايد صحنه را ترک کنند تا کساني به جايشان وارد شوند و اين چرخه همواره ادامه دارد؛ اما اين واقعيت مسلم، تلخ و تکان‌دهنده نيز هست. انزوا به هر دليل و بهانه‌اي دردناک است؛ چه رسد به هنرمندان که روزگاري تشويق‌ها و به‌به و چه‌چه‌ها نثارشان شده. باري. واسيلي براي اثبات اينکه هنوز توان کار دارد و نبايد کنار گذاشته شود، تکه‌هايي از بهترين نمایش‌نامه‌هاي شکسپير را به ياري ناتاشا اجرا مي‌کند تا به پيشنهاد ناتاشا مي‌رسد به يک شوخي درجه يک با اثري از خود نويسنده يعني نمایش‌نامه درخشان دايي وانيا که مي‌دانيم يکي از بهترين‌هاي چخوف است؛ اما واسيلي آن را دوست ندارد و از اسمش بدش مي‌آيد «دايي وانيا هم شد اسم؟» اين بازي جدي/ شوخي تا آنجا ادامه مي‌يابد که هم واسيلي و هم ناتاشا از فرط خستگي از پا درمي‌آيند. واسيلي به اين نتيجه مي‌رسد که بايد بپذيرد دورانش گذشته است؛ بنابراين حتي لباس دلقکي را از تن بيرون مي‌آورد و خود را براي مرگ آماده مي‌کند. اگر بگويم حتي طراحي صحنه نيز کمکي به اين اجراي لخت نمي‌کند، اغراق نکرده‌ام؛ مثلا آن نردبان فلزي گوشه صحنه، درست حکم همان اسلحه روي ديوار را دارد که به قول چخوف در معروف‌ترين توصيه‌اش به جوانان «اگر در طول نمايش شليک نشود، وجودش بي‌فايده است». من حکمت وجودي اين نردبان را نفهميدم. پريزاد سيف را متأسفانه نمي‌شناسم؛ يعني پيش از اين کاري از او نديده‌ام و قضاوتم تنها بر مبناي همين اجراست. اجرائي که مي‌توانست در اين آشفته‌بازاري که بر تئاتر و سينما حاکم شده، نقطه اطميناني باشد براي آنان که چخوف و تئاتر نيمه‌کلاسيک و نيمه‌مدرن را مي‌ستايند و فقدان آن نوع آثار فخيم و جذاب را در اين روزگار حس مي‌کنند. باغ آلبالو، دايي وانيا، مرغ دريايي، سه خواهر، خرس و... چه کسي مي‌تواند عظمت و تأثير چخوف را بر تئاتر ديروز و امروز جهان ناديده بگيرد؟