آخرین اتوبوس شب را سوار میشدیم و چشم که باز میکردیم همچنان خوابآلود، میدیدیم به تهران رسیدهایم. خودمان را به «شاهرضا» (انقلاب) روبهروی دانشگاه میرساندیم. اینجا قبله آمال بود. پر از کتابفروشی. هنوز همه کتابفروشیها بسته بودند. صبح زود بود و آرامآرام این راسته کتابفروشیها با عبور آدمهایی که دست در جیب کت و سر در گریبان تندتند میرفتند تا به محل کارشان برسند، بیدار میشد.
علی خدایی:آخرین اتوبوس شب را سوار میشدیم و چشم که باز میکردیم همچنان خوابآلود، میدیدیم به تهران رسیدهایم. خودمان را به «شاهرضا» (انقلاب) روبهروی دانشگاه میرساندیم. اینجا قبله آمال بود. پر از کتابفروشی. هنوز همه کتابفروشیها بسته بودند. صبح زود بود و آرامآرام این راسته کتابفروشیها با عبور آدمهایی که دست در جیب کت و سر در گریبان تندتند میرفتند تا به محل کارشان برسند، بیدار میشد. گاهی هم چند نفر مثل خودمان را میدیدیم که مثل ما راسته را گز میکردند از میدان تا سینما پلازا و بعد دوباره به میدان. با ساکهایی که دستمان بود.
اما همه این روایتها به چه دردی میخورند؟ ما به تهران میآمدیم تا کتاب بخریم. تهران را ببینیم و سینمایی برویم. کتابها را میبردیم به انجمن فوق برنامه دانشگاهمان و چشم علاقهمندان را به کتابهای تازه روشن میکردیم.
محمود دولتآبادی، علیاشرف درویشیان، منصور یاقوتی، مجموعهای از نویسندگان روس. کتابهایی درباره پیام ادبیات، ذهن و زبان انسانهای نخستین، اقتصاد چیست، و تاریخ دنیای قدیم و... کتابهایی پرطرفدار بودند. نویسندگان دیگر مثل ساعدی، چوبک و گلشیری هم پرطرفدار بودند. همینطور کتابهای شعر.
کتابهای دولتآبادی زودتر از بقیه فروش میرفت و ما که کتابهای او را میخواندیم بیش از همه از فضاهای داستانی که ساخته بود و اندیشه جدالی که حس میکردیم و نتیجه داستان لذت میبردیم. فضاهایی که عمدتا روستایی بود و آدمهایی که حرکاتشان در توصیف شکل میگرفت، درام داستانها را میساختند. در همان زمان هم تفاوت این نوع زندگی با زندگی خودمان مشخص بود. ما از امکانات بیشتری در زندگی عادی دانشجویی برخوردار بودیم. در شهر بودیم. اما آن آدمها این امکانات را نداشتند. چهرهشان از سختیِ زندگی تفتیده و خسته بود.
از آن زمان برای من حدود نیم قرن گذشته است. در طول این سالها از آن نویسندگان، محمود دولتآبادی است که همچنان حضور دارد. آنها و آثارشان نماد نوعی مقاومت در مقابل نظام حاکم بود یا ما اینطور فکر میکردیم. نوعی روشنگری به همراه داشت که ما را به فکر دیگرانی که نبودیم میانداخت. هرچه آنها مینوشتند حتی اگر از یک زندگی ساده بود، اگر از یک رابطه انسانی در محیط روستا بود، به ضد خودش تبدیل میشد. ادبیات از خودش دور میشد، و به روایتی ایدئولوژیک تبدیل میشد. کتابها پرفروش بودند. در سکوت خوانده میشدند. خواننده احساس میکرد در مقابل اینهمه نامردمی که از دنیایی فئودالی میآمد مسئول است، گناهکار است و بالاخره اینکه باید کاری بکند. همین معیاری میشد برای شایستهبودن و ناشایستبودن هر اثر هنری، هر واقعه اجتماعی و هر رویداد تاریخی.
رضا نوابپور، دانشیار دانشگاه دورهام انگلستان در نقد «جای خالی سلوچ» در ابتدای همین کتاب به زبان انگلیسی مینویسد: «داستان «جای خالی سلوچ» روایت دردمندانه سیر تباهشدگی زندگانی یک خانواده روستایی بیزمین است؛ روایت زندگی خانمانی که در فاصله 1350-1340 نمونههای آن در گوشه و کنار سرزمین قربانی پدیدهای تحت عنوان «انقلاب سفید» شده؛ سلوچ و خانواده سلوچ را در ایران به وفور میشد مشاهده کرد...».
و... «لاجرم با ایجاد چنین شرایطی، مردم روستایی ایران گروهگروه از خانمان خود برکنده شدند و راه شهرها- بهخصوص تهران- را در پیش گرفتند تا به خدمت صنایع وابسته و چاکر، و به امر فعلگی در امور ساختمانی... درآیند. بنابراین این جای خالی سلوچ اگر توفیق حق یافته باشد، میخواهد گوشهای از فاجعه روستایی ایران را بیان کند...».
در کنار آثاری از این دست، نویسندگان دیگری مانند هوشنگ گلشیری، رضا براهنی، غلامحسین ساعدی و سیمین دانشور مینویسند. اما داستانهای آنها از جهان دیگری میگوید. شهر به معنای قلب. قلبی که میتپد و ارگانهای آنها با این تپشها جان میگیرند و زنده میشوند. معیارها، عیارهای داستانهای دولتآبادی در برابر این تپش واکنش نشان میدهند. شهر غریب است. حتی به قول نقدی که قبلا آمد مردم روستایی ایران گروه گروه از خاندان خود کنده شده و راه شهرها را در پیش میگیرند تا به خدمت صنایع وابسته و چاکر و به امر فعلگی در امور ساختمانی بپردازند. و اتفاقا از همینجاست که شهر داستانهای خود را آغاز میکند.
گلشیری از زندگی کارمندی، روزمرگیها، بازیهای سیاسی مینویسد. ساعدی از هول آدمها و براهنی داستان آدمهایی را مینویسد که چیزی میدانند و یا در عمل زندگی چیزی را فهمیدهاند که نباید میدانستند. همه اینها در داستانهای شهری اتفاق میافتد.
حالا در سال 1400 وقتی به داستانهای دولتآبادی نگاه میکنم و اینکه دو نوع داستان را روبهروی هم قرار میدهم تا ببینم کار به کجا رسیده، محمود دولتآبادی را در داستانهایی که از آن گفتم موفق مییابم. موفق، چون مدل داستانیِ او ارزشی تاریخی در تاریخ داستاننویسی ایران پیدا کرده. این اتفاقی است بسیار خوب برای کسانی که این مدل داستانها را دوست دارند. و داستانهای دسته دیگر که همچنان مینویسند چون شهر زنده است و زندگی در آن جریان دارد.
خوانش رضا دیلمی
ارسال نظر