به محمدعلی قول داده بودم که تکرار نکنم
خبرهایی هست در یک جمله کوتاه. ولی همان سه ثانیه سیصد سال را میآورند پیش چشمها. یکی از آنها همین خبر امروز صبح زود که شیما بهرهمند برایم فرستاد.
خبرهایی هست در یک جمله کوتاه. ولی همان سه ثانیه سیصد سال را میآورند پیش چشمها. یکی از آنها همین خبر امروز صبح زود که شیما بهرهمند برایم فرستاد.
به محمدعلی قول داده بودم که آن جمله را دیگر جایی نگویم. نگفتم. اما حالا باز تکرار میکنم. پایینتر. تکرارش میکنم نه اینکه چون محمدعلی دیگر نیست، بلکه چون گوشهای از منشش را نشان میدهد.
قاسم طاهر را از دوران قبل از انقلاب میشناسم. فکر کنم از سال ۱۳۵۲ یا ۵۳. از دوستان امیر بود. زالزاده. یک روز، مدتی بعد از انقلاب بود، قاسم زنگ زد که میخوام بیام پیشت. گفتم بیا. من صداوسیما کار میکردم. در ساختمانی دور از جامجم. طبق دادهها در مطالب راجع به محمدعلی در اینترنت، باید سال ۱۳۵۹ بوده باشد، چون نوشتهاند که محمدعلی نشریه «برج» را از سال ۱۳۵۹ مدیریت کرده بود. آن روز هم با قاسم آمد پیش من، برای آشنایی و برای دعوت به همکاری در زمینه ترجمه برای آن نشریه. تا جایی که یادم است هیچوقت هم ترجمهای برایش نکردم. اولین بار آن روز در دفتر کارم دیدمش و آن جملهای هم که قول داده بودم دیگر نگویم، محصول همان روز است. ارتباط و دوستی ادامه داشت. دیدار در محل نشریه و جاهای دیگر.
سال ۱۳۸۳ بود، اگر باز ذهنم یاری کند، آرش حجازی که نشر «کاروان» را داشت، کتابش «شاهدخت» را داده بود تا بخوانم و در گفتوگویی پرسید که چرا فقط ترجمه میکنی و نمینویسی. گفتم نوشتهام اما منتشر نکردم. گفت بده بخونم. داستانها را دادم و خودم رفتم برای یکی دو ماهی آلمان و همانجا که بودم تماس گرفت و گفت دارم داستانها رو چاپ میکنم. مجموعه «سیاهی چسبناک شب». ایران که آمدم رفتم دیدنش. دستنوشتههایم را داد و دیدم کسی داستانها را دقیق خوانده بود و کنار داستانها اظهارنظر کرده بود. از سر سعهصدر و نه بخل و چشموهمچشمی رایج ادبی. کیف کرده بودم از آن اظهارنظرها و گفتم کی داستانها رو خونده؟ گفت گفته بهت نگم. بعد از چند ماه که «سیاهی چسبناک شب» دیگر پخش شده و خوانده شده بود، محمدعلی از دهنش پرید که من بودم داستانهات رو خوندم و نظر دادم. بعدها داستانهای مجموعه دیگرم را هم خواند. نه به قصد توصیه یا ویراستاری. میخواست بخواند. خودم میدادم که بخواند.
بعد یک بار دعوتم کرد تا در کلاس داستاننویسیاش با دانشجویانش صحبت کنم. تا همین الان نه در کلاسی بهاصطلاح داستاننویسی شرکت کردهام و نه کلاسی از ایندست داشتهام و دارم. اما حکایتهای محیرالعقول و گاه خندهدار و گاه تأسفباری از شیوه اداره کلاسها شنیده بودم و میشنوم. از شیوه تدریس و آموزش در این کلاسها. از رفتار با دانشجویان. آن روز کمی نظرم عوض شد. محمدعلی بیشتر ساکت بود و دانشجوهایش پرحرف. بحثوجدل. محمدعلی گاهی مداخله میکرد. نرم و ملایم. کلاس درس نبود. کلاس بحث بود. دانشجویان هم رفتاری راحت و آزاد و دوستانه با هم و با محمدعلی. با چند تن از دانشجویانش همانجا آشنا شدم که هرکدام نویسندهای شدهاند قابل و دوستانی خوب. بعد هم باز ارتباط با محمدعلی بود. جلسههای ادبی و دیدارهای ادبیاتی و غیره. بعد جریان کانادا و «بچهها» که آنجا بودند و بعدتر رفتن خودش باعث شد بیشتر ببینمش. من مترجم رسمیام و او با همکارانم سروکار داشت. در کانادا هم دوستان و آشنایانی بودند که در کلاسهایش در آنجا شرکت میکردند و برایم تعریف. دو سه باری هم که ایران آمده بود، خب دیدار داشتیم.
در همان سالها، قبل از رفتنش، دو سه بار در گفتوگو با اینجا و آنجا، در مصاحبهای یا سخنرانیای، ضمن شرح آشناشدنم با محمدعلی در آن روز همراه با قاسم طاهر، اضافه کرده بودم «آن روز همراه با قاسم مرد جوانی آمد که یکی از خوشقیافهترین مردهایی بود که تا آن زمان دیده بودم». یک بار گمان کنم در دهه هشتاد بود نشریهای قصد انتشار ویژهنامهای برای بزرگداشت محمدعلی را داشت به مناسبتی که یادم نیست. ظاهرا از محمدعلی پرسیده بودند مایلی چه کسانی برایت مطلب بنویسند و او هم از من اسم برده بود. بعد خودش زنگ زد و خندید و گفت: محمود یک خواهش. فقط دیگه اصلا در مورد قیافه اون زمان من چیزی نگو!
واقعا دیگر نگفتم تا الان که تکرار میکنم. نه اینکه چون نیست میگویم، چون گوشهای از منشش را نشان میدهد.
چرا نخواست که من دیگر آن جمله را بگویم؟ خودش میدانست که در آن سال ۱۳۵۹ چقدر خوشقیافه بود. چون فروتن بود؟ میخواست بیحاشیه باشد؟ میخواست به کارهایش توجه شود و نه ظاهرش؟ یا چون فکر میکرد آن قیافه خوب و خوش را دیگر ندارد؟ نمیدانم. همه اینها بود. فروتن. بیحاشیه. علاقهمند به بحث و گفتوگو درباره کارهایش. درباره ادبیات و همکاران ادبیاتی. نمیدانم. شاید جوابم را امروز از قاسم طاهر گرفتم. امروز بعد از شنیدن خبر رفتن محمدعلی با قاسم تماس گرفتم و گفتم باید مطلبی بنویسم. قاسم نوشت (عین نوشتهاش): «... محمدعلی خیلی سختی کشید از جنبههای سیاسی. اما کمتر در داستانهاش بیان شده. انگاری جرئت دردها رو نداشت به کسی بگه. با خودش برد».
برلین، ۲۴ شهریور ۱۴۰۲