جان مشتاق، پای دار قالی
گیتی صفرزاده
زنان مسنی که روبهروی ما نشسته بودند، هیچکدام قادر به خواندن یک خط نبودند؛ اما وقتی فهمیدند آمدهایم به روستایشان که کارگاهی برای کتابخوانی برگزار کنیم، با اشتیاق و علاقه میخواستند از ماجرا سر در بیاورند. اینطور شد که من و همکارم تصمیم گرفتیم برایشان درباره کتابخوانی حرف بزنیم، کتاب بخوانیم و فرصتی بدهیم که آنها هم قصههایی را که در دلشان مانده، تعریف کنند. آنموقع بود که با افسوس یادشان آمد که چقدر قصهها و شعرهای شیرین از مادران و مادربزرگهایشان شنیده بودند که از خاطر بردهاند؛ شعرهایی که مادرانشان پای دار قالی میخواندند، قصههایی که دوران کودکی میشنیدند و روزگاری که چه زود اما سخت گذشته بود. وقتی هنگام ظهر از ما خداحافظی کردند و به خانههایشان برگشتند، دیگر خبر غریبههایی که برای کتابخوانی بچهها به روستا آمده بودند، پیچیده بود. اثرش در کارگاه عصر مشخص شد. تعداد زیادی از زنان باسواد ساکن روستای ضامنجان (یا به قول خودشان ضامنجون)، آمدند برای اینکه ببینند این غریبهها چطور میخواهند بچههایشان را کتابخوان کنند. بچه به بغل نشسته بودند و دلشان میخواست بدانند برنامه ما چیست. ضامنجان چند سال قبل بهعنوان روستای دوستدار کتاب معرفی شده بود. علت آن، هم برنامههای متنوع کتابخوانی در این روستا بود و هم وجود کتابخانهای با قدمت 50 ساله؛ کتابخانهای که متأسفانه ساختمان آن در یک سال اخیر آسیب دیده و حالا کتابهایش در گوشه مدرسه قدیمی روستا در انتظار ساختن محل جدید هستند. شاید به خاطر پیشینه همان فعالیتهای قبلی بود که حرف ما برایشان مفهومتر بود: فرصت فراهم کنیم تا بچهها خودشان جذب کتاب شوند.
طرح باشگاههای کتابخوانی کودک و نوجوان از دو سال پیش با ایدهای از سوی دفتر برنامهریزی و مطالعات فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در شهرها و روستاها آغاز شد تا با اندکی آموزش، امکان کنار هم قرارگرفتن بچهها برای کتابخوانی فراهم شود. کاری که خود بچهها باید ادامه دهند؛ اما نیاز دارند یک بزرگسال آنها را کنار هم جمع کند. ضامنجان هم یکی از روستاهایی است که برای راهاندازی باشگاه اعلام آمادگی کرده است. وقتی برای برگزاری کارگاه درباره این باشگاهها به ضامنجان میرویم، با گروه زنان اغلب خانهدار اما علاقهمند روبهرو میشویم. هرچند در کارگاه بعدازظهر روستا با تعدادی از زنان جوان روستایی مواجه شدیم که برای آشنایی با این طرح آمده بودند؛ زنانی با سواد دیپلم یا پایان ابتدایی (به اندازه همان مدرسه ابتدایی که در روستا هست و خوشبختانه به همت یکی از خیران همان منطقه ساخته شده) و حتی همراه با کودکانشان. اکثر این زنان هیچ شغل رسمی و مشخصی در روستا نداشتند؛ حتی روزمرگی زندگی کنونی روستا باعث شده بود گردآوردن آنها در ساعت اولیه روز برای یک فعالیت دستهجمعی دشوار باشد. زنانی که بعضی سوادشان فقط در حد خواندن و نوشتن است،
از روی کتاب به سختی میخوانند و نوشتن برایشان یک کابوس است؛ اما دلشان میخواهد بچههایشان کتابخوان شوند. از همه جالبتر مادری که میگفت بچهام خیلی اصرار دارد شبها برایش کتاب بخوانم؛ اما من نمیدانم چه کتابی باید خواند. با دقت گوش میدهند، همانطور که دارند به بچههای خود شیر میدهند، همانطور که به فکر شام شب هستند، همانطور که گوششان به صدای مسجد روستاست که چه زماني کی مراسم تشییع جنازه یکی از فوتشدگان را اعلام میکند، همانطور که به فکر مراسم عروسی پیشرو هستند. با همه این احوالات، حرفها را دقیق و مشتاق میشنوند و در صحبتها مشارکت میکنند، یکدفعه وجودشان از شور و شوق کودکانهای پر میشود، مثل بچههای روستا میشوند، با صدای بلند میخندند و نمایش بازی میکنند. دغدغههای آنان برای بچههایشان در برابر تکنولوژی تفاوت چندانی با دیگر زنانی که در اطراف میشناسیم ندارد. آنها هم نگران گوشیهایی بودند که از صبح تا شب سر بچههایشان را گرم میکرد، نگران فضاهایی که نمیشناختند؛ اما بچههایشان بهراحتی از آن سر در میآوردند. نگران خودشان که نمیدانستند چه کتابی برای بچهشان بخوانند، چطور جواب سؤالهایشان را
بگیرند و از چه راهی بچهها را دور کتاب بنشانند. تنها فرق آنها با زنان شهری، این بود که میدانستند اگر قرار است کاری هم برایشان انجام شود، خودشان باید انجام بدهند. حتی در روز آخر کارگاه چند خطی مینویسند. وقتی خواستیم نوشتههایشان را برایمان بخوانند، دختر جوانی ورقهای را روبهرویش گرفت و شروع کرد به گفتن. میدانستم ورقه سفید است، میدانستم سواد اندکش نوشتن را برایش سخت میکند؛ اما شوقش را ستایش کردم که از روی ورقه سفید، نوشته دلش را با اعتماد و صمیميت خواند.
موقع بهپایانرسیدن کارگاه دوروزه، همان وقتی که به عادت روستانشینان به اصرار ما را برای صرف غذا در منزلشان دعوت میکنند و مراسم خداحافظی انجام میشود، زمزمههای لذتبخششان را با یکدیگر میشنویم که من میتوانم با بچههای محله خودمان یک باشگاه تشکیل دهم یا یکی دیگر که میگوید من بچههای خودم و فامیلمان را به خانه تو میفرستم که یک باشگاه بشویم و دختر جوانی که گفت: اگر اینجا میماندید، شاید میشد کارهای بیشتری کرد.
ضامنجان دوهزارنفری، یک روستاست مثل هزاران روستای دیگر در ایران؛ در جنوب شهر اراک، با جمعیتی اندک، امکاناتی محدود، روزگاری نهچندان آسان؛ اما با مردمی که هنوز کتاب برایشان قداست خاصی دارد و دلشان پر از هزاران قصه نوشتهنشده است. خدا کند که بچههایشان این قصهها را بنویسند؛ قصه مردمی روستایی با جانی مشتاق کتاب که هوای آلوده صنعتی دارد جانشان را میگیرد.
زنان مسنی که روبهروی ما نشسته بودند، هیچکدام قادر به خواندن یک خط نبودند؛ اما وقتی فهمیدند آمدهایم به روستایشان که کارگاهی برای کتابخوانی برگزار کنیم، با اشتیاق و علاقه میخواستند از ماجرا سر در بیاورند. اینطور شد که من و همکارم تصمیم گرفتیم برایشان درباره کتابخوانی حرف بزنیم، کتاب بخوانیم و فرصتی بدهیم که آنها هم قصههایی را که در دلشان مانده، تعریف کنند. آنموقع بود که با افسوس یادشان آمد که چقدر قصهها و شعرهای شیرین از مادران و مادربزرگهایشان شنیده بودند که از خاطر بردهاند؛ شعرهایی که مادرانشان پای دار قالی میخواندند، قصههایی که دوران کودکی میشنیدند و روزگاری که چه زود اما سخت گذشته بود. وقتی هنگام ظهر از ما خداحافظی کردند و به خانههایشان برگشتند، دیگر خبر غریبههایی که برای کتابخوانی بچهها به روستا آمده بودند، پیچیده بود. اثرش در کارگاه عصر مشخص شد. تعداد زیادی از زنان باسواد ساکن روستای ضامنجان (یا به قول خودشان ضامنجون)، آمدند برای اینکه ببینند این غریبهها چطور میخواهند بچههایشان را کتابخوان کنند. بچه به بغل نشسته بودند و دلشان میخواست بدانند برنامه ما چیست. ضامنجان چند سال قبل بهعنوان روستای دوستدار کتاب معرفی شده بود. علت آن، هم برنامههای متنوع کتابخوانی در این روستا بود و هم وجود کتابخانهای با قدمت 50 ساله؛ کتابخانهای که متأسفانه ساختمان آن در یک سال اخیر آسیب دیده و حالا کتابهایش در گوشه مدرسه قدیمی روستا در انتظار ساختن محل جدید هستند. شاید به خاطر پیشینه همان فعالیتهای قبلی بود که حرف ما برایشان مفهومتر بود: فرصت فراهم کنیم تا بچهها خودشان جذب کتاب شوند.
طرح باشگاههای کتابخوانی کودک و نوجوان از دو سال پیش با ایدهای از سوی دفتر برنامهریزی و مطالعات فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در شهرها و روستاها آغاز شد تا با اندکی آموزش، امکان کنار هم قرارگرفتن بچهها برای کتابخوانی فراهم شود. کاری که خود بچهها باید ادامه دهند؛ اما نیاز دارند یک بزرگسال آنها را کنار هم جمع کند. ضامنجان هم یکی از روستاهایی است که برای راهاندازی باشگاه اعلام آمادگی کرده است. وقتی برای برگزاری کارگاه درباره این باشگاهها به ضامنجان میرویم، با گروه زنان اغلب خانهدار اما علاقهمند روبهرو میشویم. هرچند در کارگاه بعدازظهر روستا با تعدادی از زنان جوان روستایی مواجه شدیم که برای آشنایی با این طرح آمده بودند؛ زنانی با سواد دیپلم یا پایان ابتدایی (به اندازه همان مدرسه ابتدایی که در روستا هست و خوشبختانه به همت یکی از خیران همان منطقه ساخته شده) و حتی همراه با کودکانشان. اکثر این زنان هیچ شغل رسمی و مشخصی در روستا نداشتند؛ حتی روزمرگی زندگی کنونی روستا باعث شده بود گردآوردن آنها در ساعت اولیه روز برای یک فعالیت دستهجمعی دشوار باشد. زنانی که بعضی سوادشان فقط در حد خواندن و نوشتن است،
از روی کتاب به سختی میخوانند و نوشتن برایشان یک کابوس است؛ اما دلشان میخواهد بچههایشان کتابخوان شوند. از همه جالبتر مادری که میگفت بچهام خیلی اصرار دارد شبها برایش کتاب بخوانم؛ اما من نمیدانم چه کتابی باید خواند. با دقت گوش میدهند، همانطور که دارند به بچههای خود شیر میدهند، همانطور که به فکر شام شب هستند، همانطور که گوششان به صدای مسجد روستاست که چه زماني کی مراسم تشییع جنازه یکی از فوتشدگان را اعلام میکند، همانطور که به فکر مراسم عروسی پیشرو هستند. با همه این احوالات، حرفها را دقیق و مشتاق میشنوند و در صحبتها مشارکت میکنند، یکدفعه وجودشان از شور و شوق کودکانهای پر میشود، مثل بچههای روستا میشوند، با صدای بلند میخندند و نمایش بازی میکنند. دغدغههای آنان برای بچههایشان در برابر تکنولوژی تفاوت چندانی با دیگر زنانی که در اطراف میشناسیم ندارد. آنها هم نگران گوشیهایی بودند که از صبح تا شب سر بچههایشان را گرم میکرد، نگران فضاهایی که نمیشناختند؛ اما بچههایشان بهراحتی از آن سر در میآوردند. نگران خودشان که نمیدانستند چه کتابی برای بچهشان بخوانند، چطور جواب سؤالهایشان را
بگیرند و از چه راهی بچهها را دور کتاب بنشانند. تنها فرق آنها با زنان شهری، این بود که میدانستند اگر قرار است کاری هم برایشان انجام شود، خودشان باید انجام بدهند. حتی در روز آخر کارگاه چند خطی مینویسند. وقتی خواستیم نوشتههایشان را برایمان بخوانند، دختر جوانی ورقهای را روبهرویش گرفت و شروع کرد به گفتن. میدانستم ورقه سفید است، میدانستم سواد اندکش نوشتن را برایش سخت میکند؛ اما شوقش را ستایش کردم که از روی ورقه سفید، نوشته دلش را با اعتماد و صمیميت خواند.
موقع بهپایانرسیدن کارگاه دوروزه، همان وقتی که به عادت روستانشینان به اصرار ما را برای صرف غذا در منزلشان دعوت میکنند و مراسم خداحافظی انجام میشود، زمزمههای لذتبخششان را با یکدیگر میشنویم که من میتوانم با بچههای محله خودمان یک باشگاه تشکیل دهم یا یکی دیگر که میگوید من بچههای خودم و فامیلمان را به خانه تو میفرستم که یک باشگاه بشویم و دختر جوانی که گفت: اگر اینجا میماندید، شاید میشد کارهای بیشتری کرد.
ضامنجان دوهزارنفری، یک روستاست مثل هزاران روستای دیگر در ایران؛ در جنوب شهر اراک، با جمعیتی اندک، امکاناتی محدود، روزگاری نهچندان آسان؛ اما با مردمی که هنوز کتاب برایشان قداست خاصی دارد و دلشان پر از هزاران قصه نوشتهنشده است. خدا کند که بچههایشان این قصهها را بنویسند؛ قصه مردمی روستایی با جانی مشتاق کتاب که هوای آلوده صنعتی دارد جانشان را میگیرد.