یادمانی بر دردی که فراموش خواهد شد
شارمین میمندینژاد.مؤسس جمعیت امام علی(ع)
در تنگنای این زیرزمین تاریک، مدتی طولانی عباس کوچک مورد آزارواذیت مردی بیمار قرار داشت و بهتازگی او را از این حبس تلخ بیرون آوردیم و به یکی از خانههای جمعیت امام علی(ع) سپردیم. پسرک ششساله پر از درد است و به هرکس که بهسویش میآید، حمله میکند. شاید او در آینده کسی باشد که ملتی را داغدار کند و کودکی را در ظهر گرم به حبس ماشینی بگذارد و بگذرد تا اشارهای بر ذهن ما داشته باشد. چند روز پیش از این، مادر و پدر بنیتا به مراسم جمعیت - افتتاحیه لیگ فوتبال کودکان حاشیهنشین- آمده و منتی آسمانی از ساحت صبرایوبوارشان بر سرِ جمع ما گذاشته بودند. پیش پای این خانواده، زانوی غم به زمین زدیم و از فروافتادگی و شرم نگاهمان به نظاره بزرگیشان نشستیم. در این فکر بودم چگونه میتوانیم تسلی باشیم که موجی افتاد بین دخترکان کوچک جمعیت و همه با اشک و زاری، شادی مراسم را رها کردند و به پیشواز مادر بنیتا آمدند. این مادر، فرزندِ آغوشش را گم کرده و بسیاری از دخترکان کوچک ما در جمعیت، مادرانشان را در افیون و اعتیاد؛ و چه غریبانه فرزندانمان در آغوش این مادر شدند. چند روز پیش تو ای مادرم، فرزندان مرا به جان و دل گرفتی و من اینک، آمدهام تا به فاصله پردهای از خاک، بنیتای تو را در جان و دل گیرم. اینجا مزار بنیتاست و 40 روز گذشته و بهزودی فراموش خواهیم کرد این درد را. سنگ مقبره، تداعی گهوارهای کودکانه است. بالای آن، جایی برای اسباببازی نوزاد در نظر گرفته شده و بر فراز این آرامگاه کوچک، عکس آن دختربچه هشتماهه زیبا، با جمله «بِأَی ذَنْبٍ قُتِلَتْ» قلبت را چنگ میزند. میلرزم و میگریم از کودکان رهاشدهای که عاقبتشان در حاشیههای اعتیاد و فساد و خشونت، در نهایت، دزدیدنِ جگرگوشه مادری است. از خود میپرسم که چه میشود کرد که غمنامههایی اینچنین در سرزمینم باز تکرار و تقدیر نشود که ذهنم با صدای مداح و قیاسی که بین بنیتای کوچک و علیاصغر(ع) کربلا میکند، به گذشتههای دورِ تشنگی عدالت و سوی پاسخی دردناک میرود. رابطهای ظریف در خیالم شکل میگیرد. اگر مردمان یاری میکردند کودک آن آزادهمرد را در ظهر داغ عاشورا، شاید در این ظهر داغ پاکدشتمان، رسم مردانگی و مروتمان آلوده نمیشد. اتومبیلی که بنیتا در آن حبس بوده و نفسگیرِ ظهر گرم تابستان شده، بر سرِ گذرِ رفتوآمد قرار گرفته و بسیاری مردمان از آن عبور کردهاند و انگار آنقدر گرفتار بودهاند که نمیخواستند گره از گرفتاری حتی یک نوزاد بگشایند. مرثیه مداح اوج میگیرد. حال از شلاق و ترکههایی که بر تن رقیه(س) در کربلا نشسته است، میگوید. انگار که این داستان فقط در 1400 پیش رخ داده است. دلم میخواهد دست مداح را بگیرم و به خانه جمعیت امام علی(ع) در پاکدشت ببرم و نشانش دهم که چگونه دختربچههایمان زیر ترکهها و شلاق و تجاوز خرد شدهاند... به خود میگویم در این ندبه مداح، جای علیاصغر(ع) و رقیه(س) به شبیهخوانی، همان بنیتای کوچک و دخترکان تنزخمی «خانه ایرانی» محله پاکدشتِ ماست و از خود میپرسم در این تعزیه، نقش یزید با کیست؟! فهمم در این معادله بیعدالتی، کامل میشود. از ظهر عاشورا حمایت و یاری کودکان، رهاشده و تقدیر تلخمان گشته. بر سر آن گور کوچک، در خود بیشتر مچاله میشوم. شاید من یزید باشم، شاید تو و شاید همه ما که بهراحتی از زخمهای کودکان سرزمینمان میگذریم.
در تنگنای این زیرزمین تاریک، مدتی طولانی عباس کوچک مورد آزارواذیت مردی بیمار قرار داشت و بهتازگی او را از این حبس تلخ بیرون آوردیم و به یکی از خانههای جمعیت امام علی(ع) سپردیم. پسرک ششساله پر از درد است و به هرکس که بهسویش میآید، حمله میکند. شاید او در آینده کسی باشد که ملتی را داغدار کند و کودکی را در ظهر گرم به حبس ماشینی بگذارد و بگذرد تا اشارهای بر ذهن ما داشته باشد. چند روز پیش از این، مادر و پدر بنیتا به مراسم جمعیت - افتتاحیه لیگ فوتبال کودکان حاشیهنشین- آمده و منتی آسمانی از ساحت صبرایوبوارشان بر سرِ جمع ما گذاشته بودند. پیش پای این خانواده، زانوی غم به زمین زدیم و از فروافتادگی و شرم نگاهمان به نظاره بزرگیشان نشستیم. در این فکر بودم چگونه میتوانیم تسلی باشیم که موجی افتاد بین دخترکان کوچک جمعیت و همه با اشک و زاری، شادی مراسم را رها کردند و به پیشواز مادر بنیتا آمدند. این مادر، فرزندِ آغوشش را گم کرده و بسیاری از دخترکان کوچک ما در جمعیت، مادرانشان را در افیون و اعتیاد؛ و چه غریبانه فرزندانمان در آغوش این مادر شدند. چند روز پیش تو ای مادرم، فرزندان مرا به جان و دل گرفتی و من اینک، آمدهام تا به فاصله پردهای از خاک، بنیتای تو را در جان و دل گیرم. اینجا مزار بنیتاست و 40 روز گذشته و بهزودی فراموش خواهیم کرد این درد را. سنگ مقبره، تداعی گهوارهای کودکانه است. بالای آن، جایی برای اسباببازی نوزاد در نظر گرفته شده و بر فراز این آرامگاه کوچک، عکس آن دختربچه هشتماهه زیبا، با جمله «بِأَی ذَنْبٍ قُتِلَتْ» قلبت را چنگ میزند. میلرزم و میگریم از کودکان رهاشدهای که عاقبتشان در حاشیههای اعتیاد و فساد و خشونت، در نهایت، دزدیدنِ جگرگوشه مادری است. از خود میپرسم که چه میشود کرد که غمنامههایی اینچنین در سرزمینم باز تکرار و تقدیر نشود که ذهنم با صدای مداح و قیاسی که بین بنیتای کوچک و علیاصغر(ع) کربلا میکند، به گذشتههای دورِ تشنگی عدالت و سوی پاسخی دردناک میرود. رابطهای ظریف در خیالم شکل میگیرد. اگر مردمان یاری میکردند کودک آن آزادهمرد را در ظهر داغ عاشورا، شاید در این ظهر داغ پاکدشتمان، رسم مردانگی و مروتمان آلوده نمیشد. اتومبیلی که بنیتا در آن حبس بوده و نفسگیرِ ظهر گرم تابستان شده، بر سرِ گذرِ رفتوآمد قرار گرفته و بسیاری مردمان از آن عبور کردهاند و انگار آنقدر گرفتار بودهاند که نمیخواستند گره از گرفتاری حتی یک نوزاد بگشایند. مرثیه مداح اوج میگیرد. حال از شلاق و ترکههایی که بر تن رقیه(س) در کربلا نشسته است، میگوید. انگار که این داستان فقط در 1400 پیش رخ داده است. دلم میخواهد دست مداح را بگیرم و به خانه جمعیت امام علی(ع) در پاکدشت ببرم و نشانش دهم که چگونه دختربچههایمان زیر ترکهها و شلاق و تجاوز خرد شدهاند... به خود میگویم در این ندبه مداح، جای علیاصغر(ع) و رقیه(س) به شبیهخوانی، همان بنیتای کوچک و دخترکان تنزخمی «خانه ایرانی» محله پاکدشتِ ماست و از خود میپرسم در این تعزیه، نقش یزید با کیست؟! فهمم در این معادله بیعدالتی، کامل میشود. از ظهر عاشورا حمایت و یاری کودکان، رهاشده و تقدیر تلخمان گشته. بر سر آن گور کوچک، در خود بیشتر مچاله میشوم. شاید من یزید باشم، شاید تو و شاید همه ما که بهراحتی از زخمهای کودکان سرزمینمان میگذریم.