|

مغز «شایگان» و تجربه مرگ

عبدالرضا ناصرمقدسی-متخصص مغز و اعصاب

داریوش شایگان سفر مرگ را آغاز کرد. سفری که گرچه در اسطوره‌ها بسیار پرطمطراق است، اما هیچ انسان فانی‌ای این راه شگفت را بازنگشته تا به ما از تجربیات خود بگوید. برای من اما با وجود تمام نظرهای متضاد، مرگ همواره یک تجربه بوده است. تجربه‌ای که به‌عنوان یک پزشک بارها شاهد آن بودم و خودم نیز دیر یا زود باید آن را تجربه کنم. ما همه راهیِ راهی هستیم که جمشید این اولین انسان فانی برای ما گشود. وضعیت داریوش شایگان را لحظه به لحظه دنبال می‌کردم. شاهد تلاش همکارانی بودم که هر یک با استادی تمام سعی در حفظ سلامتی او داشتند. اما آنچه در مغز شایگان اتفاق می‌افتاد، من را به فکر فرومی‌برد. چه شده است؟ یک لخته تا کجا می‌تواند انسان را پیش ببرد و تجربه‌های او را دیگرگونه معنا کند؟ بگذارید قبل از آنکه در مورد این لخته و تخیلاتم در مورد آن بنویسم، ببینیم تا پیش از این در مغز شایگان چه می‌گذشته است؟
در آثار شایگان اندک چیزی می‌توان در مورد مغز یافت. در واقع گرچه او بسیار نوشت، اما در مورد خیلی چیزها که از سر اتفاق دنیای ما از این پس درگیر آنها خواهد بود، چیزی نگفت. مغز، هوش مصنوعی، ژنتیک، اینترنت، فضای مجازی و... همه چیزهایی بودند که او نخواست یا نتوانست با آنها درگیر شود. گاه فکر می‌کنم شایگان تا لبه دنیای جدید آمد و ایستاد. حیف که جلوتر نرفت. بنابراین باید به اشاراتی پراکنده در باب مغز در آثار او قناعت کرد. شایگان در خطابه خود هنگام دریافت جایزه جهانی گفت‌وگوی تمدن‌ها گفت: «ما باید تا حد ممکن از تمامی انواع تقلیل‌گرایی بپرهیزیم، ما باید به اشکال جدید نگریستن به جهان متوسل شویم، شاید ما بتوانیم از این راه به نگاه ترکیبی به جهان نائل آيیم، نگاهی که می‌تواند به تمام سطوح آگاهی اشراف پیدا کند». واژه آگاهی که در این جمله آمده مرتبط‌ترین موضوع به مغز است. آگاهی از منظر علوم اعصاب معرف حالت‌های ذهنی ماست. اینکه آگاهی محصول چیست و انسان چگونه به آگاهی می‌رسد، یکی از مهم‌ترین سؤالات انسان کنونی تلقی می‌شود. بر پایه یکی از هوشمندانه‌ترین توضیحات در باب چگونگی ایجاد آگاهی، ارائه‌شده توسط «جرالد ادلمن» برنده جایزه نوبل پزشکی 1972، آگاهی حاصل فعالیت یک منطقه خاص از مغز یا نوع خاصی از نورون‌ها نیست بلکه حاصل یک ارتباط دینامیک و سیال بین گستره وسیعی از نورون‌هاست. این گستره خود محصول انتخاب طبیعی است.
شایگان در کتاب «افسون‌زدگی جدید» به لایه‌های آگاهی اشاره دارد. او در این کتاب جهان رنگارنگی را توصیف می‌کند که لایه‌های مختلف آگاهی، الزامات جدیدی را برای آن به وجود آورده است. جهان مشتمل بر فرهنگ‌های مرزی و التقاطی، مجازی‌سازی‌های مختلف و ساحت‌های پرطمطراقی چون قاره روح: «ویرانی دستاوردهای عصر روشنگری و تضعیف فزاینده‌ جهان‌بینی‌های مسلط نیز به نوبه خود سبب شده است که همه سطوح پس‌رفته آگاهی دوباره سر برآورند، به‌‌طوری که توالی تاریخی جهان‌بینی‌ها جای خود را به هم‌زمانی همه سطوح آگاهی داده است: از آگاهی نوسنگی تا آگاهی عصر اطلاعات...». این جهان جدید را شایگان با وام‌گیری از دولوز جهان «ریزوم‌وار» می‌نامد. «ریزوم می‌تواند سبب ارتباط نظام‌های بسیار متفاوت و حتی نامتجانس شود. ریزوم متشکل از واحدهای مختلف نیست بلکه از تجمع جهت‌های گوناگون تشکیل شده؛ نه آغازی دارد و نه پایانی؛ همیشه در بین راه است، ماهیت آن بی‌وقفه تغییر می‌یابد، بنابراین عامل دگردیسی دائمی است» و حال اگر این شبکه ریزوم‌وار را با آنچه در باب آگاهی گفته شد مقایسه کنید، درمی‌یابید که شباهت بسیار زیادی بین جهان کنونی که حاصل تمام تجربیات بشری است با فعالیت مغز دیده می‌شود و جالب اینجاست که شایگان نیز به این تشابه توجه می‌کند؛ «فعالیت ریزوم به فعالیت مغز شباهت بسیار دارد و همانند آن یک نظام غیرقطعی است. مگر نه اینکه مغز نیز بی‌وقفه تغییر می‌یابد؟ هر تفکر تازه شیاری در مغز به وجود می‌آورد، آن را درهم می‌پیچاند، چین می‌دهد، در آن شکاف ایجاد می‌کند، در نتیجه چنین تغییری تارهای عصبی و سیناپس‌های جدید ظاهر می‌شوند و این امر ایجاد مفاهیم تازه را ممکن می‌کند».
این تشابه بین جهان چهل‌تکه و فیزیولوژی مغز نشان می‌دهد که استفاده از عنوان آگاهی نمی‌تواند صرفا ناشی از یک تشابه اسمی باشد و شاید بیشتر ناشی از حضور بلامنازع مغز و واقعیت‌های آن در ساخت چنین جهانی است. اما نباید زود نتیجه‌گیری کرد. هنوز دره‌ای ژرف بین نحوه‌ شکل‌گیری آگاهی از کنش‌های مغزی تا ایجاد فرهنگ‌های مختلف و تعاملات عمیق بین انسان‌ها باقی‌ است. شاید اگر شایگان بر آستانه این جهان رو به رشد نمی‌ایستاد و وارد آن می‌شد، می‌توانست با دانش عظیمی که از سنت‌ها و فرهنگ‌ها و به‌قول خودش لایه‌های آگاهی داشت، تعابیر و تفسیرهای بسیار جالبی را از آنچه در جهان در حال رخ‌دادن است، ارائه دهد. اما متأسفانه این نشد و سرآخر نیز لخته خونی همه اینها را به بازی گرفت. عروقی که قبلا متصلب شده بود، ناگهان مسدود شد. دیگر خون‌رسانی اتفاق نیفتاد و داریوش شایگان پشت میز کارش سکته کرد. یک لحظه چشم‌هایتان را ببندید و به ریزوم‌های دلوزی فکر کنید. لخته خونی آن حرکت مدام را از بین برد و مغز باز ایستاد. اما انسان چطور؟ شایگان چطور؟ اینجاست که آن تجربه مرگ آغاز می‌شود.

داریوش شایگان سفر مرگ را آغاز کرد. سفری که گرچه در اسطوره‌ها بسیار پرطمطراق است، اما هیچ انسان فانی‌ای این راه شگفت را بازنگشته تا به ما از تجربیات خود بگوید. برای من اما با وجود تمام نظرهای متضاد، مرگ همواره یک تجربه بوده است. تجربه‌ای که به‌عنوان یک پزشک بارها شاهد آن بودم و خودم نیز دیر یا زود باید آن را تجربه کنم. ما همه راهیِ راهی هستیم که جمشید این اولین انسان فانی برای ما گشود. وضعیت داریوش شایگان را لحظه به لحظه دنبال می‌کردم. شاهد تلاش همکارانی بودم که هر یک با استادی تمام سعی در حفظ سلامتی او داشتند. اما آنچه در مغز شایگان اتفاق می‌افتاد، من را به فکر فرومی‌برد. چه شده است؟ یک لخته تا کجا می‌تواند انسان را پیش ببرد و تجربه‌های او را دیگرگونه معنا کند؟ بگذارید قبل از آنکه در مورد این لخته و تخیلاتم در مورد آن بنویسم، ببینیم تا پیش از این در مغز شایگان چه می‌گذشته است؟
در آثار شایگان اندک چیزی می‌توان در مورد مغز یافت. در واقع گرچه او بسیار نوشت، اما در مورد خیلی چیزها که از سر اتفاق دنیای ما از این پس درگیر آنها خواهد بود، چیزی نگفت. مغز، هوش مصنوعی، ژنتیک، اینترنت، فضای مجازی و... همه چیزهایی بودند که او نخواست یا نتوانست با آنها درگیر شود. گاه فکر می‌کنم شایگان تا لبه دنیای جدید آمد و ایستاد. حیف که جلوتر نرفت. بنابراین باید به اشاراتی پراکنده در باب مغز در آثار او قناعت کرد. شایگان در خطابه خود هنگام دریافت جایزه جهانی گفت‌وگوی تمدن‌ها گفت: «ما باید تا حد ممکن از تمامی انواع تقلیل‌گرایی بپرهیزیم، ما باید به اشکال جدید نگریستن به جهان متوسل شویم، شاید ما بتوانیم از این راه به نگاه ترکیبی به جهان نائل آيیم، نگاهی که می‌تواند به تمام سطوح آگاهی اشراف پیدا کند». واژه آگاهی که در این جمله آمده مرتبط‌ترین موضوع به مغز است. آگاهی از منظر علوم اعصاب معرف حالت‌های ذهنی ماست. اینکه آگاهی محصول چیست و انسان چگونه به آگاهی می‌رسد، یکی از مهم‌ترین سؤالات انسان کنونی تلقی می‌شود. بر پایه یکی از هوشمندانه‌ترین توضیحات در باب چگونگی ایجاد آگاهی، ارائه‌شده توسط «جرالد ادلمن» برنده جایزه نوبل پزشکی 1972، آگاهی حاصل فعالیت یک منطقه خاص از مغز یا نوع خاصی از نورون‌ها نیست بلکه حاصل یک ارتباط دینامیک و سیال بین گستره وسیعی از نورون‌هاست. این گستره خود محصول انتخاب طبیعی است.
شایگان در کتاب «افسون‌زدگی جدید» به لایه‌های آگاهی اشاره دارد. او در این کتاب جهان رنگارنگی را توصیف می‌کند که لایه‌های مختلف آگاهی، الزامات جدیدی را برای آن به وجود آورده است. جهان مشتمل بر فرهنگ‌های مرزی و التقاطی، مجازی‌سازی‌های مختلف و ساحت‌های پرطمطراقی چون قاره روح: «ویرانی دستاوردهای عصر روشنگری و تضعیف فزاینده‌ جهان‌بینی‌های مسلط نیز به نوبه خود سبب شده است که همه سطوح پس‌رفته آگاهی دوباره سر برآورند، به‌‌طوری که توالی تاریخی جهان‌بینی‌ها جای خود را به هم‌زمانی همه سطوح آگاهی داده است: از آگاهی نوسنگی تا آگاهی عصر اطلاعات...». این جهان جدید را شایگان با وام‌گیری از دولوز جهان «ریزوم‌وار» می‌نامد. «ریزوم می‌تواند سبب ارتباط نظام‌های بسیار متفاوت و حتی نامتجانس شود. ریزوم متشکل از واحدهای مختلف نیست بلکه از تجمع جهت‌های گوناگون تشکیل شده؛ نه آغازی دارد و نه پایانی؛ همیشه در بین راه است، ماهیت آن بی‌وقفه تغییر می‌یابد، بنابراین عامل دگردیسی دائمی است» و حال اگر این شبکه ریزوم‌وار را با آنچه در باب آگاهی گفته شد مقایسه کنید، درمی‌یابید که شباهت بسیار زیادی بین جهان کنونی که حاصل تمام تجربیات بشری است با فعالیت مغز دیده می‌شود و جالب اینجاست که شایگان نیز به این تشابه توجه می‌کند؛ «فعالیت ریزوم به فعالیت مغز شباهت بسیار دارد و همانند آن یک نظام غیرقطعی است. مگر نه اینکه مغز نیز بی‌وقفه تغییر می‌یابد؟ هر تفکر تازه شیاری در مغز به وجود می‌آورد، آن را درهم می‌پیچاند، چین می‌دهد، در آن شکاف ایجاد می‌کند، در نتیجه چنین تغییری تارهای عصبی و سیناپس‌های جدید ظاهر می‌شوند و این امر ایجاد مفاهیم تازه را ممکن می‌کند».
این تشابه بین جهان چهل‌تکه و فیزیولوژی مغز نشان می‌دهد که استفاده از عنوان آگاهی نمی‌تواند صرفا ناشی از یک تشابه اسمی باشد و شاید بیشتر ناشی از حضور بلامنازع مغز و واقعیت‌های آن در ساخت چنین جهانی است. اما نباید زود نتیجه‌گیری کرد. هنوز دره‌ای ژرف بین نحوه‌ شکل‌گیری آگاهی از کنش‌های مغزی تا ایجاد فرهنگ‌های مختلف و تعاملات عمیق بین انسان‌ها باقی‌ است. شاید اگر شایگان بر آستانه این جهان رو به رشد نمی‌ایستاد و وارد آن می‌شد، می‌توانست با دانش عظیمی که از سنت‌ها و فرهنگ‌ها و به‌قول خودش لایه‌های آگاهی داشت، تعابیر و تفسیرهای بسیار جالبی را از آنچه در جهان در حال رخ‌دادن است، ارائه دهد. اما متأسفانه این نشد و سرآخر نیز لخته خونی همه اینها را به بازی گرفت. عروقی که قبلا متصلب شده بود، ناگهان مسدود شد. دیگر خون‌رسانی اتفاق نیفتاد و داریوش شایگان پشت میز کارش سکته کرد. یک لحظه چشم‌هایتان را ببندید و به ریزوم‌های دلوزی فکر کنید. لخته خونی آن حرکت مدام را از بین برد و مغز باز ایستاد. اما انسان چطور؟ شایگان چطور؟ اینجاست که آن تجربه مرگ آغاز می‌شود.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها