|

مرور

درد مشترک انسان قرن بیستم
«برای پدرش پرنسس بود، هرچند برای خاله و دایی‌های بوستونی‌اش تنها دالی آرکارت بود؛ موجودی کوچک و بینوا! پدرش، کولین آرکارت، فقط کمی دیوانه و پریشان‌حال بود؛ مردی از یکی از همان خانواده‌های قدیمی اسکاتلندی که ادعا می‌کرد خون خاندان سلطنتی در رگ‌هایش جاری‌ است. اقوام آمریکایی‌اش می‌گفتند او کمی عجیب و ناخوش‌احوال است. بیش از این تحمل نداشتند که برایشان از خون اشرافیِ جاری در رگ‌هایش بگوید. تا همین‌جا هم کل ماجرا به‌قدر کافی مضحک و عذاب‌آور بود. درواقع، تا جایی که به یاد داشتند، او هیچ نسبتی با خاندان سلطنتی استوارت نداشت. کولین مرد خوش‌تیپی بود با اندامی جذاب و نیرومند. ظاهر فریبنده‌ای داشت و چشمان آبیِ گشوده که گویی به نقطه‌ای نامعلوم در خلأ نگاه می‌کرد. موهای صاف و سیاهش را، که تا روی ابروهای پهن و کم‌پشتش می‌رسید، به سمت پایین شانه می‌کرد. حالا به تمام اینها صدایی زیبا و آهنگین هم اضافه کنید. صدایش جور خاصی بود، بیشتر وقت‌ها آرام و نجواگون و گاه پرطنین و قدرتمند، سخت و محکم، همچون برنز، و این صدا اوج تمام جذابیت‌هایش بود...» آن‌چه خواندید سطرهایی بود از رمان کوتاه «پرنسس» اثر دی. اچ. لارنس، نویسنده انگلیسی، که با ترجمه زهرا خلیفه‌قلی در نشر مانیا‌هنر منتشر شده است. رمان چنان‌که خواندید با ترسیم فشرده و دوخطی موقعیت متناقض دختری آغاز می‌شود که شخصیت اصلی داستان است. دختری که «برای پدرش پرنسس» و برای اقوام مادری‌اش «موجودی کوچک و بینوا» است. لارنس آن‌گاه به معرفی شخصیت پدر این دختر می‌پردازد. مردی که گویی «کمی دیوانه» است. این پدر و دختر شخصیت‌هایی هستند که خط اصلی داستان لارنس را رقم می‌زنند. «پرنسس» چنانکه در توضیحی که از مترجم این رمان در پشت جلد ترجمه فارسی آن درج شده داستان دختری است که تحت سلطه افکار پدر نیمه‌دیوانه‌ای که وصفش در آغاز داستان آمده رشد کرده است. با مرگ پدر اما تمایلاتی در او بیدار می‌شود که پیش از این سرکوب شده بودند. لارنس در این داستان با چیره‌دستی به پیچیدگی‌های درون انسان نقب می‌زند و آنها را به معرض نمایش می‌گذارد. در بخشی از توضیح مترجم درباره این رمان می‌خوانیم: «لارنس این داستان را در سال 1924 و طی روزهای اقامتش در نیومکزیکو نوشته است. در این روایت کوتاه، او تقوا و تمایلات درونی انسان را هم‌زمان، به شکلی برجسته، به محک آزمایش می‌گذارد. این نویسنده‌ی توانا، به کمک سبک روایی منحصر‌به‌فردش و با نشان‌دادن سیر تکامل شخصیت اصلی داستان به خواننده، خیلی ماهرانه از پیچیدگی‌های درونی انسان پرده برمی‌دارد؛ به‌گونه‌ای که مخاطب را به نوعی خودشناسی می‌رساند. آنچه لارنس سعی دارد در این داستان کوتاه به نمایش بگذارد، به گمانم بسیار به این گفته‌ی جان فاولز، رمان‌نویس بریتانیایی، نزدیک است: این درد مشترک انسان قرن بیستم است که گویی از جایی رانده شده که باید
در آنجا می‌بود.»
اشباح شهر
«سفر سورین به تاریکی» رمانی است از پل لپین، نویسنده آلمانی‌زبانِ چک، که با ترجمه فاطمه پورجعفری در انتشارات مانیا‌هنر منتشر شده است. پل لپین از نویسندگان نیمه اول قرن بیستم است که آثارش تا مدت‌ها پس از مرگ‌اش به محاق فراموشی رفته بودند و نویسنده‌شان کم‌وبیش از یادها رفته بود اما بعدها از این محاق بیرون آورده شد و اکنون آثارش به زبان‌های مختلف ترجمه شده و مخاطبان بسیاری دارد. «سفر سورین به تاریکی» چنان‌که در مقدمه مترجم بر ترجمه فارسی این رمان اشاره شده اولین رمانی است که از لپین به زبان انگلیسی ترجمه شده است. رمان از دو بخش به نام‌های «یک سال از زندگی سورین» و «عنکبوت» تشکیل شده است. در این رمان با پرسه‌زنی‌های شخصیت داستان در نقاط مختلف شهر پراگ مواجهیم. لپین در این رمان بر مرز وهم و واقعیت گام برمی‌دارد و از این طریق لایه‌های پنهان واقعیت را نمایان می‌کند و از واقعیت تصاویری وهم‌ناک و خواب‌گونه به دست می‌دهد. هر تصویر واقعی در روایت او گویی در آستانه لغزیدن به وضعیتی وهم‌آلود است. در بخشی از مقدمه مترجم، درباره روایت این رمان چنین آمده است: «در هر دو قسمت رمان یعنی یک سال از زندگی سورین و عنکبوت، لپین راوی سوم‌شخصی را برمی‌گزیند که نه‌تنها بر زبان و پیچیدگی‌های آن مسلط است که در تصویرپردازی صحنه‌های مکرر رویاهای سورین چنان با ظرافت عمل می‌کند که مخاطب هر لحظه فرورفتن بیشتر سورین در ژرفای تاریکی را به وضوح احساس می‌کند. قسمت اعظم روایت به گریز سورین از زندگی یکنواخت و کسالت‌بار اداری و سرزدن‌های مکررش به میخانه‌ها، پرسه‌زدن‌های شبانه‌اش در شهر، حضورش در محافل ادبی فاسد و از همه مهمتر رابطه‌اش با روح‌های بی‌قرار و راه گم‌کرده‌ای مثل خودش می‌پردازد. در خلال همین اتفاقات و مکالمات، نویسنده بافت اجتماعی پراگ را نیز به مخاطب معرفی می‌کند.» آن‌چه می‌خوانید سطرهایی است از این رمان: «... شب‌هایی که منگ خواب، پا در خیابان‌های شهر می‌گذاشت میلی آمیخته با هیجان و حس سرکش یک کنجکاوی غریب بر او چیره می‌شد. چهارچشمی شهر را با رهگذران شبح‌مانندش تماشا می‌کرد. سروصدای درشکه‌ها و تلق‌تلوق ترامواها با صدای مردم آمیخته می‌شد و هیاهویی موزون می‌آفرید که در آن فریاد یا جیغی گاه‌به‌گاه قابل تشخیص بود. سورین با دقت گوش می‌داد، گویی هر آن ممکنست چیز مهمی را از دست بدهد. خیابان‌هایی را انتخاب می‌کرد که دور از شلوغی و ازدحام بودند. آنگاه که با پلک‌های نیمه‌بسته اطراف را می‌نگریست خانه‌ها اشکال غریب و وهم‌آلودی پیدا می‌کردند. از بغل دیوار باغ‌های بزرگی می‌گذشت که بیمارستان‌ها و انجمن‌ها را دربر می‌گرفتند. بوی زمین نمناک و برگ‌های در حال فساد حواسش را تحریک می‌کرد. کلیسایی را آن نزدیکیها می‌شناخت. خورشید که غروب می‌کرد اینجا به‌یکباره خالی و سوت‌وکور می‌شد و تنها تک‌وتوک رهگذرانی ممکن بود ظاهر شوند. سورین زیر سایه بالکن خانه‌ها درنگ می‌کرد و می‌اندیشید که سبب این تپش‌های غریب قلبش چه می‌تواند باشد. آیا بخاطر این شهر بود؟ با این ساختمان‌های تیره‌وتار، سکوت حاکم بر میدان‌های وسیع، و تب‌وتاب منحطش؟».

درد مشترک انسان قرن بیستم
«برای پدرش پرنسس بود، هرچند برای خاله و دایی‌های بوستونی‌اش تنها دالی آرکارت بود؛ موجودی کوچک و بینوا! پدرش، کولین آرکارت، فقط کمی دیوانه و پریشان‌حال بود؛ مردی از یکی از همان خانواده‌های قدیمی اسکاتلندی که ادعا می‌کرد خون خاندان سلطنتی در رگ‌هایش جاری‌ است. اقوام آمریکایی‌اش می‌گفتند او کمی عجیب و ناخوش‌احوال است. بیش از این تحمل نداشتند که برایشان از خون اشرافیِ جاری در رگ‌هایش بگوید. تا همین‌جا هم کل ماجرا به‌قدر کافی مضحک و عذاب‌آور بود. درواقع، تا جایی که به یاد داشتند، او هیچ نسبتی با خاندان سلطنتی استوارت نداشت. کولین مرد خوش‌تیپی بود با اندامی جذاب و نیرومند. ظاهر فریبنده‌ای داشت و چشمان آبیِ گشوده که گویی به نقطه‌ای نامعلوم در خلأ نگاه می‌کرد. موهای صاف و سیاهش را، که تا روی ابروهای پهن و کم‌پشتش می‌رسید، به سمت پایین شانه می‌کرد. حالا به تمام اینها صدایی زیبا و آهنگین هم اضافه کنید. صدایش جور خاصی بود، بیشتر وقت‌ها آرام و نجواگون و گاه پرطنین و قدرتمند، سخت و محکم، همچون برنز، و این صدا اوج تمام جذابیت‌هایش بود...» آن‌چه خواندید سطرهایی بود از رمان کوتاه «پرنسس» اثر دی. اچ. لارنس، نویسنده انگلیسی، که با ترجمه زهرا خلیفه‌قلی در نشر مانیا‌هنر منتشر شده است. رمان چنان‌که خواندید با ترسیم فشرده و دوخطی موقعیت متناقض دختری آغاز می‌شود که شخصیت اصلی داستان است. دختری که «برای پدرش پرنسس» و برای اقوام مادری‌اش «موجودی کوچک و بینوا» است. لارنس آن‌گاه به معرفی شخصیت پدر این دختر می‌پردازد. مردی که گویی «کمی دیوانه» است. این پدر و دختر شخصیت‌هایی هستند که خط اصلی داستان لارنس را رقم می‌زنند. «پرنسس» چنانکه در توضیحی که از مترجم این رمان در پشت جلد ترجمه فارسی آن درج شده داستان دختری است که تحت سلطه افکار پدر نیمه‌دیوانه‌ای که وصفش در آغاز داستان آمده رشد کرده است. با مرگ پدر اما تمایلاتی در او بیدار می‌شود که پیش از این سرکوب شده بودند. لارنس در این داستان با چیره‌دستی به پیچیدگی‌های درون انسان نقب می‌زند و آنها را به معرض نمایش می‌گذارد. در بخشی از توضیح مترجم درباره این رمان می‌خوانیم: «لارنس این داستان را در سال 1924 و طی روزهای اقامتش در نیومکزیکو نوشته است. در این روایت کوتاه، او تقوا و تمایلات درونی انسان را هم‌زمان، به شکلی برجسته، به محک آزمایش می‌گذارد. این نویسنده‌ی توانا، به کمک سبک روایی منحصر‌به‌فردش و با نشان‌دادن سیر تکامل شخصیت اصلی داستان به خواننده، خیلی ماهرانه از پیچیدگی‌های درونی انسان پرده برمی‌دارد؛ به‌گونه‌ای که مخاطب را به نوعی خودشناسی می‌رساند. آنچه لارنس سعی دارد در این داستان کوتاه به نمایش بگذارد، به گمانم بسیار به این گفته‌ی جان فاولز، رمان‌نویس بریتانیایی، نزدیک است: این درد مشترک انسان قرن بیستم است که گویی از جایی رانده شده که باید
در آنجا می‌بود.»
اشباح شهر
«سفر سورین به تاریکی» رمانی است از پل لپین، نویسنده آلمانی‌زبانِ چک، که با ترجمه فاطمه پورجعفری در انتشارات مانیا‌هنر منتشر شده است. پل لپین از نویسندگان نیمه اول قرن بیستم است که آثارش تا مدت‌ها پس از مرگ‌اش به محاق فراموشی رفته بودند و نویسنده‌شان کم‌وبیش از یادها رفته بود اما بعدها از این محاق بیرون آورده شد و اکنون آثارش به زبان‌های مختلف ترجمه شده و مخاطبان بسیاری دارد. «سفر سورین به تاریکی» چنان‌که در مقدمه مترجم بر ترجمه فارسی این رمان اشاره شده اولین رمانی است که از لپین به زبان انگلیسی ترجمه شده است. رمان از دو بخش به نام‌های «یک سال از زندگی سورین» و «عنکبوت» تشکیل شده است. در این رمان با پرسه‌زنی‌های شخصیت داستان در نقاط مختلف شهر پراگ مواجهیم. لپین در این رمان بر مرز وهم و واقعیت گام برمی‌دارد و از این طریق لایه‌های پنهان واقعیت را نمایان می‌کند و از واقعیت تصاویری وهم‌ناک و خواب‌گونه به دست می‌دهد. هر تصویر واقعی در روایت او گویی در آستانه لغزیدن به وضعیتی وهم‌آلود است. در بخشی از مقدمه مترجم، درباره روایت این رمان چنین آمده است: «در هر دو قسمت رمان یعنی یک سال از زندگی سورین و عنکبوت، لپین راوی سوم‌شخصی را برمی‌گزیند که نه‌تنها بر زبان و پیچیدگی‌های آن مسلط است که در تصویرپردازی صحنه‌های مکرر رویاهای سورین چنان با ظرافت عمل می‌کند که مخاطب هر لحظه فرورفتن بیشتر سورین در ژرفای تاریکی را به وضوح احساس می‌کند. قسمت اعظم روایت به گریز سورین از زندگی یکنواخت و کسالت‌بار اداری و سرزدن‌های مکررش به میخانه‌ها، پرسه‌زدن‌های شبانه‌اش در شهر، حضورش در محافل ادبی فاسد و از همه مهمتر رابطه‌اش با روح‌های بی‌قرار و راه گم‌کرده‌ای مثل خودش می‌پردازد. در خلال همین اتفاقات و مکالمات، نویسنده بافت اجتماعی پراگ را نیز به مخاطب معرفی می‌کند.» آن‌چه می‌خوانید سطرهایی است از این رمان: «... شب‌هایی که منگ خواب، پا در خیابان‌های شهر می‌گذاشت میلی آمیخته با هیجان و حس سرکش یک کنجکاوی غریب بر او چیره می‌شد. چهارچشمی شهر را با رهگذران شبح‌مانندش تماشا می‌کرد. سروصدای درشکه‌ها و تلق‌تلوق ترامواها با صدای مردم آمیخته می‌شد و هیاهویی موزون می‌آفرید که در آن فریاد یا جیغی گاه‌به‌گاه قابل تشخیص بود. سورین با دقت گوش می‌داد، گویی هر آن ممکنست چیز مهمی را از دست بدهد. خیابان‌هایی را انتخاب می‌کرد که دور از شلوغی و ازدحام بودند. آنگاه که با پلک‌های نیمه‌بسته اطراف را می‌نگریست خانه‌ها اشکال غریب و وهم‌آلودی پیدا می‌کردند. از بغل دیوار باغ‌های بزرگی می‌گذشت که بیمارستان‌ها و انجمن‌ها را دربر می‌گرفتند. بوی زمین نمناک و برگ‌های در حال فساد حواسش را تحریک می‌کرد. کلیسایی را آن نزدیکیها می‌شناخت. خورشید که غروب می‌کرد اینجا به‌یکباره خالی و سوت‌وکور می‌شد و تنها تک‌وتوک رهگذرانی ممکن بود ظاهر شوند. سورین زیر سایه بالکن خانه‌ها درنگ می‌کرد و می‌اندیشید که سبب این تپش‌های غریب قلبش چه می‌تواند باشد. آیا بخاطر این شهر بود؟ با این ساختمان‌های تیره‌وتار، سکوت حاکم بر میدان‌های وسیع، و تب‌وتاب منحطش؟».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها