نگاهی به نمایش «ابلوموف» به نویسندگی و کارگردانی «سیاوش بهادریراد»
تئاتر قیلوقال و فریاد
پوریا گلشناس
پیش از هرچیز باید اعتراف کنم سخنگفتن درباره این نمایش بسیار دشوار است، زیرا کار دشواری است که بخواهم بگویم این نمایش دقیقا چیست؛ بااینحال میشود درباره دشواری آنچه کردم، یعنی بهتماشانشستن و تابآوردن این نمایش، خواهان همدردی باشم و همچنین به آنچه این روزها در تئاتر ما بسیار دیده میشود، بپردازم، یعنی تئاتر قیلوقال و فریاد. درباره اولی بگذارید از یک سؤال عجیب شروع کنم که از خودم میپرسیدم: وقتی به تماشای یک تئاتر میروید، اصولا چه توقعی از اجرا دارید؟ احتمالا حداقل دوست دارید چیزی دستگیرتان شود. مثلا بعضیها، بهویژه آنها که از گذشتههای دورتر تماشاچی تئاتر بودهاند، توقع روایتهای دراماتیک قرصومحکم دارند و پیش از هر چیز بهدنبال یک بار ادبی جدی و گیرا هستند. دیدهاند که چطور متنهای بزرگ و اجراهای بزرگ میتواند آدمی را دگرگون کند. گاهی اوقات اشکال دیگری از اجرا دیدهاید که بهنوبه خودشان بدیع و خلاقند و بههمینرو جنبههای تازهای از مواجهه با تئاتر پیشِرویتان گشوده میشود. برخی تماشاچیها بهدنبال چنین اجراهایی میگردند: آنها هنر تجربی را پی میگیرند و بهدنبال تجربههای اصطلاحا استکیکی نو
هستند. بههرصورت تماشاچی دوست دارد نسبتی میان او و نمایش وجود داشته باشد. این ویژگیها را دیگر کمتر میتوان در تئاترهایی که این روزها روی صحنه تماشاخانههای ایرانشهر میرود، سراغ گرفت. بنابراین با یک سؤال بنیادین روبهرو هستید و آن اینکه اینها چه پدیدههاییاند که به جای تئاتر برای ما جا میزنند؟ طوری که واقعا سخت میتوانید بفهمید چه دارد بر تئاتر این روزها میگذرد و بر آنچه روی صحنه میرود، چه نامی باید بگذارید. آیا هنگام آن است با اَشکال مضحکهگونهای از اجرا خو بگیرید که در آنها بازیگران جز خودنمایی چیزی نمیدانند و نمیخواهند و اجرا جز راضینگهداشتن شما به خندههای سطحی چیز دیگری نمیخواهد؟ اینهمه تصنع و بیمعنایی را چگونه میتوان درک کرد که بازیگران همهمه میکنند، صحنه دائما از نور میدرخشد و چشمها را میزند و سرها را به درد میآورد و همه صحنه چیزی جز زرقوبرق بیربط و ساختگی بیمعنایی نیست که به سادهترین ایدههای دمدستی بسنده میکند: ابلوموف در خانه کوچک و ابلوموف در خانه بزرگ.
و اما تلاش بیهوده من برای بهدستدادن توصیفی اجمالی از آنچه در این اجرا هست: نمایش با تکانی ناگهانی و شورانگیز آغاز میشود. ابلوموف روی تختش لم داده و باقی شخصیتها در تکاپویند. فضایی وهمانگیز است که گویی در خیال ابلوموف میگذرد. ابلوموف مردی تنبل و بیاراده که تنها به تصور جهان دلخواهش یعنی ابلوموفگاه بسنده میکند و دست به هیچ کاری نمیبرد. خب، این تصویری است که همهمان از ابلوموف داریم: آقای بهادریراد چیزی بیش از این به شما نشان نخواهد داد. سراسر نمایش، ابلوموف را میبینید که روی تختش لم داده و هیچ کاری نمیکند. اغلب اوقات حتی نمیتوانید بگویید چه اتفاقی دارد میافتد. بهجرئت میتوانم بگویم با گذشت یک ساعت از اجرا به این پرسش هیچ پاسخی جز این نمیشد داد که ابلوموف آدم چاق و تنبلی است! چاشنیهای این نمادپردازی سادهانگارانه مضحکههای گوناگون، شوخیهای رکیک و خودنماییهای پیام دهکردی است، به این خاطر که صدای کلفتی دارد و میتواند تا مرکز جمجمهتان را با فریاد بلرزاند و ضعیفترشدن اعصابتان را دامن بزند. همین و بس، و تکرار و تکرار و تکرار. ابلوموف کش میآید و و دور از ذهن نیست اگر ببینید تماشاچیها
چشمهایشان دارد هم میآید. شما غرزدنهای ابلوموف را میشنوید و شخصیتها هیچچیز جز تیپهای مسخره نیستند؛ حتی خود ابلوموف که همه تمرکزتان را بر او گذاشتهاید، هیچچیزی جز شمای کلی ابلوموفبودن نیست. بنابراین این نمایش برخلاف رمان هیچ پرداخت عمیق شخصیتپردازانهای در خود ندارد. تماشاچیها هیچچیز بیشتر درباره ابلوموف از آنچه قبل از دیدن این نمایش میدانستند، نخواهند دانست. میدانیم که گنچارف در پرداخت شخصیت ماندگارش دقایقی را در نظر گرفته که نام ابلوموف و این رمان را جاودانه نگه داشته است و این مشخصه داستانپردازی واقعگرایانه روسی است که او از چهرههای شاخص آن است. بهاینترتیب نباید این اجرا را به رمان ابلوموف نسبت داد یا آن را اقتباسی از این اثر دانست. من معتقدم نویسنده این متن نمایشی (نام متن نمایشی را با مسامحه به کار میبرم، زیرا حق این است که آن را نویسنده قیلوقالها و فریادها بنامم و البته اگر اساسا متنی در کار بوده باشد)، ازاینرو ابلوموف را انتخاب کرده اسمش خوب سر زبانها میچرخد. مثلا میپرسید «آیا ابلوموف را دیدهای؟» و توفیری نمیکند اگر اسم دیگری رویش بگذارید. خلاصه بازیگرها بهنوبت به ملاقات
ابلوموف میآیند و شمایی باز کلیتر و باز مضحکتر از تارانتیف و استولز و الگا و دیگران داریم که هریک به نوبه خود دلقکبازی درمیآورند و میکوشند تماشاچیها را بخندانند. بیچاره اما تماشاچی متضرر ایرانشهر که در گیرودار تلاطمهای اقتصادی حسابی پیاده شده، ناچار برای پسزدن این اندوه حقیقی، یعنی رنجی که چنین دشوار به آن دچار آمده، بیهوده حتی میخندد. این شلیکهای خنده آنقدر تأسفانگیز است که آدمی دیگر سخت میتواند باور کند که اینجا مثلا دارد تئاتر حرفهای میبیند و این بازیگرها بازیگرهای تئاتر حرفهایاند؛ چون بهنظر میرسد هیچ عنصر جالبتوجهی جز لودگیهای جور و واجور ندارد. تا به آنجا که پیام دهکردی روی صحنه به گونهای رفتار میکند که تماشاچیهای کلافهاش را بخنداند. مضحکه وقتی بالا میگیرد که نمایش میخواهد با گذاشتن جملاتی خندهآور در دهان ابلوموف اصطلاحا ابلوموفیسم را در جهان ما باز بیاد، عصری که ابلوموف پیشبینی میکند، تنبلی انسان مدرن و از این حرفها که مانیفست نمایش ما بود.
پیش از هرچیز باید اعتراف کنم سخنگفتن درباره این نمایش بسیار دشوار است، زیرا کار دشواری است که بخواهم بگویم این نمایش دقیقا چیست؛ بااینحال میشود درباره دشواری آنچه کردم، یعنی بهتماشانشستن و تابآوردن این نمایش، خواهان همدردی باشم و همچنین به آنچه این روزها در تئاتر ما بسیار دیده میشود، بپردازم، یعنی تئاتر قیلوقال و فریاد. درباره اولی بگذارید از یک سؤال عجیب شروع کنم که از خودم میپرسیدم: وقتی به تماشای یک تئاتر میروید، اصولا چه توقعی از اجرا دارید؟ احتمالا حداقل دوست دارید چیزی دستگیرتان شود. مثلا بعضیها، بهویژه آنها که از گذشتههای دورتر تماشاچی تئاتر بودهاند، توقع روایتهای دراماتیک قرصومحکم دارند و پیش از هر چیز بهدنبال یک بار ادبی جدی و گیرا هستند. دیدهاند که چطور متنهای بزرگ و اجراهای بزرگ میتواند آدمی را دگرگون کند. گاهی اوقات اشکال دیگری از اجرا دیدهاید که بهنوبه خودشان بدیع و خلاقند و بههمینرو جنبههای تازهای از مواجهه با تئاتر پیشِرویتان گشوده میشود. برخی تماشاچیها بهدنبال چنین اجراهایی میگردند: آنها هنر تجربی را پی میگیرند و بهدنبال تجربههای اصطلاحا استکیکی نو
هستند. بههرصورت تماشاچی دوست دارد نسبتی میان او و نمایش وجود داشته باشد. این ویژگیها را دیگر کمتر میتوان در تئاترهایی که این روزها روی صحنه تماشاخانههای ایرانشهر میرود، سراغ گرفت. بنابراین با یک سؤال بنیادین روبهرو هستید و آن اینکه اینها چه پدیدههاییاند که به جای تئاتر برای ما جا میزنند؟ طوری که واقعا سخت میتوانید بفهمید چه دارد بر تئاتر این روزها میگذرد و بر آنچه روی صحنه میرود، چه نامی باید بگذارید. آیا هنگام آن است با اَشکال مضحکهگونهای از اجرا خو بگیرید که در آنها بازیگران جز خودنمایی چیزی نمیدانند و نمیخواهند و اجرا جز راضینگهداشتن شما به خندههای سطحی چیز دیگری نمیخواهد؟ اینهمه تصنع و بیمعنایی را چگونه میتوان درک کرد که بازیگران همهمه میکنند، صحنه دائما از نور میدرخشد و چشمها را میزند و سرها را به درد میآورد و همه صحنه چیزی جز زرقوبرق بیربط و ساختگی بیمعنایی نیست که به سادهترین ایدههای دمدستی بسنده میکند: ابلوموف در خانه کوچک و ابلوموف در خانه بزرگ.
و اما تلاش بیهوده من برای بهدستدادن توصیفی اجمالی از آنچه در این اجرا هست: نمایش با تکانی ناگهانی و شورانگیز آغاز میشود. ابلوموف روی تختش لم داده و باقی شخصیتها در تکاپویند. فضایی وهمانگیز است که گویی در خیال ابلوموف میگذرد. ابلوموف مردی تنبل و بیاراده که تنها به تصور جهان دلخواهش یعنی ابلوموفگاه بسنده میکند و دست به هیچ کاری نمیبرد. خب، این تصویری است که همهمان از ابلوموف داریم: آقای بهادریراد چیزی بیش از این به شما نشان نخواهد داد. سراسر نمایش، ابلوموف را میبینید که روی تختش لم داده و هیچ کاری نمیکند. اغلب اوقات حتی نمیتوانید بگویید چه اتفاقی دارد میافتد. بهجرئت میتوانم بگویم با گذشت یک ساعت از اجرا به این پرسش هیچ پاسخی جز این نمیشد داد که ابلوموف آدم چاق و تنبلی است! چاشنیهای این نمادپردازی سادهانگارانه مضحکههای گوناگون، شوخیهای رکیک و خودنماییهای پیام دهکردی است، به این خاطر که صدای کلفتی دارد و میتواند تا مرکز جمجمهتان را با فریاد بلرزاند و ضعیفترشدن اعصابتان را دامن بزند. همین و بس، و تکرار و تکرار و تکرار. ابلوموف کش میآید و و دور از ذهن نیست اگر ببینید تماشاچیها
چشمهایشان دارد هم میآید. شما غرزدنهای ابلوموف را میشنوید و شخصیتها هیچچیز جز تیپهای مسخره نیستند؛ حتی خود ابلوموف که همه تمرکزتان را بر او گذاشتهاید، هیچچیزی جز شمای کلی ابلوموفبودن نیست. بنابراین این نمایش برخلاف رمان هیچ پرداخت عمیق شخصیتپردازانهای در خود ندارد. تماشاچیها هیچچیز بیشتر درباره ابلوموف از آنچه قبل از دیدن این نمایش میدانستند، نخواهند دانست. میدانیم که گنچارف در پرداخت شخصیت ماندگارش دقایقی را در نظر گرفته که نام ابلوموف و این رمان را جاودانه نگه داشته است و این مشخصه داستانپردازی واقعگرایانه روسی است که او از چهرههای شاخص آن است. بهاینترتیب نباید این اجرا را به رمان ابلوموف نسبت داد یا آن را اقتباسی از این اثر دانست. من معتقدم نویسنده این متن نمایشی (نام متن نمایشی را با مسامحه به کار میبرم، زیرا حق این است که آن را نویسنده قیلوقالها و فریادها بنامم و البته اگر اساسا متنی در کار بوده باشد)، ازاینرو ابلوموف را انتخاب کرده اسمش خوب سر زبانها میچرخد. مثلا میپرسید «آیا ابلوموف را دیدهای؟» و توفیری نمیکند اگر اسم دیگری رویش بگذارید. خلاصه بازیگرها بهنوبت به ملاقات
ابلوموف میآیند و شمایی باز کلیتر و باز مضحکتر از تارانتیف و استولز و الگا و دیگران داریم که هریک به نوبه خود دلقکبازی درمیآورند و میکوشند تماشاچیها را بخندانند. بیچاره اما تماشاچی متضرر ایرانشهر که در گیرودار تلاطمهای اقتصادی حسابی پیاده شده، ناچار برای پسزدن این اندوه حقیقی، یعنی رنجی که چنین دشوار به آن دچار آمده، بیهوده حتی میخندد. این شلیکهای خنده آنقدر تأسفانگیز است که آدمی دیگر سخت میتواند باور کند که اینجا مثلا دارد تئاتر حرفهای میبیند و این بازیگرها بازیگرهای تئاتر حرفهایاند؛ چون بهنظر میرسد هیچ عنصر جالبتوجهی جز لودگیهای جور و واجور ندارد. تا به آنجا که پیام دهکردی روی صحنه به گونهای رفتار میکند که تماشاچیهای کلافهاش را بخنداند. مضحکه وقتی بالا میگیرد که نمایش میخواهد با گذاشتن جملاتی خندهآور در دهان ابلوموف اصطلاحا ابلوموفیسم را در جهان ما باز بیاد، عصری که ابلوموف پیشبینی میکند، تنبلی انسان مدرن و از این حرفها که مانیفست نمایش ما بود.