یک قاب عکس عجیب
زهرا عمرانی
شاید اولین چیزی که در کریستینا توجه من را جلب کرد، اختلاف قد بسیار زیادش با نامزدش بود یا همنامی او و نامزدش «کریس» توجهبرانگیز بود، شاید هم حضور فعال و مداوم کریس در همه برنامهها در کنار کریستینا بود که این تفاوت را بیشتر به چشم میآورد. کریستینا، دختری سفید با موهای قهوهای تیره و قدی کوتاهتر از میانگین و نامزدش مردی اروپایی اهل لتوانی، با قدی بسیار بلندتر از همه دوروبریها و موهای روشن؛ این دو نفر همیشه و همهجا در کنار هم بودند. تفاوت ظاهری چیزی نبود که بر خودشان پوشیده باشد و گاه در موردش حرف میزدند؛ در این مورد که میتوانند مسائل را از دو وجه نگاه کنند؛ یکی از پایین و دیگری از بالای بالا! و حتی اینکه این موضوع باعث شده بتوانند نگاه جامعتری به دنیا داشته باشند! چنین شوخطبعیای با موقعیت شخصی، از کسانی برمیآید که از «جا»یی که در زندگی ایستادهاند راضی هستند و ازاینرو میتوانند راحت خودشان را دست بیندازند. این دو نفر هموطن نبودند؛ با دو نگاهی که به زندگی داشتند، با همه تفاوتها، بسیار همراه بودند و تیم کاملی را شکل میدادند. همیشه آرامش و پذیرشی که نسبت به یکدیگر داشتند برایم جذاب بود. اینکه همه اختلافها و تفاوتها را مثبت میدیدند و میکوشیدند تا نقطه قوتی از آن بسازند. در دوره لیسانس در شهری در غرب آمریکا همدانشگاهی و با هم آشنا شده بودند. برای ادامه تحصیل هر دو به شهری که خانواده کریستینا در آن زندگی میکردند آمده بودند. دختر درس میخواند و پسر کار میکرد. کریس مهندس بود و عکسهای بسیار خوبی میگرفت تا جایی که چندبار برای عکاسی از مراسم حرفهای توسط بچهها دعوت شد و حالا من از یکی از همین عکسها میخواهم بنویسم. کریستینا یک خواهر کوچکتر داشت و همه با پدر و مادرشان زندگی میکردند. کریستینا مدام در مورد خانوادهاش حرف میزد. بیش از همه از «خواهرکوچولو» که آنموقع نوجوان محسوب میشد و برای ما دریچهای بود از خواستها، سلایق و علاقههای یک نوجوان غربی. هرچند با توصیفات کریستینا خواهرکوچولو بسیار عاقلتر و فهمیدهتر از بسیاری از نوجوانان بود و کل خانواده او را قبول داشتند و به نصیحتهایش توجه میکردند. کریستینا هم همیشه فکر میکرد خوب است برای کارها نظر خواهرکوچولو را جویا شود. ما هم حتی گاهی مواقع، خصوصا در مواردی که بحث اجتماعی روز بود، به شوخی یادی از خواهرکوچولوی کریستینا میکردیم. من تا روزی که عکس را ندیده بودم، تصویری که از خواهرکوچولو داشتم، دختری بود شبیه کریستینا، اما جوانتر و جسورتر، اما عکس خانوادگی تصورم را بههم ریخت. تا آن روز نمیدانستم خواهرکوچولو درواقع دخترخوانده پدر و مادر کریستیناست. دخترکی از آفریقا - با پوست مشکی و موهای وزوزی - راهنما و تکیهگاه این خانواده بود. برای کریستینا «خواهری» بهقدری جا افتاده بود که هرگز لازم نمیدید در معرفی توضیحی اضافه کند. عکسالعمل ما البته وقتی چندبار به صورت دخترک شاداب با چشمان درشت و براق اشاره کردیم و پرسیدیم این خواهرکوچولو است؟ باعث شد که توضیح دهد که پدر و مادرش دوست داشتهاند بچههای بیشتری داشته باشند و بعد فکر کردند برای اینکه خانواده بزرگتری داشته باشند لازم نیست همه بچهها را خودشان به دنیا بیاورند. در مورد چالشهای اول کمی توضیح داد، اما باورش این بود که مهم پذیرفتن دیگری با جان و دل است که وقتی خواهرکوچولو عضو رسمی و عزیز خانواده است، خودش و دیگران هم این را میپذیرند. هنوز آن عکس خانوادگی را جایی در ذهنم ثبت کردهام و گهگاهی به آن رجوع میکنم. اینهمه تفاوت در یک قاب و در یک خانواده، آن هم در وضعیتی که رگههای نژادپرستی به شکلهای گوناگون در همهجا بروز میکند، ستودنی است. حتم دارم هیچکدام از آن چشمان درخشان و لبهای خندان تصنعی نبودند. به خودم میگویم بحث از تحمل تفاوتها گذشته، باید یاد بگیریم تفاوتها را به رسمیت بشناسیم، ارج نهیم، قدر بدانیم و بتوانیم در یک قاب در کنار هم بایستیم و از ته دل بخندیم.
شاید اولین چیزی که در کریستینا توجه من را جلب کرد، اختلاف قد بسیار زیادش با نامزدش بود یا همنامی او و نامزدش «کریس» توجهبرانگیز بود، شاید هم حضور فعال و مداوم کریس در همه برنامهها در کنار کریستینا بود که این تفاوت را بیشتر به چشم میآورد. کریستینا، دختری سفید با موهای قهوهای تیره و قدی کوتاهتر از میانگین و نامزدش مردی اروپایی اهل لتوانی، با قدی بسیار بلندتر از همه دوروبریها و موهای روشن؛ این دو نفر همیشه و همهجا در کنار هم بودند. تفاوت ظاهری چیزی نبود که بر خودشان پوشیده باشد و گاه در موردش حرف میزدند؛ در این مورد که میتوانند مسائل را از دو وجه نگاه کنند؛ یکی از پایین و دیگری از بالای بالا! و حتی اینکه این موضوع باعث شده بتوانند نگاه جامعتری به دنیا داشته باشند! چنین شوخطبعیای با موقعیت شخصی، از کسانی برمیآید که از «جا»یی که در زندگی ایستادهاند راضی هستند و ازاینرو میتوانند راحت خودشان را دست بیندازند. این دو نفر هموطن نبودند؛ با دو نگاهی که به زندگی داشتند، با همه تفاوتها، بسیار همراه بودند و تیم کاملی را شکل میدادند. همیشه آرامش و پذیرشی که نسبت به یکدیگر داشتند برایم جذاب بود. اینکه همه اختلافها و تفاوتها را مثبت میدیدند و میکوشیدند تا نقطه قوتی از آن بسازند. در دوره لیسانس در شهری در غرب آمریکا همدانشگاهی و با هم آشنا شده بودند. برای ادامه تحصیل هر دو به شهری که خانواده کریستینا در آن زندگی میکردند آمده بودند. دختر درس میخواند و پسر کار میکرد. کریس مهندس بود و عکسهای بسیار خوبی میگرفت تا جایی که چندبار برای عکاسی از مراسم حرفهای توسط بچهها دعوت شد و حالا من از یکی از همین عکسها میخواهم بنویسم. کریستینا یک خواهر کوچکتر داشت و همه با پدر و مادرشان زندگی میکردند. کریستینا مدام در مورد خانوادهاش حرف میزد. بیش از همه از «خواهرکوچولو» که آنموقع نوجوان محسوب میشد و برای ما دریچهای بود از خواستها، سلایق و علاقههای یک نوجوان غربی. هرچند با توصیفات کریستینا خواهرکوچولو بسیار عاقلتر و فهمیدهتر از بسیاری از نوجوانان بود و کل خانواده او را قبول داشتند و به نصیحتهایش توجه میکردند. کریستینا هم همیشه فکر میکرد خوب است برای کارها نظر خواهرکوچولو را جویا شود. ما هم حتی گاهی مواقع، خصوصا در مواردی که بحث اجتماعی روز بود، به شوخی یادی از خواهرکوچولوی کریستینا میکردیم. من تا روزی که عکس را ندیده بودم، تصویری که از خواهرکوچولو داشتم، دختری بود شبیه کریستینا، اما جوانتر و جسورتر، اما عکس خانوادگی تصورم را بههم ریخت. تا آن روز نمیدانستم خواهرکوچولو درواقع دخترخوانده پدر و مادر کریستیناست. دخترکی از آفریقا - با پوست مشکی و موهای وزوزی - راهنما و تکیهگاه این خانواده بود. برای کریستینا «خواهری» بهقدری جا افتاده بود که هرگز لازم نمیدید در معرفی توضیحی اضافه کند. عکسالعمل ما البته وقتی چندبار به صورت دخترک شاداب با چشمان درشت و براق اشاره کردیم و پرسیدیم این خواهرکوچولو است؟ باعث شد که توضیح دهد که پدر و مادرش دوست داشتهاند بچههای بیشتری داشته باشند و بعد فکر کردند برای اینکه خانواده بزرگتری داشته باشند لازم نیست همه بچهها را خودشان به دنیا بیاورند. در مورد چالشهای اول کمی توضیح داد، اما باورش این بود که مهم پذیرفتن دیگری با جان و دل است که وقتی خواهرکوچولو عضو رسمی و عزیز خانواده است، خودش و دیگران هم این را میپذیرند. هنوز آن عکس خانوادگی را جایی در ذهنم ثبت کردهام و گهگاهی به آن رجوع میکنم. اینهمه تفاوت در یک قاب و در یک خانواده، آن هم در وضعیتی که رگههای نژادپرستی به شکلهای گوناگون در همهجا بروز میکند، ستودنی است. حتم دارم هیچکدام از آن چشمان درخشان و لبهای خندان تصنعی نبودند. به خودم میگویم بحث از تحمل تفاوتها گذشته، باید یاد بگیریم تفاوتها را به رسمیت بشناسیم، ارج نهیم، قدر بدانیم و بتوانیم در یک قاب در کنار هم بایستیم و از ته دل بخندیم.