از زخمِ شهر
شیما بهرهمند
«داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا» اثرِ میگل دلیبس نویسنده معاصر و مطرحِ اسپانیایی است که بیشتر عمرِ خود را در دورانِ سلطه فاشیسم سپری کرد اما به یک اندازه از فاشیسم و کمونیسم بیزار بود. او در بیشتر آثارِ خود به سیر تاریخی اسپانیا در دوران دیکتاتوری فرانکو و جنبش فالانژ پرداخته است. او که نویسندهای منزوی و بهقولِ خودش وفادار به خانواده و به اشتیاق به روزنامهنگاری و شکار بوده است، در «داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا» که مجموعه هفده داستانِ بههمپیوسته است نیز بهنوعی وفاداری خود به زادگاهش یعنی روستای کاستیا لا بیهخا را نشان میدهد. هفده داستان یا روایتِ دلیبس از زادگاهش حاکی از رویکردِ متناقض او به مفهومِ روستا و شهر است. داستانِ اول با عنوانِ «روستا در قاب» با ترک روستا آغاز میشود. «چهلوهشت سال پیش از این، زمانی که روستا را ترک میکردم...» و داستانِ آخر حکایتِ بازگشت راوی به روستاست. گریز از روستا و بازگشت دوباره بهسوی آن، همان آونگی است که روایتِ دلیبس را پیش میبرد. راوی از روستا میگریزد با اینکه نمیتواند از واژهها و خطابهایی چون «اهل کدام روستایی؟» یا «اینکه دهاتییه!» خلاصی
یابد. بهرغمِ اینکه پدر به او گفته بود: روزی که تصمیم به رفتن گرفتی، فراموش کن پدری داری. او این کار را کرده بود تا از روستاییبودن یا روستاییماندن فرار کند. اما روستا دست از سر راوی برنمیدارد و تمامِ داستانها حکایاتی است از روستا که با جزئیات دقیق و موبهمو فضای ساده سرسختِ روستا را توصیف میکند. «داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا» برخلافِ دیگر داستانهایی که به پدیده مهاجرت میپردازند، به دغدغهها و مصائبِ جاکنشدن یا خوکردن به مکان جدید چندان کاری ندارد و مایه حرکتِ داستانها تداعی خاطرات راوی از روستاست که اغلب نسبتی هم با روزمره او ندارد. بهتعبیر دیگر تداعی در ذهنِ راوی ناشی از روندی پروستی و تداعی حافظه بهمیانجی چیز دیگری نیست. هرچه هست، خاطراتی است از روستا همانطور که انتظار میرود روستا باشد: اهمیتِ زمین و مالکیت که در روستا معنای دیگری دارد و خرافه و باورهای غریب و مقاومتِ ابتدایی اهالی روستا در مواجهه با پدیدههای تازه همچون برق و سیمکشی که به پیدایش نظام سرمایهدارانه توسعه و ایجاد نیازهای جدید در روستا اشاره دارد که تنشها و تضادهایی را برمیانگیزد. راوی در عینِ گریز از «موهبتِ
دهنشینی در تقابل با زندگی کمرنگ شهری» میگوید: «لانه لکلکها، قامت سپیدارها، جویبار و بیشه همیشه بر جا بودند، در حالی که تودههای آجر و بلوکهای سیمانی و حتا کوهستانِ سنگی شهر مدام چهره عوض میکردند و در گذرِ سالها حتا یک شاهد از تولد هیچکس باقی نمیمانْد. قریه بود که غبار قدمت هیبتاش را بزک میکرد و شهر، در تقلای توسعه و تلاطم چشماندازهای آینده، شکاف میخورد و تکهتکه زخم برمیداشت.» تنها چند صفحه آنطرفتر راوی خاطرهای از پدرش بازگو میکند که خشونت غریب دارد و با تصویرِ راوی از تضاد روستا بهمثابه مأمن و شهر در قامتِ زخم جور در نمیآید یا بهقولِ راوی بزک روستا را کنار میزند: ماجرا از این قرار است که یک روز پدر راوی او را با خودش به نهالستان میبرد و خطاب به او میگوید، اینجا هیچکس شاهد ما نیست، جواب بده؛ میخواهی که درس بخوانی؟ «گفتم: نه! گفت: روستا را دوست داری؟ جواب دادم: بله! پرسید: کارکردن در روستا را هم؟ و من پاسخ دادم: ... نه! پس پدرم بهنرمی گرد و خاک لباس مرا تکاند و بدون هیچ حرفی بهسمت خانه بازگشتیم. وقتی رسیدیم، کوکی را رها کرد تا برود و بعد مرا چهلوهشت ساعتِ تمام به زنجیر سگ
بست، با قوتِ لایموت...». روستای کاستیا لا بیهخا، حکایات غریب دیگری هم دارد. آمدن برق به روستا از پدیدههایی است که در چند داستان کش میآید تا راوی نشان دهد اهالی روستا تا چه حد با مظاهر مدرن و هرآنچه نظمِ روستا را برهم بزند، مخالفاند. «از انتهای زمین بایر، دستکم تا جایی که چشم کار میکرد، سیمهای برق بود که بهسمتِ دشتِ هموار سرازیر میشد و پیش از ورود به روستا از فراز درختِ گردوی خاله بیبیانا عبور میکرد.» همین گذرِ سیمهای برق، روستا را از تکدرختِ گردوی موجود محروم میکند زیراکه خاله بیبیانا، صاحبِ درخت دیگر از گردوهایش به کسی نداد چون باور داشت تمام گردوهای درخت برق دارند! او قاطعانه اعتقاد داشت که دلیل ناباروری درختِ گردو عبور سیم برق است، انگار نه انگار که بهقول راوی سابقه رفتار نامعمولِ فصل و تگرگِ بیموقع به پیش از آمدن برق به روستا میرسید. وهمِ روستا اما بیش از همه، در داستانِ سوم «گردوها، جغد و پرندهی زنبورخوار» عیان میشود. در طول تابستان جغدی بر فراز شاخه درخت گردو مینشست و تمام شب را «هوهوکنان و خیره در ماه به صبح بخیه میکرد» در افواهِ عوام بود که جغد در آشیانههای متروک در بیشه یا
حفرههای برج کلیسا خانه میکند، اما هرگز معلوم نشد که جغدِ روستا در کجا لانه کرده بود. «نهالستانِ بیحاصل» تمثیلی از وضعیت روستاست. زمین بایر بیکرانی «که نه آغازی داشت و نه پایانی، دریغ از یک فرسخشمار یا سنگی نشان. بیانتهایی بود عبث و طاقتفرسا که فقط نگاه را خسته میکرد» و تا سالیان بعد که راوی از مادرید به روستا بازمیگردد همچنان همینطور است که بود. «به روستا که رسیدم متوجه شدم که تنها آدمها هستند که جا عوض کردند و چیزهای مهم برقرارند... همه چیز و همه چیز همانطور بود که در تاریخی دور رهاشان کرده بودم...» هرچند راهِ روستا دیگر سنگلاخ نبود و یکدست آسفالت شده بود و روستا پُر شده بود از انواعواقسامِ ماشین خرمنکوب و تراکتور و گاوآهن. گرچه «داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا» با بازگشتِ راوی به ریشه خود، به زادگاهش تمام میشود اما این بازگشت مترادف با رجعت نیست. همانطور که خودِ میگل دلیبس در مصاحبهاش1 میگوید، گمگشتگی و تشویش از موثرترین محرکهای نویسندههاست. حسِ سرگشتگی، بر وفق مُراد پیشنرفتنِ امور و اینکه کمتر چیزی آنطور که ما میپنداریم اتفاق میافتد، که بهدست نویسنده بهانهای میدهد
برای نوشتن و شکوهکردن. «داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا»ی دلیبس نیز که بار نخست در سالِ 1964 منتشر شده است، حکایتِ سرگشتگی است و تشویشی که در زخمِ شهر نمود مییابد.
پینوشت:
1. از مصاحبه خوان کروز با میگل دلیبس در سال 1999، که در آخر کتاب آمده است.
«داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا» اثرِ میگل دلیبس نویسنده معاصر و مطرحِ اسپانیایی است که بیشتر عمرِ خود را در دورانِ سلطه فاشیسم سپری کرد اما به یک اندازه از فاشیسم و کمونیسم بیزار بود. او در بیشتر آثارِ خود به سیر تاریخی اسپانیا در دوران دیکتاتوری فرانکو و جنبش فالانژ پرداخته است. او که نویسندهای منزوی و بهقولِ خودش وفادار به خانواده و به اشتیاق به روزنامهنگاری و شکار بوده است، در «داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا» که مجموعه هفده داستانِ بههمپیوسته است نیز بهنوعی وفاداری خود به زادگاهش یعنی روستای کاستیا لا بیهخا را نشان میدهد. هفده داستان یا روایتِ دلیبس از زادگاهش حاکی از رویکردِ متناقض او به مفهومِ روستا و شهر است. داستانِ اول با عنوانِ «روستا در قاب» با ترک روستا آغاز میشود. «چهلوهشت سال پیش از این، زمانی که روستا را ترک میکردم...» و داستانِ آخر حکایتِ بازگشت راوی به روستاست. گریز از روستا و بازگشت دوباره بهسوی آن، همان آونگی است که روایتِ دلیبس را پیش میبرد. راوی از روستا میگریزد با اینکه نمیتواند از واژهها و خطابهایی چون «اهل کدام روستایی؟» یا «اینکه دهاتییه!» خلاصی
یابد. بهرغمِ اینکه پدر به او گفته بود: روزی که تصمیم به رفتن گرفتی، فراموش کن پدری داری. او این کار را کرده بود تا از روستاییبودن یا روستاییماندن فرار کند. اما روستا دست از سر راوی برنمیدارد و تمامِ داستانها حکایاتی است از روستا که با جزئیات دقیق و موبهمو فضای ساده سرسختِ روستا را توصیف میکند. «داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا» برخلافِ دیگر داستانهایی که به پدیده مهاجرت میپردازند، به دغدغهها و مصائبِ جاکنشدن یا خوکردن به مکان جدید چندان کاری ندارد و مایه حرکتِ داستانها تداعی خاطرات راوی از روستاست که اغلب نسبتی هم با روزمره او ندارد. بهتعبیر دیگر تداعی در ذهنِ راوی ناشی از روندی پروستی و تداعی حافظه بهمیانجی چیز دیگری نیست. هرچه هست، خاطراتی است از روستا همانطور که انتظار میرود روستا باشد: اهمیتِ زمین و مالکیت که در روستا معنای دیگری دارد و خرافه و باورهای غریب و مقاومتِ ابتدایی اهالی روستا در مواجهه با پدیدههای تازه همچون برق و سیمکشی که به پیدایش نظام سرمایهدارانه توسعه و ایجاد نیازهای جدید در روستا اشاره دارد که تنشها و تضادهایی را برمیانگیزد. راوی در عینِ گریز از «موهبتِ
دهنشینی در تقابل با زندگی کمرنگ شهری» میگوید: «لانه لکلکها، قامت سپیدارها، جویبار و بیشه همیشه بر جا بودند، در حالی که تودههای آجر و بلوکهای سیمانی و حتا کوهستانِ سنگی شهر مدام چهره عوض میکردند و در گذرِ سالها حتا یک شاهد از تولد هیچکس باقی نمیمانْد. قریه بود که غبار قدمت هیبتاش را بزک میکرد و شهر، در تقلای توسعه و تلاطم چشماندازهای آینده، شکاف میخورد و تکهتکه زخم برمیداشت.» تنها چند صفحه آنطرفتر راوی خاطرهای از پدرش بازگو میکند که خشونت غریب دارد و با تصویرِ راوی از تضاد روستا بهمثابه مأمن و شهر در قامتِ زخم جور در نمیآید یا بهقولِ راوی بزک روستا را کنار میزند: ماجرا از این قرار است که یک روز پدر راوی او را با خودش به نهالستان میبرد و خطاب به او میگوید، اینجا هیچکس شاهد ما نیست، جواب بده؛ میخواهی که درس بخوانی؟ «گفتم: نه! گفت: روستا را دوست داری؟ جواب دادم: بله! پرسید: کارکردن در روستا را هم؟ و من پاسخ دادم: ... نه! پس پدرم بهنرمی گرد و خاک لباس مرا تکاند و بدون هیچ حرفی بهسمت خانه بازگشتیم. وقتی رسیدیم، کوکی را رها کرد تا برود و بعد مرا چهلوهشت ساعتِ تمام به زنجیر سگ
بست، با قوتِ لایموت...». روستای کاستیا لا بیهخا، حکایات غریب دیگری هم دارد. آمدن برق به روستا از پدیدههایی است که در چند داستان کش میآید تا راوی نشان دهد اهالی روستا تا چه حد با مظاهر مدرن و هرآنچه نظمِ روستا را برهم بزند، مخالفاند. «از انتهای زمین بایر، دستکم تا جایی که چشم کار میکرد، سیمهای برق بود که بهسمتِ دشتِ هموار سرازیر میشد و پیش از ورود به روستا از فراز درختِ گردوی خاله بیبیانا عبور میکرد.» همین گذرِ سیمهای برق، روستا را از تکدرختِ گردوی موجود محروم میکند زیراکه خاله بیبیانا، صاحبِ درخت دیگر از گردوهایش به کسی نداد چون باور داشت تمام گردوهای درخت برق دارند! او قاطعانه اعتقاد داشت که دلیل ناباروری درختِ گردو عبور سیم برق است، انگار نه انگار که بهقول راوی سابقه رفتار نامعمولِ فصل و تگرگِ بیموقع به پیش از آمدن برق به روستا میرسید. وهمِ روستا اما بیش از همه، در داستانِ سوم «گردوها، جغد و پرندهی زنبورخوار» عیان میشود. در طول تابستان جغدی بر فراز شاخه درخت گردو مینشست و تمام شب را «هوهوکنان و خیره در ماه به صبح بخیه میکرد» در افواهِ عوام بود که جغد در آشیانههای متروک در بیشه یا
حفرههای برج کلیسا خانه میکند، اما هرگز معلوم نشد که جغدِ روستا در کجا لانه کرده بود. «نهالستانِ بیحاصل» تمثیلی از وضعیت روستاست. زمین بایر بیکرانی «که نه آغازی داشت و نه پایانی، دریغ از یک فرسخشمار یا سنگی نشان. بیانتهایی بود عبث و طاقتفرسا که فقط نگاه را خسته میکرد» و تا سالیان بعد که راوی از مادرید به روستا بازمیگردد همچنان همینطور است که بود. «به روستا که رسیدم متوجه شدم که تنها آدمها هستند که جا عوض کردند و چیزهای مهم برقرارند... همه چیز و همه چیز همانطور بود که در تاریخی دور رهاشان کرده بودم...» هرچند راهِ روستا دیگر سنگلاخ نبود و یکدست آسفالت شده بود و روستا پُر شده بود از انواعواقسامِ ماشین خرمنکوب و تراکتور و گاوآهن. گرچه «داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا» با بازگشتِ راوی به ریشه خود، به زادگاهش تمام میشود اما این بازگشت مترادف با رجعت نیست. همانطور که خودِ میگل دلیبس در مصاحبهاش1 میگوید، گمگشتگی و تشویش از موثرترین محرکهای نویسندههاست. حسِ سرگشتگی، بر وفق مُراد پیشنرفتنِ امور و اینکه کمتر چیزی آنطور که ما میپنداریم اتفاق میافتد، که بهدست نویسنده بهانهای میدهد
برای نوشتن و شکوهکردن. «داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا»ی دلیبس نیز که بار نخست در سالِ 1964 منتشر شده است، حکایتِ سرگشتگی است و تشویشی که در زخمِ شهر نمود مییابد.
پینوشت:
1. از مصاحبه خوان کروز با میگل دلیبس در سال 1999، که در آخر کتاب آمده است.